مرگ را به چشم دیدم

مرضیه موسوی|  دو هفته حضور در قله دنا، سخت‌ترین روزهای عملیاتی «امین استکی» از ۱۳ سالگی تا به حال بوده؛ عملیاتی که در آن چند ماه بعد از سقوط هواپیمای شرکت آسمان در قله دنا، هنوز از تعدادی از قربانیان هیچ اثری پیدا نشده بود و او به همراه سایر اعضای تیم واکنش سریع تهران رفته بودند تا بزرگ‌ترین عملیات جست‌وجوی اجساد در این حادثه را رقم بزنند. از ۱۳ سالگی به عضویت جمعیت هلال‌احمر درآمده بود و حالا که بر قله ۳۲ سالگی ایستاده روزهایی که طی کرده را روزهای سختی می‌بیند؛ روزهای دست‌وپنجه نرم کردن با حادثه و خطر.
 در میان مأموریت‌هایی که در آن شرکت داشته کم نبوده مأموریت‌های جست‌وجو و انتقال پیکر افرادی که در کوهستان دچار حادثه شده‌اند. تیم‌های مختلفی روزهای زیادی درگیر این مأموریت‌های جست‌وجو و انتقال بودند برای اینکه خانواده‌ای، خانواده‌هایی از پیدا شدن پیکر عزیزان‌شان به آرامش برسند و سوگواری‌شان به نقطه پایان برسد. هیچ مأموریتی را در ۲۰‌سال گذشته فراموش نکرده و شب‌ها قبل از خواب همه صحنه‌های تلخ و گزنده افراد جراحت‌دیده پیش چشمش رژه می‌روند. مثل هر امدادگر دیگری یاد گرفته چگونه خود را آرام کند و بعد از گذراندن هر روز شلوغ و پرآشوبی به خودش یادآوری کند که خواست خداوند این بوده که این مأموریت به دست او به سرانجام برسد. امین استکی ۱۹‌سال است داوطلبانه به مأموریت‌های هلال‌احمر در کوهستان و جاده می‌شتابد.
    
حضور یک هفته‌ای امین استکی در ارتفاع ۴‌هزار متری قله دنا، به بزرگ‌ترین عملیات کشف پیکرهای حادثه دنا منجر شد. سوز سرما و تابش مستقیم و بی‌رحم آفتاب ترکیب عجیبی را رقم زده بود. بیش از 100 روز از سقوط هواپیمای شرکت آسمان در دنا می‌گذشت و هنوز اثری از شش نفر از کشته‌شدگان این حادثه پیدا نشده بود. این آخرین تیمی بود که از تهران برای جست‌وجو در کوهستان به این منطقه اعزام شد. امین استکی تا پیش از این در عملیات‌های مختلفی حضور داشت.



از ۱۳ سالگی به‌طور میانگین ماهی دو مأموریت سنگین کوهستان یا جاده را پشت سر گذاشته بود. این یکی فرق می‌کرد. بیش از 100 روز از حادثه گذشته بود. باید به قله دنا می‌رفتند و در ارتفاع ۴‌هزار متری دنبال اجسادی می گشتند که بیش از ۱۰۰ روز در اطراف محل حادثه بودند و تیم‌های قبلی به دلیل سرمای هوا و برف سنگین نتوانسته بودند آنها را پیدا کنند. حالا بهار بود و برف‌ها آب می‌شدند و بوی ناخوشایندی هوای منطقه حادثه را پر کرده بود.
 استکی می‌گوید:«ارتفاع زیاد و هوا آن‌قدر سرد بود که حرکات ما به کندی انجام می‌شد. بعدازظهر بود که به منطقه حادثه رسیدیم و تنها توانستیم چادرهایمان را برپا کنیم و جاگیر شویم. صبح روز بعد، عملیات جست‌وجو آغاز شد. یک هفته در این منطقه بودیم و توانستیم هر شش نفر را پیدا کنیم.» شش نفر که می‌گوید، صحبت از پیکرهای سالمی که گوشه کوهستان زیر برف افتاده باشند نبود؛ بدن‌هایی بود که بعد از اصابت هواپیما به قله دنا هر تکه‌اش به گوشه‌ای از کوهستان پرت شده بود و بعد هم برف روی برف، آنها را پوشانده بود.
 استکی می‌گوید: «هر عملیاتی دو نوع سختی دارد؛ سختی فیزیکی که به دلیل شرایط سخت محیطی به امدادگر تحمیل می‌شود و سختی روحی و روانی که به دلیل شکل حادثه، امدادگر را درگیر خود می‌کند. حادثه دنا هر دو این سختی‌ها را با ضریب چند برابری داشت. به‌طور عادی نفس کشیدن در ارتفاع ۴‌هزار متری کار سختی است. چه برسد به راه رفتن مداوم و جست‌وجو زیر برف و فعالیت بدنی در آن منطقه سرد کوهستانی. از طرفی وقتی قسمتی از پیکرها را پیدا می‌کردیم تازه مرحله جدیدی از مشقت آغاز می‌شد. چون باید آن را داخل کیسه‌هایی که همراه داشتیم قرار می‌دادیم و داخل برف می‌گذاشتیم تا در پایان عملیات با خود به پایین قله منتقل کنیم، اما این کار را کردیم چون آن پایین خانواده‌هایی منتظر پیدا شدن پیکر عزیزان‌شان بودند و آرام نمی‌گرفتند مگر با دفن کردن اجساد عزیزان‌شان.»
کوهنوردی را بعد از امدادگر شدنش دنبال کرده بود. درواقع اول به‌عنوان عضو جوانان وارد جمعیت شده بود و از همان دوران آموزش امداد دید. امداد جاده‌ای را در همان نوجوانی آغاز کرد و خیلی زود به جمع امدادگران کوهستان پیوست. همان سال‌ها مجبور شد به‌عنوان امدادگر کوهستان، اول برای شرکت در دوره‌های آموزشی و بعد برای حضور در عملیات‌های کوهستان به کوه بزند.
 ارتفاعات را یکی پس از دیگری فتح می‌کرد تا روزی که حادثه‌ای مثل حادثه دنا در مدار زندگی‌اش پیدا شود، بتواند از مهارت‌های امدادی و جست‌وجو و نجاتش استفاده کند. خیلی زود تبدیل شد به یک کوهنورد درجه یک که خیلی‌ها یادشان می‌رفت استکی اول امدادگر بود بعد شد کوهنورد یا اول کوهنورد بود و بعد امدادگر شد.

گذر از روزهای سخت
بعد از یک هفته با صورت تاول‌زده و پوست ترک‌خورده از سرما و آفتاب همزمان، به پایین قله برگشته بود. عملیات جست‌وجوی پیکر حادثه‌دیدگان دنا با پیدا شدن اجساد آخرین قربانیان به پایان رسید. انگار یک هفته سر در دهانه آتشفشان کرده بود و سوختگی‌ها تا مدت‌ها روی پوستش نیش می‌زد. گمان می‌کرد زخم‌ها و تاول‌های صورتش که از سوزش بیفتد، می‌تواند این حادثه را هم به صندوقی در ته ذهنش بسپارد و افکارش از آن خالی شود؛ خیال باطلی که مدتی به آن چنگ زد و بدون رسیدن به نتیجه مطلوب، رهایش کرد.
امین استکی می‌گوید: «وقتی حادثه‌ای رخ می‌دهد به‌عنوان یک امدادگر باید همه هوش و حواسم را به این جمع کنم که درست‌ترین اقدام در آن لحظه چیست؟ اگر قرار باشد در آن لحظه که در محل حادثه وحشتناکی قرار می‌گیرم تحت‌تأثیر آن اتفاق نتوانم کاری کنم، حضورم آنجا به چه دردی می‌خورد؟ یکی از سخت‌ترین مأموریت‌هایی که در ماه‌های گذشته در آن حضور داشتم حادثه آتش‌سوزی مرکز درمانی سینای اطهر در میدان تجریش بود. در طبقات ساختمان به دنبال افراد می‌گشتیم و دود همه جا را پر کرده بود. در یکی از کمدها را باز کردم و شش نفر را دیدم که به آنجا پناه برده بودند. یکی از آنها هنوز نبض داشت. سریع او را روی دوشم گذاشتم و به سمت راه خروج دویدم. همه جا پر از دود بود. وزن زیادی را هم با خودم کول کرده بودم و برای دویدن در راه پله‌ها باید نفس‌های عمیق می‌کشیدم. فقط با خودم می‌گفتم باید تا آخرین پله دوام بیاورم. گلویم می‌سوخت، چشم‌هایم می‌سوخت، ریه‌هایم می‌سوخت. دنیا در سرم به دوران افتاده بود. به بیرون از ساختمان که رسیدم دیگر چیزی به یاد نمی‌آورم. از شدت دودی که نفس کشیده بودم از هوش رفتم.»

من هنوز یک امدادگر داوطلبم
۱۹‌سال است به‌عنوان امدادگر داوطلب در عملیات‌های مختلف هلال‌احمر حضور دارد. بارها پایش در کوهستان سر خورده و ارتفاعی را سقوط کرده، یا تجربه‌های دیگری نزدیک به مرگ داشته که حالا زندگی را برایش قشنگ‌تر کرده است. مثل وقتی که برای عملیات سقوط بهمن در جاده‌ هراز به مأموریت اعزام شده بود و درست وقتی لختی برای استراحت به آمبولانس تکیه داده بود، بهمن عظیمی خودش را به محل عملیات رساند و او را به زیر کشاند: «تازه به محلی رسیدیم که بهمن در آنجا سقوط کرده بود. مشغول بررسی بودیم و من برای دقیقه‌ای استراحت آمدم به آمبولانس هلال‌احمر تکیه دادم. یک آن صدای مهیبی شنیدم. تا سر بالا بگیرم و بفهمم چه شده آمبولانس تکان محکمی خورد و ضربه شدیدی به کمر من وارد کرد. مسیر سقوط بهمن از پشت سر من بود. فقط توانستم همانجایی که هستم بنشینم و سرم را میان دست‌هایم بگیرم. همه جا سیاه شد. چمباتمه زده بودم کنار آمبولانس و تا چند دقیقه نمی‌توانستم بفهمم چه خبر است. فضای مثلثی شکلی با تکیه دادن من به آمبولانس ایجاد شده بود که کمی هوا برای تنفس من باقی می‌گذاشت. ترسیده بودم. به همه آنچه در زندگی انجام داده بودم فکر می‌کردم و طول زندگی به نظرم چقدر کوتاه می‌آمد. به مرگ فکر می‌کردم. به اشتباهاتم فکر می‌کردم و به کارهایی که برای کمک به دیگران انجام داده بودم. همیشه در سخت‌ترین شرایط فکر کردن به چیزی من را نجات می‌داد؛ اینکه فکر می‌کردم وقتی در مأموریتی جان کسی را نجات داده‌ام. حوادث زیادی را در این سال‌ها دیده‌ام که با همه وسعت و پیچیدگی‌هایی که داشته، افرادی از آن جان سالم به در برده‌اند. برای همین خوب می‌دانم اینکه می‌گویند تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد یعنی چه. اما اینکه من کسی بودم که در آن لحظه به اراده خدا، وسیله‌‌ای بودم که خدا از طریق من به بندگانش کمک کرده خوشحال و امیدوارم می‌کند. من همیشه با این فکر آرام می‌شوم و همه تلخی‌ها و سختی‌ها را با همین دلخوشی بزرگ از خودم دور می‌کنم.»
چند ساعتی زیر بهمن مانده و فقط توانسته بود خودش را بسراند زیر ماشین: «کمی تلاش کردم برای اینکه برف را کنار بزنم. تراکم برف زیاد بود و سفت شده بود و به سختی می‌شد آن را جابه‌جا کرد. نمی‌دانستم ارتفاع برف چقدر است. کاری از دستم بر نمی‌آمد. سرد بود و تاریک. همانجا ماندم. فکر می‌کردم دنیا قرار است اینطوری برای من به پایان برسد. سرما داشت هوشیاری‌ام را کم می‌کرد. صدای بچه‌های امدادگر را آن بیرون می‌شنیدم. شانس با من بود. به سراغم آمده بودند. داشتم از هوش می‌رفتم. چیزهای گنگی از این لحظه‌های آخر در خاطرم مانده. مثل نور سفیدی که از کنار زدن بهمن به چشمانم خورده بود. به هوش که آمدم در بیمارستان بودم. زنده مانده بودم. هنوز قرار بود عملیات‌های زیادی را به پایان برسانم. ۱۶‌سال از آن روزها گذشته و من هنوز یک امدادگر داوطلبم.»