گمنامان خوشنام

لیلا مهداد- یکی از «یادگار» خودش را اینجا رسانده، دیگری از پشت «زهک» خبر آمدن‌شان را شنیده. خبرها قبل از رسیدن‌شان همه‌جا پیچیده. یکی از تاری چشمانش گلایه دارد آن دیگری درد کلیه امانش را بریده. یکی چشم‌انتظار خلوت‌شدن مطب پزشک اعصاب و روان است. آن یکی اما کمی آن‌سوتر به دامن سفیدی که می‌خواهد تن پسرکش کند، می‌اندیشد.

از حیاط بیمارستان تا خود راهروها پُر است از زن و مرد و دختر و پسر. یکی به دنبال مرهمی بر دردهای خودش است، دیگری عصای مادری شده که نفس در سینه‌اش تنگ آمده. چشم‌ها از درد می‌گویند هر چند امید هنوز میهمان همان چشم‌هاست. دفترچه‌های آبی و سبز نشان مشترک همه این زنان و مردان است. یکی روزگارش با کمک‌هزینه بهزیستی می‌چرخد آن دیگری به مستمری کمیته امداد چشم دوخته. از چند روز پیش از کمیته امداد و بهزیستی شنیدند که قرار است پزشک‌ها بیایند. پزشکانی از راه با ویزیت‌های رایگان. همین خبر یعنی هجوم به بیمارستان سیدالشهدا زهک و مرکز بهداشتش.

اول ویزیت رایگان و بعد داروها و آزمایش‌های مجانی

فرقی ندارد از دَر اورژانش وارد شوید یا دَر روبه‌روی دَر اصلی. همه‌جا لباس‌های سوزن‌دوزی شده رنگ می‌پاشند. یکی به دیوارهای سرد سرامیکی بیمارستان قرمزی می‌دهد دیگری کمی نارنجی میهمان می‌کند؛ خلاصه اینجا رنگین‌کمان رنگ‌هاست. صندلی‌های فلزی سالن پر و خالی می‌شوند. میز چوبی مستطیلی گوشه سالن هم هست. برگ‌های سفید، سیاه می‌شوند از نام مریض‌ها. نام مرضیه، کد ملی …..366، شماره تماس…..0910.



هر نسخه سنجاق می‌شود به برگه اطلاعات مریض. قرار است چند روز بعد طبق نسخه‌ها داروها مجانی برسد به دست تک‌تک‌شان. آنهایی که آزمایش دارند هم به نوبت آزمایش خواهند داد، البته رایگان. عینک‌ها هم چند روز دیگری تک‌تک می‌نشینند بر صورت زنان و مردان و دخترکان زهک و روستاهای اطراف. شیشه‌هایی برای صاف و شفاف دیدن همه خوبی‌ها و قشنگی‌های زندگی. پزشک‌ها سر حوصله و با وسواس گوش می‌سپارند به درد دل بیماران‌شان. یکی از درد کمر گلایه می‌کند برایشان آن دیگری چشم‌های کم‌سویش را بهانه کرده برای گفتن از درددل‌هایش. هر ویزیت که تمام شود خبر به گوش اهالی دیگر می‌رسد که اهالی چرا نشسته‌اید؟ مردان و زنانی آمده‌اند برای مرهم‌گذاشتن بر دردهایتان.

«زبیده» هم همین خبر به گوش باشید را شنیده و خودش را به «زهک» رسانده؛ از روستای «یادگار». خبر آمدن کاروان سلامت را همسایه‌ها داده‌اند. قرار است مادر بیست‌وچهار ساله، دامن سفید تن پسرکش کند: «هزینه ختنه برایمان بالا بود منتظر نذر آب ماندیم.» پدر بیست‌وشش ساله لباس سفید مردان سیستان را به تن کرده اما ناتوان در راه رفتن: «شبش خواب شد، صبح دیگر پاهایش از حرکت ایستاد.» تشخیص پزشکان ضایعه نخاعی و نبود هیچ درمانی است: «نمی‌تواند یک کیلو بار بردارد. خانه‌نشین شده.» همه امید زبیده و پسرکش به سیصد تومان بهزیستی است. حالا آمدن کاروان سلامت نذر آب این امید را در دلش زنده کرده که شاید درمانی بیابد برای پاهای بی‌حرکت همسرش.

این دکترها می‌گویند خوب هستند

اندام لاغر و استخوانی‌اش را میان چادر گلدار مشکی پیچیده. اشک گویی سال‌هاست در چشمانش خانه کرده؛ دل‌نگران فرداست. شصت سالگی را دو سالی است پشت‌ سر گذاشته. قصه «زحل» و اشک‌هایش با درد سینه راستش شروع شد. سینه‌درد را تاب نیاورد و تیر کشید تا جایی که «زحل» بی‌هوش روی زمین افتاد. تشخیص پزشکان کم‌خونی شدید بود اما ترس تمام وجود «زحل» را تسخیر کرده: «خود بیمارستان راهی زابلم کرد برای آزمایش.» دیری است تحت پوشش کمیته امداد است با همسر هشتادساله‌اش: «دکترها می‌گویند دیسک کمر هم دارم.» کیسه صفرایش هم به اشغال سنگ‌ها درآمده. راهش برای آمدن به «زهک» دور است اما به هر قیمتی شده خودش را به بیمارستان سیدالشهدا رسانده: «خودم خلاص شدم، دخترم منتظر دکتر است.» «ماه‌بانو»ی سی‌وپنج ساله را درد کلیه به اینجا کشانده. شنیده پزشکان نذر آب کاربلدند و دست‌شان مرهم است: «مشکلش مادرزاد است. کلیه‌اش کیست دارد. عادت ماهانه که می‌شود مرگ را به چشم می‌بیند.»

کمی آن‌طرف‌تر سرش را میان دست گرفت و چمباتمه زده روی صندلی فلزی. هر سه دخترک چشم دوخته‌اند به مادری که بی‌قرار است. گاهی چادر گلدار رنگی‌اش را روی چشمانش می‌کشد، زمانی چادر را به عصبانیت از روی صورتش می‌زند کنار. بی‌تاب است و این را می‌شود از چشم‌های مضطرب و انگشتان لاغر کشیده‌ای که به هم می‌پیچند فهمید. پنج،شش سالی است اضطراب خانه کرده در وجودش. دارو می‌خورد اما بی‌فایده گویی قرار نیست دلشوره‌هایش تمامی بیابد. وسواس هم دست از سرش برنمی‌دارد: «می‌گویند از اعصاب است.» بیست و پنج بهار بیشتر ندیده و مادر سه دخترک است. تشخیص یکی کم‌خونی است. آن دیگری دلیل دلشوره‌های «بی‌بی» را عفونت می‌داند: «کلیه‌ام هم مشکل دارد. قطره سنگ‌شکن می‌خورم تا سنگ را بیاورد.» پنج‌ سالی است اضطراب و دلشوره زندگی را بر «بی‌بی» جهنم کرده: «داروها بی‌فایده است هنوز وسواس و دلشوره دارم.»  زابل هم رفته اما به عافیت نرسیده: «این دکترها می‌گویند خوب هستند.»

الهی مادر، سلامت باشند

«مشکل پسرم.» همه هجده سال عمر «یاسین» با درد کلیه گذشته. چهار سال بیشتر نداشت که از درد راهی زاهدان شد همراه پدر. تشخیص عفونت و از کار افتادن کلیه بود: «چهار سال داشت که یکی از کلیه‌هایش را درآوردن.» برج یازده سالی که گذشت هم درد بالاخره راهی مشهدش کرد؛ ته‌تغاری است و عزیز پدر: «لوله کلیه‌اش را عوض کردند. اینجا نمی‌توانستند.» یازده میلیون حاج محمد زیر بار قرض رفت تا پسرکش درمان شود: «کشاورزم از این و آن قرض کردم. چاره‌ام چه بود.» «یاسین» لباس قهوه‌ای مردان سیستان را به تن دارد. گوشه چشمی پدر را می‌پاید. مردی بلندقامت میان لباس سفید با محاسن سفید بلند که کمی صورت استخوانی‌اش را پُرتر  نشان می‌دهد. پدر پنجاه‌ونه ساله است اما مردان هفتادساله بیشتر شباهت دارد: «پول رفتن زابل را نداشتم. آمدم برای یاسین آزمایش بنویسند. خدا خیرشان دهد به فکر ما هستند.»

«آمنه» تاب سالن بیمارستان را ندارد. هر قدر هم که از او دور باشی صدای نفس‌هایی که به سینه می‌کوبند برای خلاصی را می‌شنوی: «سینه‌ تنگی دارد.» هفتاد پاییز و زمستان را پشت‌ سر گذاشته اما چند سالی است تنگی نفس کام خودش و اهل خانه را تلخ کرده. از یزد، مشهد، زابل و زاهدان مطب به مطب گشته با پول قرضی از دوست و آشنا: «پزشکان یزد گفتند چسبندگی ریه دارد. ریه‌هایش عفونت دارد.» امید «آمنه» به اسپری است که پزشک کاروان سلامت داده، برای کمی راحت‌تر نفس کشیدن: «الهی مادر سلامت باشند به فکر ما هستند.»

مشکل اعصاب و روان شایع میان زنان

اینجا نام‌ها گمنامند. همه لباس سرخ هلال‌ بر تن دارند. فرقی ندارد متخصص کلیه و مجاری ادراری باشند یا درس بیماری‌های اعصاب و روان را خوانده باشند؛ همه داوطلبند. اغلب از استان مرکزی چند روزی میهمان سیستان‌وبلوچستان خواهند بود. وجه مشترک همه این مردان و زنان تنها لباس‌های سرخ و سفید هلال نیست. داوطلب‌بودن را هم نمی‌توان نقطه مشترک‌شان دانست. چشمان پر از رضایت و لبان خندان در همه آنها مشترک است. رضایتی که باعث شده فرسنگ‌ها راه بیایند تا نسخه‌ها را سیاه کنند از داروهایی که قرار است دردشان را بکاهد. دلسوزند، مهربان و صبور؛ بعضی‌هایشان از سال‌ها قبل مهمان نذرآب بودند و امسال را هم از دست نداده‌‌اند اما برخی تازه‌کارند و راضی از این انتخاب. دکتر فراهانی بار اول است همسفر نذر آب می‌شود هر چند کارهای داوطلبانه را قبل هم مزه کرده. پزشک عمومی که بعد از یک روز ویزیت‌کردن معتقد است مشکلات اعصاب و روان و بیماری‌های آلرژیک مشکل عمده اهالی است: «در مرحله بعد بیماری‌های کلیوی، عفونی و گوارشی است.»  به اعتقاد فراهانی یک برنامه دقیق می‌تواند بسیاری از این بیماری‌ها را کاهش دهد و نگذارد به مرحله حاد برسد: «مشکلات اعصاب و روان در میان زنان شایع‌تر است.»

فقر و تغذیه مشکل اصلی اهالی زهک و روستاهای اطراف

هر اتاق در تصرف یک پزشک است. یکی پزشک عمومی است و نسخه دردهای مراجعانش را می‌پیچد. یکی به دردهای کلیه حساس است و دیگری درمان مشکلات اعصاب و روان را تجویز می‌کند. یکی از این اتاق‌ها مطب حسن نظری است. پزشک متخصص کلیه و مجاری ادرار بیمارستان بقیه‌الله. به رسم پزشکان داوطلب لباس هلال‌ احمر به تن دارد و با روی گشاده میزبان بیماران است. دوستی‌اش با بچه‌های اراک به سال‌ها قبل برمی‌گردد: «با بچه‌های اراک آمدیم.» قبل از نذر آب 4 چندباری هم میهمان سیستان‌وبلوچستان بوده. روزگاری که برای ویزیت رایگان نذر آب‌های قبلی به سراوان و چابهار و… سر می‌زده: «فقر، تغذیه و کمبود پروتیین مشکل اصلی اهالی اینجاست.» فقری که دامن اهالی را گرفته تا نه گذر پروتیین به خانه‌ها بیفتد نه میوه و سبزیجات برای همین اغلب از درد کلیه می‌نالند. کم‌تحرکی و خوردن قهوه و نخوردن آب را هم به این دلایل باید اضافه کرد: «این طرح‌ها نباید در نذر آب خلاصه شود. باید تعداد این حرکت‌ها زیاد شود تا مشکل اهالی حل شود.»