اینجا به چشمها فروغ میبخشند
لیلا مهداد| همه جادههای اطراف ختم میشوند به «خمک». پیاده یا سواره فرقی ندارد، تصمیم گرفتهاند چند ساعتی در «خمک» بمانند. کوچهراهها، جادههای خاکی «خمک» هم این روزها یک مقصد بیشتر ندارند؛ مرکز بهداشت و سلامت «خمک». ساختمانی آجری با حیاطی لبریز از خاک. خاکهای تلنبارشده قبلی میزبان خاکهایی هستند که سوغات بادهای 120 روزهاند. درهای فلزی آبی، قاب میگیرند همه این رنگهای شنی را. چند قدمی که روی خاک پا بکوند چند پله و بعد درهایی است که آن سویش نوید سلامتی میدهد. سالنی باریک که هر چند متر، در به روی اتاقکی باز میکند. هر اتاق به نامی خوانده میشود؛ چشمپزشکی، اورولوژیست، متخصص اعصاب و روان، پزشک اطفال و زنان. اتاق پزشکان عمومی هم هست.
از صبح دیوارهای آجری همهمه اهالی را به نظاره نشستهاند. از کودک چندساله هست تا پیرمردها و پیرزنهایی که تکیه دادهاند به شاخهای که روزگاری سهم درختی بوده. اما سهم زنان و دختران بیش از مردهاست. زنان و دخترانی که لباسهای خوش آب و رنگ سوزندوزیشان زیر چادرهای مشکی خودنمایی میکند. خجالتیاند و کمحرف، روی صندلی پزشکی که مینشینند با شرم از دردهایشان میگویند. نسخههای قدیمی، قرصهای تمامشده، شربتهای ته کشیده، دورن کیسه از سویی به سوی دیگر میروند. گفتن از دردها برایشان سخت است، قرصها و شربتهای قدیمی را شاهد میآورند بر رنجی که به جان دارند.
پلان نخست؛ «گلبانو»
صف طولانی تا میانههای حیاط خاکی آمده. مشتری چشمپزشکی اغلب زناناند و کودکان. زنانی که همین صف انتظار را غنیمت شمردهاند برای گپهای کوتاه. هر دونفر و گاهی چند نفر دور هم نشستهاند به گپ و گفت. فارغ از همهمه دنیا و جنگی که همین بغل در همسایگیشان است. فالگوش حرفهایشان که باشید، کوتاه گلایه دارند از نامهربانی شوهر و شاید شیطنت بچهها. اما بیشتر وقت میرسد به گفتن دردهای درگوشی. اغلبشان گلایه از تاری چشم دارند، از اینکه کمی دورتر را اصلا نمیبینند. سوزش و خارش هم میانشان شایع است، برخی هم ضعف بینایی میانشان موروثی شده.
«گلبانو» لباس حنایی با برگهای ریز پاییزی به تن کرده. چادرش به زحمت روی سرش میایستد. کمر خم کرده زیر بار سختی روزگار. میانه قامت است و جثهای به اندازه دختر 12- 10ساله دارد. موهایش که شروع کرد به جوگندمیشدن از درد چشمانش گفت. از اینکه دیگر توان زدن نقش با نخهای رنگی را روی پارچه ندارد. خرج دکتر بالا بود و راه شهر هم دور. درد ماند و کهنه شد. حالا چندسالی است مرز 60سالگی را گذرانده اما تنها با یک چشم. درد که قدیمی شد چشم تاب نیاورد و پزشکها از تخلیه چشم گفتند.
صحبتهای درگوشی زنانه از آمدن پزشکانی از شهری دور گفته بودند. از همان روز «گلبانو» چادر به کمر بسته بود برای آمدن به «خمک». برگه کوچکی مچاله شده میان انگشتان بیزور «گلبانو» مزین به نام و کدملیاش. نوبتش که میشود عینک دودی را از روی چشمانش برمیدارد. جای چشمهای قهوهایاش سمت راست صورتش خودنمایی میکند.
پلان دوم؛ «صدگنج» و دخترش «ماهی»
صف طولانی چشمپزشکی به مرور کوتاه و کوتاهتر میشود. چانهها تک به تک و به نوبت روبهروی لنز آقای دکتر مینشینند. دستگاه زوم میکند میان چشمهایشان. یکی حساسیت به گرد و خاک دارد و اشک گاه و بیگاهش به گردن خاک است. دوای دردشان هم، قطریای است که شب به شب باید چکانده شود میان چشمانشان. اما قطره دوای درد همه آنها نیست؛ چشمهای تاری که چاره کارشان فقط عینک است و بس. شماره چشمشان که تعیین میشود اتاق بغلی نام و نشانشان را با کدملی ثبت میکنند برای عینک. قابها و شیشههایی که قرار است از اراک و بقیه شهرها چند روز دیگر دوباره راهی «زهک» بعد «خمک» شوند. اینجا خبری از ویزیتهای چندرقمی پزشکان متخصص نیست. قابها و شیشههایی که وظیفه زیباترکردن دنیا را بعد از این به عهده دارند هم مجانیاند. عینکهایی که «ندا» 10ساله قرار است بعد از آن، خطوط کتابهایش را شفافتر ببیند یا به «ماهبانو» کمک کند تا حسابی کار سوزندوزیاش پررونق شود. «صدگنج» 50ساله هم بعد از یکسال قرار است با شیشههایی که از راه دور میآیند، همه چیز را شفافتر ببیند. هرچند بعد از این دخترش «ماهی» هم عینک به چشم خواهد زد. «همه ما چشممان خوب نمیبیند. مادرم، من. حتی برادر 40سالهام.» «ماهی» چندسالی است که عصای برادرش «کهور» شده. مردی 40ساله که چندسالی است دنیا را فقط سیاهی میبیند و بس. «دکترها گفتند دیر شده و کاری نمیشود، کرد.»
پلان سوم؛ «ماهکان»
سوی چشمانش را چندوقتی است از دست داده. مادرش دنیا را با چشمهای تار ترک کرد و حالا «ماهکان» هم ترس نابینایی دارد. چادرش را تا روی چشمانش پایین میآورد و از سه بچه معلول خانهاش میگوید. از اینکه کارگری توان از همسرش برده و حالا درد کمر برای همیشه خوابیدن در بستر بیماری را روزیاش کرده. چرخ زندگی چشم به دستان «ماهکان» و دو دخترش «پوران» و «دادی» دوخته. سوزن میزنند برای این و آن، نان میپزند و… «آنها هم کور شوند چه خاکی بر سر کنیم.» خبر آمدن پزشکان اراک و کرمانشاه را یکی از آشنایان به او داده. صبح زود راه افتاده به سمت «خمک». «خدا سلامتی بدهد به درد ما میرسند.» «ماهکان» هنوز باور ندارد که چند روز دیگر قرار است عینکش از راه برسد. هم خوشحال است و هم کمی نگران، این را میشود از چشمانش فهمید. هر کسی لباس هلالاحمر به تن دارد را گوشهای میکشد تا جوابشان خیالش را آسوده کند. «یعنی حتما برایمان عینک میآورند. آخر دکتر به دخترم هم گفت چشمهایت ضعیف است. یعنی عینک هر دوی ما را میآورند؟» همه جوابها یکی است؛ چند روز دیگر تماس میگیریم تا بیایید عینکها را ببرید.
پلان آخر؛ «آهوگ»
جوان است و سر زنده، هنوز غم وقت نکرده در چشمانش خانه کند. هنوز به روزهای خوب امیدوار است. «آهوگ» مینامندش و عمرش قد 16 بهار است. یکی که از «زهک» میآمده، گفته پزشکان چند روزی میهمان «زهک»اند. مادر، خاله و پدر و برادرش را برداشته و راهی «زهک» و بعد «خمک» شده. از صبح روی صندلیهای جاخوش کرده در حیاط به انتظار نشستهاند. یکی، یکی ویزیت شدهاند. مادر و خالهاش باید بعد از این عینک بزنند. هر دو چشم پدر اما آبمروارید دارد و یکی باید هرچه زودتر عمل شود. «برای فردا صبح وقت عمل دادهاند اما میترسد.» برادر هم با 35سال سن دچار پیرچشمی است. «اغلب زنان چشمشان ضعیف است. از کودکی سوزندوزی میکنند شاید برای آن باشد.»