محمد عاشق خدمت به مردم در لباس پزشکی بود

شهید محمد اثنی‌عشری از همان دوران کودکی و نوجوانی، انسانی خاص، خوش‌اخلاق و درسخوان بود. کنکور را با رتبه خوبی قبول و در رشته ارتوپدی مشغول تحصیل شد. تمام هدفش از درس خواندن خدمت کردن به مردم و خیر رساندن به دیگران بود. زمانی هم که مشغول کار شد منشأ خیر برای افراد زیادی بود. وقتی برای اولین بار در سال ۱۳۶۵ قدم به جبهه گذاشت، حال و هوایش بیشتر از گذشته تغییر کرد. اعزام دوم محمد در تابستان سال ۱۳۶۶ دیگر برگشتی نداشت و او در جزیره مجنون جام شهادت را نوشید و آسمانی شد. مادر شهید در گفتگو با «جوان» دوران کودکی تا شهادت فرزندش را بازگو می‌کند و از خاطرات شیرین گذشته می‌گوید. شهید در چه سالی به دنیا آمدند و فرزند چندم خانواده‌تان بودند؟
من چهار فرزند داشتم که محمد بزرگ‌ترین فرزندم بود. محمد در پانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۶ به دنیا آمد و چهارم تیر ۱۳۶۶ در ۲۰ سالگی به شهادت رسید. محمد از همان کودکی بچه‌ای کاری و دلسوز بود. کار پدرش بنایی بود و پسرم برای کار به کمک او می‌رفت. از کلاس پنجم زمان عید و تابستان که تعطیل می‌شد همراه پدرش برای کار می‌رفت و خیلی هم کار کردن را دوست داشت. گاهی من می‌گفتم ناراحت نمی‌شوی پسر‌های هم‌سن و سالت تو را در حین کارگری ببینند که می‌گفت ببینند! اصلاً اشکالی ندارد، مگر کار کردن عیب دارد و آدم باید دستش تو جیب خودش باشد. خیلی بچه سالم و خوبی بود.
در مدرسه بچه درسخوانی بودند؟
بله، از همان زمان مدرسه همه از این پسر خیلی راضی بودند. همیشه هم درسش عالی بود و اصلاً نیازی به ما نداشت. کمی که بزرگ‌تر شد دیگر خودش خرج تحصیل خودش را درمی‌آورد. خیلی هم اهل بیرون رفتن نبود و اصلاً مزاحمتی برای کسی نداشت. خیلی بچه خوب، مؤمن و باخدایی بود. خیلی خوش‌اخلاق بود. رفتار خوش داشت و این خوش‌اخلاقی‌اش زبانزد تمام دوستان و آشنایان بود. خیلی شوخ بود و یک لحظه هم خنده از دهانش نمی‌افتاد. من هیچ وقت ندیدم که این بچه اخم‌هایش درهم باشد. همه چیز را هم به خودم می‌گفت. تا نیمه‌های شب همراه دوستش درس می‌خواند و گاهی اوقات هم رایگان به دیگر بچه‌ها درس می‌داد. در کار خیر همیشه پیشقدم بود و هر کاری که از دستش برمی‌آمد را برای دیگران انجام می‌داد.


در دانشگاه چگونه قبول شدند؟
محمد دبیرستان را دو سال جهشی خوانده بود و دو سال زودتر دیپلم گرفت. خیلی زود هم به دانشگاه رفت و همان سال اول قبول شد. با رتبه خوبی در دانشگاه علوم پزشکی دانشگاه تهران قبول شد و تا سال چهارم را در این دانشگاه درس خواند. رشته‌اش ارتوپدی بود. سال چهارم دانشگاهش که تمام شد قرار بود به اصفهان برود. به اصفهان رفت، خوابگاهش را گرفت و همه چیز را آماده کردند که قرار شد به جبهه برود. قبل از دانشگاه یک دوره امدادگری پیش شهید دیالمه دیده بود و با این فضا آشنایی داشت.
رشته پزشکی را دوست داشتند؟‌
می‌گفت دوست دارم یک کاره‌ای بشوم تا به مردم کمک کنم. دنبال پول هم نمی‌روم و هدفم فقط خدمت‌رسانی است. واقعاً هم همین‌گونه بود. یک روز برای اینکه با کارش آشنا شوم به بیمارستان رفتم و دیدم محمد در حال پانسمان اسرای عراقی بود. گفتم چرا عراقی‌ها را مداوا می‌کنی که گفت این‌ها الان پیش ما مریض و اسیر هستند و باید به آن‌ها کمک کنیم.
اولین بار ماجرای جبهه رفتن‌شان را چگونه با شما در میان گذاشتند؟
یک روز تابستان آمد و گفت ما ۴۵ نفر هستیم که باید به جبهه برویم. من قبول نکردم و گفتم می‌خواهی بروی جبهه چه کار کنی؟ جایی نروی که من اصلاً طاقت زخمی شدنت را ندارم! به من گفت نترس مامان! من آن‌قدر زرنگم که هیچی‌ام نمی‌شود و صحیح و سالم برمی‌گردم. گفت من باید به جبهه بروم، حالا یا برمی‌گردم یا شهادت قسمت می‌شود و برنمی‌گردم. دو دوست بودند که با هم به جبهه می‌رفتند. گفت یا اسم این کوچه را من عوض می‌کنم یا صمد رضایی، ولی صددرصد من عوضش می‌کنم؛ در نهایت هم همین کار را کرد. اولین بار به عنوان بسیجی سال ۱۳۶۵ به جبهه اعزام شد و ۳۵ روز بعد برگشت. بعد از ۳۵ روز دوباره به دانشگاه رفت و مشغول کارهایش شد تا سال بعدش که دوباره به جبهه رفت. دفعه دوم که به جبهه رفت دیگر هیچ وقت برنگشت. یک بار به برادرش گفت من می‌روم جبهه و بعد تمام لباس‌هایم برای تو می‌شود، دیگر تو چرا می‌روی لباس می‌خری؟ بعد به من گفت من شهید می‌شوم! گفتم حالا که از این حرف‌ها می‌زنی من اصلاً نمی‌گذارم به جبهه بروی! بعد گفت دلت را بگذار برای مادر‌های دیگر که بچه‌شان شهید شده، من چه فرقی با آن‌ها دارم؟ مگر فقط من تنها بچه توام و آن‌ها بچه نداشته‌اند؟ وقتی به من گفتند محمد شهید شده اصلاً باورم نمی‌شد.
وقتی اولین بار به خانه برگشت از جبهه برای شما چه روایت‌هایی داشتند؟
اولین باری که رفت و برگشت خیلی ناراحت بود و می‌گفت شما نمی‌دانید که جوان‌ها در جبهه چه کار می‌کنند و شما فقط در خانه نشسته‌اید و دوست دارید ما همیشه کنار شما باشیم و جای‌مان گرم باشد. می‌گفت شما بیا جبهه را نگاه کن ببین چه خبر است. می‌گفت بچه‌های مردم را ببین و فکر ما تنها نباش و فکر همه باش. وقتی دیدم صحیح و سالم برگشته خیالم خیلی راحت شد. می‌گفتم حالا این‌ها را به من نگو ناراحت می‌شوم. در مدتی که رفته بود خیلی هم ضعیف شده بود. سال ۶۶ هم که رفت تا ساعت ۴ بعد از ظهر با هم صحبت کردیم، ولی نیم ساعت بعد دیگر شهید شده بود. شبی که می‌خواست به جبهه برود تا صبح با هم صحبت کردیم. گفت خیلی دلم می‌خواست افسر ارتش شوم، گفتم خب چرا نشدی؟ گفت وقتی رتبه دانشگاهم را دیدم حیفم آمد رهایش کنم. بورسیه وزارت دفاع بود و از این بابت خوشحال بود که چنین جایی کار می‌کند. خیلی دیگر برادر و خواهرهایش را به درس خواندن توصیه می‌کرد.
در کارشان کمک حال دیگران هم بودند؟
خیلی به فکر دیگران هم بود. کسانی که وضع مالی‌شان مناسب نبود را دارو می‌داد و سرم بهشان وصل می‌کرد و می‌گفت فقط صلوات بفرستید. خرج خیلی‌ها را در بیمارستان داد. اگر کسی از محل آمپول یا تزریقات داشت بدون گرفتن یک ریال می‌رفت کار را انجام می‌داد و می‌گفت فقط صلواتی برایم بفرستید. سر کوچه‌مان بیماری بود که شکمش عفونت کرده بود و حال خوبی نداشت. محمد هر روز به خانه‌شان می‌رفت برایش دارو می‌خرید و پانسمانش را عوض می‌کرد. محمد آن‌قدر به این شخص رسیدگی کرد که حالش خیلی بهتر شده بود. روزی که محمد شهید شد خانواده این شخص خیلی ناراحت بودند و می‌گفتند این جوان این همه برای‌مان خرج کرد و نماند تا از او تشکر کنیم.
درباره شهید شدن‌شان با شما صحبت می‌کردند؟
به من می‌گفت مادر! اگر من شهید شدم گریه نکنی. می‌گفت نترس من شهید نمی‌شوم و زرنگ هستم. بعد ادامه می‌داد اگر شهید شدم می‌خواهی چه کار کنی؟ می‌گفتم وای محمد اگر تو شهید شوی من می‌میرم. می‌گفت نه خدا به آدم صبر می‌دهد و کمک آدم می‌کند. الان این همه سال از شهادتش می‌گذرد و من هنوز فکر می‌کنم محمد یک روز به خانه می‌آید.
گویا آخرین اعزام‌شان به جزیره مجنون بود!
به حمیدیه اهواز رفت و از آنجا زنگ زد و گفت من این‌جا هستم، بعد گفت مامان می‌خواهیم به زودی اعزام شویم. گفتم کجا؟ گفت ۱۰ نفر، ۱۰ نفر اعزام می‌شویم و من باید به جزیره مجنون بروم. من دقیقاً نمی‌دانستم کجا هست و گفتم جزیره مجنون جایت خوب هست؟ گفت: بله خیلی خوب است! گفت وقتی به جزیره مجنون بروم برایت تلگراف می‌فرستم که دیگر فرصت نشد و همان غروب به شهادت رسید. پیکر مجروحش در آب افتاده بود. من که پیکرش را ندیدم، ولی دخترم می‌گفت چانه و بخشی از صورت داداش زخمی شده و به خاطر ترکش خوردن از بین رفته بود. پهلوهایش هم خیلی ضربه خورده بود.
ارتش بعث گاز شیمیایی در جزیره زده بود؟
بله، گاز خردل زده بودند. سه مرتبه جزیره را با هلی‌کوپتر گاز خردل زده بودند. یک‌سری آمپول داشت و در خانه به ما می‌گفت اگر دشمن زمانی گاز خردل زد زیر دوش آب سرد بروید و این آمپول‌ها را تزریق کنید که خفه نشوید. در خانه این کار‌ها را یاد همه داده بود. مثل اینکه دشمن شیمیایی می‌زند که محمد و سایر همرزمانش داخل آب می‌پرند و مجروح هم می‌شوند و دیگر نمی‌توانند خودشان را بالا بکشند. شهید می‌خواست زخمی‌ها را در پشت جبهه درمان کند. دو پزشک که شهید شده بودند و این‌ها می‌آیند که کارآموزی یاد بدهند و برگردند که شهید می‌شوند. دشمن گاز خردل که می‌زند دوستش می‌گوید قبلش توپ می‌زنند که می‌گویند داخل آب بروید که در آب می‌پرند و زیر آب می‌مانند. آب هم دیگر آلوده شده بود. دخترم وقتی چهره‌اش را دیده بود می‌گفت انگار که داداش خوابیده است. روی زانو و شکمش هم سبز رنگ بود.
خبر شهادتش را چه کسی به شما داد؟
همان روزی که محمد شهید شد من به دخترم گفتم بیا خانه را‌تر و تمیز کنیم. شب گفتیم امروز خیلی خسته شدیم و این همه کار کردیم. دخترم گفت مامان پس چرا ما همه این‌ها را ریختیم و شستیم مگر شما نگفتی پشت هر مسافر آدم زیاد چیزی را نمی‌شوید. شب دیدیم یک آقایی آمد دم در و گفت اثتی‌عشری شمایی؟ گفتم بله. گفت آقا خانه است؟ گفتم نه. گفتم چی شده؟ گفت هیچی پسرتان جبهه است؟ گفتم بله. گفت چند روزه؟ من گفتم فلان قدر روز و گفت خداحافظ و رفت. آمدم داخل نشستم و به دخترم گفتم چرا این‌قدر مردم در کوچه در رفت و آمد هستند. بعد یکی از همسایگان‌مان من را صدا کرد و گفت مریض بودی، دکتر رفتی؟ گفتم آره، دکتر رفتم و آمدم. گفت الان حالت چطور است؟ گفتم خوب هستم و امروز خیلی کار کردیم. خودم شک برم داشته بود که چرا این‌قدر این همسایه‌ها می‌روند و می‌آیند و سؤال می‌پرسند. بعد پدر شهید آمد و به من گفت می‌آیی خانه دایی‌ات برویم؟ گفتم من بیایم خانه دایی‌ام چه کار؟ بالاخره به خانه دایی‌ام رفتیم و دیدم آنجا هم فقط از جبهه و جنگ حرف می‌زنند. رو به دایی‌ام کردم و گفتم چی شده؟ دایی‌ام گفت یکی از همشهری‌ها شهید شده و آدرس خانه شما را داد‌ه‌اند.
فکرش را می‌کردید که شما را برای شنیدن خبری مهم آماده می‌کنند؟
اصلاً فکر محمد را نمی‌کردم که شهید شود، چون بچه خیلی زرنگی بود. بعد دیدم پسر کوچکم خیلی گریه می‌کند. گفتم رضا چی شده؟ گفت مامان انگار داداش محمد پایش قطع شده. وقتی‌که این حرف را زد من دیگر نفهمیدم چی شد و تمام لباس‌هایم را در تنم پاره کردم. به خانه آمدم و یکی از همسایه‌ها با قسم گفت که پای محمد زخمی شده و چیزی نیست و فردا صبح به ملاقاتی‌اش می‌رویم. فردا صبح تمام فامیل گفتند می‌خواهیم به ملاقاتی محمد برویم. سر راه به مسجد سر زدیم که یک دفعه من تابوتی را دیدم که عکس محمد رویش بود و تازه آنجا فهمیدم بچه‌ام شهید شده. دیگر از آن لحظه به بعد هیچی حالی‌ام نشد که نشد و اصلاً چیزی را یادم نمی‌آید که دیگر چه اتفاقاتی افتاد.
اعزام دوم تا شهادت‌شان چقدر زمان برد؟
چهارم تیر ۱۳۶۶ رفت و نهم شهید شد و چهاردهم هم پیکرش را خاک کردیم. همین که محمد به منطقه رسید به خانه همسایه مان زنگ زد و گفت مامان الان تقسیم‌مان کردند و من باید جزیره مجنون بروم. گفتم محمد من برای تو آش پشت پا پخته‌ام، گفت بخورید و یاد من را هم بکنید. در خانه در حال پخش کردن آش بودیم که دشمن روی سر رزمندگان گاز خردل می‌ریزد و باعث شهادت‌شان می‌شود. در وصیتنامه‌اش هم خطاب به من و پدرش چنین نوشته است: «پدر و مادر عزیزم! اگر من شهادت نصیبم شود گریه نکنید و مشکی نپوشید، چون من به دیدار پروردگارم می‌روم و من فدای اسلام می‌شوم و خوشحال هستم که در راه خدا می‌جنگم و شهادت نصیبم می‌شود و با امام حسین (ع) هم‌نشین و هم‌سفره هستم. مادرم رفتارت مانند رفتار حضرت زینب (س) باشد. پدرم پیرو خط امام و شهدا باش و خواهر و برادرم به نماز به موقع تأکید زیادی داشته باشید.»