روزنامه وطن امروز
1400/06/29
شرمندهام جواد دیر شد
گروه فرهنگ و هنر: کتاب «کشکول میرزاجواد آقا»؛ روایتی از زندگی شهید مدافع حرم جواد کوهساری، به قلم محمدمهدی احمدیان و توسط انتشارات «راه یار» روانه بازار نشر شد. این کتاب حاصل تدوین و گردآوری 42 ساعت مصاحبه با خانواده، دوستان و آشنایان شهید کوهساری است که 26 تیر سال 1394 در نبرد با تروریستهای داعش در اطراف شهر فلوجه به شهادت رسید. «کشکول میرزاجواد آقا» در چهار فصل، خاطراتی را درباره مراحل مختلف زندگی این شهید مدافع حرم روایت کرده است. بخش پیوست کتاب هم به تصاویری از مقاطع زندگی شهید اختصاص دارد، همچنین در بخشی از این کتاب میخوانیم: گفت: «مگه وقتی ما بچه بودیم و شما ما رو مدرسه میبردی، به ما نمیگفتی من اگه شما رو میبرم و میآرم به خاطر دل خودمه؛ اگر نه هر اتفاقی بخواد بیفته، توی خونه هم ممکنه براتون بیفته». فقط نگاهش کردم... هیچی نگفتم. گفت: «الان به خاطر دل خودت من رو نگه ندار. هر اتفاقی بخواد بیفته همین مشهد هم ممکنه برایم بیفته. حرم موسی بن جعفر(ع) تنهاست. از امام رضا(ع) خجالت میکشم. به خواهرهام کاری ندارم، من بابت این قضیه نباید از اینها کسب تکلیف و اجازه کنم ولی شما مادر منی. میتونی روز قیامت جلوی حضرت زهرا سرت رو پایین بندازی؟...» به بهانه انتشار جدیدترین اثر حوزه نشر در وصف شهدای مدافع حرم، قصد داشتیم با محمدمهدی احمدیان، نویسنده و محقق کتاب «کشکول میرزا جواد آقا» به گفتوگو بنشینیم اما احمدیان تصمیم گرفت تمام نکات و مباحث مربوط به این کتاب را در قالب دلنوشتهای خطاب به شهید مدافع حرم جواد کوهساری به نگارش دربیاورد که در ادامه میآید. *** 4 سال قبل، نخستین بار مادرت را در سالن مرکزی اکران جشنواره مردمی فیلم عمار در مشهد که آن سال در سینما قدس، برگزار میشد دیدم. اشتباه نکنم سال 96 و هفتمین دوره جشنواره بود. آن روز قرار بود از همسر یکی از شهدای مدافع حرم قدردانی کنیم؛ شهید عالمی یا همان ابوسجاد خودمان. هر چه فکر کردیم چه شخصیتی همسنگ شخصیتش است که برای اهدای لوح از او کمک بگیریم، کسی را جز مادر شهید پیدا نکردیم. زحمتش افتاد گردن مادرت. خرده نگیر. انسان است و فراموشکار، گاهی فراموش میکند با چه کسی طرف است. آن روزها، مادرم تازه به رحمت خدا رفته بود. هنوز اربعینش نشده بود و روزهای سختی را میگذراندم. ۲ سالی از شهادتت گذشته بود. غم 40 روزه خودم را با غم دوری تو بر دوش مادرت مقایسه میکردم. مادر است دیگر. علی القاعده شهادتت باید خیلی تحت تاثیرش قرار دهد. منتظر پیرزنی افتاده بودیم که غم فرزند، زمینش زده است و یکی دستش را گرفته و وارد سالن میشود. اما او کوه بود؛ محکم، استوار. این نخستین آشنایی من و تو بود. از این اتفاق مدتی گذشت. کمکم ناآرامیهای سوریه از اوجش فاصله گرفته بود. در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی کارگروه شهدای مدافع حرم به تازگی شکل گرفته بود و بخشی از خانوادههای شهدا شناسایی شده بودند. آنجا بیشتر با تو آشنا شدم و قرار شد کاری انجام شود. مصاحبهها شروع شد. همکارم خانم احسن مقدم، مزاحم مادر و خواهرانت میشد و من مزاحم برادر و پدر و دوستانت. فراموششدنی نیست؛ نخستین جلسه مصاحبه با برادرت، «اوج روضه بود»؛ انگار لهوف میخواند. از تو میگفت. برادرش. نه؛ همه کس و همه چیزش. وقتی برادری روضه برادرش را میخواند، گوش بودن هم دردناک است، چه رسد به تصور اینکه به جای او باشی. مصاحبه دست من نبود. او همه کاره بود و هر جا دوست داشت میرفت. خوشسلیقگی کرد و از خبر شهادتت شروع کرد و از آخر به اول آمدیم. کمکم برید و تاب نیاورد و آرام «افتاد از نفس...». حال برادر از دست داده را چه کسی میداند؟ و این اتفاق چقدر تکرار شد. هر وقت با خانوادهات گفتوگو میکردم، قصه همین بود. میدانی مهدی (برادرت) دیگر مثل قبل نمیخندد. خواهرت دیگر پلهها را دو تا یکی نمیکند و شور و نشاط سابق را ندارد. حق میدهی؟ از مصاحبه دوستانت که بیرون میآمدم، از فرط خنده، گونههایم درد میکرد. پسر تو چه موجودی بودی؟ مگر میشود این همه جمع اضداد؟! دوستانت هم میخنداندند و هم میگریاندند. اما هم صحبتی با خانواده، به روضه عادتم داده بود. اشک دوستانی را دیدم که حتی خودت هم هیچ وقت اشکشان را ندیده بودی. انصافا همه دوستان و خانوداهات در حقمان لطف کردند. مادرت از همه بیشتر. آذرماه 98 بود، مصاحبهها تمام شده بود. البته بعضی حاضر به مصاحبه نشدند و بعضی هم حرفهایی زدند که فعلا باید آرشیو شود و بماند برای آینده. کتاب را به جاهایی رسانده بودیم، هنوز نهایی نبود اما خیلی پیش رفته بودیم. به مناسبت هفته بسیج در یکی از مدارس مشهد، با دانشآموزان گفتوگویی داشتم. طولی نمیکشید؛ به همین خاطر لپتاپم را در ماشین گذاشتم. از مدرسه که بیرون آمدم نه ماشین بود و نه لبتاپ. راستش روز قبل یکی از دوستان پیشنهاد داد که یک نسخه از متن کتاب را برایش بفرستم اما قبول نکردم. احساس میکردم باید یک بار دیگر بخوانمش. هیچ رونوشتی از مطالبم نداشتم. شاکی بودم. آمدم سر مزارت به شکایت. مادرت آرام روی همان صندلی همیشگی نشسته بود کنار مزار. زبانم به شکایت نرفت. آرام شدم و دوباره شروع کردم. هر وقت حرفهای امام (ره) را مرور میکنم که «ما انقلابمان را به تمام جهان صادر میکنیم؛ چرا که انقلاب ما اسلامی است، و تا بانگ لا اله الا الله و محمد رسول الله بر تمام جهان طنین نیفکند مبارزه هست و تا مبارزه در هر جای جهان علیه مستکبرین هست، ما هستیم»... «من امیدوارم که همه ملتهای اسلام که به واسطه تبلیغاتی که، فعالیتهایی که از اجانب شد و اینها را از هم متفرق کردند و مقابل هم قرار دادند، بیدار بشوند و همه با هم بشوند. یک دولت بزرگ اسلامی، یک دولت زیر پرچم «لا اله الا الله» تشکیل بدهند و این دولت بر همه دنیا غلبه بکند»، یاد مادرت میافتم که میگفت: «خون پاک وقتی بر زمین میریزد؛ خون هزاران نفر به جوش میآید. الان جمهوری اسلامی ما روی خون بهترین جوانها سبز شده و در سراسر جهان ریشه میدواند. انگار تشکیل یک دولت بزرگ اسلامی، بخشی از مسیر مبارزاتی بود که امام راحل برای برافراشتن توحید در سراسر جهان طرحش را ریخته بود و قرار بود بخشی از هویت انقلابی دل بستگان به گفتمان انقلاب اسلامی باشد تا در هوای آن نفس بکشند و تعالی یابند. و تو و دوستانت سربازان او در راه تحقق این آرمان هستید». باید یقین کنیم نه تنها ما که همه عالم وامدار این مُهجه بر زمین ریختهاند. اینکه تفکر داعش در همه دنیا حامیانی دارد، انکارنشدنی است و قطعا در کشور ما هم اینگونه است. سوال اینجاست: کشوری که با حمله هفت داعشی به مجلس و حرم امام(ره)، تا مدتها در بهت و حیرت بود. اگر قرار بود با لشکریان داعشی روبهرو شود، چه اتفاقی میافتاد؟ اگر همه عالم به آتش داعش و همفکرانش نسوخت، قطعا بهخاطر سدی بود که در سوریه و عراق، شما جلویشان ایجاد کردید. ما تا قیامت مدیون خون سینه تو و امثال تو هستیم. شرمندهام جواد. خیلی دیر شد. 27 جلسه و حدود 42 ساعت مصاحبه؛ با وجود تدوینگر بیهنری چون من، نمیدانم چه از آب درآمده؛ اما امیدوارم حق مطلب ادا شده باشد. متن کتاب دست به دست میشود و مصاحبه شوندهها با خاطرات خود، کتاب را جلو میبرند. بعضی وقتها که یک خاطره را از زبان چند نفر شنیدم یا مجبور بودم خاطرهها را تلفیق کنم، نام همه راویها را ابتدای خاطره آوردهام. همه سعیام را کردم که به مصاحبهها پایبند بمانم و عین کلام را ذکر کنم. قلم را کاملا کنترل کردم. حتی قلابهای خاطرات، اصل کلام مصاحبه شونده است. مگر اینکه مجبور شدم و کمی جای فعل و فاعل را عوض کردم. در فصل اول شخصیت جواد را معرفی کردیم. کمی از قید زمان آزاد است و بیشتر، اتفاقها و خاطرهها مدنظر است. همه سعیمان را کردیم که خاطره بگوییم و با تمام احترامی که برای همه بزرگواران قائلیم، تحلیلهای مصاحبه شونده را حذف کنیم اما بعضا ناگزیر بودیم. فصل دوم، کاملا مقید به زمان است و اتفاقها بر اساس سیر زمانی پشت سر هم ذکر شده. باز هم اصل مصاحبه با تغییرات اندکی آمده است. این فصل مربوط میشود به آغاز ناآرامیهای منطقه و اینکه او چطور با اوضاع منطقه آشنا شد و تقلای رفتنش را نشان دادیم. در قسمت دوم از فصل دوم، اتفاقات 6 روزه حضورش در عراق را عنوان کردیم. بیشتر کسانی که در این 6 روز با او بودند، یعنی مصطفی عارفی، محمد اسدی و محمد جاودانی، قبل از شروع پژوهش ما به شهادت رسیده بودند. بقیه هم نیروهای حشدالشعبی هستند که در دسترس ما نیستند. جواد! از خودت کمک میخواهم که بر دل مخاطب بنشانیش. حالا که به فرموده قرآن؛ به فضل خدا شادمانی و به دوستانت بشارتِ «لا خَوفٌ عَلیِهم و لا هُم یَحزَنوُن» میدهی، در قهقهه مستانهات فراموشمان نکن. شما از مردان مردی هستید که پایبندیتان به عهدی که با خدا بستید، شایسته شهادتتان کرد و ما اگر سنگ نبودیم، مجاورت با شما باید مشابهت ایجاد میکرد و الان در زمره «مَن یَنتَظِر» بودیم. البته که لایق نیستم اما تو جواد باش و دعایم کن.