روزنامه خراسان
1400/07/01
ایثار و عشق را در جنگ شناختم
«مریم کاظمزاده» 23ساله بود که جنگ شروع شد. آنوقتها عکاس و خبرنگار مطبوعات بود و تصمیم گرفت راهی جبهه شود تا آنچه را که میگذشت برای مردم عصر خود و آیندگان ثبت کند. سه سال را دوربین و قلمبهدست در جنگ گذراند اما عکسهایش 30سال بعد دیدهشدند. خودش میگوید وقتی عکسهایش را منتشر میکرده، بازخوردهای بسیار منفی دریافت میکردهاست چون عکسهایش تلخ بودهاند اما واقعیت جنگ، تلخ است. شاید خیلیها ندانند که خانم کاظمزاده همسر شهید اصغر وصالی، از چهره های مهم و تاثیرگذار دفاع مقدس و همرزم شهید چمران بودهاست. امروز به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس، پای حرفهای خانم کاظمزاده مینشینیم که حالا 64ساله است و در صفحه شخصیاش همچنان سعی میکند راوی صادق دفاع مقدس باشد. همچنین داستان آشنایی ایشان با شهید وصالی را میخوانیم.شما دختر جوانی بودید که جنگ شروع شد. اطرافیان با تصمیمتان به عکاسی از جنگ مخالفتی نداشتند؟
آن موقع در جامعه اصلا خطکشی بین زن و مرد وجود نداشت. خوشبختانه وقتی وارد کار روزنامه و عکاسی شدم، کار مهم بود نه جنسیت و این رویکرد، دست من را باز میگذاشت. بنابراین با مخالفتی مواجه نشدم ولی بعدها متأسفانه خطکشیهای سلیقهای محکم شد و کار زنان، تحت الشعاع جنسیتشان قرار گرفت.
تجربه جنگ چه تأثیری بر جهانبینی شما داشت؟
من خیلی از واژهها را پیش از آن توی کتابها دیدهبودم، فکر میکردم معنیشان را میدانم ولی اصلا برایم ملموس نبودند. در جنگ و جبهه بود که محبت، ایثار، عشق و تنفر را بهطور عینی دیدم. آنچه بیش از همه بهنظرم پررنگ میآمد، اختلاف در فهم واژه «وظیفه» بود. یادم میآید وقتی با اسرای عراقی صحبت میکردم که بیشتر افسر بودند و انگلیسی میدانستند، دربرابر سوالِ «چرا میجنگی» میگفتند «من یک سربازم. به من دستور دادند که بجنگم.» اما وقتی از جوانهای 19، 20ساله ایرانی همین سوال را می کردم، تعریفشان از وظیفه متفاوت بود. جواب میدادند: «به کشورم حمله شده، چطور میتوانم نجنگم؟» آنچه با چشمهای خودم دیدم، خلوص رزمندهها بود. بعضیها میگویند این افراد کورکورانه و از روی احساس رفتند، ولی من دیدم که با تمام عشق و آگاهیشان آمدهبودند.
تصویری از آنروزها در خاطرتان ماندهاست؟
یک روز در بیمارستان پادگان ابوذر، «موحد دانش» [شهید علیرضا موحد دانش، از فرماندهان سپاه در دوران جنگ] را دیدم. دستش از مچ قطع شدهبود. دستش را گذاشتهبود توی جیبش و میدیدم که از جیبش خون میچکد. وقتی شلوغی بیمارستان را دید، راهش را کشید و رفت که کادر بیمارستان به بقیه مجروحها رسیدگی کنند. فاطمه رسولی [پرستار] دوید دنبالش و او را برگرداند.
چطور با همسرتان آشنا شدید؟
آشنایی من با شهید وصالی در مریوان و تابستان 1358 بود. بعد از عملیات پاوه به مریوان آمده بودند و مسئولیت پاک سازی جادهها را به عهده داشتند. دکتر چمران هم آنجا بودند. من از قبل دکتر چمران را میشناختم و توسط ایشان با آقای وصالی آشنا شدم. میخواستند به یک ماموریت در مناطق مرزی بروند که دکتر چمران هم به من گفتند اگر دوست داری میتوانی با ما بیایی. در همان ماموریت بیشتر همدیگر را شناختیم. بعد از آن به تهران برگشتیم تا گزارش سفرم را بدهم. در سفر بعدی به کردستان و آذربایجان شرقی خانم چمران هم همراه دکتر بودند که مجدد آقای وصالی را دیدم و فرصت شناخت بیشتری فراهم شد. بعد از چند ماه که همدیگر را خوب شناختیم، این آشنایی منجر به ازدواج شد. خانوادهام شیراز بودند که آقای وصالی برای خواستگاری آمدند.
چه خصیصهای در ایشان بود که شما را مطمئن به این ازدواج کرد؟
یک خصلت نبود، در مجموع ایشان یک فرد محکم بود که با آن که فرمانده بود ولی با زیردستانش خیلی صمیمی رفتار میکرد. شجاع بود، به کارش ایمان داشت، سطحینگر نبود، هر چیزی را با درایت تجزیه و تحلیل میکرد و... این خصلتها مجموعهای بود که باعث این وصلت شد. البته شرایط در آن زمان با الان متفاوت بود و نمیتوان جوان آن روز را با جوانان امروزی مقایسه کرد.
گذشته از شما چه چیزهایی را گرفت و چی داد؟
هر تجربهای هزینه دارد و اگر کسی هزینهای بابت چیزی ندادهاست، قطعا هنوز تجربهای کسب نکردهاست. کسانی که جنگ را درک کردند، هیچوقت نمیتوانند آسودگی را در ادامه زندگیشان تجربه کنند، ولی درعین حال به نوعی آرامش و بینش عمیق دست پیدا میکنند. اگر حرفم بهنظرتان متناقض است، به مثال «بیماری» فکر کنید. شما وقتی مریض میشوید، سلامتی را ازدست میدهید ولی درعینحال قدر عافیت را هم میفهمید. من الان میتوانم بگویم امیدوارم در هیچ جای جهان، جنگی نباشد. جنگ بسیار زشت است، زیباییها را نابود میکند، دلاورها را میبرد. این موضوع را هیچکس بهاندازه من نمیفهمد. اگر هم به زبان میآورد، درحد شعار است.
اینروزها را چطور میگذرانید؟
مثل خیلیها در خانه هستم. به ذوق بچهها هرازگاهی دستبهقلم میشوم و در صفحه شخصیام چیزهایی مینویسم. کتاب هم میخوانم. کتابی که به تازگی خواندهام و بسیار تأثیرگذار بود، «گاه ناچیزی مرگ» است، درباره زندگی «محیالدین عربی» ، با ترجمهای بسیارعالی از «امیرحسین اللهیاری».
سایر اخبار این روزنامه
انزوا در انتظار واکسن نزن ها
محرومیت مجیدی یک رای با 4 تفسیر!
بازیگران سینما در شمایل شهدا
نیروگاه داورزن درخان تامین منابع ارزی
پادشاه زیبای فصلها، فرصت عاشقی یا بهانه افسردگی؟
تغییر در ابزارهای جنگی آمریکا
کلاف سردرگم یارانه پنهان
حضورهای سرنوشتساز در خط مقدم جبهه
ایثار و عشق را در جنگ شناختم
حضور و غیاب زندانیان سرشناس
تغییر احتمالی تیم برجامی تازه ترین بهانه آمریکایی
درخواست 100 میلیونی خودروسازان برای تکمیل هر خودروی ناقص!
پلیس های قلابی شهر دستگیر شدند