روزنامه جوان
1400/07/06
دادگاهی را که به ما حکم اعدام داد به سخره گرفته بودیم و میخندیدیم!
در روزهایی که بر ما گذشت، مجاهد بزرگ و نامور معاصر، فعال شاخص نهضت ملی و انقلاب اسلامی، زندهیاد هاشم امانی روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت شد. از این روی و در تکریم چند دهه مبارزه دینی و ملی آن بزرگ، بخشهایی از خاطرات سیاسی وی را مورد خوانش تحلیلی قرار دادهایم. این خاطرات، در گفتوشنودهای نگارنده با آن فقید سعید، بیان شده است. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.نواب شجاعت و اطمینان به نفس عجیبی را در مخاطب ایجاد میکرد!
زندهیاد حاج هاشم امانی، در زمره آن طیف از نیروهای مذهبی جامعه ایران بود که پس از شهریور ۱۳۲۰ و خلع رضاخان از سلطنت، وارد عرصه سیاسی شد. او به لحاظ عقاید و خاستگاه، به فدائیان اسلام گرایش یافت و عضو رسمی آن شد:
«ما از دوره رضاشاه که سیاست ضد دینی داشت و متدینین را تحقیر کرده بود، علایق سیاسی پیدا کردیم. در سال ۱۳۲۴ که متفقین از ایران رفتند، فضا کمی بازتر شد و کانونهای مذهبی جامعه هم کمکم شروع به فعالیت کردند، از جمله مرحوم آیتالله کاشانی و فدائیان اسلام به رهبری شهید نواب صفوی که به شکل گستردهتر و جدیتری وارد میدان مبارزه شدند. به این ترتیب طیف مذهبی جامعه هم بهتدریج با تشکیلات و سازماندهی آشنا شدند و مبارزات آنان، سبک و سیاق جدیتری پیدا کرد. از جمله اولین واکنشهای این طیف، مبارزه با جریان کسروی بود. مرحوم نواب موقعی که از عراق برگشت، با او جلسات متعددی گذاشت و سعی کرد او را از راه خطایی که میرود برگرداند، ولی کسروی زیر بار نرفت! یک بار خود مرحوم نواب او را مضروب کرد و بار دوم، شهید سیدحسین امامی به اتفاق چهار نفر دیگر او را در کاخ دادگستری اعدام کردند. آنها دستگیر شدند و بازاریها با گذاشتن ۳۰۰ هزار تومان وثیقه، از زندان آزادشان کردند. این کار بازاریها نشان داد که مردم با از بین بردن کسروی، موافق بودهاند. پس از آزادی سید حسین امامی و یارانش، فدائیان اسلام اطلاعیه دادند که مرحوم نواب میخواهد در مسجد شاه برای مردم صحبت کند. من مرحوم نواب را اولین بار آنجا دیدم. بعد هم به خاطر هم محلهای بودن با مرحوم مهدی عراقی - که با چند نفر از دوستانش که هیئت ناشرین قرآن را راه انداخته بودند- با آنها دوست شدیم و همراهشان برای ملاقات خصوصی، با مرحوم نواب رفتم. نواب آدم استثنایی و بینظیری بود که هر کس در همان جلسه اول، مجذوب او میشد. در برخورد با انحرافات، فوقالعاده قاطع بود و شجاعت و اطمینان به نفس عجیبی را در انسان ایجاد میکرد. عمیقاً ایمان داشت که میتوان جریانات ضد دین را منزوی و حکومت اسلامی را برقرار کرد...». دوران آشنایی با آیتالله کاشانی و مجمع مسلمانان مجاهد
زندهیاد امانی در واپسین سالیان دهه ۲۰، به روال تمامی مبارزان مذهبی وقت، از جمله جمعیت فدائیان اسلام، به بیت مرحوم آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی نیز رفتوآمد داشت و جریانات داخلی آن از جمله «مجمع مسلمانان مجاهد» را از نزدیک میشناخت، چنانکه خود گوید:
«هنگامی که آیتالله کاشانی از تبعید لبنان برگشتند، خانهشان محل تجمع مبارزان شد. من همراه با شهید عراقی و عدهای دیگر، به آنجا میرفتم. آیتالله کاشانی لب پنجره مشرف به حیاط، مینشستند و یک نفر سخنرانی میکرد. گاهی هم در پایان سخنان آن فرد، خودشان مطالبی را میگفتند. سخنرانها ضرورتاً منبری نبودند. تمام حیاط منزل ایشان از جمعیت پر میشد. مباحث سیاسی و مبارزاتی هم مطرح میشدند. مجمع مسلمانان مجاهد از افرادی که در اطراف مرحوم کاشانی بودند و تعدادشان هم زیاد بود به وجود آمد. بالاتر از پامنار، جایی را اجاره و یک هیئت مدیره ۱۲ نفری انتخاب کردیم. من هم صندوقدار آنجا بودم. مرحوم نواب و عدهای دیگر، به این جمعیت و مخصوصاً شخص شمس قناتآبادی بدبین بودند، چون همراه با چند نفر دیگر، تقریباً در خانه آیتالله کاشانی، یک جور باند درست کرده بود! وقتی مخالفتها با او زیاد شد، دیگر اجازه ندادیم در جمعیت صحبت کند! پس از آن، من امور مالی فدائیان اسلام را اداره میکردم. گردآوری وجوهی که باید صرف فعالیتها میشد و همینطور هزینهها به عهده من بود. هر چه همکاری من با فدائیان اسلام بیشتر شد، رابطهام را با مجمع مسلمانان مجاهد کمتر و بعد هم رابطه با آنها را قطع کردم! منابع مالی فدائیان اسلام، افراد زیادی بودند که به مرحوم نواب علاقه داشتند، اما نمیخواستند وارد کارهای سیاسی شوند. اتفاقاً اینها بیشتر هم پول میدادند. مرحوم نواب برای متدینین کسب آبرو کرده بود، بنابراین افراد متدین بسیار به او علاقه داشتند. شهامت مرحوم نواب برای همه بهخصوص جوانان، بسیار جذاب بود...». تحصن ۵۳ نفره در زندان قصر!
جمعیت فدائیان اسلام در آغاز، برای ملی شدن نفت ایران، با سایر نیروها از جمله ملیون همکاری میکرد. پس از نخستوزیری دکتر مصدق، اعضای جبهه ملی به عهد خویش با فدائیان اسلام پایبند نماندند و بین آنها فاصله ایجاد شد. زندهیاد امانی که خود در متن این رویداد بود، آن را اینگونه روایت کرده است:
«داستان از این قرار بود که در انتخابات مجلس شانزدهم، صندوقهای رأی را به مسجد سپهسالار آوردند و عدهای از ما آنجا ماندیم که مراقب باشیم تا در خواندن آرا تقلب نشود. بعد یکمرتبه دیدیم آرای ملیها کم و آرای درباریها و عناصر وابسته به آن زیاد شد! صندوقها را به بهانه اینکه قرار است در مسجد مجلس روضه دربار برگزار شود، به فرهنگستان نزدیک مسجد منتقل کردند و کسی را هم به محل شمارش آرا راه ندادند! جبهه ملی و دکتر مصدق از مردم خواستند جلوی کاخ مرمر تحصن و به این رفتار اعتراض کنند. تعدادمان چند صد نفر بیشتر نبود. هژیر، وزیر دربار آمد و قسم خورد که در انتخابات تقلب نشده است، اما ما گفتیم همچنان به تحصن ادامه میدهیم تا تکلیف معلوم شود. البته آن تحصن فایدهای نداشت و فدائیان اسلام تصمیم گرفتند، هژیر را اعدام کنند و شهید سیدحسین امامی این کار را انجام داد. در نتیجه انتخابات باطل و انتخابات جدید برگزار شد و دکتر مصدق و آیتالله کاشانی و سایر ملیون انتخاب شدند. اختلاف با ملیون هم بعد از ترور رزمآرا پیش آمد. جبهه ملیها در جلسهای در منزل حاج احمد آقایی، به مرحوم نواب قول داده بودند که اگر آنها رزمآرا را از سر راه بردارند، حکومتی بر اساس احکام اسلام تشکیل شود، اما آنها سر قول خودشان نماندند و در واقع با شاه به توافق رسیدند که فدائیان اسلام را سرکوب کنند! موضوع اختلاف با آیتالله کاشانی این بود که ایشان معتقد بودند تا دست انگلیسیها را از کشور قطع نکنیم، امکان برقراری حکومت اسلامی نیست! مرحوم نواب از اینکه احکام اسلامی اجرا نمیشوند، برآشفته بود و حتی در اعلامیهای خطاب به آیتالله کاشانی، با لحن تندی اعتراض کرد. در هرحال بالاخره مرحوم نواب را به بهانهای واهی زندانی کردند و قضیه تحصن ۵۳ نفری پیش آمد که برای ملاقات با مرحوم نواب، داخل زندان قصر رفتیم و بیرون نیامدیم! رئیس شهربانی، اسمش کوپال بود و آمد و با من مذاکره کرد که زندان را ترک کنیم! بعد هم با کمک تودهایها وارد بند ما شدند و با چوبهای کلفتی که داشتند، به ما حمله کردند! بعد هم همهما را در باغ کنار زندان ریختند! مدتی هم در زندان شماره ۳ نگهمان داشتند و روزی که سرهنگ نظری رئیس زندان قصر آمد، آزادمان کردند. پس از آزادی مرحوم نواب، فدائیان اسلام، دیگر آن جمعیت سابق نبود. اختلافات آیتالله کاشانی و دکتر مصدق هم بالا گرفته بود، به طوری که یک شب عوامل مصدق خانه آیتالله کاشانی را سنگباران کردند و یک نفر هم کشته شد. مرحوم نواب دلسرد شده بود و بیشتر به سفر میرفت و فقط وعظ دینی میکرد...». شکلگیری مؤتلفه اسلامی و بسترهای اعدام حسنعلی منصور
مجاهدانی، چون زندهیاد امانی پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نیز دست از آرمان خویش نشستند. آنان در آغاز دهه ۴۰ و پس از آغاز نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی، مجدداً در قالب جمعیتهای مؤتلفه اسلامی متشکل شده و راه خویش را ادامه دادند:
«پس از رحلت آیتالله العظمی بروجردی، بسیاری تمایل داشتند که حضرت امام مرجعیت را بپذیرند، اما ایشان قبول نمیکردند. مؤتلفه اسلامی در دهه ۱۳۴۰ و آغاز نهضت امام و به دستور ایشان، از ائتلاف چندین هیئت مذهبی - که جداگانه فعالیت میکردند - تشکیل شد و انصافاً در جریان نهضت امام، نقش بسیار تعیینکنندهای هم داشت، مخصوصاً در ماجرای ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، بخش اعظم مسئولیت شکلدهی به تظاهرات، به عهده مؤتلفه بود. با توجه به جو سنگین اختناق و سیطره ساواک، امکان عضوگیری وجود نداشت. گروههای سیاسی بهشدت ترسیده و منزوی شده بودند. فضای سیاسی ـ اجتماعی بسیار سنگین بود و رژیم پهلوی با پشتیبانی امریکا، یکهتازی میکرد. در چنین شرایطی حتی جریانهای قوی مثل فدائیان اسلام هم اگر بودند، نمیتوانستند کار چندانی را پیش ببرند. همه احزاب و تشکیلات سیاسی، به کنجی خزیده بودند و عرصه کاملاً برای ترکتازیهای رژیم باز بود و هر روز هم ذلت جدیدی را بر ملت تحمیل میکرد. ابداً نمیشد به کسی اعتماد کرد و به همین دلیل با همان چهار، پنج نفر افراد معتمدی که میشناختیم، کار را شروع کردیم. با کشتار فجیعی که رژیم در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به راه انداخت، همه مبارزان احساس میکردند که دیگر با سخنرانی و پخش اعلامیه و موعظه، نمیتوان با این رژیم سفاک مقابله کرد و به این شکل بود که به فکر مقابله جدیتر افتادند. از جمله این افراد، شهید سیدعلی اندرزگو بود. ایشان در یک نجاری کار میکرد و با چند تن از هممحلهایها و رفقایش، جلسات مذهبی داشتند و همدیگر را خوب میشناختند. آنها هم در جلساتشان درباره این موضوع بحث میکردند، که چه باید کرد تا این جو سنگین خفقان بشکند و رژیم کمی دست و پایش را جمع کند؟ مؤتلفه هم به این نتیجه رسیده بود که باید یک کار جدی انجام داد و سران رژیم از جمله منصور یا علم و حتی اگر بشود خود شاه را اعدام کرد! از همه بیشتر هم مرحوم خود شهید حاج آقا صادق روی این مسئله تأکید داشت که با چنین رژیمی، فقط میتوان با صدای گلوله حرف زد و هیچ حرف دیگری، به گوشش فرو نمیرود! وضعیت به گونهای بود که کار دیگری نمیشد کرد. مردم شدیداً خسته و ناامید شده بودند و باید به شکلی، این جو سنگین یأس و ناامیدی را میشکستیم. وضعیت طوری شده بود که چاره دیگری جز این کار باقی نمانده بود...».
برای اعدام منصور، نیازی به گرفتن فتوا نبود!
از مقطع اعدام حسنعلی منصور تا هم اینک، سخن در باب صادرکننده فتوای این اقدام، هماره جاری بوده است. آنچه زندهیاد امانی در این باره به تاریخ سپرده، تا حدودی میتواند محقق را به واقعیت این ماجرا نزدیک سازد:
«همانطور که عرض کردم، ما چندین نفر را برای اعدام در نظر گرفته بودیم، از جمله: نصیری، علم و شاه. مؤتلفه تصمیم گرفته بود کلاً دولتمردان را از سر راه بردارد! علم گاهی به مسجد مجد میآمد و ما برای ترور او و همین طور نصیری آمادگی داشتیم، ولی بعد تصمیم گرفته شد که اول منصور را بزنیم و قرار شد این کار را جلوی مجلس انجام بدهیم. آن روزها، کسی جز شاه حق نداشت با ماشین وارد محوطه مجلس شود و همه جلوی در مجلس از ماشین پیاده میشدند. این موضوع به ما این امکان را میداد که او را جلوی در مجلس بزنیم. حسنعلی منصور برای امریکا، از شاه هم مهمتر بود. او بود که لایحه کاپیتولاسیون را به مجلس ارائه داد و با این لایحه تحقیرآمیز، به مردم و اسلام خیانت کرد و حتی به مقدسات اسلامی هم توهین میکرد. برای کشتن چنین فردی، حتی فتوای مراجع هم لازم نیست و قتل دشنامدهنده به مقدسات دینی، واجب است! ما قبلاً دیده بودیم که ترور هژیر و رزمآرا، آثار مثبت زیادی بر نحوه انتخابات مجلس شانزدهم و ملی شدن صنعت نفت گذاشته بود و لذا این تفکر در من و اخوی و شهید عراقی، بیش از دیگران بود که باید چند نفر، از جمله منصور، از سر راه نهضت برداشته شوند و رژیم با دیدن چند ضربه اساسی، در موضع انفعال قرار بگیرد. قاعدتاً میدانید که پس از تبعید امام، هیچ حرکت اعتراضیای شکل نگرفته بود. چون به امام دسترسی نداشتیم، گرفتن فتوا از ایشان ممکن نبود، با این همه از کسانی که میتوانستند فتوا بدهند، از جمله شهید آیتالله بهشتی و دیگران - که نماینده امام بودند - فتوا گرفتیم...». ادامه راه یاران شهید!
زندهیاد حاج هاشم امانی در دادگاه تجدیدنظر اعضای جمعیتهای مؤتلفه اسلامی، همراه با شهید مهدی عراقی، به اعدام محکوم شد! با این همه واکنش علما و مجامع مذهبی، این حکم را به حبس ابد مبدل ساخت. او ماند تا تحقق آرمان یاران شهید خویش را از نزدیک بنگرد و پیام رسان حماسه ایشان برای آیندگان به ویژه جوانان این مرز و بوم باشد:
«حسنعلی منصور در اول بهمن ۱۳۴۳، توسط شهید محمد بخارایی اعدام شد. او را که دستگیر کردند، در جیبش کارت شناسایی داشت و از آن طریق به خانهاش رفتند و در آنجا از روابط او پرسوجو کردند و فهمیدند با حاج صادق امانی ارتباط دارد. به این ترتیب بقیه اعضای گروه را هم دستگیر کردند. من وقتی از موضوع مطلع شدم، به خانه نرفتم، ولی یک بار که تلفنی با کسی قرار گذاشتم، رد تلفن را زدند و مرا در ۹ بهمن دستگیر کردند. از آن روز، رژیم تا ۲۱ روز در خانه ما مأمور گذاشت، چون هنوز اخوی را دستگیر نکرده بودند و بیم آن داشتند که باز، تروری رخ دهد! رژیم واقعاً وحشت کرده بود. در بازجوییها و دادگاه، هیچ کس منکر کاری که کردیم نشد. از اخوی پرسیدند شما چرا به محمد بخارایی اسلحه دادید؟ و ایشان خیلی صریح گفت برای اینکه منصور را بکشد! از من پرسیدند چطور از ترور منصور مطلع شدید؟ گفتم در خیابان بودم و دیدم مردم دارند با ماشینهایشان بوق میزنند و شادی میکنند و متوجه شدم که یکی از سران رژیم را زدهاند!... این جواب من، خیلی برای آنها سنگین بود. یادم است که شهید عراقی را بدون اینکه کسی به ارتباط ایشان با این گروه اعتراف کند، فقط به دلیل سابقهاش در ۱۵ خرداد، دستگیر و زندانی کردند! وگرنه مدرکی علیه ایشان به دست نیاوردند. ما دادگاه را به سخره گرفته بودیم و همگی میخندیدیم و شاد بودیم! رئیس دادگاه هم سرهنگ بهبودی بود که پس از انقلاب اعدام شد. در دادگاه بدوی، چهار تن حکم اعدام گرفتند و در دادگاه تجدید نظر، من و شهید عراقی را هم به فهرست اعدامیها اضافه کردند! در این دادگاه مرحوم آیتالله انواری به ۱۵ سال، مرحوم حاج احمد شهاب به ۱۰ سال و حمید ایپکچی به پنج سال حبس، محکوم شدند. بعد هم به دلیل فعالیت گسترده علما و مبارزان در بیرون از زندان، حکم من و شهید عراقی به حبس ابد تبدیل شد! روال کار این طور بود که وقتی میخواستند کسی را اعدام کنند، چند نفر دیگر را هم با او میخواستند، بعد بقیه را میفرستادند و او را نگه میداشتند و به او میگفتند که حکمش اعدام است! آن روز سرهنگ پریور رئیس زندانها چند نفر از ما را خواست. شهید عراقی به او گفت لزومی به این کارها نیست و همه احکامشان را میدانند! وقتی شهید عراقی برگشت و آن چهار نفر رفتند، من فهمیدم تخفیف گرفتهایم و حکم اعدام من و شهید عراقی، به حبس ابد تبدیل شده است، درحالیکه تا شب قبل خبر نداشتیم! جالب اینجاست که در دادگاه، تنها کسی که میلرزید، رئیس دادگاه بود و همه ما خوشحال بودیم! در شب آخر، هر ۱۲ نفر با هم بودیم. روحیه همه عالی بود و کسی ترسی نداشت. وقتی مرتضی نیکنژاد را صدا زدند تا برای اعدام ببرند، داشت دندانش را مسواک میزد و به مأمور گفت منتظر بماند تا او مسواکش را بزند! حاج صادق امانی هم در آن لحظات آخر، به ما امید میداد که پیروزی نزدیک است و باید روحیهمان را حفظ کنیم! پس از اعدام آن چهار شهید بزرگوار، ما را به بند ۹ زندان قصر بردند که جای قاچاقچیها و قاتلها و به قدری شلوغ بود که نمیشد نشست، چه رسد به اینکه بتوانیم بخوابیم! به همین دلیل خیلیها، تا صبح سر پا میایستادند! آنها میخواستند به هر نحو ممکن، روحیه ما را بشکنند! بالاخره با تلاش دوستان در بیرون از زندان و تلاشهای خودمان، ما را به زندان شماره ۳ - که زندانیان سیاسی را در آنجا نگه میداشتند- بردند...».
سایر اخبار این روزنامه
فراق علامه ذوفنون
دادگاهی را که به ما حکم اعدام داد به سخره گرفته بودیم و میخندیدیم!
جیغ «بنت» از انزوای صهیونیستها
انتقال جنگ امنیتی از تهران به نیویورک
فرمان جهاد در فضای مجازی
گرایش آلمان به روسیه و چین بیشتر میشود
زاویه برلین با واشنگتن بیشتر میشود
سؤالات و ابهامات یک تصمیم درست
ستاد مشاهده مواد مخدر!