روزنامه جوان
1400/07/22
فیروزآبادیها هنوز با صوت مداحی شهید محمدی سینه میزنند
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: امسال که برای شرکت در آخرین روزهای ماه صفر راهی شهرستان فریدونکنار شده بودیم، ناخودآگاه صدای مداحی ضبطشدهای را شنیدیم که اطرافیان میگفتند متعلق به یکی از شهدای دوران دفاع مقدس این شهر است. شهید زمان محمدی از شهدای محله فیروزآباد شهرستان فریدونکنار و از نیروهای خطشکن بود که در ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. وی با صدای بسیار زیبایی مداحی میکرد، چنانکه اکنون با گذشت ۳۶ سال از شهادتش، هنوز مردم فیروزآباد با پخش صدای شهید زمان محمدی مراسم محرم و صفر را برگزار میکنند. با شنیدن صدای شهید محمدی تصمیم گرفتیم برگهایی از زندگی او را تقدیم حضورتان کنیم. ماحصل همکلامی ما با گلخانم محمدی، همسر شهید و هادی محمدی پسر ارشد شهید را پیش رو دارید. همسر شهیدنام فامیلتان با شهید یکی است، ایشان از اقوام شما بودند؟
بله، پسرعموی من بودند. شهید متولد دوم فروردین ۱۳۳۸ در روستای زیبای جنگلی واشسرا بند پی شرقی بابل بود و بعد از ازدواج تا سال ۱۳۶۰ در همان منطقه ساکن بودیم. بعد از آن به فریدونکنار رفتیم. ماحصل زندگی من با شهید پنج فرزند، چهار پسر و یک دختر است که نامهای آنان به ترتیب آقا هادی، سکینهخانم، آقامهدی، محمود آقا و آقامجید است.
شغل همسرتان چه بود؟
کارش آزاد بود. در کار نمد زدن که یک نوع بافت سنتی است و با پشم تولید میشود، فعالیت داشت. برای خودش استادی بود. الان نمدمالی جزو صنایع دستی استان محسوب میشود و قیمتی دارد، ولی آن موقع شهید از این کار فقط درآمد ناچیزی داشت و مجبور بود در کنارش کار بنایی، کشاورزی و کشت برنج در زمینهای مردم برای خرج امورات زندگی داشته باشد.
چطور شد همسرتان با داشتن پنج فرزند قد و نیمقد، خانواده را رها کرد و عازم جبهه شد؟
قبل از انقلاب موقع سربازی رفتن همسرم به ایشان میگویند کف پایت صاف است و او را از سربازی معاف میکنند، ولی با اینکه ایشان معاف پزشکی بود با شروع دفاع مقدس به عنوان نیروی داوطلب وارد بسیج و در سال ۱۳۶۳ به جبهه اعزام شد. شهید چهار مرتبه پشت سرهم به جبهه اعزام شد. فرزند آخرم مجید ۹ ماهه بود که همسرم در سن ۲۶ سالگی به شهادت رسید. آخرین باری که همسرم در حال آماده شدن برای اعزام به جبهه بود در حیاط داشت بند پوتینهایش را میبست که ناگهان متوجه استشمام بوی عطر عجیبی در فضای حیاط شدم. فکر کردم او عطر زده است. به شهید گفتم این عطر را از فلان دوستت گرفتی؟ سرش را بالا آورد و در جوابم گفت صلوات بفرست!
شما با داشتن مشکلات زندگی مخالفتی با رفتنهای پی در پی همسرتان به جبهه نداشتید؟
اتفاقاً چند مرتبه به شهید گفتم ما تازه ساکن فریدونکنار شدیم و اینجا غریبیم. نه خواهری و نه برادری نزدیک ما نیستند. من یک زن تنها با پنج بچه برایم سخت است که شما ما را تنها میگذارید. ولی ایشان من را قانع کرد و گفت که وظیفه من این است که دینم را به جبهه و جنگ ادا کنم. اعزامهای شهید از یک ماهه گرفته تا سه ماه طول میکشید. آن موقع سه سالی میشد به خانه خودمان در فریدونکنار آمده بودیم و برای همین هیچ اثاث و امکاناتی نداشتیم و این امر باعث شده بود بر مشکلات زندگیام افزوده شود. ولی با صبری که خدا به من داده بود حتی با اینکه بیسواد بودم توانستم زندگیام را مدیریت کنم.
یکی از دوستان شهید که همسرم را قبل از به شهادت رسیدنش در جبهه دیده بود، به او گفته بود تو وظیفه خودت را ادا کردی و با وجود داشتن چند بچه قد و نیمقد دیگر نیازی نیست اینقدر در جبهه فعالیت داشته باشی و هنوز بچه تازه متولد شدهات را هم نرفتی ببینی که به آن شخص گفته بود: «اگر تو تضمین میدهی که من در این دنیا میمانم من بر میگردم و اگر تضمین نمیدهی چه مرگی بالاتر از شهادت. این وظیفه است و من باید اینجا باشم.»
در اعزام آخر همسرم به جبهه خیلی بیقرار شده بودم و بچه را در گهواره میگذاشتم و تکان میدادم و منتظر بودم خبری از همسرم به من بدهند؛ خبر از مجروحیت یا شهادتش. خود شهید به من گفته بود که این بار من شهید میشوم، چون خبر شهادتش از طریق امام زمان (عج) در خواب به او الهام شده بود. تا اینکه ۲۱ بهمن ۶۴ به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای فیروزآباد آرام گرفت.
پس به نوعی خودتان را آماده شهادتش کرده بودید؟
بله، حتی مادرشوهرم هم این آمادگی را داشت که خبر شهادت پسرش را بشنود. موقعی که میخواستند خبر شهادت پسرش را طوری اطلاع بدهند که شوکه نشود، ایشان با آرامش گفته بود خودم در جریان هستم. پسرم به شهادت رسیده است. مادرشوهرم میگفت: «پسرم اسمش زمان بود و سرباز امام زمان (عج) شد.» تا یکسال مادرشوهرم عکس پسرش را همراه با قرآن از خودش دور نمیکرد و همیشه همراهش بود تا اینکه در سال ۶۶ ایشان از دوری پسرش به رحمت خدا از دنیا رفت.
گویا همسرتان در کارهای جهادی هم دستی داشتند؟
شهید در کار احداث مسجد صاحبالزمان (عج) محله فیروزآباد به صورت جهادی کمک کرد و از بانیان همین مسجد بودند. همچنین در کارهای عمرانی بسیج حضور فعال داشتند. رسمی در محله داشتیم به این صورت که هر کسی احتیاج به کمک داشت همه به هم کمک میکردند تا مشکل طرف حل شود. مثلاً اگر کسی نیاز به ساخت خانه داشت همه به صورت جهادی کمکش میکردند تا خانهاش سریع ساخته شود یا اینکه کمک میکردند نشای برنج زمینش کاشته شود و از این قبیل کارها.
پسر شهید
موقعی که پدر به شهادت رسید چند سال داشتید و چه تصویری از پدر در ذهن دارید؟
من متولد ۱۳۵۶ هستم و هشت ساله بودم که خبر شهادت پدرم را شنیدم. ما آن روزها که بچه بودیم بیشتر اوقاتمان در بازی صرف میشد برای همین آنچنان خاطرهای از پدر در ذهن ندارم. هرچه هست از شنیدنیهایی است که توسط دوستان و فامیل گفته شده است. دبیری داشتم به نام یدالله لطفیان که ایشان دبیر آموزش نظامی ما بود. یک روز در کلاس آموزشی در پادگان، موقع حضور و غیاب وقتی که اسم من را خواند و در کنارش اسم پدرم را خواند یک لحظه ایستاد و گفت تو پسر زمان هستی؟ گفتم بله. ناراحت شد و گریه کرد و خاطرهای که از شهادت پدرم داشت، تعریف کرد: «در عملیات والفجر ۸ پدرتان به عنوان خطشکن فعالیت داشت. قبل از شروع عملیات به هم گفته بودیم وقتی که عملیات تمام شد میرویم جنگل و شکاری میزنیم. پدرتان در عملیات جلوتر از من حرکت میکرد. رگباری از آتش دشمن پیش رویمان دیدم. در همین حین گلوله باران به سینه پدرت تیری اصابت کرد. رفتم بالای سرش تا کمکش کنم، اما پدرت به من گفت شما به راهتان ادامه دهید بروید تا عملیات لنگ نماند.»
موقع شهادت پدرتان شما و خواهر و برادرهایتان سن کمی داشتید، چه خاطرهای از روزهای پس از شهادت بابا به یاد دارید؟
یادم است دو نفر از دوستان خیلی دور پدرم که در ۷۰ کیلومتری محله ما زندگی میکردند در مورد پدر ما خواب دیده بودند. آمدند به ما گفتند شما نوزاد تازه متولد شده در خانه دارید؟ گفتیم بله چطور مگر؟ آنها گفتند شهید در خواب ما آمده و گفته است اسم فرزند آخرم را هم اسم من بگذارید. الان ۳۶ سال است که اسم برادرکوچکمان را آقاجان صدا میزنیم. همانطور که در دوران بچگی همیشه پدرمان را آقاجان صدا میکردیم.
با توجه به حرفهایی که از دیگران شنیدید ویژگیهای اخلاقی شهید را چگونه توصیف میکنید؟
همه در مورد پدرم میگویند که ایشان بسیار خوشاخلاق بودند و برخورد خوبی با دیگران داشتند. هر کس با اولین برخورد جذب اخلاق خوب او میشد و اینکه پدرم طوری با غریبهها رفتار میکرد که انگار چندین سال است او را میشناسد و با هم رفیق هستند. دیگر اینکه شهید با داشتن کارهای کارگری سعی میکرد نمازهایش را در داخل مسجد بخواند. مادرم در اوایلی که پدر به شهادت رسیده بود میگفت یک نفر در خانه ما را زد و گفت از دوستان آقا زمان هستم. وقتی گفتیم شهید شده است، خیلی ناراحت شد و گریه کرد. بعد گفت که همراه آقا زمان روی زمینهای کشاورزی کار میکردیم. آقا زمان آنقدر با وجدان کار میکرد که دیگر کارگرها تعجب کرده بودند. لحظه به لحظه شهید برمیگشت به دیگر کارگرها میگفت خوشه برنج روی زمین ریخته نشود و سرمایه صاحب زمین به هدر نرود.
گویا مداحیهای پدر با گذشت ۳۶ سال از شهادت ایشان هنوز در مراسم عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله حسین (ع) پخش میشود؟
بله، مداحیهای پدر با صدایی که داشتند خیلی جذاب بود. این مداحیها را پدر در زمان قبل از انقلاب درسال ۱۳۵۴ در روستای لمسوکلای بند پی شرقی بابل میخواندند که هنوز با گذشت ۳۶ سال از شهادت پدر هنوز صوت مداحی ایشان در شب و روز عاشورا پخش میشود و مردم با صدای مداحی شهید سه ضرب سینه میزنند و عزاداری میکنند.
سخن پایانی
وقتی من به خواستگاری همسرم رفتم، خانواده ایشان هنوز جواب مثبت نداده بودند که خانم بنده خواب پدرم را میببیند. همسرم از پدرم میپرسد شما چه کسی هستید؟ شهید میگوید من پدر هادی هستم. برو به آنهایی که با این ازدواج مخالفت میکنند بگو خود شهید عروسش را انتخاب کرده است. همینطور هم شد و ایشان واقعاً عروس خودش را انتخاب کرد.
سایر اخبار این روزنامه
امنیت آسمانی با سامانههای ایرانی
پایان اولین رئیسجمهور
مذاکرات هستهای یا کلاس زبان انگلیسی؟!
جولان باندهای کلاهبرداری در روز روشن جلوی علاءالدین
۱۸۵ سال زندان برای مدیران هفت تپه
یک ماه تا پوشش ۶۰ درصدی واکسیناسیون کامل
۳ انحصار شغلی شکست
دادگاهی برای تاریخ
فیروزآبادیها هنوز با صوت مداحی شهید محمدی سینه میزنند
باید تلاش کنیم فرهنگ و هنر در کشور تهرانیزه نشود
فوتبال را در اتاق شیشهای قرار دهید
بسیج آماده ساخت منازل زلزلهزدگان کوهرنگ و اندیکا است
تغییر در نتیجه انتخابات عراق