امنیت داریم اما «پِیسه» خلاص است
مینا قاسمیزواره، خبرنگار شهروند| سیام شهریور است و چشمم به صبح هرات باز شده. خوشحالم که از مهلکه شب گذشته در آرامگاه خواجه عبدالله انصاری جان به در بردم. یعنی تمرینم برای مواجهههای بعدی با طالبان جواب داد. شب قبلش جلوی در آرامگاه پس از چند دقیقه چشم در چشم شدن با گروهی از طالبان اینبار دیگر هول نشدم، خیلی سریع کفشم را به پا کردم و رفتم جلو رو به همه گفتم: «سلام علیکم برادران خسته نباشید، التماس دعا، با اجازه!» فكر كردم خیلی خوب و قوی از پسش برآمدم. اما فقط یک جواب علیکم سلام شنیدم و فلفور رد شدم. بدوبدو از پلهها رفتم پایین و پشتسرم را هم نگاه نکردم. نشستم داخل ماشین و نفس حبسشده را آزاد کردم که راننده(صاحب هتل) گفت: «این جملات در ایران مصروف(مورد استفاده) است، اینا(طالبان) نمیفهمند چه منظور دارید؟ باید بگید بخیر باشید، یا صحتمند باشید. چندتای دیگر هم به مرور فرامیگیرید كه كمكتان میكند.» انگار باز هم رویارویی موفق نداشتم، ولی حتما بهتر میشود.
روز اول مدرسه؛ هرات
ساعت 11 پرواز هرات به کابل است و در مسیر رفتن به میدان هوایی چهار چشمی هرات و خیابانها را دید میزنم. چه بد که هرات را خوب ندیدم. با خودم قرار میگذارم موقع برگشت حتما بیشتر وقت بگذارم. شهر شلوغ است و برخی مدارس باز شده. بچهها(پسران) با کولههای قدیمی و زهوار در رفته، لباسهای كهنه و زار چند نفری، دستهدسته به سمتی میروند. در کنار سرک(جاده) نزدیک میدان هوایی جلوی یک مدرسه، دختران با مقنعه و شال سفید در حال بازی و شادی هستند و برای سوارشدن به چرخ وفلک دستی در صف ایستادهاند، حتما باید با آنها حرف بزنم و ببینم دختر كلاس هفتمی هم بینشان هست یا نه؟ طالبان به محض تشكیل حكومت امارت اسلامی سختگیرانهترین تصمیمات موقت را در مورد زنان گرفتند. یكی از مهمترین آنها توقف تحصیل دانشآموزان دختران در صنف(كلاس) هفت به بالاست. به راننده میگویم نگه دارد و به سمت دختران میروم، چندتایی خودشان جلو میآمدند. همه صنف شش به پایین هستند. میپرسم اگر نتوانید صنف هفت به مدرسه بروید چه میكنید؟ طوبا با تعجب میپرسد: «یعنی در خانه بمانیم؟ اینكه نمیشود.» پرسیدم خبر دارید طالبان گفتند «فعلا دختران صنف هفت به بالا مدرسه نروند؟» اكثرا مطلع بودند و تعدادی هم خواهران صنوف بالاتر داشتند كه امروز با بغض آنها را بدرقه كردهاند.
پیرمردی كه ظاهرا صاحب چرخوفلك بود هم وقتی سوالاتم را شنید، آمد جلو و گفت: «من هم دختر صنف هفتمی دارم و فعلا خانهنشین شده.» نامش عینالله است. از 13 سال پیش تا حالا کارش گرداندن همین چرخوفلک بوده. به گفته خودش پنج اولاد دارد سه دانه دختر و دو دانه بچه(پسر). میپرسم ناراحت نیست كه دخترش به خاطر نرفتن به مدرسه غمگین و خانهنشین شده است و او پاسخ میدهد: «امارت اسلامی هرچه تصمیم بگیرد طبق شریعت اسلام است و باید تبعیت كنیم، رضایت به اونها داریم. حتما نتیجه آنها خیر است! ما کشور اسلامی هستیم و نمیتوانیم سرخود کاری کنیم، هرچه اسلام بگوید!» بچهها كمكم دورمان جمع شدند و به حرفهای ما گوش میدادند. ادامه دادم یعنی این كشور زن پزشك و پرستار نمیخواهد؟ زن معلم نمیخواهد؟ زن متخصص نمیخواهد؟ او هم با کمی تامل جواب داد: «چرا میخواهد حالا اندک وقت است طالبان آمدند شایدم نظرشان عوض شه!»
موقع خداحافظی در جمع دختران پرسیدم: «بچهها از اومدن طالبان راضی هستید؟» همه بلند گفتند: «نه!» آنقدر یکصدا بودند که خندهام گرفت، اولش از شجاعتشان و بعد از این مطالبهگری و حاضرجوابی. گفتم: «چرا؟» سکوت کردند و کمی به همدیگر زیر چشمی نگاه کردند، یکی دو نفرشان یواشکی گفتند نمیگذارند برویم مدرسه و بعدا کار کنیم. آنجا احساس کردم با اینکه اول سفرم، اما این سفر به پایان رسیده است. تمام حرف افغانستان در نگاه و خواست این بچههاست. آنها آینده روشن میخواهند. این کودکان صدا و آینده افغانستاناند و وقتی یکصدا چیزی را نمیخواهند یعنی آینده این سرزمین در کشاکش این دفع صریح و آن جذب و هژمونی قدرت، بسیار مبهم و غبارآلود خواهد بود.
E 17 ؛کنار یک طالب!
تشخیص یک طالب از ظاهر خیلی سخت نیست، مخصوصا اگر اسلحه داشته باشید، اما لزوما هر کسی با چنین خصوصیاتی حتما عضوی از گروه طالبان نیست! اینها را در همان یک روز از مرز تا هرات فهمیدم، چون دائما با دیدن هر سر و شکلی سعی میکردم تشخیص دهم این دقیقا از چه قوم و گروهی است.
من دیگر افغانستان بودم و هنوز باورم نمیشود تا اینجای سفر را آمدهام و فعلا همه چی تحت کنترلم است. میدان هوایی هرات یا فرودگاه هرات در فاصله ۱۳ کیلومتری جنوب این شهر در ولسوالی گذره و یکی از بزرگترین و قدیمیترین میادین هوایی افغانستان، اما از وضعیت استاندارد خوبی برخوردار نیست.
تقریبا یك سال پیش محمد اشرف غنی، رئیسجمهوری افغانستان در جریان سفرش به هرات، نام آن را به فرودگاه خواجه عبدالله انصاری تغییر داد، اما هیچ مشخصاتی از امکانات یك فرودگاه مدرن را ندارد. آنجا هم تحت نظر طالبان و به شدت امنیتی است. بعد از رد کردن چند تلاشی(بازرسی) به سالن انتظار رسیدم، کارت پرواز گرفتم و وسایلم را در دستگاه ایکسری گذاشتم. بازرس گیت گفت: «کفشتان؟» نگاهی به بقیه كردم، دیدم همه پابرهنه هستند. پرسیدم: «یعنی كفشم را هم باید تحویل دهم؟» و با تكان سر خواست كه سریعتر انجام دهم. آنجا به شدت کثیف بود و من با دو ماسک و مراقبتهای شدید واقعا نمیتوانستم کفشم را دربیاورم یك دمپایی یا کیسه پلاستیکی دهید كه آن را هم نداشتند. کمی غرغر کردم و دیدم چارهای نیست كفشها را با اكراه درآوردم و در باكسهای خیلی كثیفتر گذاشتم. با نوك انگشتان شست پا با جوراب تا آنطرف گیت رفتم و كفشهایم را برداشتم. در زمان انتظار تا باز شدن گیت خروجی باند پرواز، مردم را زیر نظر گرفته بودم. همه مردم عادی و معمولی به نظر میرسیدند، اما از ظاهرشان مشخص بود افراد متمولی هستند. اكثر خانمها محجبه و همراه همسر و خانواده سفر میكردند. حتی طلاهایشان كه برخی كم هم نبود را زیر لباس مخفی كرده بودند و گاهی النگو و دستبندشان از آستین بیرون میزد. چون پرواز تاخیر داشت برخی در همان سالن انتظار زیرانداز پهن كرده بودند و مشغول خوردن تنقلات شدند.
با یك ساعت تاخیر ساعت 12 گیت را باز كردند و پیاده به سمت هواپیما رفتیم. از پلهها كه بالا میرفتم جای نشستن را روی بلیتم دیدم، 17E همانطور كه داخل راهروی هواپیما به صندلیم نزدیك میشدم فردی را كنار پنجره دیدم، با یك عمامه بزرگ مشكی و راهراه سفید كه دور سرش بسته بود. چهرهاش را ندیدم، سرش پایین و انگار مشغول كاری بود. رسیدم به صندلی كه بنشینم، سرش را بالا آورد و ناگهان یك دلهره عجیبی گرفتم. صورتی سیهچرده و خشن كه یك لبخند نامتوازن روی صورتش داشت. لباس یكدست سفید با یك جلیقه مشكی. ناگهان نگاهم به دستش افتاد كه اسلحه دارد یا نه، خوشبختانه فقط دو گوشی آیفون 12پرومكس در دست داشت. با اینكه اسلحه نداشت، اما ناخودآگاه سرم را برگرداندم و از مهماندار پرسیدم: «طالب است؟» با علامت چشم و سر گفت: «بله.» به نحوی كه او متوجه نشود، پرسیدم: «میشود جایم را عوض كنید؟» گفت: «نه، همینجا بنشینید، گپی نیست، انشاءالله كه سفر خیر باشد.» با خودم گفتم خیر كه بله، اما مهم است در این دنیا یا آن دنیا.... واقعیتش هنوز برایم عادی نشده و گاهی در یك موقعیت خندهدار هم ممكن است ترس به سراغم بیاید. با كمی تعلل وسایلم را گذاشتم و نشستم. اینبار زمان زیادی قرار است با یك طالب همنشین باشم و فراری در كار نیست. با دهان باز آدامس میجوید و مشغول چككردن سایتهای خبری افغانستان بود، گاهی هم با آن یكی تلفن صحبت میكرد. به محض بلندشدن هواپیما و رفتن آنتن و اینترنت، من هم خودم را به خواب زدم كه مثلا با بغلدستیام سر حرف را باز نكند و از من هم سوالی بپرسد. هر چه باشد مشخص بود كه یك فرد معمولی نیست. نیم ساعتی چشمانم را بسته بودم، هزار فكر و خیال میكردم و حتی پیش آمد كه با خودم میگفتم این چه خریتی بود با این همه استرس، ارزشش را دارد واقعا؟ اما ارزش چه؟ ارزش روایت واقعیتهایی كه قرار است در ادامه دنبالش بروم! شاید بخشی از تاریخ باشد كه نباید جایش خالی بماند. بله، ارزشش را دارد. صدای خندههای بلند و گپ سه دختر جوان كه صندلی پشت سر ما بودن زیر صدای همه افكارم بود و گاهی من هم میخندیدم، ناگهان یكی از دخترها با مشت كوبید پشت صندلی من و قاهقاه خندید، من با ترس و تكان شدید بیدار شدم و اطرافم را نگاه كردم. چند لحظهای آن طالب هم به من نگاه كرد و نیمخیز سرش را به عقب برگرداند، یك نگاهی هم به دخترها انداخت. همه جا سكوت شد. من هم آرام نشستم و دیگر چشمانم را هم نبستم.
او هم به ادامه بازی چهاربرگ(پاسور) مشغول شد. یواشكی نوع بازیكردنش را تعقیب میكردم. چند اشتباه داشت، دلم میخواست راهنماییش كنم، اما هرگز جرأت نمیكردم.
امنیت داریم اما پیسه خلاص است!
میدان هوایی كابل نسبت به هرات بسیار مدرنتر است و رانندههای فرودگاه به داخل شهر خط مسافربری دارند. مستقیم رفتم شهرنو جایی كه دوستان افغانستانیم در ایران میگفتند بالاشهر كابل محسوب میشود. در مسیر دوست داشتم جیغ بزنم، حالا دیگر رسیدهام كابل، اما نه هنوز زود است، باید مجوزهای لازم را برای كار كردن بگیرم بعد. در هرات و كابل بیشتر مسافرخانهها و هتلهای معمولی با امكانات ابتدایی شبی 20 تا 30 دلار است و هتلهای ستارهدار تا شبی 500 دلار و شاید هم بیشتر. من در شهرنو و هتلی با شبی 25 دلار مستقر شدم. بعدها متوجه شدم در افغانستان هر چه به امنیت و غذا مربوط باشد، گران است. غذا به خاطر گرسنگی و سوءتغذیهای كه هر روز آمارش بیشتر میشود و اما امنیت... در واقع هتلهای اینجا جای ماندن نمیدهند، نه بلكه امنیت را میفروشند! امنیت یكی از آپشنهای هتلهای افغانستان است. معمولا آنها كه چنین آپشنی دارند، چند نگهبان حتی مسلح اما با اسلحههای مخفیانه دارند.
درهای ورودی و راهپلهها عموما فولادی است و حتما وایفای دارند كه به محض حادثشدن اتفاقی امكان تماس و ارتباط در فضای مجازی وجود داشته باشد.
چند ساعتی استراحت كردم. همان نزدیك در یك رستوران و آن هم بخش فامیلی ناهار خوردم. كباب و ماست تند و ترش. ظاهرش معمولی بود و اما طعمش عالی. از آنجا كه خودم را برای همه چی آماده كرده بودم، چند موش كوچولو هم همان اطراف راحت تردد میكردند و سعی كردم خیلی چشم در چشم نشویم...
بعدازظهر رسیده بودم و همه ادارههای دولتی بسته بودند و نمیتوانستم برای مجوز اقدام كنم. بنابراین روز اول را به گشتوگذار و شناسایی محلههای اطراف پرداختم.
كوچه عتیقهفروشها روزی یكی از پررونقترین محلههای شهرنو بوده و حالا همه كسبوكارهایش كساد شده... داخل حجرهها میروم و با مغازهداران صحبت میكنم. اما حرف همه یكی است، میگویند: «امنیت داریم اما پیسه خلاص است (پول نیست).» مالفروشیهای بزرگ و دنیای رنگها و صنایع دستی پارچهای هم غمگینم میكند كه هزاران افسوس از این تجارتی كه زمینگیر شده و هم حس خوبی داشتم كه هویت سنتی و فرهنگی افغانستان در این كوران جنگها و بلاتكلیفی هنوز زنده و سرپاست. در یك كوچه تنگ و كاهگلی در چوبی كوچكی كه از در و دیوارش پارچه آویزان شده توجهم را جلب كرد و رفتم داخل. یك جهان عجیبی از رنگ، لباس، فرش، گلیم و پتو بود. حسابی گشتم. دخترش جلو آمد و گفت: «الان خبر میكنم پدر بیاید» فكر كرد گردشگر هستم.
آقای اوزبك یكی از تاجران مالفروشی است و حالا با تغییر دولت مدتهاست كسبوكارش كه وابسته به حضور گردشگران و تاجران اروپایی بوده، از رونق افتاده است. میگوید: «من از چند پشت(نسل) كارمان همین بوده و اوضاع اقتصادی ما هم رونق داشت و پیسه زیاد رد میشد(مبادله زیاد بود). حالا كه طالبان آمدهاند، امنیت هست، جانها سلامتاند، اما مردم گرسنه هستند. تحصیل دختران و وظیفه زنان بند(به معنای توقف) شده و خانهنشین شدند.» درد دلش زیاد بود، اما امیدوار بود. اعتقاد داشت طالبان اگر اقتصاد را درست كنند، میتوانند كشور را اداره كنند. از همانجا بود که یك سوال خیلی مشخص ذهنم را درگیر كرد: «آیا از آمدن طالبان راضی هستید؟» در پاسخ این سوال جوابهای متفاوت و عجیبی دریافت میكردم و هر روز بیشتر مرا در این دریای اطلاعات و ناهمگونی غرق میكرد. با آقای اوزبك به مغازهاش هم رفتیم و آنجا را دیدم. موقع خداحافظی گفتم خوب است كه حداقل امنیت جانی دارید و من هم از این نظر خیالم راحت است. بعد از جمعكردن لباس سكهایدوزی شده كه به اصرارش پوشیده بودم تا عكس بگیرم، چندثانیهای سكوت كرد و گفت: « اما دخترخاله همه جای افغانستان، كابل نیست... قسمی از ولایتها اوضاعشان جور نیست! این مردم 40 سال جنگ دیدند، شهید دادند، خاكشان را گم كردند(ترك كردند)، حالا توانی نمانده، والا دیگر هر كی آمد، آمد... مثلا برای من چه فرقی میكند اشرف غنی باشد یا طالب؟ میخواهیم در كشورمان زندگی كنیم و اقتصاد هم باشد! » حرف عجیبی بود. جملهای كه طی مدت زمان حضورم در افغانستان هر روز با خودم تكرار میكردم و همین بود كه سفر 10 روزهام، 20 روز شد تا بتوانم جاهایی غیر از كابل را ببینم.
شهر كابل از ساعت 7 به بعد تقریبا غیر قابل تردد است، جز برخی از پاساژهای بزرگ و رستورانهای شلوغ همه جا زود تعطیل و شهر خاموش میشود. هنوز وقت داشتم و سر راه به كافه ابریشم در انتهای كوچه عتیقهفروشها رسیدم. یك فضای زیبا كه هنرمندانه طراحی شده بود، در و دیوارها با رنگهای گرم و شاد و تابلوهای نقاشی هنرمندان افغانستانی از بازار سنتی و زنان محلی، محیط كافه را بسیار دلنشین میكرد. اتاق به اتاق گشتی در ساختمان كافه زدم و به حیاط رفتم. اینجا پاتوق دانشجوها و قشر فرهنگی و روشنفكران دانشگاهی است. یك جرس(آبمیوه) لیمو مینوشم و كمكم چراغها خاموش میشود. تا قبل از تاریكی باید هتل باشم. مهماندار هتل خیلی سفارشكرد شب بیرون نمانم خطرناك است.
ورود به وزارت اطلاعات با سفیر پاكستان
روز پایانی تابستان است؛ 31 شهریور، ساعت 7 صبح. لباس تیره و بلند میپوشم. جلوی هتل با 150 افغانی یك تاكسی در بست میگیرم به سمت وزارت فرهنگ و اطلاعات برای گرفتن مجوز. جلوی در ورودی شلوغ است، به نگهبان میگویم ژورنالیست ایرانیم و میخواهم مجوز بگیرم كه یك آقای خوشاخلاق صدایم میزند بفرمایید خواهر خودم هستم، بیایید دفتر ما بخش نشرات(مطبوعات).
در بزرگ آهنی حیاط وزراتخانه باز و یهو قند در دلم آب شد كه چه خبر است؟ چرا در را برایم اینطور باز میكنند؟ داشتم با خوشحالی داخل میشدم كه یك طالب با صدای بلند و خشم گفت: «وسط را خالی كن»... سریع جاخالی دادم و به پشتسرم نگاه كردم. چند ماشین امنیتی و ضدگلوله از سفارت پاكستان با سرعت وارد حیاط شدند و سفیر پاكستان پیاده شد. هیچ كسی ماسك نداشت جز من. همه همدیگر را در آغوش گرفتند و به سمت دفتر وزیر رفتند. با راهنمایی یكی از طالبان به دفتر مسئول نشرات رفتم. دو تا طالب كه لباسهای تروتمیز و شیكی داشتند در اتاق نشسته بودند. دو خبرنگار دیگر هم برای دریافت مجوز انتظار میكشیدند، یكی از اسپانیا و دیگری از چین. بعد از نیم ساعت آقای شفیق احمدزی كه مسئول صدور مجوز بود، آمد. دقیقا یك مسئول فرهنگی، بسیار خوش اخلاق و مسلط به چند زبان خارجی كه با هر یك از ما به زبانی صحبت میكرد و با حوصله و صبر پاسخ میداد. پاسپورت و كارتهای خبرنگاریم را گرفت، اطلاعاتش را یادداشت كرد و یك برگه آچار با متنی به زبان پشتو مبنی بر اجازه فعالیت در شهر را مهر و امضا زد. برگه را به یكی از طالبهایی كه آنجا بودند، نشان داد و تحویل داد. آن موقع بود كه فهمیدم این دو نفر به نوعی مسئولیت چك نهایی مجوز خبرنگاران را داشتند و باید زیر نظر آنها انجام میشد.
بعد از اتمام كار مجوز آقای احمدزی تاكید كرد فیلمبرداری و عكسبرداری از این موقعیتها ممنوعیت دارد كه موظف هستید رعایت كنید: 1- میدان هوایی بینالمللی کابل 2- پنجشیر 3- تاسیسات نظامی 4-تظاهرات غیرقانونی. حالا دیگر خیالم راحت است و از هیچ كسی نمیترسم هرچند شرایط به شدت امنیتی است و هر خیابانی در كابل برای خودش یك امپراتوری جداگانه است، اما دلم میخواهد اینجا دیگر جیغ بزنم. به رستوران برگ رفتم و ناهار كراهی میخورم؛ تكههای مرغ با سس بسیار تند و ادویه مخصوص وطنی.
حالا آماده به كارم. قبل از هر جایی صحبتم را با رانندههای تاكسی در ماشین شروع میكنم. تنها كسانی كه از همه چیز خبر دارند و چون همه وقتشان را با مردم میگذرانند از اخبار بین مردم و جامعه بیشتر خبر دارند. یك تاكسی دربست گرفتم و كمی در شهر چرخیدم و با راننده مصاحبه كردم. چقدر حرفایش شبیه آقای اوزبك است؛ راضی از امنیت و شاكی از اقتصاد... همینطور كه در خیابانها دور میزدیم، از جلوی بانكها رد شدم. ازدحام بسیار زیادی است و برخی دستهدسته روی زیرانداز نشستهاند. راننده میگوید برخی از شب نوبت میگیرند كه فردا صبح زودتر كارشان انجام شود. از زمانی كه طالبان حكومت را در دست گرفتهاند. مردم فقط میتوانند هفتهای 200 تا 500 دلار بسته به نوع شغل و مصرفشان از بانك پول خودشان را برداشت كنند.
اوایل شهریور، بلومبرگ مصاحبهای با اجمل احمدی، رئیس بانک مرکزی افغانستان داشت كه احمدی گفته بود: «آمریکا ۹میلیارد دلار از سرمایه این بانک را مصادره کرده و با این اقدام کشور با یک بحران اقتصادی بالقوه روبهرو است.» اتفاقی كه برخی اقتصاددانهای افغانستانی مبلغ آن را بسیار بیشتر از آنچه گفته شده و حتی تا 15میلیارد دلار تخمین زدهاند.
طالبان پس از در دست گرفتن كشور با شوکهای اقتصادی پیدرپی روبهرو شدند كه منجر به کاهش ارزش پول، تورم شدید و محدودیتهای سرمایهای شده است. در بین راه به یك صرافی رفتم كه دلار بدهم و پول افغانی بگیرم. به چند صرافی سر زدم، همه از كاهش ارزش پول افغانی میگویند و از من میپرسند در ایران چطور است؟ آیا آنجا وضع بهتر است بیایم آنجا صرافی بزنیم. من معمولا در چنین مواقعی خیلی دوست دارم بگویم بمانید و كشورتان را نجات دهید، اما زبانم نمیچرخد به مردمی كه این همه سختی كشیدهاند، 40سال جنگ دیدهاند و حالا كشوری دارند با حكومت طالبان كه آیندهاش نامعلوم است، موعظه و نصیحت كنم. با لبخندی رد میشوم و میگویم: بخیر باشید.
به یكی از صرافیها میروم، وقتی میفهمد ژورنالیست ایرانیم، او هم سر صحبت را باز میكند. میگوید: «خوش به حالتان ایران خیلی كشور خوبی است، امنیت دارید، پولتان خیلی خوشتر(باارزشتر) است.» میپرسد در این شرایط شما چرا آمدی اینجا؟ (با خنده) ما همه فرار میكنیم كه برویم ایران شما میآیید اینجا كه چه؟
گفتم برای ساخت یك مستند از تحولات افغانستان آمدهام. گفت: «حتما بنویس از ما كه اینجا حبس شدهایم و راه چارهای هم نیست. نه میشود ماند، نه راهی برای رفتن داریم. در كشور خودمان غریبیم.»
خیلی دلم گرفت از حرفایش، جوان خوشسخنی بود. لیسانس بازرگانی گرفته و بعد با كمك پدرش یك صرافی راه انداخته است. میگوید: « اینا(طالبان) كه آمدند انگار یك شبه افغانستان قفل شد، ارزش پول سقوط كرد و خیلی ضرر كردیم. تا قبل از اینها هر 100 دلار، 7هزار روپیه(افغانی) بود و حالا شده 9هزار روپیه.» در افغانستان برخی مردم به خصوص آنها كه با پول سروكار دارند به واحد پولشان كه افغانی است میگویند روپیه. در واقع روپیه واحد پول پاكستان، هند، اندونزی، بوتان، موریس، سریلانکا و سیشل است، اما همسایگی و سالها تجارت و دادوستد بازرگانی با پاكستان و كشورهای همفرهنگ باعث شده مردم در اصطلاح عامیانه از واحد پول روپیه استفاده كنند.
پولم را از صراف گرفتم و به سمت ماشین رفتم. هنوز جرأت ندارم در خیابان دوربین دربیاروم. چند ساعتی فقط در ماشین با رانندهها مصاحبه كردم. نزدیك غروب شد و فردا روز سخت و پركاری در پیش دارم كه باید برای برنامهریزی كارهایم به هتل بروم. اول پاییز را قرار است از قلب كابل شروع كنم، جایی كه مركز تردد مردم و حساسترین نطقه شهر كابل است در دل طالبان...