نوشتن در برهوت

به یاد یوسف اسحاق‌پور، نویسنده و متفکر چپ‌گرای ایرانی- فرانسوی که هفته پیش در پاریس درگذشت نوشتن در برهوت یوسف اسحاق‌پور متفکر، نویسنده، منتقد و جستارنویس فرانسوی ایرانی‌تبار به‌رغم اینكه در فرانسه بسیار پرکار بود اما در فضای فكری ایران حضور چندان پرهیاهویی نداشت و کمتر شناخته‌شده بود و فقط در یکی، دو دهه گذشته که برخی از آثار او به فارسی ترجمه شد، خوانندگان ایرانی این بخت را یافتند تا با آثار ارزشمندی از او همچون «بر مزار صادق هدایت»، «مینیاتور ایرانی» و «سرگذشت فکری شاهرخ مسکوب» آشنا شوند. اسحاق‌پور شنبه هفته گذشته در ‌81سالگی در پی بیماری‌ای چندین‌ساله در منزلش در پاریس درگذشت. او متولد 1318 در ایران بود. در ۱۸‌سالگی برای تحصیل در رشته سینما به فرانسه رفت. فیلم‌برداری را در مدرسه لویی لومیر و کارگردانی و مونتاژ را در مؤسسه مطالعات عالی سینمایی آموخت. پس از آشنایی با ژان میتری، منتقد مشهور فیلم، با حوزه نظری سینما آشنا شد. در سال‌های پایانی تحصیل به فلسفه و اندیشه انتقادی چپ گرایش پیدا کرد. فلسفه را در سوربن و جامعه‌شناسی ادبیات و هنر را در مدرسه عملی مطالعات عالی پاریس آموخت. به شاگردی لوسین گلدمن، متفکر برجسته مارکسیست، درآمد و به تشویق او به تحقیق در آثار گئورگ لوکاچ، والتر بنیامین و تئودور آدورنو پرداخت. به برجسته‌ترین شاگرد گلدمن تبدیل شد و پس از مرگ گلدمن به‌عنوان وارث و نماینده فکری او در فضای فرهنگی فرانسه شناخته می‌شد و صاحب کرسی گلدمن در دانشگاه شد. اسحاق‌پور با درجه استادی تاریخ هنر و تاریخ سینما تا سال‌های پایانی عمر به تدریس در دانشگاه رنه دکارت پاریس مشغول بود. از او بیش از 40 عنوان کتاب منتشر شده که عمدتا جستارهایی در حوزه‌های سینما، نقاشی، فلسفه و ادبیات‌اند. با وجود تنوع زیاد در آثار اسحاق‌پور شاید بتوان دغدغه و محور اصلی آثار او را به‌صورت کلی «تحلیل تصویر» دانست. تک‌نگاری‌هایی نیز درباره متفکران و نویسندگانی مانند الیاس کانتی، تئودور آدورنو، پل نیزان و کارل مارکس از او به جا مانده است. مفصل‌ترین اثر او‌ کتابی است با عنوان «اورسون ولز، سینماگر»، در دو هزار صفحه‌ و سه مجلد که حاصل 30 سال تحقیق او درباره سینمای ولز است. اسحاق‌پور در کنار مقالات و جستارهای نظری و زیباشناختی در حوزه فیلم، تک‌نگاری‌هایی نیز درباره سینماگرانی مانند ژان لوک گدار، لوکینو ویسکونتی، یاسوجیرو ازو و ساتیا جیت رأی و نقاشانی همچون نیکولا پوسن، مارسل دوشان، گوستاو کوربه، ژرژ سورا و ادوارد هاپر منتشر کرده است. او در سال‌های پایانی عمر بیشتر بر عکاسی متمرکز شده بود، عکاسی می‌کرد و چند کتاب نیز درباره عکاسی به نگارش درآورد.
از تک‌نگاری‌های اسحاق‌پور درباره نویسندگان و هنرمندان ایرانی می‌توان به آثاری درباره صادق هدایت، شاهرخ مسکوب، عباس کیارستمی و شهره فیض‌جو اشاره کرد. از میان آثار پرشمار او فقط چند کتاب به فارسی ترجمه شده است. باقر پرهام، کتاب «سینما: گزارشی برای درک، جستاری برای تفکر» را در سال 1383 و کتاب مهم «بر مزار صادق هدایت» را از او در سال 1385 به فارسی ترجمه کرد. این کتاب تفسیری نو از «بوف کور» هدایت است و فرهنگ و جامعه ایران را از طریق اثر بازخوانی می‌کند. از دیگر آثار ترجمه‌شده او در ایران می‌توان به این عناوین اشاره کرد: «مارکس هنگام فروریزی کمونیسم: زوال سیاست و روشنفکر» با ترجمه ویدا حاجبی‌تبریزی، «کیارستمی؛ پشت و روی واقعیت»، «اُزو؛ فرم‌های ناپایداری» و «ساتیا جیت رای: شرق و غرب»، هر سه با ترجمه محمدرضا شیخی، «باستان‌شناسی سینما و خاطره قرن» با دو ترجمه از مازیار اسلامی و مریم عرفان، «موراندی؛ نور و خاطره» با ترجمه مریم موسوی.
مواجهه با غرب
آن‌گونه که اسحاق‌پور در مقدمه کتاب «مارکس هنگام فروریزی کمونیسم: زوال سیاست و روشنفکر» (ترجمه ویدا حاجبی‌تبریزی، نشر بازتاب‌نگار، 1385) می‌گوید آشنایی او با سیاست به دوران جنگ استقلال در الجزیره باز‌می‌گردد که برخی از هم‌کلاسی‌هایش به شرکت در جنگ فرا‌خوانده شدند و تلاش آنها برای پرهیز از شرکت در جنگ و درگیری و رودررویی با مسائل سیاسی زمینه‌ای شد برای دستیابی او به آگاهی سیاسی. در آن وضعیت جنگ و بحران سیاسی بود که کتاب پل نیزان به نام «عدن عربی»، با مقدمه‌ای از سارتر انتشار یافت و اسحاق‌پور را سخت تحت تأثیر قرار می‌دهد. این کتاب از دو جنبه برای او اهمیت داشت. اهمیت اصلی در این بود که از دیدگاهی انتقادی از درون جامعه غرب به مسائل غرب پرداخته بود. افزون بر این مقدمه‌ای بود برای شناخت اندیشه مارکس. با خواندن این کتاب بود که خودبه‌خود به خواندن آثار مارکس تمایل یافت. در‌واقع نگاه انتقادی پل نیزان در کتاب «عدن عربی»، مسئله چگونگی نگاه به غرب را برای اسحاق‌پور روشن کرد؛ چرا‌که او نیز، مانند بسیاری از معاصران غیرغربی و همنسلانش، غرب را بیش از حد قدرتمند می‌دید و به گفته خودش «مرعوب غرب» بود. در آن زمان، در واقعیت امر نیز، غرب بسیار قدرتمندتر از امروز بود. اما در پی جنگ‌های آزادی‌بخش در کشورهای مستعمره و شورش‌های دهه 1960 در کشورهای اروپایی، نگاه به غرب از جانب غیرغربی‌ها به نگاهی تحقیرآمیز و تبخترآمیز تبدیل شد. او این هر دو نحوه نگاه به غرب را، «نگاهی ناشی از عقده و به دور از واقعیت» می‌داند. باری اسحاق‌پور به یاری کتاب پل نیزان و آموختن از اندیشه تاریخی مارکس قادر شد نسبت به مسائل جامعه غرب شناختی واقعی‌تر پیدا کند. ازاین‌رو توانست مناسبات در درون کشورهای غربی و نیز میان کشورهای غربی و غیرغربی را مناسباتی تاریخی ببیند یا «از نگاهی عقده‌ای به این روابط بپرهیزد». آنچه از خود مارکس آموخت این بود که برداشت‌ها و تحلیل‌های او را مانند حل‌المسائل در نظر نگیرد بلکه اندیشه او را مانند اندیشه هر اندیشمند بزرگ دیگر، وسیله‌ای بداند برای تأمل و اندیشیدن.


اسحاق‌پور پس از پایان تحصیلات، به خاطر شرایط سیاسی حاکم بر ایران و نیز نگاه انتقادی به آن شرایط، دیگر به ایران بازنگشت؛ گرچه به عضویت هیچ تشکیلات سیاسی نیز درنیامد. در آن زمان حزب توده تنها تشکیلات سیاسی خارج از کشور بود. دوست قدیمی او، پرویز نعمان که عضو حزب توده بود، تمایل داشت او را هم به عضویت آن حزب درآورد؛ ازاین‌رو یک بار هم دیداری میان او و چند عضو سرشناس حزب در پاریس تدارک می‌بیند. خود اسحاق‌پور درباره این دیدار این‌گونه می‌گوید: «در آن دیدار با شگفتی متوجه شدم که آن اعضای سرشناس جز چند مقاله در روزنامه حزب کمونیست چیز دیگری نخوانده‌اند، حتی «چه باید کرد؟» لنین را. در واقع متوجه شدم از آنچه مبلغ آن هستند، اطلاع چندانی ندارند. درحالی‌که من که مدعی فعالیت سیاسی نبودم «سرمایه» مارکس را خوانده بودم. آن دیدار باعث شد از آن پس همواره با نوعی فاصله به فعالان سیاسی نگاه کنم. البته فعالان سیاسی هم «کتاب‌خواندن دائمی» مرا مسخره می‌کردند. در آن دوره بود که به فکر تهیه فیلم‌نامه‌ای افتادم که درباره باکونین و رابطه او با مارکس بود. باکونین که آدم بسیار جذابی بود و پُرتحرک، در پی راه‌اندازی انقلاب و رفت‌وآمدهایش به این شهر و آن شهر، مرتب با مارکس روبه‌رو می‌شد که درست برخلاف او، تمام وقتش را روی صندلی کتابخانه‌ها می‌گذراند». اما در خارج از ایران، دیگر شرایط و امکان ساختن فیلم برای او فراهم نبود، در نتیجه به تأمل درباره سینما پرداخت و از این رهگذر به اندیشیدن درباره تاریخ، فلسفه و هنر کشیده شد که به نوشتن چند کتاب در این زمینه‌ها انجامید.
شک‌کردن به همه چیز
اسحاق‌پور جستار «مارکس هنگام فروریزی کمونیسم» را زمانی نوشته که اتحاد جماهیر شوروی در حال فروپاشی بود و در مقدمه کتاب آن دوره را این‌گونه توصیف می‌کند: «زمانی بود که شک و تردید نسبت به اندیشه و آثار مارکس در همه جا و بر همه‌کس، به‌خصوص در میان کسانی که در گذشته طرفدار شوروی یا طرفدار چین بودند، غلبه کرده بود. کسانی که چند سال پیش از این «فروپاشی» به من به‌عنوان روشنفکر خرده‌بورژوا انتقاد می‌کردند، حال چنان موضعی گرفته بودند که انگار از زمان توفان نوح به این طرف هر بلایی که بر سر بشر آمده ناشی از افکار و نوشته‌های مارکس بوده است. در آن زمان، این نوشته گویی به نوعی حرف‌زدن در برهوت بود». وقتی اسحاق‌پور این جستار را در پاییز 2005 به‌طور مستقل به چاپ رساند، خیلی‌ها را شگفت‌زده کرد؛ چون تصور می‌کردند که او ناگهان آدمی سیاسی از آب درآمده است؛ در‌حالی‌که به گفته خودش «همه این فکرها، در لابه‌لای سطرهای کتاب‌های دیگرم، همواره وجود داشته‌اند، حتی اگر در مورد نقاشی آبستره بوده‌اند. منتها نه به صورت «اعلام موضع» و به‌گونه‌ای مستقل». بنابراین تصمیم می‌گیرد در مقدمه ترجمه فارسی، پایه و بنیان افکارش را به نحوی واضح‌تر توضیح دهد. به‌طور رایج سیاسی‌بودن با فعالیت تشکیلاتی یکسان در نظر گرفته می‌شود؛ حال آنکه هر انسانی در جامعه و تاریخ بشری به‌گونه‌ای خودانگیخته، آگاه یا ناخودآگاه، فردی سیاسی است. او تفاوت خود را با یک فرد تشکیلاتی در انتخاب نوعی آزادی فکری می‌داند و نه پرهیز از اندیشه سیاسی. گو اینکه فکر و عمل در ارتباطی نزدیک هستند، ولی یکی نیستند: «به نظر من تا زمانی که بشریت به آزادی واقعی دست نیافته، فکرکردن و شک‌کردن به نوعی آزادی نیاز دارد که خود‌به‌خود انسان اندیشمند را یا به انزوا می‌کشاند یا در کنار تشکیلات و بیرون از الزامات و ملاحظاتِ تشکیلاتی قرار می‌دهد. این آزادی اندیشه برای خود مارکس هم بسیار مهم بود، تا بدان حد که در برابر این پرسش که بیش از هر چیز به چه باور دارد پاسخ داده بود به شک‌کردن به همه چیز».
در کتاب «مارکس هنگام فروریزی کمونیسم: زوال سیاست و روشنفکر» اسحاق‌پور سعی دارد ماهیت اصلی تفکر مارکس را نشان دهد و از این منظر، برخی کژفهمی‌ها در اندیشه او را شناسایی کرده و به‌ویژه تفسیر اندیشه مارکس را در نظام‌های سابق سوسیالیستی از‌جمله اتحاد جماهیر شوروی و چین نقد کند. وی می‌گوید: «تفاوت اصلی نحوه تفکر مارکس با یک سیستم علمی در این است که او خود را به تحلیل ساده آنچه هست محدود نمی‌کرد، بلکه از نظر او شرط فهم زمان حال وابسته بود به میزان توانایی پیش‌بینی آنچه هنوز اتفاق نیفتاده و آنچه نیست؛ بنابراین، اندیشیدن درباره آینده که نباید آن را صرف توسعه ساده زمان حال پنداشت، شرط فهم زمان حال است. مخالفت مارکس با آرمان‌گرایان (اوتوپیست‌ها) در این بود که نه‌تنها از سر‌هم‌کردن طرحی برای جامعه آرمانی پرهیز داشت، بلکه در زمان حال به دنبال یافتن راهی امکان‌پذیر برای گذار به جامعه آرمانی بود. هسته مرکزی این روش دیالکتیکی، مسئله امکان واقعی بود. از اینجا بود که مارکس سالیان درازی را برای شناخت «اقتصاد سیاسی»، یعنی شناخت بنیان و نقد جامعه سرمایه‌داری، صرف کرد». او در این اثر بر این اعتقاد است که نظریه مارکس و «انقلاب پرولتری» مطلوب او، به کشورهای صنعتی و سرمایه‌داری اروپایی اختصاص داشت، اما با انحصارگرایی امپریالیستی و دعوا بر سر تقسیم جهان که منجر به جنگ جهانی اول شد، انقلاب در کشورهای صنعتی واگذار به آینده شد. در چنین شرایطی «انقلاب» از کشورهای پیرامونی نظیر روسیه و چین سر برآورد؛ کشورهایی که در تاریخ خود از سنت‌های استبدادی بوروکراتیک برخوردار بودند، نه از بوروکراسی واقعی سرمایه‌داری. در این کشورها چندان خبری از طبقه بورژوا و خرده‌بورژوا و همچنین کارگر صنعتی نبود. اسحاق‌پور در واقع با چنین تبیینی نشان می‌دهد که ناکامی و به نتیجه مطلوب نرسیدن کمونیسم و مارکسیسم در کشورهایی همچون شوروی و چین به واسطه متناسب‌نبودن ساختار اقتصادی، اجتماعی و سیاسی آنها با نظریه مارکس بوده و نمی‌توان تبعات آن را به نظریه مارکس نسبت داد. در بحبوحه فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نوشته است؛ در موقعیتی که شک و تردید نسبت به اندیشه و آثار مارکس در همه‌جا و بر همه‌کس، به‌خصوص در میان کسانی که در گذشته طرفدار شوروی یا چین بودند غلبه کرده بود و در دوره‌ای که اکثر اندیشمندان از مارکسیسم و اندیشه‌های مارکس قطع امید کرده بودند و نظریات پایان تاریخ رواج بسیاری پیدا کرده بود، اسحاق‌پور تلاش کرد نه از کمونیسم شوروی، بلکه از آموزه‌ها و اندیشه‌های مارکس دفاع کند. در کنه نگاه او در این جستار کوتاه، امید نسبت به هسته رهایی‌بخش تفکر مارکس کاملا مشهود است.
از فرهنگ به تاریخ
اسحاق‌پور در اکثر آثار خود نگاهی میان‌رشته‌ای داشت، از رهگذر بررسی و تفسیر آثار هنری به فلسفه می‌پرداخت، از آنجا به ‌جامعه و سیاست نقب می‌زد و در انتها به اضطرار لحظه حال می‌رسید؛ همان‌گونه که در مقاله درخشان «ژان لوک گدار، سینماگر زندگی مدرن» با کمک از ایده گرامشی می‌گوید: «زمان حال به‌مثابه تاریخ احتمالا همان چیزی بود که آلن رنه قصد داشت در فیلم‌های اولیه‌اش به آن نائل شود. مانند بسیاری از چپ‌های سیاسی، لحظه تعیین‌کننده برای رنه جنگ داخلی اسپانیا، نازیسم، هیروشیما و جنگ‌های استعماری بوده است... تاریخی که معنای مورد انتظارش را وا نگذاشته بود، تاریخی که در عوض سوگواری بی‌پایان را به راه انداخته بود. تاریخ به‌مثابه کاتالوگ بدبیاری‌ها، هراس‌ها و فجایع. نقطه عطف ظاهرا در لحظه‌ای فرا رسید که چپ ایمانش را به خیر از دست داد...». کتاب «باستان‌شناسی سینما و خاطره یک قرن» که مقاله فوق در ضمیمه انتهایی آن آمده، از آثار معروف‌ اسحاق‌پور است که به انگلیسی نیز ترجمه شده و شامل گفت‌وگوی مفصل او و ژان لوک گدار کارگردان برجسته موج نو سینمای فرانسه است. این کتاب با بحث درباره‌ تاریخ سینمای گدار آغاز می‌شود؛ اما به آن محدود نمی‌ماند و در قلمروهای دیگر مثل سینما، هنر، سیاست و البته قرن بیستم سرک می‌کشد. آن‌گونه که در مقدمه مازیار اسلامی، مترجم کتاب، آمده در این گفت‌وگو می‌توان رد همه گدار(ها) را دید. «گدار رادیکال، گدار عاشق هنر، گدار چریک و گدار منتقد؛ اما هسته اصلی کتاب، «تاریخ(های) سینمای» گدار است. فیلمی که از آن به‌عنوان شاهکار گدار یاد می‌شود، نقطه‌ای که در آن او بالاخره موفق می‌شود «بوطیقای سینما را خلق کند». در سال ۱۹۷۸ قرار بود هانری لانگلوا درباره تاریخ سینما در دانشگاه مونترال چندین سخنرانی کند. با مرگ لانگلوا این وظیفه به گدار سپرده شد. گلایه گدار در آن سال این بود که نمی‌توان به میانجی کلام، تاریخ سینما را تحلیل کرد. به اعتقاد او هر تاریخ سینمایی باید سینمایی باشد. این‌گونه بود که ایده ساخت «تاریخ(های) سینما» شکل گرفت. فیلمی که در یک دوره زمانی ۱۳‌ساله ساخته شده است. ترکیبی حیرت‌انگیز از عکس‌ها، نقاشی‌ها، فیلم‌ها، نقل‌قول‌های ادبی، نطق رادیویی، فیلم‌های خبری، نوشته‌های روزنامه‌ها و البته صدای گدار که همه این تصاویر را همراهی می‌کند. تصویری تکان‌دهنده از قرن بیستم، قرنِ هیروشیما، هنری فورد، استالین، هیتلر، آشوویتس و البته سینما به‌عنوان نقطه تلاقی این وقایع. در همان نگاه اول تاریخ(های) سینما مانند اقتباسی سینمایی از پاساژهای والتر بنیامین به نظر می‌رسد». در این گفت‌وگوی بلند که در اصل در دو شماره مجله فرانسوی ترافیک به چاپ رسیده، اسحاق‌پور به طرفداری از آنچه کالین مک کیب آن را «تلاش برای یافتن مخاطبانی بر‌اساس معیارهای خود می‌خواند، گدار را وا‌می‌دارد و ترغیب می‌کند تا تفسیر مختصری و هنری آن از تاریخ(ها) ارائه دهد؛ چیزی که می‌تواند به‌عنوان تعریف دقیق مدرنیسم به کار برود. سازو‌کار این مدرنیسم و ریشه‌های فکری آن در مقاله پایان گفت‌وگو توضیح داده شده است. کتاب «مینیاتور ایرانی، رنگ‌های نور: آینه و باغ»، از دیگر نمونه‌های نگرش نظری و تاریخی اسحاق‌پور در مواجهه با پدیده‌های هنری است. این کتاب رساله‌ای فشرده اما فلسفی در باب مینیاتور و تلاشی است برای خوانش هم‌زمان تاریخی، زیبایی‌شناختی و پدیدارشناختی مینیاتور و تبیین تمایزها و قرابت‌های آن با فرم نقاشی غربی و مینیاتورهای چینی و عربی. اسحاق‌پور در این کتاب نشان می‌دهد پدیده‌ای مثل مینیاتور را كه مدت‌زمان مدیدی تداعی‌کننده مفاهیمی ایدئولوژیك مانند «هنر بومی» (برای کوبیدن هنر غربی و روشنفکری) یا دلالت‌های بازاری و هنر اگزوتیک بوده، می‌توان با كمك نظریه به شیوه‌ای نو مفهوم‌پردازی کرد و به فهم حقایق تاریخی متفاوتی از فهم رایج رسید. آنچه این کتاب را از انبوه پژوهش‌های موجود درباره مینیاتور ایرانی متمایز می‌کند، همین نگاه انتقادی به تاریخ است و خود اسحاق‌پور تصریح می‌كند که كتاب قصد ندارد به موازات انبوه معناسازی‌ها حول مینیاتور و معنوی‌کردن آن معناسازی جدیدی كند؛ بلكه به بهانه مینیاتور تاریخ و سیاست را برای ما احضار می‌كند.
دردِ  دانستن
اسحاق‌پور با اینکه هیچ‌گاه به ایران بازنگشت و همه آثار خود را به فرانسوی نوشت و به زبان فارسی نیز چندان مسلط نبود؛ اما یکی از دغدغه‌های اصلی‌اش فرهنگ و تفکر در ایران بود و با نویسندگان ایرانی مقیم فرانسه مثل شاهرخ مسکوب و داریوش شایگان معاشرت داشت. مسکوب در خاطراتی که حسن کامشاد آنها را در کتاب «حدیث نفس» جمع‌آوری کرده، دوستی با اسحاق‌پور را نعمتی بزرگ می‌داند و می‌گوید: «در بین ایرانی‌های اینجا کسی را مثل او نمی‌شناسم؛ از نظر باریک‌شدن در فرهنگ غرب و شناخت کُنه آن: از فلسفه تا هنر و سینما و ادبیات و...». مسکوب در خاطرات خود در «روزها در راه» می‌نویسد: «توجه دوستانه و مهربانی توأم با مراقبت اما بی‌تظاهر و ناآشکار اسحاق‌پور من را به یاد مرتضی کیوان می‌اندازد». او معتقد بود آنچه در کیوان ذاتی و به کمال بود، در اسحاق‌پور به‌وسیله آگاهی و فرهنگ پرورده شده بود. در جایی دیگر می‌نویسد: «وقتی کتاب «گفت‌وگو در باغ» را به اسحاق‌پور دادم تا بخواند، با وجود کار زیادی که داشت، رفت به خانه و نشست به خواندن... اصلا این آدم درد دانستن دارد و یا بیشتر، بیمار فرهنگ است. از من شنید که در ادمبورگ نمایشگاهی از سزان و پوسن دایر است. چند روز پیدایش نبود و بی‌خبر بودم. معلوم شد که برای دیدن نمایشگاه به ادمبورگ رفته و سه روز را با وجود بحران دیسک و درد شدید کمر، در نمایشگاه گذرانده و برگشته».
اسحاق‌پور همچنین دوستی نزدیکی با عباس کیارستمی داشت و دو کتاب درباره سینمای او تألیف کرد. در مقدمه ترجمه فارسی کتاب «کیارستمی، پشت و روی واقعیت» اسحاق‌پور می‌نویسد: «مرگ انگار همیشه نابهنگام است. مرگ کیارستمی نیز. بنا به شرایطی که پیش آمد و ای کاش می‌شد از آنها پیشگیری کرد، فرصتی برای آثار آتی‌اش باقی نماند تا پا به عرصه وجود بگذارند؛ اما دریغاگویی و حسرت‌خواری چه بسا شأنی نداشته باشند برای جبران این فقدان جبران‌ناپذیر». بی‌شک این گفته درمورد فقدان جبران‌ناپذیر خود یوسف اسحاق‌پور نیز صدق می‌کند؛ نویسنده‌ای با آثار پرشمار و ارزشمند در تاریخ اندیشه و هنر با حساسیت، هوشمندی و خبرگی یک نویسنده واقعی و در خدمت «تخیلی به غایت اندیشه‌ورزانه و شاعرانه».