روزنامه شرق
1400/08/06
رستم، بیمی در دل افراسیاب
رستم، بیمی در دل افراسیاب مهدى افشار . پژوهشگر رستم پس از غلبه بر سپاه توران و متحدانش و بهكمندافكندن خاقان چین، او را همراه با غنایم بسیار بهسوی کیخسرو روانه کرد و خود راهی سغد شد و دو هفتهاى در آن سامان بماند و روزها را به نخجیر گور و شبها را به نوشیدن مىگذراند، سپس از آن جایگاه بیرون آمده، در یكمنزلى سغد، شهرى دید كه نام آن بیداد بود و دژى استوار داشت و خوراك شهریار آن، جوانان و زیبارویان بود. بهگونهاى كه هر زمان پریچهرهاى گم مىشد، پیكر او سرانجام بر خوان كافور، شهریار پلید آن شهر حاضر مىگردید و آن شهریار دژخوى جز پرىپیكران و كودكان نارسیده خوراك دیگرى نداشت. رستم به گستهم و دو پهلوان دیگر خویش فرمان داد سه هزار سپاهى برگیرند و بر آن دژ بتازند؛ اما گستهم نتوانست بر آن دژ دست یابد و به همین روى بیژن، فرزند گیو را نزد رستم فرستاد تا از او بخواهد هرچه پرشتابتر خود را برساند تا به یارى او بر آن دژ دست یابند كه بسیارى از سپاهیان گستهم به دست كافور از پاى درآمده بودند. بیژن شتابان خود را به رستم رساند و آن یل پیلتن را گفت كه روزگار بر ایرانیان تیره و تار گردیده است. رستم چون به سپاه ایران پیوست، دردمندانه بسیارى از آنان را در خاك و خون خفته دید. كافور را فریاد كرد: «اى سگ بدگوهر، دیگر روزگارت به سر رسیده و پس از این، هرگز رنج رزم را تحمل نخواهى كرد». كافور شمشیر خود را چون تیر بهسوى رستم رها كرد و رستم سپر بر سر کشید آنچنان که شمشیر بر سپر نشست. كافور از چابكى و قدرت یل پیلتن در شگفت شد. رستم با كمند او را به بند كشیده، عمودى بر سرش كوفت كه كلاهخود او بشكافت و سرش در بدنش فرورفت. آنگاه بهسوى دژ بتاخت. نگهبانان كه شاهد كشتهشدن كافور بودند، بهمحض مشاهده شتابگرفتن پیلتن، در دژ را بر او ببستند و از درون دژ رستخیزى برخاست. دژنشینان از آن فراز، رستم را خطاب قرار داده، پرسیدند: «چرا اینگونه خشمگنانه بر ما تاختهاى؟ وقتى تو زاده شدى، پدرت تو را چه نام داد، كمندافكن یا سپهر نبرده؟ بر خود این رنج را روا مدار كه بسیار كسان كوشیدند به این دژ دست یابند؛ اما ناتوان ماندهاند و سرانجام پاى پس كشیده، با ازدستدادن نیروهاى پرتوان خود نومیدانه اینجا را ترك گفتهاند. اگر سالهاى سال هم در اینجا بر خود رنج هموار گردانى و بمانى، کامی برنخواهى گرفت و هیچ منجنیقى نیز بر این دژ كارگر نخواهد بود، چراكه سلم آن را افسون كرده است». رستم چون این سخنان بشنید، كمان به دست گرفت درحالىكه دژنشینان از آن فراز شگفتزده به او مىنگریستند. پیلتن هر آن كس را كه بر فراز دژ مىدید، هدف تیر خود قرار مىداد بهگونهاى كه بسیارى از آن فراز فروغلتیدند و دیگران پاى پس كشیده، از برابر نگاه رستم دور گشتند. چون دیگر كسى نبود كه از فراز دژ مهاجمان را هدف قرار دهد، به فرمان رستم دیوار دژ را با منجنیقها درهم كوبیدند و در همان حال هركس براى دفاع از دژ تیرى مىانداخت.دهها تیر به سویش رها مىگشت و چون دیوار شكافته شد، بیژن و گستهم سپر بر سر گرفته، به پیش تاختند و سپاهیان ایران نیز كه كشتههاى بسیار داده، از این رویداد سخت غمین و خشمگین بودند، بهدنبال بیژن و گستهم به پیش تاختند. بیژن و گستهم مانع از آن شدند كه دژنشینان از دژ بگریزند و آن دو پهلوان، زخمى سنگین بر پیكر دژنشینان فرونشاندند و بسیار سیم و زر برگرفتند. تهمتن چون به دژ گام نهاد، نخست جهانآفرین را ستایشها كرد براى پیروزىهایى كه به دست آورده بود. پهلوانان ایران نیز سر بر آستان بىنیاز یزدان پاک ساییدند و پس از نیایش بسیار، رستم را ستایشها كردند و به او گفتند: «بهراستی آنكه چون تو چنگال شیر و تن پیل ندارد، بهتر آن است كه به رزمگاه گام نگذارد». تهمتن پاسخ گفت این زور و تن، لطفى الهى است و خلعتى است كه خداوند به او بخشیده و افزود: «شما خود نیز پهلوانانى توانا و راد هستید و توان آن را دارید در برابر دشمن بایستید». آنگاه گیو را فرمان داد تا با ده هزار سپاهى سپردار و زرهپوشیده به مرز ختن بتازند و فرصت ندهند تورانیان متفق و متحد شوند و چون شب فرارسید و پشت ماه از اندیشه خمیده گشت، گیو به فرماندهى ده هزار سپاهى، سه روز پیوسته بهسوى مرزهاى ختن بتاخت و در روز چهارم كه خورشید تاج خویش بنمود، گیو در ختن بود و بسیار غنایم برگرفت و بتان چینى را همراه با اسبان گرانمایهشان به تاراج برد و نیمى را نزد شاه فرستاد و نیم دیگر را بر سپاه ببخشید. رستم پس از پیروزى بر دژ كافور، یاران خویش را گفت سه روز در اینجا بمانیم آنگاه بر افراسیاب بتازیم. از دیگرسوى چون افراسیاب آگاهى یافت رستم با سپاه او چه كرده است، سخت غمین و افسرده گشت و خود را ناتوان در برابر او یافت. سواران تورانى چون افراسیاب را اینگونه درهمشكسته یافتند، او را دلداری داده، گفتند: «تو آنى كه از خاك آوردگاه، خون به جوش آورده، به ماه رسانى؛ چه شده كه از رستم اینگونه بیمناك گشتهاى؟». افراسیاب در پاسخ گفت: «آنگاه كه او نوجوانى بیش نبود و بسیار باریكاندام و ناتوان مىنمود، چنان بر من تاخت و کوشید مرا از زین بركند که اگر تیماج كمر به یارىام نمىشتافت و نمىشكافت، من اكنون در میان شما نبودم». آنان افراسیاب را بسیار ستودند كه رستم اگر از آهن نیز باشد، او را درهم خواهند شكست و گفتند: «به سپاه خویش بنگر كه در میان آنان چه بسیار پهلواناناند كه قادرند در برابر رستم بایستند و او را از پاى درآورند و همه ما آمادهایم تا در راه تو جان فدا كنیم». افراسیاب چون این سخنان بشنید، دلگرم گشته، لشكر بیاراست و پاسخ داد: «هرگز روا ندارم كه كیخسرو پیوسته شادمان باشد و اینگونه رنج را بر ما تحمیل كند. در روز نبرد سر آن زابلى را به كمند افكنده، بر خاك مىكشانم». پهلوانان چون سخن افراسیاب بشنیدند، او را ستایشها كرده، آفرین خواندند و آرزو كردند گیتى به كام دل او باشد. بهراستى نیز افراسیاب جنگهاى بسیار دیده و از هر نبردى آموزهاى داشت. در میان پهلوانان افراسیاب، مردى شیردل به نام فرغار بود که بسیار تنگى كشیده و بسیار خویشتن را از تنگىها رهانیده بود. افراسیاب او را فراخواند و گفت: «بهسوى سپاه ایران رفته، آن سپاه را بنگر كه چندوچون هستند تا خویشتن بیاراییم». فرغار بهسوى سپاه ایران به كارآگهى رفت. آنگاه افراسیاب فرزند خود، شیده را فراخواند و با او از شگفتىهایى گفت كه از رستم دیده بود؛ از كشتهشدن كاموس و منشور و به بند كشیدهشدن خاقان چین و اینكه هیچ سلاحى بر او كارگر نمىافتد و افزود: «برآنم هرچه گنج است از تاج و كمر و طوق و سپر زرین همه را به الماس رود فرستم تا در آنجا از دسترس رستم به دور باشد». شیده در پاسخ گفت: «تو برخوردار از فرّ و شكوه و مردانگى و فرزانگى هستى؛ به پیرامون خود بنگر و ببین چگونه پیران و هومان و فرشیدورد و كلباد و نستهین دل به تو بستهاند و اگر تو بشكنى، آنان نیز خواهند شكست. پس پایدارى كن و بیمى به دل راه مده كه تو را توان درهمشكستن او هست». شباهنگام چون فرغار از طلایهدارى سپاه توران به نزد افراسیاب بازگشت، چنین گزارش کرد: «چون از اینجا برفتم بهسوى رستم دیوبند شتافتم، سراپرده او را بزرگ به رنگ سبز دیدم و سپاهى به كردار گرگ درنده پیرامون او را فراگرفته بودند و درفشى دارد بر آن نقش اژدها نشسته كه آن اژدهای درفشنشین لحظهای آرام نگیرد. بر فتراك زین اسبش كمندى نشسته كه كوه را به بند كشد و در درون خیمهاش ژندهپیلى دیدم كه ببر بیان به تن داشت و اسب بلندبالایش در برابر خیمه او چشمها را خیره مىگرداند و سپهدار توس و گودرز و گیو، فریبرز و شیدوش و گرگین همه پیرامون او را گرفته بودند». افراسیاب از گفتار فرغار دلش به درد آمد. چون پیران به افراسیاب پیوست، آن شهریار تورانى گفتههاى فرغار را بازگفت تا بداند چه كسى مىتواند در پیكار در برابر رستم بایستد. پیران در پاسخ گفت ما را جز از جنگ چاره نیست كه قصه نام و ننگ است. افراسیاب بهناگزیر به پیران فرمان داد سپاه برگیرد و در برابر رستم كینهجوى رده بركشد. پیران سپاه برگرفت و رزم را به هامون کشاند و آنگاه دو سپاه با یكدیگر روبارو شدند و آواى كوس در دشت طنینافكن شد و جهان از گرد سم ستوران به رنگ آبنوس درآمد. از چكاچك شمشیرها و كوبش گرزها، خورشید خیره بر این دشت مشوش مىنگریست و چون خورشید سرانجام پاى پس كشید، دو سپاه نیز از یكدیگر جدا گشته، پاى پس كشیدند. افراسیاب كه نظارهگر این نبرد بود و شاهد پهلوانىهاى رستم، سرانجام به این اندیشه رسید كه تنها كسى كه مىتواند رستم را از پاى درآورد، پولادوند، آن هیولاى غارنشین است كه جاى در كوهستان دارد.
سایر اخبار این روزنامه
طرح صیانت یا امنیت سایبری؟
مظنون به تندرو ی
در یک ماه آینده مذاکرات را شروع میکنیم
حمله سایبری پای رئیسجمهور را به وزارت نفت باز کرد
نفتیشدن با رأی محرومترین مناطق
مالکیت پدر بر فرزند برای دوران جدید نیست
محاکمه روحانی رؤیای بیتعبیر بهارستانیها
فراخوان اقدام مدنی برای کودکان آسیبدیده از کرونا
امید احمدیصفا پناهنده شد؟
شِمرون کناردون
ما نمیتوانیم
اتحادیه اروپا و پارادوکسی به نام استقلال راهبردی
رستم، بیمی در دل افراسیاب
جهان در بحرانی بزرگ