ماجرای ثریا، نوبل معلمی و یک میلیون دلار

زنی از تبار کردستان و از اهالی بیجار در میان 10 معلم منتخب جهان جای گرفت؛ «ثریا مطهرنیا». معلمی که 26 سال بهار، تابستان، پاییز و زمستانش را در روستاهای دورافتاده بیجار سپری کرد. هرچند هنوز هم ماه‌ها وقت می‌گذارد تا به تک‌تک آن روستاها سر بزند برای شناسایی کودکان بیمار.

در خانواده‌ای پنج نفره قَد کشید و وارد دانشسرا شد. در آموزش ابتدایی دیپلم گرفت و کارشناسی را در مدیریت برنامه‌ریزی تمام کرد. الفبای علوم سیاسی را در دوره کارشناسی ارشد آموخت و برای دکترا برنامه‌ریزی درسی را انتخاب کرد. «شغل پدرم آزاد بود. زمانی هم در اداره برق و دوره‌ای در اداره راه کار می‌کرد. پدرم دوست داشت معلم شوم.»

دلش نمی‌خواست معلم شود، اما سر تعظیم به خواسته پدر فرود آورده. «اول علاقه نداشتم، اما وقتی وارد شدم علاقه پیدا کردم.» دلش درس دادن در روستا را هم نمی‌خواست. «در مخیله‌ام هم نمی‌گنجید در روستا درس بدهم.» اما سرنوشت شاید هم مهربانی وجودش از او معلمی ساخت دلسوز و گرهگشا برای دانش‌آموزان و اهالی روستاها.



معلم بودن را که تمرین کرد، کاملا قید شهر را زد. «فکر کردم دلسوزی‌ که در وجودم هست به درد بچه‌های روستا می‌خورد، نه شهر.» معلمی که از چشم دانش‌آموزانش پی به گرسنگی‌شان می‌برد. حتی می‌دانست کدام دانش‌آموزش در خانه با پدر یا مادر بیمارش دست به گریبان است. «می‌دانستم کدام دانش‌آموزم پدرش معتاد است یا کدام‌یک پدر و مادر تشنجی در خانه دارند.» دردشان را که می‌فهمید، می‌نشست پای حرف‌شان و تا جایی که توانش اجازه می‌داد کمک‌حال‌شان می‌شد.

یک معلم ایرانی در میان 10 منتخب جهان

هشت‌هزار معلم نام‌شان در لیست بهترین‌ها قرار گرفت. بهترین‌هایی که تنها نام 50 نفرشان به مرحله بعد راه یافت و حالا 10معلم برای فینال کاندیدا هستند. کاندیداهایی برای تصاحب جایزه یک‌میلیون دلاری نوبل معلمی.

هر سال یک معلم به عنوان بهترین معلم که خدمتی به حرفه معلمی کرده باشد، برای جایزه یک‌میلیون دلاری انتخاب می‌شود. «جایزه نوبل توسط سانی وارکی هندی‌تبار ساکن دوبی راه‌اندازی شده با هدف کمک به توسعه علم در جهان.»

نام «ثریا مطهرنیا» در میان کاندیداهای تصاحب جایزه فینالیست دیده می‌شود. «از سال گذشته بارها مصاحبه داشتم. جلسات مختلفی انجام دادم. مدارکم ترجمه شده و به تایید قوه‌قضائیه و امور خارجه رسیده است.» «ثریا» را دیگران معرفی کردند برای دریافت این جایزه بزرگ. «از طرف افراد مختلف معرفی شده‌ام. سال گذشته هم پیشنهاد دادند، اما قبول نکردم.»

شرایط بد اقتصادی و حال ناخوش منابع مالی خیریه «مهرآفرین گروس» «ثریا» را ترغیب کرده برای شرکت در این مسابقه بزرگ. خیریه‌ای که از 10سال پیش به نیت کمک به کودکان بیمار در بیجار به همت «ثریا» پا گرفت. «خیریه دچار مشکل اقتصادی شده و تعداد کودکان افزایش یافته است.»

نام «ثریا مطهرنیا» که میان 10منتخب جهان جای گرفت، گرفتن عکس‌های یادگاری و تبریک‌های حضوری و تلفنی شروع شد. «واقعا این تقدیرها به چه درد من می‌خورد؟ سن و سالی از من گذشته، هزار مدال هم بدهند برای شخص من بی‌معناست.»

بیست‌وشش سال تمام پای تخته سیاه مدارس دورافتاده ایستاده تا مشق درس و زندگی کند. سال‌هایی که تلاشش رساندن صدای اهالی این روستاها و دانش‌آموزانش به گوش مسئولان بوده و بس. «چرا همه می‌گویند؛ مطهرنیا؟! چرا کسی نمی‌گوید هزاروصد بچه بیمار؟!»

پلان نخست؛ تدریس در دورافتاده‌ترین روستای بیجار و ساختن 3 کلاس

بیست‌وشش سال گذشت؛ از روزی که بار و بنه‌اش را بست و راهی اسلام‌آباد شد.

اولین روستایی که «ثریا مطهرنیا» پا در آن گذاشت برای معلمی. روستایی محروم همجوار با زنجان و در انتهای بیجار. مدرسه‌ای با 200 دانش‌آموز که قبل از خانم معلم زیرنظر سرباز معلم‌ها درس خوانده بودند. دانش‌آموزانی غریبه با الفبا و محروم از کوچک‌ترین امکانات. «اغلب دانش‌آموزانم حروف الفبا را بلد نبودند.»

از آن روزها و از آن کلاس درس هنوز «اسماعیل» را خوب به خاطر دارد. دانش‌آموز کلاس پنجمی که بیشتر حروف الفبا را بلد نبود. «اسماعیل» یکسری از حروف الفبا را اصلا نمی‌شناخت.» خانم معلم که شرایط را این‌گونه دید دوشیفت درس داد.

صبح تا ظهر سرگرم تدریس یکسری از دانش‌آموزان بود و بعدازظهرها نوبت عده‌ای دیگر بود. روزهای تعطیل هم کلاس درس خانم معلم در خانه‌اش برپا بود، برای دانش‌آموزانی که در دروس ضعف بیشتری داشتند. پنج سال به همین شیوه گذشت و شاگردان و اهالی با خانم معلم اخت شدند. «سه کلاس درس ساختیم به همت کمک‌های مردمی.»

اولین روستایی که «ثریا مطهرنیا» پا در آن گذاشت برای معلمی. روستایی محروم همجوار با زنجان و در انتهای بیجار. مدرسه‌ای با 200 دانش‌آموز که قبل از خانم معلم زیرنظر سرباز معلم‌ها درس خوانده بودند. دانش‌آموزانی غریبه با الفبا و محروم از کوچک‌ترین امکانات. «اغلب دانش‌آموزانم حروف الفبا را بلد نبودند.»

پلان دوم؛ معلمی از جنس اهالی «اسلام‌آباد» و آموختن زبان ترکی خانم معلم

همسایگی اهالی «اسلام‌آباد» با زنجان آنها را با زبان فارسی و کردی غریبه کرده بود. اهالی که نه فارسی بلد بودند، نه زبان کردی. «برای ارتباط گرفتن با اهالی زبان ترکی یاد گرفتم.»  درس و مشق‌ها به کلاس درس و چهاردیواری مدرسه ختم نمی‌شد. کلاس‌های مشاوره و آموزشی خانم معلم هم بود؛ هم برای بچه‌ها، هم بزرگ‌ترها. «خودم را محدود به معلمی و درس دادن نمی‌کردم. در هر زمینه‌ای سعی داشتم کمک‌حال‌شان باشم.»

پای درددل اهالی می‌نشست. گاهی هم برایشان درددل می‌کرد تا خیال‌شان راحت شود از این رفاقت. آب یا برق روستا که به مشکل برمی‌خورد، خانم معلم داوطلب می‌شد برای سرکشی به ادارات تا حل مشکل. بیمارستان هم اگر مشکلی داشت، اولین نفر خانم معلم باخبر می‌شد برای پیگیری ماجرا. «واقعا آنها را مانند خانواده‌ام می‌دانستم.»

حرف از ضامن برای بانک یا کمیته امداد هم می‌شد، اهالی یاد خانم معلم روستا می‌افتادند. «همان سال‌ اول دانشگاه روزانه قبول شدم، اما ماندن در روستا را ترجیح دادم.» روستایی عجین شده با محرومیت و آسیب‌های اجتماعی.

از زمان حضور خانم معلم شرایط روز‌به‌روز بهتر می‌شد، اما همچنان یک مشکل وجود داشت؛ نبود مدرسه راهنمایی. خانم معلم آرام ننشست و شروع کرد برای جست‌وجوی زمین مدرسه. «با یکی از اهالی رایزنی کردم تا خانه‌ای در اختیارم بگذارد برای ساخت مدرسه.» صاحب خانه که رضایت داد، خانم معلم همت کرد برای تخریب خانه قدیمی و بنا کردن مدرسه نو. «بعدها آموزش‌وپرورش مدرسه راهنمایی را آنجا راه انداخت.»

پلان سوم؛ معلمی برای دانش‌آموزان «آزادویس» و لوله‌کشی آب برای خداحافظی با دَبه‌های آب

«اسلام‌آباد» اولین تجربه «ثریا» بود برای مشق معلمی؛ تجربه‌ای سخت، اما شیرین. «بعد از آن تنها روستاهایی را انتخاب می‌کردم که کم‌برخوردار بودند.» بعد از «اسلام‌آباد» مقصد بعدی خانم معلم روستای «آزادویس» بود. روستایی محروم از توابع بیجار که حتی از داشتن سرویس بهداشتی محروم بود.

مدرسه بعدی خانم معلم حتی دیواری نداشت برای شکل دادن به حیاط مدرسه. «از حیاط مدرسه موتور و ماشین تردد داشت و این جان بچه‌ها را  به خطر می‌انداخت.» خطر تصادف موتورها و ماشین‌ها با یکی از بچه‌ها خواب از چشم خانم معلم برده بود. «خودم دیوارهای حیاط مدرسه را درست کردم.»

ماجرای «ثریا» و مدرسه‌ها و روستاهای دورافتاده به اینجا ختم نشد. هربار پای تخته سیاه مدرسه‌ای می‌ایستاد که کودکانش از چیزی رنج می‌بردند. شیشه‌های مدرسه‌ای را گونی‌‎های پوسیده آرد گرفته بودند. نبود آب هم دردسر دیگر بچه‌های مدرسه بود.

دانش‌آموزانی که هر صبح کتاب و دفترشان را زیر بغل می‌زدند و دبه آبی را خرکش می‌کردند تا رسیدن به مدرسه. مدرسه‌ای که دورتر از روستا کنار دره‌ای قد کشیده بود و بی‌آب مانده بود. «زمستان کار بچه‌ها سخت‌تر بود.»

دل خانم معلم دست‌های کوچک سرمازده بچه‌هایش را تاب نیاورد و به فکر راه چاره افتاد. باید کاری برای این بچه‌ها می‌کرد تا از آوردن دَبه‌های آب به مدرسه خلاص شوند. «با اهالی حرف زدم. لوله و وسایل موردنیاز لوله‌کشی را تهیه کردم.» همت اهالی بالاخره مدرسه را صاحب آب کرد تا بچه‌ها برای همیشه با دَبه‌های آب خداحافظی کنند.

کلاس‌های آموزشی در همه روستاهایی که خانم معلم بود، برپا می‌شد. کلاس‌های آموزشی برای پدر و مادرها هم بود؛ آموزشی برای حل مشکلات ریز و درشت زندگی. «در کلاس‌های آموزشی بیشتر مسائل و مشکلات خانواده‌ها را مطرح می‌کردم.»

پلان چهارم؛ همراه کردن اهالی روستا برای حل مشکلات ریز و درشت بچه‌ها

روستای دورافتاده محروم برای «ثریا» یک معنی داشت؛ بیتوته کردن در روستا و دوری از شهرش بیجار و خانواده. آنچنان سرگرم بچه‌ها و مشکلات اهالی می‌شد که هر سه هفته یک‌بار گاهی اوقات هم ماهی یک‌بار گذرش به شهر می‌افتاد.

ماهی یک بار هم که راهی شهر می‌شد، یک روز بیشتر میهمان نمی‌ماند و دلش هوای روستا و بچه‌ها را می‌کرد. یک روزی که اغلب اوقات صرف خرید سفارش اهالی در شهر می‌شد. برای یکی دارو می‌خرید و وسیله مورد نیاز دیگری را در بازار جست‌وجو می‌کرد. «هر مدرسه‌ای که می‌رفتم سعی می‌کردم در حد توان مشکلات روستا را حل کنم.»

کلاس‌های آموزشی در همه روستاهایی که خانم معلم بود، برپا می‌شد. کلاس‌های آموزشی برای پدر و مادرها هم بود؛ آموزشی برای حل مشکلات ریز و درشت زندگی. «در کلاس‌های آموزشی بیشتر مسائل و مشکلات خانواده‌ها را مطرح می‌کردم.»

فیلم‌های آموزشی هم بودند برای درک بهتر مسائلی که باید حل می‌شدند. «با اهالی اغلب صمیمی می‌شدم برای همین به حرفم گوش می‌دادند.» خانم معلم که از ادامه تحصیل دخترها حرف می‌زد، کسی مخالفت نمی‌کرد. اگر قرار بر بازسازی و حل‌کردن مشکلی هم بود، اهالی آستین همت بالا می‌زدند.

پلان پنجم؛ معلمی که تدریس کرد و درس خواند و حواسش به کودکان بیمار بود

ده سال از ماجرای درس خواندن خانم معلم در تهران و درمان دخترک می‌گذرد. «مقطع ارشد را در تهران درس می‌خواندم.» داستان «مهرآفرین گروس» شاید از همان روزها شروع شد. داستانی که قهرمانش، دانش‌آموز خانم معلم بود.

یک کلاس اولی که در دوران کودکی دچار سوختگی شدید شده بود. «هربار برای دانشگاه تهران می‌آمدم، او را هم می‌آوردم برای درمان.» چندین عمل و بارها و بارها مراجعه به پزشک و بیمارستان بالاخره کمی حالش را بهبود بخشید. «ماجرا که رسانه‌ای شد، خیلی‌ها کودکان بیمار را به من معرفی کردند.»

یک بیمار خانم معلم حالا به 10 تا رسیده بود. روزها و ماه‌ها که می‌گذشتند تعدادشان بیشتر و بیشتر می‌شد تا اینکه خانم معلم تصمیم به ثبت خیریه گرفت. خیریه‌ای برای درمان بچه‌های بیمار هرچند حالا مسأله معیشت و آموزش این بچه‌ها به دغدغه «مهرآفرین گروس» بدل شده است. «حدود هزاروصد بچه شناسایی کرده‌ایم، اما منابع مالی‌مان محدود است.»

از وقتی «مهرآفرین گروس» که پا گرفت، «ثریا» روزها و ماه‌ها در روستاهای دورافتاده می‌چرخد برای کمک به این بچه‌ها. «در 6ماه کل روستاهای بیجار را می‌گردم. صبح می‌روم ساعت یک، دو نیمه شب می‌رسم خانه.»

گشت‌وگذارهای این روزهای خانم معلم منجر به دیدوبازید با دانش‌آموزان قدیمی هم می‌شود. «بعضی‌ها بچه‌دار شدند، بعضی‌ها می‌خواهند عروس یا داماد شوند. در مجموع دیدن دوباره آنها حس خوبی است و من را سر ذوق می‌آورد.»

ده سال از ماجرای درس خواندن خانم معلم در تهران و درمان دخترک می‌گذرد. «مقطع ارشد را در تهران درس می‌خواندم.» داستان «مهرآفرین گروس» شاید از همان روزها شروع شد. داستانی که قهرمانش، دانش‌آموز خانم معلم بود.

پلان آخر؛ خانم معلمی که یک ماه در روستا حبس شد و یک روز کاملا در کولاک ماند

یک دختر و یک پسر؛ ثمره زندگی خانم معلم‌اند. دختری که دانش‌آموز کلاس یازدهم است و آرزوی پزشک‌شدن دارد و پسری که در دانشگاه مشق مهندسی می‌کند. «روزهای سختی را گذراندم تا بچه‌ها قد کشیدند.  یک چیزی می‌گویم شما یک چیزی می‌شنوید.» با این جمله «ثریا» به سال‌های دور برمی‌گردد، زمانی که معلم یکی از روستاها بود و یک ماه در روستا حبس شد. کولاک و برف جاده‌ها را بسته بود تا اهالی روستا یک‌ماهی حبس شوند. «پسرم یک سال و دوماه بیشتر نداشت. سه هفته تمام پسرم حالش بد بود و هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آمد.»

خانم معلم راهی روستایی که می‌شد همانجا بیتوته می‌کرد. گاهی اوقات هم کمی دورتر از روستای مقصد در روستایی دیگر بیتوته می‌کرد. روستاهایی که گاهی تا مدرسه یک ساعت و نیم راه داشتند. مسیری که زمستان‌ها زحمت خانم معلم چندبرابر می‌شد. «یک بار دو روز تمام در برف گیر کردم.»

خانم معلم که راهی روستا می‌شد، باید آذوقه یک ماهه را هم با خود می‌برد. «روستاها که مغازه نداشتند؛ برنج، سیب‌زمینی، پیاز و … با خودمان می‌بریدم.» ساک پر از آذوقه «ثریا» را یاد ماندن در جاده‌ای برفی می‌اندازد. جاده‌ای پوشیده شده از برف و کولاکی که امان از مسافران می‌برد. سفری که «ثریا» دخترش را به بار داشت و یک ساک آذوقه را همراه می‌کشید. «هشت صبح تا غروب در برف راه رفتیم. ستاد بحران هلی‌کوپتر برای جست‌وجویمان فرستاده بود.»