به ياد كامبيز درم‌بخش

نسلي كه آسوده نه، آسان جان مي‌دهد
وقتي غم غالب شود، وقتي رخوت همه‌گير شود، وقتي اميد جايش گم شود، وقتي آرزو بميرد، مرگ است كه مستولي مي‌شود. نسل من بيش از همه اين روزها دارد قرباني مي‌شود. آن‌قدر كه ديگر حسابش را ندارم چند دوست نويسنده، شاعر، كارگردان، بازيگر و چند رفيق هم سن و سالم بيهود و ارزان، جان گرانبهاي‌شان را در اين روزها به چيزي باختند كه ديگر حتي از حرف زدن درباره‌اش دلزده‌ام. از اينكه در برابر شنيدن خبر مرگ عزيزانت يا عزيزان ديگران چنين كرخت باشي، دچار از خود بيزاري غريبي مي‌شوي. از اينكه اين روزها رد مرگ روي جريان زندگي خط عميقي انداخته، هراسان مي‌شوي. نه از اينكه مرگ هراس‌انگيز است از اينكه اين‌چنين زندگي را به بازي گرفته است، مشوش مي‌شوي. حتي اگر همه عمر «اميد» را نقاشي كرده باشي، اگر «آرامش» نقش اصلي آثارت باشد يا آدمك‌هايت هميشه زندگي و بازي‌هايش را به ريشخند گرفته باشند، وقتي كاستي‌هاي دنيا و پيرامونت را كاريكاتور هم كني، باعث نمي‌شود، مرگت كمي كمتر تلخ باشد.
كامبيز درم‌بخش هم نسل من است، ما متعلق به نسلي هستيم كه وقتي آمديم مطبوعات آغوشش گرم و نرم نبود اما مِهري داشت كه ما را براي همه عمر به خود سرشت. نسل من از تحريريه روزنامه به اتاق‌هاي مشاوره و ميزهاي روابط عمومي نرسيدند. ما بوديم و مجله! و وقتي مجله نبود، ما باز هم بوديم اما نه آن‌طور كه مي‌توانستيم باشيم، نه آن‌طور كه بودن در اين حرفه را دوست داشتيم، پس كنار نام‌مان و اعتبارمان مانديم. انطباق اينها با نقش و وظيفه كار راحتي نيست. اينكه هم كارت را درست انجام دهي هم نامت را از حرف و حديث دور نگه داري، آسان نيست. هنر مي‌خواهد، هوش تميز و منش بي‌آلايش. از نظر من كامبيز درم‌بخش اينها را داشت كه در تمام اين سال‌ها ماند و كارش را تمام و كمال و پاكيزه انجام داد. طناز بودن در مطبوعات كار سختي است و از آن سخت‌تر طناز ماندن است. او تمام اين نيم قرن خود را حفظ كرد، كيفيت كارش را و از آن مهم‌تر آدم بودنش را. زندگي كردنش را به زنده بودن خلاصه نكرد. شغلش او را تلخ نكرد، گزنده بودن هنرش، وجودش را نيشدار نكرد، نسل‌هاي پس از او همزبان هنرش را درك مي‌كردند هم كلامش را. همنشيني با جوانان، ياد دادن به نسلي كه از راه رسيده بود، كار كردن با انگيزه و فعال ماندن بي‌وقفه، همچنان جايزه و عنوان گرفتن را كامبيز درم‌بخش آن‌قدر درست و خوب انجام داد كه بتوان مدعي بود كه او نشان لياقت نسل طلايي مطبوعات و هنر ايران را بر شانه و مِهر جامعه فرهنگ‌دوست ايراني را بر سينه داشت. افسوس از هنرش، دريغ از وجودش كه حالا بايد دليل رفتنش هماني باشد كه بيشتر هم‌نسلانش را در اين دو سال به كام خود كشيده. در آسايش زيستن حق است و در آسودگي رفتن هم. اما نسل من اين روزها فقط آسان مي‌روند، يعني از دست مي‌رويم! آري... دنيا سراي گذر است اما نه اين‌گونه سرسري. مرگ بخشي از حيات ماست اما چرا و چگونه مردن‌ها اين روزها تامل برانگيز شده. اين روزها را همچون راهزني مي‌بينم كه جان مي‌دزدد. ديگر خوب مي‌دانيم تمام طومارهاي تسليت و رثاگويي‌ها را تسلي و جبراني بر فقدان آدم‌ها نيست. تنها تسكينم آن است كه شك ندارم، ياد آدم‌ها را در كوران اين روزگار هيچ گزندي نيست، آن هم شايد! 
تا كه بوديم، نبوديم كسي
كشت ما را غم بي‌هم نفسي


تا كه خفتيم همه بيدار شدند
تا كه مرديم همگي يار شدند
قدر آن شيشه بدانيد كه هست
نه در آن لحظه كه افتاد و شكست
 (اقبال لاهوري)