روزنامه شرق
1400/09/04
رستم و اكوان ديو
رستم و اكوان ديو مهدى افشار- پژوهشگر آنگونه كه راوى شاهنامه، دهگان پیر روایت مىكند، روزى از روزهاى بهارى كیخسرو، شهریار ایران به گلگشت دشت رفت و یاران و نزدیكانش چون گودرز، رستم، گستهم، برزین گرشاسب، گیو و رهام او را همراهى مىكردند و چون ساعتى از روز بگذشت و آفتاب، تن گرم خویش را بر دشت گستراند، چوپانی از نگهبانان شهریار تقاضای دیدار شاه را کرد تا رویداد پرشگفتی را گزارش کند. خسرو اجازه دیدار داد. چوپان خسرو را درود فرستاده، گفت: «در گله اسبان گورخرى پدید آمده كه مانند شیرى است رهاشده از بند و قفس؛ آن گور به رنگ زرین خورشید است و خطى سیاه از یالش شروع شده و تا دنبال او مىرسد و بىشباهت به اسبى درشتهیكل و هیونمانند نیست و چون در گله اسبان افتد، آنها را مىرماند و به هراس مىافكند». خسرو دانست آن موجود گورمانند همانى نیست كه مىنماید، چراكه اگر گور بود، موجب رمیدهشدن اسبان نمىگردید و هیولایى است مردمكُش كه باید از پاى درآید و رستم را گفت پس از آن همه رنج و رنگ، چه نیكوست كه این دشواری را نیز بر خود هموار كند و آن هیولا را نیز از پاى درآورد و سفارش کرد تنها خویشتن را از او پرهیز دهد كه بیم آن میرود آن هیولا اهریمنی کینهجو باشد. رستم در پاسخ گفت با تکیه بر بلندای اقبال شهریار ایران از هیچ هیولا و اهریمنی ترس به دل راه نمىدهد و نه دیو و نه شیر و نه اژدهاى نر از تیزى شمشیر او در زنهار نیستند. رستم بىدرنگ از نخجیرگاه و از یاران خود جدا شده، بر رخش بنشست با كمندى در فتراك تا فرمان شهریار ایران را گردن نهد و همراه با چوپان به آن دشتى رفت كه گله اسبان شهریار ایران به چرا مشغول بود. سه روز پیاپى رستم در آن مرغزار بماند و در روز چهارم آن موجود غریب را بدید كه در دشت چون باد شمالى در شتاب است و به اسبى مىمانست زرینپوست، اما زشت و غریب و ناساز روى. رستم، رخش را برانگیخت با تیرى در كمان تا كار او را یكسره كند و چون نزدیكتر شد، رأیش دگرگون گردید و با خود گفت او را نباید كشت، باید به خم كمند گرفتارش كرد. رستم كمند كیانى بیفكند و خواست سرش را به بند كشد، گور بهمحض آنكه كمند رستم را بدید، در لحظه ناپدید گردید و آنگاه بود كه رستم دانست این گور نیست و بهدامافكندنش به نیروی بازو ممکن نگردد و چارهاى دیگر باید جست. با خود اندیشید با شمشیر كار او را بسازد كه آن گرازنده جز اكوان دیو نمىتواند باشد. رستم در این اندیشه بود كه با آن موجود ناپدیدشونده چه كند كه دگربار ظاهر شد، پرتوان و تیزتك. تهمتن رخش را به جنبش آورده، كمان را به زه كرد و تیرى بینداخت چون آذرگشسب. در لحظهاى كه تیر از كمان جدا گشت، دگرباره گور ناپدید گردید. رستم سه روز دیگر در آن دشت در جستوجوى اكوان دیو بماند، سرانجام خستگى بر او چیره گشت، نانی بخورد و آبى بنوشید و سر بر كوهه زین گذارد تا بخوابد درحالىكه كمند را به بازو بسته، ببر بیان را به تن داشت و كمر خویش را تنگ بسته بود. اكوان وقتی رستم را خفته دید، چون باد خود را به او رسانده، گرداگرد زمینى كه رستم بر آن خفته بود، ببرید و او را خفته با آن پاره زمین بركند و به آسمان برد. رستم چون از خواب بیدار گشت، درمانده شد كه با این هیولا چه چاره كند و اكوان چون دانست پیلتن بیدار شده به او گفت: «اكنون بگو دوست دارى از این فرازجاى در كجا رها شوى، دوست دارى در آب بیندازمت یا در كوه؟» رستم در آن مهلكه، به یاد آورد دیوها همواره خلاف خواسته آدمى رفتار مىكنند و هرچه بگوید واژگونه آن كنند و با خود گفت اگر مرا در كوهستان افكند، تن و استخوان سالمى از من به جاى نخواهد ماند و اگر در دریا اندازد، شاید راه نجاتى یابد و بتواند از کام ماهیان خود را برهاند.اگر به او بگویم مرا به دریا افكن، بىگمان واژگونه رفتار است و مرا به كوه خواهد افكند و اگر کوه را برگزینم، به دریا افكنده خواهم شد. به همین روى دیو را گفت: «شنیدهام هر كس در دریا غرق شود، به بهشت راه نخواهد یافت و هرگز به دیگر سراى گام نخواهد گذارد و به زارى در این گیتى بماند. پس مرا به كوه افكن تا خوراك ببر و شیر شوم». اكوان از سرشت ناپاك خود گفت: «پس تو را در جایى مىافكنم كه در میان دو گیتى پیوسته سرگردان بمانى». آنگاه او را به دریایى ژرف افكند تا خوراك ماهیان شود. رستم پیش از آنكه در آب فروغلتد، نهنگها را دید دهان گشوده برای بهکامکشیدن او؛ در میانه راه آسمان و دریا شمشیر بركشید و با زخم شمشیر، نهنگها را از پاى درآورد و سپس با دست چپ و دو پاى خود شروع به شنا كرد، بىهیچ درنگى. رستم تنها جنگجوى خشكى نبود كه شناگرى پرتوان و نستوه نیز بود و پس از دراززمانى خود را به خشکى رساند و پاى در خاك نهاده، یزدان پاک را ستایش كرد كه او را از این گزند نگاه داشته. آنگاه كمند از كمر برگشود و كنار چشمهاى آرام گرفت و ببر بیان از تن برون كرد تا خشك شود. به هر سو نگریست از رخش نشانى ندید. زین و لگام خود را یافت و آنها را بر دوش گرفته، بهدنبال رخش به راه افتاد، زمانى پیاده برفت تا به مرغزارى خرم و سرسبز رسید که همه بیشه بود و آب روان و در جاىجاى بیشه آواى درّاج بود و قمرى و گله اسبان. رستم به امید یافتن رخش بهسوی گله رفت و دانست که آن گله از آنِ افراسیاب است. گلهبان در بیشه خفته بود. رستم در میان اسبان رخش را دید كه به تمناى مادیانى او را رها كرده بود. رخش را فراخواند، سركشى كرد در آرزوى مادیان؛ رستم كمند برگرفت و رخش را به كمند بهسوى خود كشاند و او را سرزنش كرده، زین بر پشتش نهاد و گله اسبان را نیز به پیشاپیش خویش براند. گلهدار چون آواى اسبان را بشنید، آسیمهسر از خواب برخاست و چون رستم را دید كه اسبها را به پیش مىراند، یاران خود را به فریاد فراخواند و همه آنان كمند و كمانى برگرفته، به تاخت در پى رستم شدند و در این اندیشه بودند كه چه كسى آن جسارت را دارد كه با وجود آن خیل سواران و نگهبانان، اسبان را براند و با خود ببرد. رستم چون تعقیبكنندگان را بدید، شمشیر از نیام بركشید و چون شیر بهسویشان شتافت و فریاد برآورد كه من، رستم، پور دستان سام هستم و چند تن از آنان را با زخم شمشیر از اسب فروكشید که گلهبان و یارانش پاى به گریز نهادند. افراسیاب كه همهساله در این وقت سال همراه با دو هزار مرد جنگى در آن مرغزار به تفرج مىآمد، آن روز نیز همراه با نزدیكانش با چنگ و رود به بیشه آمده بود و چون نشانى از اسبها ندید، در شگفت شد كه بر اسبانش چه رسیده است كه در این هنگام گلهبان گریخته از چنگال رستم با همراهانش بازگشت و گفت: «مردى به نام رستم یكه و تنها همه اسبان را ببرد و چون در پى او برفتیم تا اسبها را از او بازستانیم، چند تن از ما را بكشت و اكنون در راه بازگشت بهسوى مرزهاى ایران است». افراسیاب چون این سخن بشنید، شگفتزده از جسارت رستم به یاران خود گفت اكنون كه او بهتنهایى بر ما تاخته، بر او بتازیم و كارش را یكسره كنیم كه دیگر زمان او به سر آمده و با خشم یاران خود را گفت: «آیا آنقدر خوار و زبون گشتهایم كه یك تن بر ما بتازد و خون یارانمان را بریزد و گله اسبان ما را برباید و برود؟ این رفتار را نباید كوچك پنداشت». با این سخن، افراسیاب با چهار پیل و دو هزار سپاهی در پى رستم شتاب گرفت. رستم كه اسبها را به پیش مىراند، بهناگاه افراسیاب و یارانش را در پشت سر خویش بدید، كمان را به زه كرد و آنان را تیرباران گرفت و شصت تن را به خاك و خون كشید، سپس گرز برگرفت و به میان مهاجمان شتافت، چون شیرى در میان گله گوسپندان و از آنان چهل جنگجوى دیگر را بكشت و افراسیاب غمین و درهم شكسته بر رستم پشت كرد. رستم در پس و پشت آنان تا دو فرسنگ بتاخت و سپس بازگشته، پیلان و رمه اسبان را به پیش راند و دگرباره در كنار همان چشمهاى آرام گرفت كه اكوان دیو را دیده بود و مىدانست آن چشمه اقامتگاه اكوان است. اكوان چون رستم را بدید، با سرزنش به او گفت: «آیا از نبرد خسته نشدهاى؟ چگونه از دریا و دندان نهنگ رهایى یافته، دگرباره به دشت آمدهاى؟». تهمتن با شنیدن سخنان دیو، چون شیر جنگى غرشى كرد و از فتراك، كمند برگرفت و پیش از آنكه دیو فرصت ناپدیدشدن بیابد، او را در خم كمند خود گرفتار آورد و بهسوى خود كشیده، گرز گران به دست گرفت و بر مغز او فرود آورد و پیش از آنكه اكوان به خود آید، رستم از رخش فروجسته، خنجر آبگونه به دست گرفت و سر از تنش جدا گرداند و كردگار جهان را سپاس گفت و آنگاه حكیم توس خود لب به سخن مىگشاید و مىگوید:
تو مر دیو را مردم بد شناس/ كسى كو ندارد ز یزدان سپاس
هر آن كو گذشت از ره مردمى/ ز دیوان شمر، مشمر از آدمى
خرد گر بر این گفتهها نگرود/ مگر نیك مغزش همى نشنود.
سایر اخبار این روزنامه
صادرات فسادساز خودرو
اردوغان در سراشیبی سقوط
برنامه طنز، جامعه گرسنه را شاداب نمیکند
مشکلگشایی در مسائل با همت بلند درستاندیشی و توکل به خدا
دانشگاه در دست سیاسیون
حملات سایبری با موجسواری بر تنش آبی
امامصادقیها مقصرند
بررسی میزان تلفات ترافیکی و جادهای در ایران
پایان پرونده آرمان و غزاله در سحرگاه مرگ
گروسی: مذاکراتم در تهران بینتیجه بود
رستگاری به وقت اسراف
خشونت ممنوع
رستم و اكوان ديو
بازارهای محلی و مسئله ترافیک