وعده‌ها تو خالی بود

مریم رضاخواه| برف که شدیدتر شد، علاوه‌ بر نان‌شان،  جان‌شان را هم برید. این حکایت دو برادر کولبر مریوانی به نام آزاد و فرهاد بود که آذرماه سال 98پیکر بی‌جان‌شان در ارتفاعات «تته» پیدا شد. حالا از آن تراژدی تلخ دو سالی می‌گذرد.
دو برادر آرام در کوه‌ها یخ زدند. برای یک لقمه نان، کوه را بالا کشیدند تا کالایی را به دوش بگیرند و به شهر بیاورند، تا پدر نابینا و مادر مریض‌شان را شاد کنند. آنها جور پدر بیمارشان را کشیدند اما در سرما و برف تاب نیاوردند.
کوه‌های دل سنگی فرهاد و آزاد را از خانواده آقای خسروی گرفت.  وقتی خبر رسید که آنان برف‌گیر شدند و راه برگشت را گم کردند، این پدر بیمار دست به دامن مردم روستا شد تا شاید اهالی «نی» بتوانند فرزندانش را از مرگ نجات دهند.
سرنوشت تلخ



دو برادر گمشده در کولاک سرنوشت تلخی داشتند. ابتدا آزاد جانش را از دست می‌دهد. تلاش‌های فرهاد که بخشی از لباس‌هایش را بر تن او می‌کند تا اندکی گرم شود هم فایده‌ای نداشت. فرهاد به تنهایی و سوگوار برادر مسیرش را ادامه می‌دهد تا اینکه فرهاد دیگر توانی برای تلاش ندارد و چشمانش را برای همیشه روی کوه‌ها و کوره‌راه‌ها می‌بندد. بیش از ۲ هزار نفر از اهالی کردستان در جست‌وجوی این دو برادر بودند که، جسد یخ‌زده آنان را پیدا می‌کنند.
صفحات مجازی و رسانه‌ها پر شده بود از عکس‌ها و اخبار این دو برادر. دو برادری که برای همیشه آرام خوابیدند. تصویر پیکر یخ‌زده فرهاد با آن موهای لخت و چهره آرامش در آغوش نجاتگر جمعیت هلال‌احمر  دل هر تماشاگری را می‌خراشید.
وعده‌های توخالی
حالا از آن روزها دو سالی گذشته است. خانواده خسروی مانده‌اند بدون آزاد و فرهاد. پدر تنها چشم چپش 30 درصد بینایی دارد و مادر به‌خاطر مشکلات عصبی توان کارهای خانه را ندارد. امید، برادر کوچک‌تر هم دچار زخم‌معده است. معده‌اش خونریزی دارد باید تحت مراقبت باشد. بهزاد، دومین پسر خانواده بعد از آزاد است که حالا حکم نان‌آور خانه را دارد.«باید به سربازی بروم. به هر دری زدم تا معاف شوم تا بتوانم از پس هزینه‌های خانه و خانواده‌ام بربیایم نشد. غیبت دارم به همین خاطر معافم نمی‌کنند. دو برادرم که در کوه جان دادند. من مانده‌ام با پدر و مادر و برادر کوچک‌ترم، امید. خانواده‌ام توان کار کردن ندارند. تنها نان‌آورشان من هستم.  پدرم نابیناست. چشمش که آب مروارید آورد او را به تهران بردیم جراحی هم شد اما بینایی‌اش را از دست داد. در حال حاضر تنها چشم چپش 30 درصد بینایی داره. آن‌هم به‌سختی می‌بیند. مادرم هم مشکل اعصاب دارد. مشکل از ابتدا داشت اما حالا وخیم‌تر شده است. گاهی کارهای خانه را هم نمی‌تواند انجام دهد.  نه آشپزی می‌کند نه کار دیگری. برادرم امید هم از 7 سالگی دچار زخم‌معده و خونریزی‌معده بود. هراز گاهی به بیمارستان می‌رود و بستری می‌شود. همین ماه او در بیمارستان بستری بود. خونریزی‌ا‌ش زیاد است. اگر به بیمارستان دیر برسد جانش به‌خطر می‌افتد. اوایل مسئولان و دولتمردان وعده‌های زیادی دادند اما هیچ کمکی به ما نشد همه وعده‌ها در حد حرف باقی ماند. اوایل مردم کمک می‌کردند. مواد غذایی برایمان می‌آوردند اما آن هم قطع شده است.»
تنها نان‌آور خانه
بهزاد که نگران خانواده‌اش است از سربازی رفتن امتناع می‌کند «اگر به سربازی برم چه کسی هزینه‌های خانواده‌ام را خواهد داد. کمیته امداد از سال 90 ماهیانه پولی پرداخت می‌کند. اوایل 70 هزار تومان بود که همین پول هم دو سالی قطع شد. دلیلش هم گفته بودند که آقای خسروی 4 پسر دارد، اما با پیگیری‌های پدرم دوباره ماهیانه، پولی پرداخت می‌کنند. در حد 300 -200 هزار تومان، اما با این پول‌ها زندگی‌مان نمی‌چرخد. من حتما باید کار کنم.  در فصل بهار و تابستان چوپانی و کارگری می‌کنم. حدود 2 میلیون تا 2 میلیون و پانصد هزارتومان در ماه گیرم می‌آید اما فصل پاییز و زمستان داستان خودش را دارد. دیگر چوپانی و کشاورزی نیست. تنها راه‌چاره کولبری است. همان راهی که برادرانم آزاد و فرهاد رفتند، اما حالا مرزها را بسته‌اند. بیکار هستم. درآمدی ندارم. باید قرض کنم. از همسایه، خاله و عمو قرض می‌کنم و در فصل بهار با حقوق کارگری و چوپانی به آنها پس می‌دهم.»
تراژدی تلخ آزاد و فرهاد
نان‌آور خانواده خسروی به «شهروند» از آن روزی گفت که برادرانش دیگر بازنگشتند. «من تازه از راه رسیده بودم. کوله داشتم. همان26  آذرماه سال 98 بود. در خانه خوابیده بودم که آزاد و فرهاد تصمیم می‌گیرند به کوه بزنند. هر دو تازه‌کار بودند، آزاد ۱۹ ساله، سومین باری بود که کول می‌برد، اما تا به‌حال برف و سرما نرفته بود. فرهاد 14 ساله هم، بار اولی بود که کوله می‌برد.  5 نفر بودند از روستایمان. روستای «نی» از توابع مریوان که راهی ارتفاعات تته شدند برای کولبری. پدرم ابتدا مخالف بود اما اصرارهای دو برادرم پدرم را راضی کرد. آنها باید از گلوگاه‌های مرگ می‌رفتند در آن کوه‌های برف‌گیر. راه‌های اصلی  را بسته بودند و فقط راه‌ها و پرتگاه‌های وحشتناک باز بود.
یکی از این معابر از گردنه سخت «تته» می‌گذرد که ارتفاعی بالغ بر ۴ هزار متر دارد.  روستاییان و برادرانم  میانه راه گرفتار کولاک و برف می‌شوند و مسیر را گم می‌کنند. سه هم‌روستایی‌مان در مسیر به یکی از روستا‌های مرزی عراق می‌رسند و زنده می‌مانند، اما برادرانم در کولاک گرفتار می‌شوند و راه را گم می‌کنند. فرهاد به آزاد کمک می‌کند . لباس‌هایش را به او می‌دهد، اما سرما استخوان سوزتر از این حرف‌هاست. سرما، آزاد را می‌کشد.  تلاش فرهاد هم برای نجات فایده‌ای نداشت. او هم در همان ارتفاعات جهنمی می‌میرد. بعد از مرگ دو برادرم که خیلی سروصدا هم کرد خیلی‌ها می‌گفتند که حمایت‌مان می‌کنند اما نکردند و به ما پشت کردند. ما ماندیم و مصیبت مرگ برادرانم و زندگی سختی که پیش رو داریم.»