خنده در جامعه ما سوپاپ اطمینان است
بهناز مقدسی| «ایرانیها فقر خنده ندارند، ما در شادی فقیر هستیم. هنوز هم آدمها میخندند منتها خندههایی که ما این روزها در جامعهمان میبینیم درواقع سوپاپ اطمینانی است برای زنده ماندن.» اینها عقیده سوسن پرور، بازیگر تلویزیون و سینمای ایران است که او را بیشتر به خاطر بازی در کاراکترهای طنز میشناسیم. خودش میگوید که زیاد اهل خندیدن نیست، اما از خنداندن لذت میبرد. در چند سال گذشته آنقدر مشکلات اقتصادی و اجتماعی مردم بیشتر شده که او را در دو راهی طنز و درام قرار داده است. با او که در دو دهه اخیر در ژانر طنز تجربیات زیادی را کسب کرده و مخاطبانش را به خوبی میشناسد، گفتوگو کردیم. درباره روزهایی که جوکر هم کارش سخت شده است.
خانم پرور، شما به خاطر بازی جدی «اکرم» در فیلم بوتاکس، جایزه بهترین بازیگر زن را از جشنوارههای مختلف داخلی و بینالمللی دریافت کردید. ولی تا پیش از این بیشتر در آثار طنز ایفای نقش کرده بودید، شخصیت خودتان به کدام ژانر نزدیکتر است؟ طنز یا درام؟
اینکه من از ابتدا بیشتر به کارهای طنز گرایش داشتم، شاید 50درصدش ریشه ژنتیکی داشته باشد. به این دلیل که از سمت خانواده مادری چنین چیزی یک مقدار جنبه ارثی دارد. یک سر دیگرش هم شاید رسم دورهمیهای شهرستان بود. بالاخره من از نسل و دههای هستم که دورهمیها و ارتباطات قوی بین خانوادهها حرف اول را میزد و در آن دورهمیها خندیدن هم سهم بسزایی داشت. در واقع دور هم جمع میشدیم که بخندیم. در این دورهمیها هم، من سهم پررنگی داشتم. بعد دانشگاه رفتم و یک مقدار تخصصیتر این کار را کردم. همان موقع با یک گروه تئاتر به نام جیرجیرک آشنا شدم که مرتضی رستمی سرپرست این گروه بود و دیدگاههای کمدی به مسائل داشت. کمدی نه، شاید بهتر است بگویم یکجور طنز تلخ اجتماعی که مرا جذب کرد.
چه طنزی را میپسندید؟
وقتی تز فوقلیسانسم را میدادم خیلی علاقهمند به گروتِسک بودم. البته در ادبیات وقتی ما بخواهیم گروتِسک را تعریف کنیم معنیاش میشود: «خنده همراه با تهوع»، ولی چیزی که من از گروتسک یاد میکنم یا حداقل دلم میخواهد این تعریفش باشد، گروتسک یعنی: «خنده توأم با یک حس دیگر». طنزی که به همراه هر نوع حسی باشد، ترس، گریه، اندوه و هر احساس دیگری. درست مثل حالوروز الان ما که از یک معضل اقتصادی جوک میسازیم و نمیدانیم واقعا باید بخندیم یا گریه کنیم. این خنده توأمان با یک حس دیگر علاقه شخصی من است.
تقریبا همه تئاترهایی هم که کارگردانی کردید به نوعی گروتسک بودهاند. درست است؟
بله، همه تئاترهایم این نوع گروتسک مندرآوردی که من دوستش دارم را در مضمونشان دارند. اینکه تو میخندی و به ثانیهای گریه میکنی و دو دقیقه بعد شاید دوباره بخندی.
طنز تلخ دردناک است. یعنی به نوعی روان مخاطب را هم درگیر احساسات میکند. چطور باید خنده و گریه را در طنز تلخ بالانس کرد؟
من معتقدم وقتی فقط با یک حس مخاطب سروکار داشته باشی، تاثیرات خیلی کمتر است تا زمانی که با دو تا حس مخاطب کار داری. یعنی مثل این است که به جای یک میخ، دو تا میخ به دیوار میکوبی تا تابلو بهتر و محکمتر به دیوار وصل شود. دو تا میخ، دو تا حس و این محکمتر است دیگر.
چه طنزی را دوست ندارید؟
کمدیهای صرف. خندهای که مثل جوک تعریفکردن باشد و یک چیزی بگویی و بخندی و بعد هم از آن عبور کنی. من خندهای را دوست دارم که نتوانی از آن عبور کنی. یعنی تو میخندی، ولی از خودت میپرسی به چه چیزی خندیدم؟! این، خنده مورد علاقهام است. اساسا تفاوت طنز و کمدی هم در این است. طنز بر پایه تراژدی ساخته میشود. یعنی طنز ریشه در دل تراژدی دارد، ولی کمدی، فان و سرگرمی است.
سوسن پرور، در زندگی روزمرهاش در چه موقعیتی ممکن است بخندد؟ یا اصلا چه چیزی خنده شما را درمیآورد؟
به طور کلی من خودم آدم خندیدن نیستم، خیلی کم پیش بیاد که بخندم، ولی برعکس، من از خنداندن به شدت لذت میبرم. خودِ من به طور کلی زیاد نمیخندم. نه به این معنا که شاد زندگی نمیکنم. من فلسفه شاد زیستنم را دارم، ولی کلا یادم نمیآید آخرین بار چه زمانی از ته دل خندیدم. اما اگر بخواهم یک مقدار گستردهتر به این سوالت جواب بدهم، میگویم که ما به خاطر اینکه در طول تاریخ مدام در جنگ به سر بردیم، به یغما رفتهایم و تحقیر شدهایم، یاد گرفتهایم در اوج غم هم بخندیم. منتها این خنده به معنای شادیکردن نیست. در واقع خنده برای ما، یک سوپاپ اطمینان است برای زنده ماندن. در بزرگترین حوادثی که برای تاریخ معاصر ما پیش آمده، سریعا آنها را تبدیل به جوک کردیم و خندیدهایم. مثال میزنم، حادثه ساختمان پلاسکو با آن تراژدی بزرگی که در خودش داشت، بلافاصله تبدیل شد به جوک! جوک سلفی گرفتن با مامور آتشنشانی و از این مدل داستانها که همین جوکها هم بار غم حادثه را برای ما کمتر کرد. خندههایی که ما این روزها در جامعهمان میبینیم هم از همین نوع خنده است. یعنی در واقع خنده سوپاپ اطمینانی است برای زنده ماندن، نه به این معنا که قهقهه شادی و مستی در خودش داشته باشد. هنوز هم آدمها میخندند منتها شاید این خنده برای من چنین تعبیر داشته باشد: «بزن بر طبل بیعاری که آن هم عالمی دارد.»
در کشورهایی که وضعیت اقتصادی و اجتماعی باثباتتری دارند، فکر میکنید خنده مردمشان چقدر با خندههای ما فرق داشته باشد؟
خندیدن یک بحث است، شاد زیستن یک بحث دیگر. اگر بخواهیم فقط راجع به مقوله خنده صحبت کنیم، باید به این نکته توجه کنیم که ما جامعه فقیری در بحث خندیدن نیستیم. به همین دلیلی که در سوال قبلی جواب دادم، ما آموختهایم که تحت هر شرایطی یک مقدار خنده برای خودمان ذخیره کنیم. بنابراین آیکون خاصی لازم ندارد. اما اگر بخواهم عمقیتر جوابت را بدهم و راجع به شاد زیستن صحبت کنم، این مقولهای است که کشور ما در آن فقیر است؛ به این دلیل که مولفه های شاد زیستن در آن وجود ندارد. اولین مولفه شاد زیستن در لحظه زندگیکردن است که اصلا ما فرسنگها از آن دور هستیم. این هم باز برمیگردد به پیشینه تاریخی ما، اینکه ما هیچوقت احساس امنیت در زندگی نکردهایم. تاریخ ما پر از قحطیهای بزرگ است و خودِ این انگار ذهن به ذهن به ما هم ارث رسیده است. ترس از فردا و نداشتن ثبات و امنیت باعث میشود که ما در لحظه و در حال زندگی نکنیم و حظ اکنون را نبریم.
شما چقدر حظ اکنون را دارید؟
گفتم که من فلسفه شاد زیستنم را دارم، ولی یک چیزهایی کلیتر است. حظ اکنون یعنی همین که من الان چهار ستون بدنم سالم است، سرکار هستم، یک ماشین دارم که میتوانم راحتتر رفتوآمد کنم. اما وقتی ثباتی وجود ندارد و مثلا باید نگران این باشم که خب الان که سرکار هستم حقوق این ماهم را میدهند که بتوانم کرایه خانهام را بپردازم؟ همین استرس و نگرانی باعث میشود ما نتوانیم در لحظه کنونی صفا کنیم.
پس چاره چیست؟
چاره کار ایجاد امنیت کردن در دل مردم است که این مقوله هم واقعا از دست من و تو خارج است.
فکر میکنم اساسا در این شرایط خنداندن هم سختتر شده. درست است؟
به شدت و به من برمیخورد وقتی درباره فیلم بوتاکس که یک فیلم جدی است به من میگویند ما فکر نمیکردیم تو بتوانی این نقش را بازی کنی. در حالی که آن زمانهایی که من در کارهای طنز تلاش میکردم که شما را بخندانم، خیلی کار سختی بود و خنداندن این جماعت الان خیلی سختتر هم شده است. هزاران برنامه دورهمی و خندوانه و جوکر هم که ساخته شود، آمپولی نخواهند بود که شاد زیستن را به آدمها تزریق کنند.
چرا سختتر شده؟
برای جواب سوالت خیلی دور نمیروم؛ اگر پیج اینستاگرام مرا دیده باشید، یک تیپی را خلق کردم به نام حمیرا که عشق بازیگری بود و توهم این را داشت که خیلی بازیگر خوبی است و برای هر فیلمی میرفت و تست میداد. چهار پنج قسمتی که ساختم بازدیدش خیلی زیاد بود و میتوانستم برایش تبلیغات هم بگیرم. ولی نتوانستم ادامه دهم. وقتی تو میخواهی بخندانی باید خودت در آن لحظه آماده خندیدن باشی که یک نفر بخندد. مثل خمیازه که مسری است و اگر یک نفر خمیازه بکشد به بقیه هم سرایت میکند. خنده هم دقیقا همین است. وقتی من از کمدی خودم به وجد نمیآیم، چطور ممکن است تماشاگر بخندد؟ من سه بار حمیرا را ضبط کردم، ولی آپلودش نکردم.
دلیلش چه بود که ادامه ندادید؟
میتوانم هزارویک دلیل بیاورم که حمیرا دیگر خندهدار نیست. قبلا وقتی میخواستم حمیرا را پخش کنم برایش برنامه داشتم، ولی الان باید همه حواسم باشد که فلان چیز را نشان ندهم شاید مردم دردشان بگیرد. جایگاه اقتصادیاش را نشان ندهم شاید مردم پسش بزنند. در لباس پوشیدن فلان چیز را رعایت کنم و خلاصه آنقدر باید حواسم به خیلی چیزها باشد که دیگر مجالی نمیماند تا برای خندان مانور بدهی.
مگر آن موقعهایی که بیشتر طنز کار میکردید، وضعیت مثل امروز نبود؟
یکی از علاقهمندیهای من در زندگی خنداندن آدمهاست، اما الان صادقانه میتوانم اعتراف کنم که این ابزارم ضعیف شده است. آن زمانهایی که من میخنداندم، همان موقع هم لابهلای خندههایی که به مردم میدادم حرف حساب میزدم. من آدم جوک تعریف کردن و استندآپ نیستم. من دلم میخواهد یک حرف حسابی را لابهلای خنده به تو بگویم و چون مدل خنداندنم اینجوری است، فکر میکنم این جماعت اصلا توان اینکه من حتی بخواهم حرف حسابی را هم به آنها بزنم ندارند. من فکر میکنم این قضیه خیلی بنیادین است. اینکه تو بخواهی یک برنامهای مثل جوکر بسازی تا آدمها در لحظه بخندند، واقعا دمتان گرم، چون میدانم کار سختی است. ولی از طرف دیگر هم خشم اجتماعی آنقدر زیاد است که وقتی آدمها این برنامه را میبینند، میگویند اینها چه دل خوشی دارند.
با این تعریف، ظاهرا ژانر طنز در سینما و تلویزیون رابطه مستقیمی با شرایط مملکت دارد و شاید در عین بیربطبودن اما در ماهیت و بقا به هم مربوط باشند. پس در شرایط سخت اقتصادی و اجتماعی این روزها، تکلیف طنز چیست؟
راستش هر چه شرایط اقتصادی بدتر شد، فاصله بیشتری بین مردم و هنرمندان افتاد. یعنی هر هنرمندی که مانیفستی داد، همه گفتند او از جنس مردم نیست و گفتند شماها نفستان از جای گرم درمیآید. در حالی که همه ما که سوپراستار نیستیم. همین امروز من رفتم ماشینم را از تعمیرگاه گرفتم و فاکتورش آه از نهادم بلند کرد. منم از مردم هستم، ولی خیلیها فکر میکنند کسانی که میخندانند پس اصلا خودشان درد ندارند. آنها نمیدانند کرایه آخر ماه یعنی چه! آنها نمیدانند بیخانمانی، حس آبرو یعنی چه! در حالی که من این را با جرات تمام به تو میگویم که 95درصد آدمهایی که الان شغلشان هنر است، شرایطشان سختتر از مردم است. به این دلیل که حداقل مردم عادی را کسی نمیشناسد، ولی ما را میشناسند و انگار از ما توقع بیپولی ندارند. انگار وقتی ما بیپول هستیم، خوار میشویم، انگار ناخودآگاه تحقیر میشویم. یک مثال سادهاش همین که مثلا اگر من ماشینم را ببرم کارواش و نتوانم 50هزار تومان انعام بدهم، قضاوت میشوم. درنهایت بخواهم به سوالت برگردم برای مقوله خنداندن بلاتکلیفم. نمیدانم اصلا الان خنداندن چقدر درست است. دلم میخواهد که اگر تریبونی داشته باشم، به آدمها این را بگویم که ما آدم هستیم. ما از آدمبودن دور شدیم. از انسانیت و تعریفی که انسانیت دارد، دور شدهایم و دچار چیزهای دیگری شدیم و این باعث شده که روزگار برایمان اسفبار شده است. حالا ممکن بود این را شوخی بگویم، ممکن بود با زبان کمدی بگویم.
خانم پرور شاید عدهای که میخواهند با حرف و عقیدهتان مخالفت کنند، بگویند که یک هنرمند اصلا وظیفهاش همین است که با هنرش شرایط را عوض کند. مثل آن گروه نوازنده کشتی تایتانیک که تا آخرین لحظات غرقشدن کشتی برای مردم نواختند.
تایتانیک فیلم است. تو نمیتوانی واقعیت را با شعارزدگی قاطی کنی. من قبول دارم که ما به حکم انسان بودنمان رسالتی در این زندگی داریم. ولی بحثم این است که ما دیگر انسان نیستیم. چیزی که به عنوان انسانیت درواقع برای ما تعریف شد، 20درصدش هم در ما باقی نمانده است. من 46 سالم است و روزگار جنگ را قشنگ یادم هست با جزئیات. یادم هست پدرم چه کارهایی میکرد برای اینکه آن چیزی را که ما داریم، بقیه هم داشته باشند. اراک که شهر صنعتی بود و خیلی بمباران میشد و شهر تخلیه شده بود و ما رفته بودیم به باغ یکی از اقواممان. تقریبا 6 خانوار آنجا زندگی میکردند. یک خانواده میرفت شهر نان میگرفت برای همه. یک خانواده اگر کار میکرد، پول درمیآورد برای همه بود. در اوج موشکباران تهران یادم هست پدرم از اراک مرغ خرید و آمد تهران و بین اقوامی که در تهران داشتیم، تقسیم کرد. الان تو چنین چیزهایی را میبینی؟ اصلا الان خود تو حتما در آپارتمان زندگی میکنی، اگر از تو بپرسم واحد شماره 7 کیست، او را میشناسی؟ این روزها، «نیاز» جایگزین انسانیت شده است. به همین دلیل ممکن است که منم بگویم فداکاری میکنم و آدمها را میخندانم. اما خود ما آنقدر غرق نیاز هستیم که انرژی که من الان باید برای خنداندن مخاطب بگذارم، 100 برابر گذشته شده است و درنهایتش هم باز بابت این هم قضاوت میشوم و میگویند چه دل خوشی دارد!
وقتی به سریالها و فیلمهای طنزی که در دهههای گذشته ساخته شدند، نگاه میکنی آن موقعها هم طنز تلخ اجتماعی وجود داشت. یعنی وقتی رضا عطاران سریال خانه به دوش را ساخت و این سریال سال 83 پخش شد، مخاطب با خانواده هندوانهفروشی سروکار داشت که درگیر مشکلات مالی عدیدهای بود و خب الان هم هنوز مشکل جامعه ما همین است. پس چه فرقی بین طنز تلخ و کنایهآمیز 17 سال پیش با طنز تلخ امروز وجود دارد؟
آن موقعها فقر بود، اما ثروت اینقدر نبود. فاصله فقیر و غنی الان خیلی زیاد شده است. مثلا آن موقعها اگر کسی ماشین ماتیز داشت، این ماشین یک چیز عجیبوغریب و خاص بود، قیمتش چقدر بود؟ 2میلیون. پیکان چقدر بود؟ 600هزارتومان. ببین فاصله ماتیز با پیکان چقدره؟ حالا الان یکی پراید دارد که در گرانترین شرایط 200میلیون است و یکی مازراتی دارد 15میلیارد. الان تفاوت فقیر و غنی خیلی زیاد شده است. کسی که فقیر بود، تلویزیون در خانهاش داشت، فرش داشت. الان کسی که فقیر است، موکت هم در خانهاش نیست. کسی که غنی است، پنج تا ماشین دارد، فرش زربافت در خانه است. بعد حالا اگر هر چه بود، پدیدهای به نام تکنولوژی نبود، پدیدهای مثل اینستاگرام نبود که آدم فقر اینها را ببیند. الان معمولیترین خانوادهها همه یک موبایل هوشمند دارند. همه اصولا یک اشتراک اینستاگرام دارند و میبینند و دلشان میخواهد. قبلا در گذشته آدم پولدار، فرهنگ پولدار زیستن را داشت. الان خیلی از افراد پولدار، فرهنگ پولدار زندگیکردن را ندارد. اینها بیماریهای اجتماعی است که ما امروزه در اجتماعمان داریم. شاید ما هنوز هم میخندیم و این خنده برایمان مثل یک واکسن میماند که ما را زنده نگه دارد، اما در شادی ضعف داریم. شادی عمیق است، خنده لحظه است، ما فقر شادی داریم و جوکر و جوکرها نمیتوانند ما را شاد کنند.