روزنامه خراسان
1400/09/28
مادرانگی با زبان اشاره
قطعا کسی نیست که به زحمتهای یک مادر از لحظه تولد فرزندش تا وقتی که همدیگر را ترک میکنند، شک داشته باشد. اصلا نام مادر با سختی کشیدن برای رشد فرزندان شناخته میشود. در این میان اگر مادری صاحب فرزندی شود که نیاز به رسیدگی و توجه بیشتر داشته باشد، قطعا تلاشهایش ستودنیتر خواهد بود، مانند مادرانی که فرزندان کمتوان دارند. در پرونده امروز با خانم بهرامی، مادری هم صحبت شدیم که بیش از 30 سال است که حامی و پرورش دهنده فرزند ناشنوایش است. فرزندی که ناشنوا به دنیا آمد و بر اثر مشاوره غلط، دوره طلایی بازیابی شنواییاش را از دست داد ولی با تلاش، پیگیری و توجه خاص مادرش به موفقیت رسیده است. شکی نیست مادران بسیاری هستند که مشکلات بیشتری را تجربه کرده و برای بزرگ کردن فرزندانشان زحمتهای بیشتری کشیدهاند ولی همراه امروز ما بهعنوان یک نمونه از این مادران انتخاب شده تا با گوشهای از مشکلات و سختیهای مضاعف این عزیزان آشنا شویم.دختری که ناشنوا به دنیا آمد
خانم بهرامی، مادر فاطمه خادمزاده داستان ناشنواشدن فرزندش را چنین تعریف میکند: «سال 1366 و در اوایل بارداری اولین فرزندم به بیماری سرخجه مبتلا شدم. بعد که فاطمه به دنیا آمد، یک سال و نیم گذشت و متوجه شدیم که هنوز حرف نمیزند. در فامیل ما بچهها دیر به حرف نمیآیند، برای همین نگران شدیم. به تشخیص پزشک از گوش فاطمه نوار گرفتیم و بعد از معاینه مشخص شد که بچه اصلا شنوایی ندارد ولی از بس هوشیار و زرنگ بود تا آن سن متوجه نشده بودیم که ناشنواست.» مادر فاطمه از همان بدو تولد دخترش درگیر مشکلاتی بوده که آنها را اینگونه توضیح میدهد: «متاسفانه بعضی از افراد فامیل این موضوع ناشنوایی را درک نمیکردند. همسرم هم به دلیل گرفتاریهای شغلی وقت نداشت تا برای رسیدگی به دخترمان کمکم کند. برای همین خودم بودم و این بچه. چون بچههای دیگر وقتی گرسنه یا تشنه میشوند یا زیرشان را کثیف میکنند، با گریه یا اصوات یا کلمات میتوانند خواسته خود را بیان کنند ولی این بچه نمیتوانست. برای همین همه چیز را در دسترس اش میگذاشتم. بعد هم ساعت تنظیم میکردم و طبق برنامه به بچه شیر میدادم یا زیرش را عوض میکردم تا خودش مجبور نشود با زبان بیزبانی من را صدا بزند.»
کاش به توصیههای پزشکی اطرافیان گوش نمیدادیم
«کاش به توصیههای دیگران گوش نمیدادیم.» خانم بهرامی دلیل این افسوس اش را چنین بیان میکند: «دو ساله که بود در یک مهمانی متوجه شدیم بچه یکی دیگر از افراد هم ناشنواست. سمعک او را روی گوش فاطمه گذاشتیم، توانست کلمههایی را که ما میگفتیم تکرار کند. خیلی خوشحال شده بودیم ولی عدهای در خانواده گفتند این کار بچه را اذیت میکند، روی مغزش تاثیر میگذارد و... . متاسفانه ما هم بهجای مشورت گرفتن از پزشک، به حرف آنها گوش دادیم و از سمعک استفاده نکردیم. بعدا که بزرگتر شد متوجه شدیم دیگر دیر شده و سمعک نمیتواند کمکی به بهبود شنواییاش بکند.» مادر فاطمه به نمونه دیگری از سختیهایی که به خاطر محدودیت فرزندش به دوش کشیده چنین اشاره میکند: «تا سه سالگی خیلی سختی کشیدم، چون نه من متوجه خواستههای فاطمه میشدم و نه او حرفهای من را میفهمید. بعد برای گفتار درمانی به پزشک مراجعه کردیم تا مقدمات مدرسه رفتن اش را انجام دهیم. بچههای کمتوان دیگر مثلا نابیناها میتوانند با اطرافیان رابطه برقرار کنند ولی کودک ناشنوا چون کلمات را نشنیده و با حروف آشنا نیست، نمیتواند نیازهایش را بیان کند. حرفها را نمیشنید و متوجه اخطارها نمیشد و باید مراقبش بودیم تا کار خطرناکی انجام ندهد یا از جایی نیفتد و... . زمانی که فاطمه را مدرسه گذاشتیم، میگفتند نباید با این بچهها زبان اشاره کار کنیم و فقط با لبخوانی با هم ارتباط برقرار میکردیم. بعدا که به انجمن رفتیم متوجه شدیم ناشنواهای دیگر خیلی کم لبخوانی را متوجه میشوند و باید با آنها با زبان اشاره صحبت کنیم.»
با دخترم در کلاسهای مدرسه شرکت میکردم
این مادر فداکار با آنکه دست تنها بود ولی باز هم مسئولیت مادریاش را به بهترین نحو ادامه داد. خودش این طور تعریف میکند: «وقتی به سن پیشدبستانی رسید، خودم هر روز به مدرسه میبردمش تا حروف را یاد بگیرد. چون هنوز سواد نداشت باید روی لبخوانی کار میکردیم. من هم میرفتم تا خودم یاد بگیرم و در خانه با او تمرین کنم. همچنین برای وقتهایی که فاطمه در مدرسه نیاز به کمک داشت یا درس را متوجه نمیشد، باید همراهش میبودم. چون فاطمه با خودم راحتتر بود، همه کارهایش هم با خودم بود و همسرم در حد این که بعدا وقتی بزرگتر شد او را دو سه ساعتی پارک ببرد، کمک میکرد.» در همین زمان اتفاق دیگری میافتد که از یک نظر بار مشکلات مادر اضافه میشود و از سوی دیگر، زندگی رنگ و بوی دیگری میگیرد. خانم بهرامی ادامه میدهد: «فاطمه که 8 ساله شد، دختر دیگرم یعنی فائزه به دنیا آمد و کارم سختتر شد. هم باید به کارهای فاطمه که کلاس اولی شده بود رسیدگی میکردم و هم باید از فرزند دیگرم مواظبت میکردم. با این حال دختر کوچکم را پیش مادرشوهرم میگذاشتم و با فاطمه به مدرسه میرفتم تا تکالیفش را یاد بگیرم و در خانه کمکش کنم. بعد از به دنیا آمدن خواهرش، وارد مرحله جدیدی شدیم؛ محبت فاطمه به خواهر کوچکترش و این که از او مراقبت کند و هوایش را داشته باشد. طوری شده بود که بچه را به فاطمه میسپردم و خودم کارهای خانه را انجام میدادم.»
دخترم هم عکاسی بلد است، هم بافتنی، نقاشی و...
مادر از این که اجازه نداد فاطمه خانهنشین شود و دخترش را با وجود مشکلات اداری به ادامه تحصیل تشویق کرده، چنین میگوید: «فاطمه تحصیل را ادامه داد و دیپلم خیاطی گرفت، چون رشتههای دیگری برای این بچهها نبود. من و مادران دو بچه ناشنوای دیگر خیلی تلاش کردیم و از آموزش و پرورش خواستیم تا رشتههای دیگر مثل کامپیوتر را هم برای ناشنوایان بگذارند که به نتیجه نرسید. خودش عکاسی و کامپیوتر دوست داشت که برای تحصیل در مقطع دبیرستان امکانش مهیا نشد و برای ادامه تحصیل در دانشگاه رشته عکاسی را انتخاب کرد. باز هم خودم همراهش میرفتم تا اگر نتوانست با استادها ارتباط برقرار کند، من کنارش باشم.» سرانجام فاطمه با تلاش خود و همراهی بینظیر مادرش درسش را به اتمام رساند. او اکنون مشغول انجام فعالیتهایی مانند عکاسی، فتوشاپ، بافتنی و نقاشی است. اما مادر هنوز غم دارد و میگوید: «یکی از ناراحتیهای بزرگ زندگی من این است که کاش میتوانستم بهتر با فاطمه ارتباط برقرار کنم. او هم گاهی غصه میخورد که نمیتواند حرف دلش را مثل دخترهای دیگر راحت به مادرش بزند یا مثلا در جمع فامیل که دیگران نمیتوانند با او ارتباط برقرار کنند یا خودش متوجه نمیشود بقیه چه میگویند و متوجه صحبتها در جمع نمیشود. همین طردشدنش در جمع، پیرم کرد. امید و زندگی ما فرزندانمان هستند و وقتی میبینیم غصه دارند، غصه میخوریم.» خانم بهرامی به مورد مهم دیگری هم اشاره میکند: «نکته دیگر بالارفتن فرهنگ مردم است. وقتی در محیط بیرون خانه این بچهها با هم صحبت میکنند، عدهای با تعجب و حتی تمسخر بهشان نگاه میکنند که نیاز به فرهنگ سازی برای برخورد با این افراد است.»
اصلی ترین دغدغه این مادر
برای فرزندش
خانم بهرامی از دلواپسیهایش میگوید: «اصلیترین دغدغه ما رفتن فاطمه به سر خانه و زندگی خودش است. الان فکر و ذکرم فقط آینده این بچه است. نه فقط فاطمه که برای همه بچههای کمتوان و ناتوان دعا میکنم که خوشبخت شوند. موافق ازدواجش هستیم ولی بهتر است اینطور بچهها با افرادی شبیه خودشان ازدواج کنند تا بتوانند همدیگر را درک کنند که خب این روزها یک پسر ناشنوا که امکان ازدواج داشته باشد، کم است. برای همین خانوادهها در این شرایط میترسند که بعد از ازدواج یک فرزند ناتوانشان تبدیل به دو تا شود و برای همین ازدواج کردن اینها سختتر شده است. چند نفری هم از طرف انجمن معرفی شدند که آنها هم متاسفانه امکان راه انداختن یک زندگی را نداشتند. باید خانواده دختر و پسر کمکشان کنند که به شرایط مالی آنها بستگی دارد.» مشکلات مالی یکی دو تا نیست، مادر ادامه میدهد: «اصلیترین هزینه والدین این فرزندان سمعک است که باید آزاد بخریم و تازه جنس خوبش هم گرانتر است. خیلی از خانوادههای بچههای ناشنوا هستند که توان خرید سمعک خوب را ندارند و آن زمان طلایی برای کمک به بچه از بین میرود. کاشت حلزون هم همینطور است و هزینه بالاتری دارد.» با این همه مادر از خاطرات خوشش هم میگوید: «اولین کلمههایی که از دهان فاطمه درآمد مامان و بابا بود، انگار دنیا را به ما دادند. در خانه مادرم بودیم و بقیه فامیل هم بودند که همه ذوقزده شدیم. بعدا که برای مدرسه به گفتاردرمانی بردیمش و توانست کلمههای ساده را بگوید، آنقدر خوب تکرار میکرد که اطرافیان باور نمیکردند و میگفتند این بچه میشنود! همین چیزها بود که باعث شد از غممان کم شود.»
خواهر ی که مترجم زبان اشاره شده است
مادر فاطمه نه تنها خودش کم نیاورد که حتی دختر دیگرش را هم به تلاش واداشت و او را تشویق کرد که زبان اشاره یاد بگیرد تا بتوانند بهتر با فاطمه ارتباط برقرار کنند. فائزه خادمزاده داستان خودش و خواهرش را این طور تعریف میکند: «اوایل کودکی که بهمرور فهمیدم خواهرم با بقیه مردم متفاوت است، متوجه مشکلی نمیشدم، چون خواهر من بسیار مستقل بود و به راحتی لبخوانی میکرد. بیشتر مشکلاتی که وجود داشت سختیهای خودش برای ارتباطگیری با ما بود. من تنها چیزی که میدیدم تفاوت بود. با اینهمه ما تمام سعیمان را میکردیم که خواهرم احساس تنهایی نکند، اما باز هم آن دوره، دورهای بود که اطلاع نداشتیم باید به آموزش زبان اشاره توجه کرد. روزهایی را که میتوانستیم با زبان اشاره برای خواهرم بسازیم و باعث شیرین شدن دنیای او شویم با سختی لبخوانی گذراندیم. همچنین از دوره کمبودها و سختیهای دوران مدرسه و اشکالاتی که به آن وارد است هم گذشتیم. در زمان تحصیل خواهرم در مدارس ناشنوایان زبان اشاره را درس نمیدادند. بعد که به موسسههای ناشنوایان سر زدیم با بچههایی که زبان اشاره بلد بودند، آشنا شدیم. یک روز من فیلمی از یک گروه سرود ناشنوایان دیدم که برایم جالب بود در آن با زبان اشاره به راحتی احساسات و مفاهیم را بیان میکردند، کاری که با لبخوانی امکانپذیر نبود. خوشم آمد و با خواهرم دنبال یاد گرفتن آن رفتیم. از آن جایی که زبان اصلی ناشنوایان همان زبان مادریشان است، بعد از روبهرو شدن با کسی که زبان اشاره بلد است، خیلی سریع میتوانند آن را یاد بگیرند. برای همین من و خواهرم همزمان شروع به یادگیری این زبان کردیم ولی خواهرم خیلی بهتر و سریعتر از من زبان اشاره را یاد گرفت. اکنون من به لطف وجود خواهرم مترجم زبان اشاره هستم، خواهری که همیشه حامی من بوده و هست.»
سایر اخبار این روزنامه
تغییر یارانه ارزی دارو؛ دغدغه ها و راهکارها
قفل محرمانگی صلاحیت لاریجانی شکست؟!
عقدههای روانی در جشن تولدهای کثیف
مادرانگی با زبان اشاره
شلیک به دزدان شب رو !
روزگار کم رمقی اخلاق
راهبرد ملی برای جهانی شدن زبان فارسی
تاریکخانه شرکت های دولتی
سبقت «حرفه ای» سیروان شغل شاعران و رشید مظاهری، یاغی جدید ؟
قالیباف: اقتصاد به گل نشسته دچار مشکل دولتی سازی است
تاریخ دور بعدی مذاکرات در هاله ای از ابهام
مشوق های صرفه جویی انرژی در جهان
20 پلاسکو فقط در 2 خیابان مشهد!