روزنامه خراسان
1400/10/01
ساکنان وفادار خانههای سالخورده
خانه در گذر زمان تغییر کرده است؛ نهتنها شکلوشمایل و متراژ و مصالحش، بلکه معنا و مفهومش. خانه در روزگاری نهچندان دور سرپناهی بود که اهالیاش آن را عزیز میداشتند؛در اندازه عضوی از خانواده که مثل یک بزرگتر قابل احترام، حواس همه ساکنان به درد و غمش بود. ترک روی دیوار، نمزدگی کنج سقف و آفت توی باغچه، زخمی به جان خانه بود که یک صبح جمعه همه باید آستین بالا میزدند و درمانش میکردند. پای اوستابنا فقط وقتی به خانه باز میشد که زخمی عمیق به جان خانه میافتاد. خانه رها نمیشد، مرمت میشد. کسی خانهاش را نمیکوبید، دست غریبه نمیداد، مثل چشمهایش از آن مراقبت میکرد تا وقتش که رسید، بسپردش به دست نسل بعدی. در روزگار ما، از بد حادثه، خانه غریبهای است که چند صباحی جای خوابمان را مهیا میکند. ما به خانه دل نمیبندیم چون امروز و فردا موعد قراردادمان سر میرسد و وقتی برای دست کشیدن به زخمهای روی درودیوارش نداریم. خانه حالا چاردیواری کلنگی است که باید بکوبیمش و بهجای حیاط دستوپاگیرش، چند واحد نون و آبدار علم کنیم ، اما در همین روزگار ما خانههایی بهجا ماندهاست متعلق به نسلی که شانس انس گرفتن با خانه را داشتند. پدرومادرها و پدربزرگومادربزرگهای ما در خانههایی زندگی میکنند که کوچک یا بزرگ، بازسازیشده یا کلنگی، ته کوچه بنبست یا برِ خیابان، برایشان عزیز و پر از خاطره است؛ حتی اگر بهنظر ما وابستگی به آجر و آهن، بیمعنا باشد. در پرونده امروز روایتهایی میخوانیم از کسانی که به خانهشان وفادار ماندهاند و گوششان به توصیه آشنا و غریبه برای کوبیدن و فروختن و رهاکردن خاطراتشان، بدهکار نیست.نکته: روایتهای این پرونده، قابل تعمیم نیست؛ ما نمیخواهیم بگوییم اصرار بزرگترها به ماندن در خانه سالخوردهشان لزوما به نفع آنها هست یا نیست چون تجربه و شرایط افراد با هم فرق دارد. فقط میخواهیم شنونده حرفهای بزرگترها باشیم و از زاویه دید آنها به «خانه» نگاه کنیم.
روایت اول خانه دشت سرده
خانه ما عضوی از خانوادهمان است
58سال پیش شوهرم در «دشت سرده» مشهد یک زمین خرید، حالا اسمش شده خیابان «آبکوه». یادم نمیرود که چقدر خوشحال شدم. اجارهنشینی خیلی سخت میگذشت. کافی بود اجاره یکی، دو روز دیر و زود شود، صاحبخانه بلبشویی بهراه میانداخت که بیا و ببین. کار هر ماهم شدهبود گریه و غصه. اما دیگر آنروزها تمام شدهبود، دیگر جایی برای خودمان داشتیم که میتوانستیم صدایش کنیم «خانه ما». آن موقع از پنج تا بچهام، دوتا از دخترها را داشتم. دوست داشتیم خانه را طوری بسازیم که بچهها راحت و خوشحال باشند؛ از آن زمین 330متری، 200مترش شد حیاط با باغچهای که حالا برای ما دستکمی از باغ ندارد. آنوقتها آب لولهکشی نداشتیم. قناتی که یکی از سرچشمههایش در فلکه سعدی بود، از کنار خانهمان میگذشت و آب از چاه میکشیدیم. آسان نبود ولی خوش بودیم. سه تا بچه بعدی هم کمکم بهدنیا آمدند. همه عشق و کیفشان آن حیاط بزرگ بود و گلهای باغچه. راستی گفتم اسم کوچهمان «گل» بود؟ این اسم را من برایش انتخاب کردم. شوهرم که کارمند شهرداری بود، یکروز چندتا کاغذ آورد و گفت «اسم کوچهمان را تو انتخاب کن». سالها «گل» روی تابلوی سر کوچه ماند، سالها چه زود گذشت. بچهها با چه عجلهای قد کشیدند. ما با چه شتابی پیر شدیم. شوهرم از دنیا رفت. بچهها رفتند سر خانه و زندگیشان. یکی از دخترهایم در خانه پیش من مانده و یکی از پسرهایم در سوییت ته حیاط با زن و بچههایش زندگی میکند. از آن موقع تا حالا چیزهای زیادی تغییر کرده اما عشق ما به خانه باقی است. نوهها، حتی آنهایی که خارج از ایران زندگی میکنند، به این خانه وابستهاند. من صبحها که بیدار میشوم، قبل از هر کاری چند دقیقهای از پنجره حیاط را تماشا میکنم؛ از دیدن درختها و گلها حظ میبرم و حساب بچهگربهها را دارم که مادرهایشان توی حیاط ما آنها را زاییده و رفتهاند. ما به خانهمان محبت میکنیم و من فکر میکنم او هم این علاقه را به ما پس میدهد وگرنه چرا هرکس مهمان ما میشود، از عشق و گرمای خانهمان تعریف میکند؟ چطور میتوانیم خانهای را که یکی از اعضای خانوادهمان است، بکوبیم و بهجایش آپارتمان بسازیم؟ من هیچوقت نتوانستم این جمله را از کسانی بپرسم که پیشنهاد خراب کردن خانه را بهمان میدهند چون بلافاصله بعد از شنیدن «دیگه این خونه کلنگی شده، باید کوبیدش» گریهام میگیرد. توی قفسه سینهام احساس درد میکنم و از خوابوخوراک میافتم. همسایهها میگویند ما کمک میکنیم و خانهتان را شریکی میسازیم اما نمیگویند آیا آپارتمان هم حیاطی دارد که با آسودگی در آن قدم بزنم و از درودیوارش صدای خاطراتم را بشنوم؟ نمیگویند چطور میشود خانهای را که خودمان ساختیم، خودمان هر سال رنگ زدیم و عیبوایرادهایش را با دستهای خودمان تعمیر کردیم، خراب کنیم؟ نه که فکر کنید زندگی کردن در خانه قدیمی کار آسانی است؛ مراقبت و رسیدگی میخواهد. نظافتش سخت است. حمامش توی زیرزمین است و راهرو و آشپزخانه و توالتش همیشه سرد؛ ما در زمستان، مثل حالاییها لباس نازک نمیپوشیم. بلوز بافتنی و جوراب پشمی تنمان میکنیم و خودمان را لای پتو میپیچیم اما دلمان به خانهمان گرم است.
پینوشت: آنچه خواندید، روایت خانم «شادی شاملو» 54ساله است که از زبان مادرشان نقل کردهاند. خانم «گیتیآرا» 88سالهاند و حافظه و حوصلهشان برای مصاحبه یاری نمیکرد، برای همین شادیخانم قصه خانهشان را برای ما تعریف کردند.
روایت دوم خانه اجدادی در تبریز
خانه ما تاریخ و میراث اجدادمان است
ما در تبریز زندگی میکنیم؛ در خانهای آباواجدادی که بعد از فوت بزرگترها بین ما بچهها تقسیم شد و حالا همه خواهروبرادرها کنار هم هستیم. من 75سال از خدا عمر گرفتهام و خانمم، 70ساله است. هردویمان بیشتر سالهای زندگیمان را در این خانه بودیم که دوتا اتاق بیشتر ندارد، آشپزخانهاش توی زیرزمین است و با معیارهای جوانهای امروزی، خانه دل بخواهی نیست. نوه بزرگم وقتی دانشگاه تبریز قبول شد، چندسالی با ما زندگی کرد. در تمام آن مدت ورد زبانش این بود که خانه را بفروشید و یک آپارتمان کوچک بخرید. میگفت سنوسالی ازتان گذشته، هر روز برای غذا پختن باید کلی پله بالا و پایین کنید و ازپس نظافت حیاط برنمیآیید. میگفت اگر در آپارتمان کوچکی زندگی کنید، امنیتش بیشتر است و خیال ما هم راحتتر. میگفت شما که توانایی مالی دارید، چرا از این محله قدیمی به منطقه بهتر و خانهای مدرن و راحت نمیروید؟ این جملات را بارها و بارها از زبان تکتک بچهها و نوهها شنیدیم و هربار جواب دادیم: «این خونه ارث خانوادگیه. بوی پدر و مادرمونو میده. کجا ول کنیم بریم؟». آپارتمان مگر برای ما خانه میشود؟ نسل جدید در آپارتمان راحت است ولی به ما حس خفگی دست میدهد. خانه باید حیاط و باغچه داشته باشد. خانم هنوز که هنوز است هرسال در حیاط بساط رب و ترشی راه میاندازد. عرقیات گیاهی خودمان و بچهها را خودش درست میکند و برای دخترهای دمبخت فامیل با پشم، لحاف و تشک میدوزد. اصلا از این چیزها بگذریم، خاطراتمان را چه کار کنیم؟ در سنوسال ما رفتن و تغییر کردن، آسان نیست. نمیتوانیم بهراحتی از گذشته و تجربیاتمان بگذریم، نمیتوانیم به محله جدید و آدمهای جدید عادت کنیم، نمیتوانیم دور از همسایههای آشنا زندگی کنیم. نمیتوانیم از شکل و شمایل خانهای که سالها به آن خو گرفتیم، بگذریم. چندسال پیش خانه را نوسازی کردیم اما دست به ترکیب و نقشهاش نزدیم. حتی نمیتوانیم به دست غریبه بسپاریمش. وقتی خواهرِ خانم و شوهرش فوت کردند، راضی نشدیم یک غریبه وارد خانهشان –که بخشی از خانه بزرگ اجدادی است- شود. آنقدر صبر کردیم تا یکی از آشناها آمد و آنجا ساکن شد. اینجا هرچه باشد، خانه ماست و دوستش داریم. فکر کنم بچهها و نوهها هم دیگر این موضوع را پذیرفتهاند. شاید هم حریف ما نمیشوند که دیگر حرفی از فروختن و رها کردن خانه اجدادی نمیزنند».
پینوشت: آنچه خواندید روایت خانم «نسیم نوحهخوان» است که از زبان پدربزرگشان برای ما نقل کردهاند. پدربزرگ و مادربزرگ خانم نوحهخوان در تبریز ساکن هستند و به زبان فارسی تسلط ندارند، برای همین ایشان واسطه بین ما شدند تا حرفهای صدیقهخانم و آقایوسف را بشنویم.
روایت سوم خانه خیابان خواجهربیع
خانه ما گنجینه خاطرههای تلخوشیرین است
من در خانه دوطبقه 50سالهای زندگی میکنم در خیابان خواجهربیع، حالا البته اسم محلهمان شده «بولوار آیتا... عبادی». 45سال از عمرم را اینجا بودم. پنج بچهام را در همین خانه بزرگ کردم، همینجا عروس و داماد شدند و عکس پسر شهیدم روی دیوار این خانه جاخوش کردهاست. حاجآقا که فوت کرد، بچهها گفتند نباید توی این خانه تنها بمانی. پسرم پیشنهاد کرد که یکی، دوسالی در یکی از آپارتمانهایش زندگی کنم. گفت اگر خوشت نیامد، برگرد همینجا ولی من نتوانستم این همه سال خاطره تلخ و شیرین را رها کنم. بچهها خیابانهای بالا مینشینند ولی من آن محلهها را دوست ندارم. اینجا مسجد و حرم به خانهام نزدیک است. قبل از کرونا ظهر و شب نمازم را توی مسجد میخواندم. سه روز توی هفته ورزش میرفتم و سه روز دیگرش را مشرف میشدم به حرم. توی محل ما همیشه روضهخوانی محرم و صفر بهپاست. من به حیاط و ایوان خانهام آموخته شدهام، توی آپارتمان دق میکنم. خانه دخترها که میروم، پردهها را سرتاسر کشیدهاند و چشم آدم جایی را نمیبیند از تاریکی. من برای خودم باغچه بزرگی دارم، خانه به این خوبی و دلبازی را ول کنم و بروم توی آپارتمان؟ درست است که حالا همه بچهها رفتهاند سر خانه و زندگیشان و من ماندهام تکوتنها ولی همسایه خوبی نصیبم شدهاست. پنج سال است که طبقه پایین را به یک زوج جوان اجاره دادهام. خانم همسایه خیلی مهربان است و خریدهایم را انجام میدهد، اصلا فرقی با دختر و نوههایم ندارد. تا قبل کرونا خودم کوچه و بازار میرفتم ولی در این دو سالی که خانهنشین شدهام، همسایهام حواسش بهم هست. بچهها هم مرتب به من سر میزنند و هر کاری داشتهباشم، انجام میدهند. خانهمان را چندسال پیش بازسازی کردیم و خرابی زیاد ندارد ولی اگر مثلا شیر آب، چکه کند یا کولر سرویس لازم داشته باشد، پسر و دامادم رسیدگی میکنند. این خانه برای من زحمت و آزاری ندارد، همهاش خاطره است. هرسال عید نوروز سفره هفتسین میانداختم، همه بچهها و نوهها و نبیرهها میآمدند و دورهم جمع میشدیم. عکسهای آنروزها را گذاشتم توی طاقچه، پیش چشمم. بچهها هم حالا دیگر میدانند که اینجا برای من بهتر است.
پینوشت: طاهرهخانم، 85ساله است. نوهشان واسطه گفتوگو میشود و دخترشان شهلاخانم قرار مصاحبه را هماهنگ میکند. یک روز ظهر پنج شنبه مینشینم پای روایت ایشان از خانه خیابان خواجهربیع که شاهد صبور چهار نسل عروسی، عزا و تولد یک خانواده بودهاست.
سایر اخبار این روزنامه
13 میلیون جوان در صف ازدواج!
«دل آویزترین» صدای ایران
مصائب مونا
کیفرخواست بی سابقه ۱۰ ممیز برای تعیین بیش از حد مالیات
تمرین نبرد با قواعد ایرانی
پوست موز چند صدایی زیر پای تیم اقتصادی دولت
بازدید سفیر ژاپن از موسسه فرهنگی هنری خراسان
رمزگشایی از جعبه سیاه ۴۶ تن طلای سرخ
تکذیب خبر زمان جایگزینی یارانه جدید به جای ارز 4200
برزمینماندههای «جهاد تبیین»
حکم سیف و احمد عراقچی در دیوان عالی نقض شد
ساکنان وفادار خانههای سالخورده