روایتی متفاوت از شب وحشت و فاجعه در سالگرد زلزله بم
به ناز مقدسی| از آن سحرگاه که زلزلهای، خواب 34 هزار زن و مرد و کودک را ابدی کرد، 18 سال میگذرد. 5 دی ماه سال 82، درست 5 و 26 دقیقه بامداد بود که زمینِ زیر سر «بم» لرزید و خواب مردمانش را آشفته کرد تا از آن شهر زیبای باستانی، تلی از خاک باقی بماند. فاجعه بزرگی بود، یک شهر 100 هزار نفری حالا بیش از نیمی از مردمانش را زیر تلی از خاک دفن کرده بود. در کشور عزای عمومی اعلام شد و کمکهای دولتی، مردمی و داوطلبانه تنها کاری بود که از دیگران برمیآمد. آن روزها در نبود اینترنت و شبکههای اجتماعی اخبار زلزله را میشد از رادیو و تلویزیون پیگیری کرد و هر کدام از ما که سنمان قد بدهد، خوب به یاد داریم که چه روزهای سیاهی بر مردمان این سرزمین گذشت. حالا اما این تراژدی 18 ساله شده و گذر زمان چنان داغش را سرد کرده که شاید خیلیها با مرور آن شب زمستانی تلخ، به یاد نیاوریم که اصلا، این خبر را چطور و از کجا شنیدیم؟ کدام مجری این خبر را اعلام کرد؟ سر میز صبحانه بودیم یا داشتیم بندهای کفشمان را میبستیم که مادر گفت بم زلزله آمده و بعد تصاویر زلزله با آن آهنگ سوزناک فیلم خاک سرخ از تلویزیون پخش میشد؟ شاید هم پشت فرمان ماشین در ترافیک نشسته بودیم که خبر از رادیو اعلام شد و قلبمان را از جا کند. حالا قبل از اینکه به خواندن این گزارش ادامه دهید، یک دقیقه چشمهایتان را ببندید و آن روز را تصور کنید. چه چیزی از آن روز یادتان میآید؟
مرو ای دوست
طبیعی است که هر فاجعهای کمکم در ذهن مردمی که کمتر درگیرش بودند، کمرنگتر شده باشد، اما بمیها خیلی خوب به یاد دارند که 18 سال پیش در چنین شبی دقیقا چه شد! کجا بودند و چه میکردند که زندگی روی دیگرش را به آنها نشان داد. اکرم شمسایی وقتی میخواهد به این سالهای دور برگردد، انگار دوباره داغش تازه میشود: «درست یادم است که آن شب سرما خورده بودم. در تب میسوختم و برای همین هم خیلی زود به رختخواب رفتم. فکر کنید در خواب عمیق باشید و یک دفعه با یک حس ترسناک و ناشناخته از خواب بپرید. همه چیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. برادرم فریاد میزد: « بیاین بیرون»، اما من هر چه خودم را به در خانه میرساندم، زمین مرا به عقب پرتاب میکرد.» کسی از خانوادهاش زیر آوار نماند، اما چند قدم آنطرفتر از خانهشان صدای فریادها و ضجههای همسایهشان گوش آسمان را کر میکرد: «من سمیه را از دست دادم. دوست دوران کودکی، همکلاسی، رفیقم را زلزله از من گرفت. چه آرزوهایی که برای هم نداشتیم. با هم بزرگ شده بودیم و قرار بود با هم به دانشگاه برویم. هیچکس را در بم نمیشناسید که داغدار نشده باشد. هر خانوادهای بالاخره یکی از اقوام و دوستانش را از دست داد. باورم نمیشود 18 سال گذشت!»
درسم را رها کردم
کمسن و سالترین بازماندگان بم، حالا 18 ساله شدهاند، دیپلمشان را گرفتهاند و شاید دانشجوی ترم اول یا دوم دانشگاه باشند. «دانشگاه» همان جایی است که بعد از زلزله، داغش بر دل علیرضا و خیلیها ماند: «من دانشآموز درسخوانی بودم. نمرههایم خیلی خوب بود. سال 82 ، سال آخر دبیرستان بودم و تصمیم داشتم که در تابستان سال بعد در کنکور شرکت کنم، اما زلزله مرا از هدف جدا انداخت. نتوانستم درسم را ادامه دهم و همان دیپلمه ماندم.» علیرضا بیدرانی خیلیها را میشناسد که به خاطر زلزله از مسیر و زندگی و درسشان دور افتادند: «راستش مدرسهها که تا چند وقتی تعطیل شده بود. یکسری از معلمهای مدارس در زلزله زیر آوار مانده بودند و به رحمت خدا رفتند. کلاسها تشکیل نمیشد و وسط سال تحصیلی نمیشد با معلمهای جدید کنار بیاییم. برای همین اوضاع درس و مدرسه حسابی به هم ریخت و من هم مثل خیلی از همکلاسیهایم نتوانستم سال آخر دبیرستان درسم را آنطور که باید و شاید بخوانم. کنکور هم شرکت نکردم و اگر به عقب نگاه کنیم، زلزله مسیر زندگیام را تغییر داد.»
سر به بیابان گذاشتم
«همه بمیها زندگیشان را از صفر شروع کردند. هنوز هم نصف راه قبل را نرفتهایم.» اینها را آقای موسیزاده میگوید و معتقد است که هنوز هم بعد از گذشت 18 سال خیلیها نتوانستهاند مثل قبل زندگیشان را بسازند: «در بم بناهایی پیدا میشوند که فقط اسکلتش ساخته شده. یعنی مشخص است که صاحبش با وامی که آن زمان دولت داد، توانسته اسکلت خانهاش را بنا کند، ولی چون هزینه ساختش را نداشته رهایش کرده و نیمهکاره مانده است.»
و وقتی به 18 سال قبل برمیگردیم، آن شب در روستا عروسی یکی از فامیلهایشان بود و برای همین از زلزله جان سالم به در برد: «تقریبا ساعت پنج بعد از ظهر چهارم دی 82 بود. من میخواستم بچههای برادرم را ببرم روستا. آنجا عروسی یکی از فامیلهایمان بود، اما برادرم با ما نیامد و در بم ماند. ساعت پنج و نیم صبح پنجم دی یک مرتبه متوجه شدم زمین زیر سرم میلرزد. از خواب پریدم. سریع بچهها را از ساختمان انداختم بیرون. برقها قطع شد. خواستم تلفن بزنم؛ تلفن هم قطع شده بود. آن شب زمستانی هوا به 11 درجه زیر صفر رسیده بود.» او خود را تا ساعت6 و با ماشین به بم میرساند، به خانه برادرش که دیگر خانه نبود: «من سریع با ماشین به طرف بم حرکت کردم. اول به شهر بروات رسیدم. تمام ساختمانها با خاک یکسان شده بود، اما در بم، شهر به طور کامل تخریب شده بود. با هزار بدبختی توانستم خانه را پیدا کنم، چون دیگر کوچهها و خیابانها هیچ نشان و آدرسی نداشتند. زمانی که به خانه رسیدم، تلی از خاک شده بود. دخترهای برادرم داشتند گریه و زاری میکردند. پرسیدم برادرانتان کجا هستند؟ گفتند زیر آوار. شروع کردم به جابهجا کردن آجرها و خاکها. 3 تا برادرزادهام و مهمانانشان در زیر آوار جان سپرده بودند. بعد رفتم به کمک بقیه فامیل. تقریبا 40 نفر از اقواممان زیر آوار زلزله جان داده بودند.» موسیزاده 7 روز سخت را پشت سر میگذارد و آنقدر بوی مرگ و جنازه را با تکتک سلولهای تنش لمس میکند که دست آخر بعد از مراسم هفتمین روز درگذشتگان سر میگذارد به بیابان. خودکار و دفترش را برمیدارد و غمش را در 16 دقیقه مینویسد:
چون طلوع تابید اندر شهر بم
شهر را ماتم گرفت و رنج و غم
هیچ کس باقی نمانده توی شهر
جز گروه اندکی امدادگر
کاخها ویران شدند در شهر بم
قامت نخلا خمید از بار غم
زخمیان را میبرند امدادگران
تا کنند چاره به حال دیگران
هرچه دیدم مرده بیغسل وکفن
میسپردند قلب هر دشت و دمن
12. 10 .82
سالگرد زلزله بم برای رسانهها تکرار درس و اشتباهات گذشته است، اما برای بازماندگان تکرار تلخ تاریخ. همین هم شد که وقتی سراغ خیلی از ساکنان قدیمی بم رفتم، تمایلی به صحبت کردن درباره زلزله نداشتند. آنها معتقدند حرف زدن از آن روزها داغشان را دوباره تازه میکند؛ هرچند که این غم کهنه نخواهد شد.