روزنامه شرق
1400/10/05
و درشکه او را بر زمین میکشید...
و درشکه او را بر زمین میکشید... سعید عقیقی با برادرم هشت، نُه ساعتی در صف سوزناک سینما بهمن ایستادیم تا توانستیم برویم تو. یک روز پیش بهدلیل ازدحام جمعیت در میان برف حتی نمیشد به دو قدمی سینما شهرقصه نزدیک شد. فیلم به همان دو سانس و دو روز آخر رسیده بود و اکران دیگری در جشنواره نداشت. خوشبختانه روز بعد، هم برف نمیآمد و هم اول صف ایستاده بودیم. نزدیک یکِ بعدازظهر برای نُه و ربعِ شب که بعد شد یازده و نیم شب. یکی، دو روز بعد داشتیم دنبال نسخههای هیچکاک میگشتیم که یکی، دوتاشان را پیشتر دیده بودیم و گمان میکردیم با فیلم نسبتی دارند: سرگیجه، شمال از شمال غربی، مارنی... که موشکباران شهرها شروع میشد و ما وسط دعوا، مثل مدبّر که میخواست بداند پدرِ کیان مریض است یا مادرش، دنبال دوای خودمان بودیم و میخواستیم از راز «تراک به جلو، زوم به عقبِ» سر دربیاوریم. نسخهای دوبله از سرگیجه یافته بودیم که دقیقه پایانی را نداشت. در عوض نسخهای دیگر از آن پیدا شد که از فرط مشاهده سیاه و سفید شده بود و دقیقه پایانی را داشت. اگر آن را با نسخه سومی جمع میبستی که به زبان اصلی بود و رنگی بود و دقیقه پایانی را داشت اما از دقیقه ششم شروع میکرد به لرزیدن و خطافتادن، کار تمام بود و از آسمان موشک میبارید و روزی چند نفر میمُردند.فاتح کیست و شکستخورده کدام؟
چه باید بکند آن که جنگی* نیست؟
تجهیز و برگ از کجا برسد؟ کجا پنهان شود کجا برود؟
هرقدم دامیست، هر گوشهای کمین. کو خواب خوشی در شش گوشه زمین؟**
از همان مستندِ پُردود ابتدای فیلم درباره «حرکتِ درجا، سرسامِ صدا، ارتعاش دائمی هزاران موتور» معلوم بود که چیزی غیرعادی در کار است؛ چیزی غیرطبیعی در فیلم، نسبت به طبیعت سینمای ایران که خود از درون و بیرون غیرطبیعی بود. خوب ساخته شده بود، خوب پیش میرفت و وقتی رنگ از فیلم رفت و داستان از کیان به مادر رسید و تهران، قدیم شد و تصویر بیکلام ماند و فیلمساز و آهنگساز از هیچکاک و برناردهرمن گذر کردند و به خودشان نزدیکتر شدند، صحنه به چیزی تبدیل شد که هنوز تازه مینماید. مادر دلش طاقت نیاورد و برگشت به جایی که فرزندش را گذاشته بود و دواندوان خود را به درشکه رساند و پشت درشکه را چسبید. ما نیز همراه او و همراه فیلمها. درشکه تند پیش میرفت و حالا زمان به دو میافتاد. درشکه او را و ما را بر زمین میکشید. مغولها از چهار گوشه تاریخ بیرون میآمدند و در میان گردوخاک با حرکت آهسته بیصدا فریاد میزدند و گاه در جامه رزم بهدنبال قربانیان میدویدند. ارسلان لیلا دخترِ ادریس را کتک میزد و مستأصل و گریان از اتاق بیرون میرفت. ما درشکه را چسبیده بودیم و ترکشهای بمب و موشک از فراز سَرمان میگذشت و ضدهواییها میغریدند و نورشان آسمان را روشن میکرد. جوان میشدیم و تصویرها در ذهنمان میماند و میرفت. درشکه از کنار جوانانی میگذشت که با یاد برنگشتگان در ذهن، از جنگ برمیگشتند و درویشی را پشتِ سر میگذاشت که در میان جنازه دو مغول به هولناکی سماع میکرد. بادِ آبسکون بیرق سلطان را میانداخت و او با صورت به زمین میافتاد و درشکه همچنان میرفت و همراه باشو و نایی و قسمت بهدنبال گراز از میان کشتزارهای گیلان عبور میکرد و از وسط دنیای سیاه و سفید و خاکستری و آدمهای نومید و حیرانش، صفهای سینما و آدمهای امیدوار و خندانش رد میشد و به دنیایی با رنگهای لعابدار و صورتکهایی با نیشهای باز میرسید که میخندیدند و فریاد میزدند تا دیگران بخندند و ما را با خود بر زمین میکشید و ما بیصدا فریاد میزدیم و از کنارِ گلرخِ کمالی که پولها را به سمتِ کارگران پرت میکرد عبور میکردیم تا به تصویر کمرنگِ و تیره جسدی برسیم که از اتومبیلِ بازیگر فیلمنامه لبه پرتگاه سردرآورده بود. درشکه از کنار پسربچهای که مادرش را نیافته بود و کلاهش را به دوستش میسپرد، میگذشت و آدمهایی را که برای بیمارنشدن نقاب بر چهره داشتند -و ما را به یاد عابران مستند ابتدای فیلم میانداختند- جا میگذاشت و خط خونین آرزوها یکی از پس دیگری روی زمین جا میانداخت و پیرها میمُردند و گاهی جوانها زودتر از آنان. سرانجام دستِ مادر خسته میشد و درشکه را رها میکرد و در خیابان میماند، اما ما همچنان آن را چسبیده بودیم و میخواستیم تصویرها را نگه داریم و چشممان به کبوتری بود که به نشانِ روحِ پسرِ آسیابانِ مرگ یزدگرد از روزنی میپرید. از کنار تصویر مسافران مرده گذشتیم و جایی که دیگر نمیدانستیم کجای تهرانِ جدید یا قدیم است، در زمانی که نمیدانستیم گذشته است یا حال یا آینده، درشکه را رها کردیم. کیان را به دارالایتام تحویل داده بودند. کیان به ویدا میرسید و صدای تشویق جمعیت میآمد و به این معنا بود که خیلیها فیلم را پسندیدهاند و در راه میگفتیم ارزش این همه معطلی را داشت و از فردا میشد میان دو وضعیت سفید دربارهاش حرف زد و در وضعیتهای دیگر به کارهای دیگر رسید، یکی، دو مجله و روزنامه را جستوجو کرد و دید کسی دربارهاش چیزی نوشته یا نه. مادر که حالا نیست، چند ساعت از نیمهشب گذشته، بیخواب و چشمبهدر نشسته بود تا من و برادرم که حالا نیست، از دیدن دری که از عتیقهفروشی به روی تاریخ باز میشد و جانِ فیلم را مینمایاند –و هنوز خیال میکنم از بهترین صحنههای سینمای ماست- برگردیم و آن درشکه هنوز در خیابانی که معلوم نیست قدیم است یا جدید، سیاه و سفید است یا رنگی، مسافری دارد یا نه، مسافرانش زندهاند یا نه، سینمایش را از درشکه پیاده کرده و به دارالایتام تحویل دادهاند یا نه، انگار مقابل ساختمانی کهنه و رو به تباهی ایستاده؛ ساختمانی که در آن، زنی پیش از فرودآمدن بدترین بلای زندگی بر سرش، روی شیشه پنجره رمز کیفدستیاش را مینویسد: 1317. پنجم دی 1317، روز تولد نویسنده، فیلمساز و معلم سینما، نمایش و پژوهش، بهرام بیضایی است. باشد که بمانَد.
*به معنای اهل جنگ.
**قصههای میر کفنپوش. سازمان انتشاراتی و فرهنگی ابتکار. 1363 ص 22.
سایر اخبار این روزنامه
به تیم بایدن هشدار دادیم
تحدید دوباره اینترنت
سیاست سکوت
الان چیزی را در این عالم نمیشود پنهان کرد
وکیلی که نظام را قبول ندارد صلاحیت وکالت ندارد
چراغ رابطه روشن میشود؟
خانه احزاب منحل میشود؟
تخصیص کور منابع اندک
بازگشت حصارها به شهر
برویم که چه شود؟
من چه سبزم امروز
و درشکه او را بر زمین میکشید...
سیاست فرهنگی
خشكسالي زمينه آسيب بيشتر در زلزله بم
جذب آموزش عالی کشاورزی با چه توجیهی؟
جبهه پایداری بازنده بازی صیانت