بيژن و منيژه (۵)

بيژن و منيژه (5) مهدى افشار - پژوهشگر بیژن در اجراى مأموریت كشتار و راندن گرازها كامگارانه عمل كرد و گرگین كه به یارى بیژن همراه او شده بود، از سر رشک، بیژن را راهى توران كرد و آن جوان ایرانى در توران در كاخ منیژه، دخت افراسیاب گرفتار آمد و شاه توران فرمانِ بر‌دار‌كردنش را صادر کرد كه پیران ویسه شاه را از این اقدام خطرناك بازداشت و گفت او را در چاهى افكند تا بعد درباره‌اش اندیشه كند و بیژن در چاه و منیژه سرگردان و چاره‌جو. گرگین با اسب بى‌سوار بیژن به ایران بازگشت و قصه‌اى ساز كرد كه گیو دانست همه سخن گرگین تباه است و خود به نزد خسرو رفت شكوه‌كنان. گیو، شاه را درود فرستاد و او را گفت ندیدى چه رنج و دردى بر او روى آورده، از دورى بیژن؛ تنها فرزندش كه همه دلبستگى‌هایش بوده و اكنون از جدایى او گریان و بریان است. گرگین بى‌بیژن بازگشته و یاوه مى‌بافد و از شاه خواست بین او و گرگین داورى كند. خسرو از اندوه گیو آزرده شده، تاج از سر برگرفته بر زمین نهاد و رخش از خشم به زردى گرایید. آن گاه گیو را امید داد غمین و آشفته نباشد كه بیژن زنده است و فرزند را نه از‌دست‌رفته كه گم‌شده بداند؛ چرا‌كه موبدان گفته‌اند: «به‌زودى بر توران خواهیم تاخت به كین‌خواهى سیاوش و بیژن را كه گرفتار شده است، شادمانه به ایران باز خواهیم گرداند و تو آزرده مباش كه من خود بر این مهم نظاره‌گر خواهم بود». آن‌گاه فرمان داد گرگین را به حضورش آورند و گرگین شوریده، پریشان و پشیمان به ایوان شاه رفت و چون به پیشگاه خسرو رسید، زمین ببوسید و شاه را آفرین كرد و سپس دندان‌هاى گرازها را در پیش پاى شاه ریخت و او را نماز كرد و شاه چون به دندان‌ها بنگریست، از چگونگى انجام مأموریت بپرسید و اینكه در كجا بیژن از او جدا شده است و اهریمن بر او چه كرده. با این پرسش، گرگین درمانده شد و ندانست در پاسخ چه گوید و زرد‌روى فروماند. زبانش پر از یاوه و روانش آكنده از گناه، رخش زرد و تنش لرزان از خشم شاه و چون سخن گرگین گیج و بی‌آغاز و بى‌فرجام بود و به یكدیگر نمى‌مانست، شاه، او را از پیش تخت خود براند و به دشنام زبان بگشود و گفت مگر این حقیقت را نمى‌دانى كه از دیرگاه و دیرباز گفته‌اند اگر شیر با گودرزیان روباروى شود، زمانش به سر آمده است. اگر از یزدان پاك بیم نداشتم، هم‌اكنون فرمان مى‌دادم سر از تنت جدا گردانند و سپس به پولادگران فرمان داد كه بند گران سازند و او را به بند كشند و در همان لحظه پایش را به بند كشیدند با این اندیشه كه پند گیرد و آن‌گاه گیو را گفت نومید نشده، در جست‌وجو برآید و او خود سپاه به هر سوى فرستاد از براى بازیافتن بیژن و گیو را گفت اگر این كار به درازا كشد، غمین نباشد و به خرد پشت نكند و شكیبا باشد تا ماه فروردین كه خورشید چهره نماید و زمین چادر سبز پوشد، خود به درگاه یزدان پاك رفته، جام گیتى‌نماى را در پیشگاه او برده، هفت اقلیم را تماشا خواهد كرد و آن‌گاه خواهد دانست بیژن در كجاست و او را باز خواهد گرداند.
 با این سخن خسرو، گیو اندكى آرام گرفت و از اندوه او كاسته شد و لبخندى بر لبانش نقش بسته، شاه را درود فرستاد و آرزو كرد گیتى پیوسته به كام شاه باشد. چون گیو از درگاه خسرو برون رفت، شاه سوارانى به هر سوى فرستاد در جست‌وجوى بیژن و سواران همه شهر ارمان و توران را جست‌وجو كردند، اما از بیژن نشانى نیافتند. سرانجام چون نوروز فرخ فرا رسید، شاه فرمان داد جام گیتى‌نماى را بیاورند، گیو نیز فراخوانده شد، از اندوه پشت دو‌تا كرده و چون خسرو، گیو را این‌چنین افسرده و پژمرده دید، دلش به درد آمد. خسرو قباى رومى به تن كرد تا در پیشگاه یزدان شود و آن‌گاه بر خورشید آفرین كرده، نزد یزدان پاك بخروشید و از او در برابر اهریمن ناپاك‌اندیشه دادخواهى كرد. آن‌گاه در جام گیتى‌نما بنگریست؛ جامى كه زمان و نشان سپهر بلند را به یارى آن توان دید و از ماهى تا بره بر آن نگاریده شده بود و همه بودنى‌ها را به یارى آن مى‌توانست مشاهده كند. خسرو جام را در دست بگرداند و چون به كشور گرگسار رسید، به فرمان و اراده یزدان، بیژن را بدید در چاهى فكنده شده با بندى گران که از سختى، مرگ را آرزو مى‌كند و نیز مشاهده كرد دخترى از خاندان كیانى او را پرستار است. شاه شادمان رو سوى گیو كرده، بخندید و چهره‌‌‌اش درخشیدن گرفت و گیو را گفت: «شادمان باش كه بیژن زنده است و اندوه از دل و جاى بشوى و اگرچه بیژن به بند و زندان است، اما گزندى بر جانش نیامده و دخترى او را پرستارى مى‌كند».
سوى گیو كرد آنگهى‌ روى شاه/ بخندید و رخشنده شد پیشگاه
كه زنده‌ست بیژن دلت شاد دار/ ز هر بد تن مهتر آزاد دار
و افزود آن دختر با رنج و سختى او را تیماردارى مى‌كند و دلى پر‌درد دارد و پیوسته گریان است و بیژن نیز دل از خویش و پیوند بریده و از شدت رنج لاغر شده به شاخه درختى مانند شده و پیوسته آرزوى مرگ دارد و افزود: «براى نجات او چاره‌اى نیست مگر از رستم یارى بجوییم، رستمى كه از ژرف دریا نهنگ را بیرون مى‌كشد. هم‌اكنون كمر بربسته به نزد رستم در نیمروز (سیستان) برو». آن‌گاه فرمان داد تا دبیر را فراخوانند و نامه‌اى نوشته، در آن رستم را ستوده، او را پرهنر خواند كه دل شهریاران به وجودش دل گرم است و یادگارى از نیاكان خسرو است. هم اوست كه دیوان مازندران را از پاى درآورده و جهان را از آن اهریمن سرشتان پاك گردانده و اوست که سر همه پهلوانان است و نزد همه شاهان جایگاهى بلند دارد، سر جادوگران را به گرز بكوفته و چشم شاهان را با وجود و حضور خویش روشنى بخشیده و یزدان پاك او را این توش و توان داده تا یارى‌بخش دادخواهان باشد و اكنون كارى بایسته پیش آمده و همه امید گیو به اوست و او خود جایگاه بلند گیو را كه داماد خود اوست، نزد شاه مى‌شناسد. شایسته است این بار اندوه از دل گیو بردارد و از گنج و نیروى نبرده هرچه مى‌خواهد، بخواهد كه گیو جز بیژن فرزندى ندارد و تنها رستم را فریادرس خویش مى‌داند و سرانجام از رستم خواست چون این نامه را مى‌خواند با گیو به درگاه او آید تا به رایزنى بپردازند. خسرو نگین انگشترى خود را بر نامه مهر كرده، گیو نامه بگرفت و با تعدادى از سواران خاندان خویش راهى نیمروز شد و آنان راه دو روزه را یك روزه درنوردیدند، كوه و بیابان را پشت سر گذارده، خود را به هیرمند رساندند و دیده‌بانان خاندان نیرم چون سواران چندى را بدیدند، فریاد برآوردند كه چند سوار به سوى زابلستان شتاب گرفته‌اند. زال فرمان داد بر اسبش زین و لگام گذارند و به پیشواز سواران رفت و چون گیو نزدیك‌تر آمد، او را پژمرده و پشت دو‌تا‌شده دید. زال از ایرانیان و از نبرد با تورانیان پرسید و گیو او را گفت كه همه چیز به سامان است و آن‌گاه گریان از گم‌شدن بیژن سخن گفت و یادآور شد اگر این چنین زرد‌روى است، از غم دورى فرزند است كه مژه خونین دارد و پاى رفتنش، لنگ شده. سپس از رستم سراغ گرفت و زال گفت اكنون رستم به شكار گور رفته و تا غروب آفتاب باز خواهد گشت. گیو گفت نامه‌اى از سوى شاه براى رستم آورده، به نخجیرگاه مى‌رود تا نامه را به او برساند. زال گفت شكیبا باشد، زود است كه رستم بازگردد، امروز را در خانه نیرمان بماند و به شادى گذراند. چون گیو در ایوان زال سر و تن از غبار راه بشست، رستم نیز از نخجیرگاه بازگشت. گیو به استقبال او شتافت و رستم از اسب فرود آمده، در آغوشش كشید و گیو دیده را دو جوی گرداند. رستم چون گیو را در آن حال بدید، دانست روزگار به تباهى گراییده و ایران به بلایى گرفتار آمده، پس از گودرز، توس، گستهم و دیگر پهلوانان چون شاپور، فرهاد، بیژن، رهام و گرگین بپرسید و چون رستم، نام بیژن را بر زبان راند، گیو تندرآسا بگریست و گفت: «نمى‌بینى در این پیران سرى بر من چه گذشته و چشم بد بر گودرزیان چه كرده. در همه گیتى من همین یك فرزند را دارم كه هم فرزندم و هم مشاور و همراهم بود و اكنون او ناپدید گشته و تاکنون بر دودمان ما كسى چنین غمى را ندیده. گویى شب و روز به سوى تاریكى مى‌شتابم و سرانجام شاه با جام گیتى‌نمای خویش به آتشكده رفت و بسیار بخروشید و یزدان پاك را آفرین كرده، از او یارى خواست و سرانجام آشكار گشت كه بیژن در توران زمین در بندی گران است».


ز گیتى مرا خود یكى پور بود/ همم پور و هم پاك دستور بود/ شد از چشم من در جهان ناپدید/ بدین دودمان كس چنین غم ندید
كنون شاه با جام گیتى‌نماى/ به پیش جهان آفرین شد به پاى
به توران نشان داد از او شهریار/ به بند گران و به بد روزگار