عقبه تئوریک نهضت امام خمینی(ره)

  بعضی می‌گفتند کسانی که با شاه مخالفند - ولو اینکه ضد اسلام هم باشند - با ما هستند
  آقای بهشتی نقل کردند که ما تصمیم گرفتیم توسط آسید علی‌آقا (مقام معظم رهبری) به شریعتی پیغام بدهیم
  همان زمانی که علما زندان رفتند و شکنجه دیدند ایشان علیه روحانیت سخنرانی می‌کرد
  آقای هاشمی اشاره کردند به تشکیل سازمان مجاهدین و گفتند خوب است ما با اینها همکاری بکنیم


  در این ماجرا آقا (مقام معظم رهبری) هیچ چیز نفرمود
  آقای بهشتی خیلی دوراندیش بود و برای آینده حوزه و آینده اسلام همیشه فکر می‌کرد

گروه سیاسی / متن زیر تجمیع دو مصاحبه‌ با مرحوم آیت‌الله مصباح یزدی در سال 1386 است که برای اولین بار توسط «ایران» در سالگرد وفات ایشان منتشر می‌گردد. آیت‌الله مصباح که اسوه «تواضع» و «کتمان» بود، بنا به ضرورت روایت تاریخ انقلاب اسلامی، ناگفته‌های عبرت‌آموزی را از سال های نهضت امام خمینی(ره) شرح می‌دهد. ایشان از معدود فقها و فلاسفه‌ای بودند که
رهبر معظم انقلاب سابقه دیرینه بیش از پنج دهه دوستی با وی داشتند و در توصیف او عبارات کم‌نظیر و بلکه بی‌نظیری به کار بردند: «جناب آقای مصباح حقیقتاً یکی از وجودهای مبارک و مغتنم در دوره ما هستند؛ منبع فکر و اندیشه بی غل و غش معارف اسلامی». در این مصاحبه برش‌هایی از این محبت و دوستی میان آیت‌الله خامنه‌ای و مرحوم علامه مصباح یزدی را خواهید خواند.
چنانچه موافقید، از ابتدای نهضت سخن را آغاز فرمایید.
بسم‌الله الرّحمن الرّحیم
از وقتى که نهضت حضرت امام ـ رضوان‌الله تعالى‌علیه ـ شروع شد و مخصوصاً در آن‌وقتى که ایشان صریحاً با دربار مخالفت کردند و علناً علیه شخص شاه صحبت کردند، حرکت روحانیت عمدتاً جنبه سیاسى پیدا کرد؛ البته سیاستى که از دیدگاه روحانیت، فرع وظایف شرعى و دیانت است. این حرکت که شروع شد، دیگر از یک حرکت مربوط به روحانیت و حوزه فراتر رفت و طبعاً وقتى مسأله از اینکه فلان مصوبه مثلاً ملغى بشود، فراتر برود. دیگر در یک قالب محدودى نمى‌ماند. گروه‌هاى مختلف سیاسى در این حرکت مشارکت کردند؛ البته هر کسى طالب پیشرفت خودش بود و مقاصد خودش را دنبال مى‌کرد ولى جهت مشترکش مبارزه با دستگاه سلطنت بود که به دستگاه‌هاى بیگانگان وابسته بود؛ حتى مارکسیست‌ها هم در این نهضت مشارکت داشتند. آنها هم گروه‌هاى مختلفى بودند؛ البته عمده‌شان در آن‌وقت عوامل حزب توده بودند اما گروه‌هاى دیگر مارکسیستى هم بودند که مشارکت داشتند. کم‌کم گروه‌های‌ دیگرى پیدا شدند که اگرفرصتى باشد درباره آنها صحبت خواهیم کرد. کهنه‌اش همین مجاهدین‌خلق بودند. گروه‌هاى دیگرى هم بودند: گروه پیمان[1] و میثاق و چیزهاى دیگرى که اسامی شان درست یادم نیست.
در چنین صحنه‌اى که گروه‌هاى مختلف مشارکت داشتند، اگر گروه‌ها می‌خواستند با یکدیگر تعارض کنند و در همه چیز با هم به توافق برسند، کارى از پیش نمى‌رفت. این بود که بنا گذاشتند بر اینکه محور فعالیت را مبارزه با دستگاه سلطنت قرار بدهند؛ ومسائل دیگر را بعد بررسى و در مقابلش موضع‌گیرى کنند. در این راستا مخصوصاً بعد از اینکه امام را به ترکیه تبعید کردند، فعالان سیاسى سلیقه‌هاى مختلف داشتند؛ بعضى‌هایشان خیلى باز برخورد مى‌کردند و مى‌گفتند ما اصل مبارزه را مخالفت با شاه مى‌دانیم... کسانی که با شاه مخالفند با ما هستند ولو آنکه مارکسیست باشند؛ ولو اینکه دین را هم قبول نداشته باشند ضد اسلام هم باشند؛ فعلاً با ما هستند. تا بعد ببینیم چه کار باید بکنیم. بعضى‌ها به این وسعت نظر نبودند و مى‌گفتند مسلمانانى که ضد شاه باشند، از هر گروهی ولو جبهه ملی یا نهضت آزادی پیمانى‌ها وگروه‌هاى دیگر باشند ولى باید مسلمان باشند.
بعضى‌ها تنگ‌نظرتر از این هم بودند و مى‌گفتند نه، از اول ما باید با یک گروه مشخص که همه چیزمان مورد توافق باشد همکارى کنیم. طبعاً هر گروهى به اساسنامه‌ واصولى که داشتند پایبند بودند؛ منتها در مقام تعامل با دیگران بعضى‌ها باز برخورد مى‌کردند و بعضى‌ها محدود. داستان‌ها در این موارد مفصل است. به هرحال در این مدت افراد مختلفى از گروه‌ها دستگیر مى‌شدند و زندان مى‌رفتند. یکى از مسائلى که آن وقت‌ها در زندان مطرح بود، این بود که ما با مارکسیست‌ها چه طور برخورد کنیم. یک عده‌اى از اول در زندان با آنها هم‌خوراک نمى‌شدند؛ آنها را اصلاً نجس مى‌دانستند و با آنها برخورد نمى‌کردند و می‌گفتند که حساب ما با حساب شما جداست. بعضى‌ها می‌گفتند نه، اینها با ما هم‌هدف هستند و اگر این طور برخورد بکنیم زده مى‌شوند؛ چه‌بسا اینها پیروز بشوند... آن وقت ما را کنار مى‌زنند. حتى شنیده شد در بین روحانیونی که در زندان بودند اختلاف سلیقه وجود داشت؛ بعضى‌ها مارکسیست‌ها را مى‌پذیرفتند و با آنها هم‌غذا مى‌شدند ومى‌گفتند اساس اسلام مبارزه با ظلم است و انحای دیگرجنبه ثانوى دارد.
من چون خودم از آنها چیزى نشنیدم، به فرد خاصى نسبت نمى‌دهم ولى به بعضى ازشخصیت‌هاى معروف روحانى که آن وقت‌ها در زندان بودند، نسبت دادند که با مارکسیست‌ها معاشرت مى‌کردند و به دیگران هم تأکید مى‌کردند که با اینها مخالفت نکنید، با هم باشید... ولى غالباً طلبه‌هایى که آن وقت‌ها زندانى مى‌شدند، از اول حساب شان را از مارکسیست‎ها کنار مى‌گذاشتند؛ غیراز بعضى از طلبه‌هایى که گرایش‌هایى به مجاهدین داشتند.
سازمان مجاهدین‌خلق که بعضى‌هایشان هم بعدها مستبصر شدند و از آنها فاصله گرفتند و بعضى‌هایشان الآن پست‌هاى خوبى دارند از دوستان ما هم بودند؛ در مدرسه حقانى خدمت‌شان مى‌رسیدیم، سر کلاس یکى از خود آنها براى من تعریف کرد که ما سال‌ها آرزو مى‌کردیم که با این سران مجاهدین هم‌بند بشویم و شنیده بودیم که اینها شیران بیشه و مردان اندیشه هستند ـ با این تعبیر ـ اصلاً آرزویمان بود که یک جایى باشد که بتوانیم با آنها ارتباط برقرار کنیم، بعد که رفتیم زندان، مترصد بودیم و خدا خدا مى‌کردیم هم‌بند بشویم، بالاخره مدتى گذشت تا این اتفاق افتاد ودر زندان قصر با آنها هم‌بند شدیم و کم‌کم با افکارشان از نزدیک آشنا شدیم. یواش‌یواش دیدیم نه، خیلى با ما همسان نیستند؛ چیزهایى مى‌گویند که ما نمى‌توانیم بپذیریم. بعضى‌ها از همانجا حساب شان را جدا کردند؛ اصلاً با آنها هم‌غذا نشدند و آنها را به مارکسیست‎ها ملحق کردند. همین فردی که هست الآن و اسمش را بگویم شما مى‌شناسید، مى‌گفت من با رجوى هم‌بند شدم. مدتى با هم جلساتى داشتیم. مى‌گفت: «من شش‌هزار ساعت روى نهج‌البلاغه کار کرده‌ام!» خودش مى‌گفته که «من شش‌هزار ساعت روى نهج‌البلاغه کار کردم. خیلى جاهاى نهج‌البلاغه را ازحفظ بود. بعد مى‌گفتند که احکام اسلام تاریخ‌مند است. آنهایى را که فهمیدیم با ما جور در نمى‌آید، مانند رساله و امثال آن را بگذارید کنار؛ این احکام مال هزارسال پیش بوده است. درست است که اسلام خوب است و همه چیز منسوب به خدا و پیغمبر هم درست است اما احکامش تاریخ داشته و وقتش گذشته است». بالاخره ما یواش یواش از آنها جدا شدیم.
منظورم این است که تا این حد، حتى بین طلبه‌ها و بین روحانیون و حتى بین کسانى که نام آیت‌الله را با خودشان یدک مى‌کشیدند، این حرف‌ها مطرح بود که اصلاً مارکسیست که دیگر منکر خدا که هست ـ این پاک است یا نجس است؟ باید با این هم‌غذا شد یا نه؟ معتدل‌ها به اصطلاح مى‌گفتند هر که شهادتین مى‌گوید ما با او کارى نداریم ولى با آنهایى که اصلاً منکر خدا هستند، نباید مرتبط بود؛ ولذا با مجاهدین خیلى ارتباط داشتند و کمک مى‌کردند. بعضى از شخصیت‌هاى مهم کشور که شما خوب مى‌دانید - مبالغ زیادى به آنها کمک کردند از جیب خودشان و اصرار داشتند که از امام اجازه بگیرند که سهم امام به آنها وخانواده‌هایشان بدهند که امام به هیچ وجه موافقت نکرد.
 منظور مجسم کردن فضاى آن وقت بود که آنهایى که مى‌خواستند مبارزه کنند، این مسائل را هم داشتند و می‌گفتند حالا که ما با شاه مخالفیم، با هر که با شاه مخالف است، می‌توانیم هم‌غذا بشویم، هم پالکى بشویم، همکار باشیم یا... نه، باید جدا باشیم. این جریانات ادامه پیدا کرد تا امام یک دستورى صادر فرمودند، نامه‌اى نوشتند، حالا یادم نیست در جواب یکى از علماى تهران، من شاید نامه‌اش را داشته باشم - یعنى کپى آن را -که امام فرمودند شما حسابتان را از مارکسیست‌ها جدا کنید. تصریح کردند. آن وقت دیگر بالاخره یک مقدار روشن شد؛ معلوم شد که چه کار باید کرد.
 آیا مقطعى داریم که حضرت امام سکوت کرده باشند در مقابل پرسش از ایشان که با مارکسیست‌ها چه کنیم؟
شما خیال مى‌کنید امام این‌قدر در دسترس بود که مى‌شد از او بپرسند تا ببینیم ایشان چى جواب مى‌دهد! یک کسى مى‌خواست با امام دو کلمه صحبت کند، از مدت‌ها پیش باید خودش را آماده کند و به طورقاچاق از یک جا برود؛ زحمت‌هایی را تحمل بکند، با جان خودش بازى کند تا برود عراق و آنجا بتواند تماس پیدا کند.
تازه درآنجا اگربتواند خدمت امام برسد، معلوم نبود بتواند حرفش را بزند یا نه. به این آسانى‌ها نبود. همین‌هایى که این کار را کردند که این نامه رسید و منتشر شد در اینجا، بعد از سال‌ها محقق شد جلوترش مکاتباتى بود؛ مرحوم آقاى مطهرى نامه نوشتند و دیگران نوشتند. ولى آنکه آمد، فصل الخطاب بود؛ صریح بود که درباره مارکسیست‌هاست... نسبت به دیگران چیزى نفرمودند. نسبت به دیگران هم سؤال مى‌کردند که مثلاً فلان اشخاص، انحرافى دارند. خود مرحوم آقاى مطهرى هم نامه‌اى در این زمینه براى امام نوشتند اما نشنیدم که امام جواب صریحى راجع به اشخاص دیگر داده باشند.
به هرحال، در این میان یکى از مراکزى که مرکز فعالیت‌هاى سیاسى- دینى به حساب مى‌رفت، حسینیه ارشاد بود و بنیانگذارانش اغلب از جبهه ملى بودند و نهضت آزادى. نهضت آزادى هم جزء جبهه ملى بود. چون نهضت آزادی‌ها از این گروه‌هاى مسلمان بودند، از اسلام هم دم مى‌زدند و واقعاً بنیانگذاران شان اهل نماز و روزه و عبادت و مانند اینها بودند، ـ واقعاً معتقد بودند ـ از آقاى مطهرى و اشخاص مختلفى دعوت می‌کردند. یادم هست از مرحوم آقاى فلسفى هم در حسینیه ارشاد دعوت کردند که سخنرانى کنند ولى بیش از همه از آقاى مطهرى دعوت کردند. ایشان یک نحو ـ کأنه‌ـ رکنیت پیدا کرد در آنجا. غیر از سخنرانى، در آنجا اصلاً حضور پیدا مى‌کردند؛ در برنامه‌ریزی‌هایشان مشارکت مى‌کردند. یک نوع تبعیت از دستور ایشان مى‌کردند در مسائل دینى. به هرحال آقاى مطهرى را تا یک حدى قبول داشتند. مرحوم آقاى مطهرى از چند جهت شریعتى را مى‌شناختند؛ اولاً اینکه مشهدی بود و در آنجا سابقه‌اش را داشتند. پدرش در آنجا جلسات تفسیر قرآن و دیگر سخنرانی‌ها داشت، به اصطلاح دانشگاهى روشنفکر مسلمان تلقى مى‌شد. تفسیرش هم معروف است چند بار هم چاپ شده.
 غالباً آن جمع از نظر سیاسى طرفدار دکتر مصدق بودند. البته آن وقت طرفدار دکتر مصدق بودن عیب زیادى نبود؛ یک جبهه‌اى بود در مقابل شاه. سیاسیونی که مخالف شاه بودند، غالباً طرفدار دکتر مصدق بودند. مصدقى که ما حالا مى‌شناسیم و اینکه امام فرمودند که او هم مسلم نبود، آن مصدق در آن زمان این‌جورى شناخته شده نبود؛ یک شخصیت سیاسى ضددیکتاتورى ـ شاید ـ ملى بود. بله، این آقایان هم طرفدار مصدق بودند از نظر سیاسى. آقاى دکتر شریعتى هم از مشهد رفت پاریس براى اینکه دکترایش را در آنجا بگذراند از همانجا هم ایشان مقالاتى مى‌نوشت... گاهى هم حتى کتاب‌هایى را همان وقت نوشته بود چاپ کردند؛ از جمله ـ حالا حافظه‌ام ضعیف است و اسمش یادم نیست ـ کویر بود. مجموعه مقالاتى که در کویر چاپ شد، اینها را در پاریس نوشتند.
 ایشان که از آنجا برگشت، هم پدرش و هم جمع اطراف به مصدقی‌ها انتساب داشتند خودش هم گرایش سیاسى داشت. بعد سخنرانی‌هایى در جلسات مذهبى در دانشگاه و جاهاى دیگر در مشهد داشت که در بین دانشگاهیان گل کرد؛ چون طورى بود که دانشگاهیان معمولاً صحبتى از دین و اسلام و امثال آن نمى‌کردند. ایشان به‌عنوان کسى که طرفدار دین و اسلام هست و پدرش هم اصلاً به‌همین مسائل معروف و شناخته شده بود. تفسیر قرآن وی گل کرد و بچه‌هاى مسلمان دانشگاهی به ایشان علاقه‌مند شدند. ایشان ویژگی‌هاى خاصى داشت که براى جوانان جاذبه داشت، سخنرانى‌های خیلى جالبى داشت، اطلاعاتش خیلى وسیع بود، ادبیات خوبى داشت، قلم خوبى داشت. بعد کم‌کم بچه‌هاى دانشگاه تهران از ایشان دعوت کردند که بیاید تهران هم سخنرانى کند. بالاخره پایش به تهران هم باز شد. از حسینیه ارشاد هم از ایشان دعوت کردند که سخنرانى کند. مرحوم آقاى مطهرى وقتى دیدند که این ویژگی‌ها در ایشان هست، به این فکر افتادند که ایشان را جذب کنند ـ به‌خاطر همان گرایش اسلامى که دارد. بحث‌هاى اسلام‌شناسى و دیگر موضوعات مربوط به دین و مذهب مطرح مى‌کند. آن کتاب اسلام‌شناسى هم در درس‌هاى دانشگاه مشهد بود. ایشان[2] خواستند که به اصطلاح روى ایشان[3] کار بکنند تا اشتباه‌ها و ضعف‌هایى که دارد ترمیم بشود، یک عنصر مفیدى بشود. با این جاذبه‌‌هایى که دارد، تأثیرى که در جوان‌ها دارد، اگر آن عیب‌‌هایش هم برطرف بشود. نیروى خوبى خواهد بود. ایشان یک شخصیت چند بُعدى بود؛ از یک نظر یک نویسنده با سبک خاصى که جاذبه داشت، از یک طرف سخنران خوبى بود، سخنرانی‌اش خیلى گیرایى داشت؛ از یک نظر به‌عنوان یک اسلام‌شناس شناخته مى‌شد... یک مسلمان روشنفکر بود که برای دانشگاهیان جاذبه داشت. از لحاظ سیاسى هم ضد سلطنت بود و به اصطلاح ملى‌گرا بود، طرفدار مصدق و جبهه ملى بود. کسانى که به ایشان علاقه‌مند مى‌شدند غالباً تحت تأثیر جاذبه سخنرانی‌اش قرارمى‌‌گرفتند... دیگر همه ابعادش را یکجا مى‌‌پذیرفتند. طبیعى هم هست. عموم مردم همین‌جور هستند؛ وقتى تحت تأثیر یک شخصیتى قرار مى‌‌گیرند که ممتاز است، دیگر همه چیز را یکجا مى‌‌بینند.
نکات منفی‌اش آیا با تبلیغات پوشانده می‌شد یا نه، مردم نمی‌دانستند؟
بله، حالا قضاوت کردن مشکل است ولی آن اندازه‌اش را که مسلماً هست عرض می‌کنم. به‌ طور طبیعی وقتی یک شخصیتی - یک استاد دانشگاهی - در یک شرایطی که دانشگاه یا طرفدار سلطنت بود یا دانشجویان و برخی مارکسیست بودند، آنهای دیگر که بی‌تفاوت بودند، اثری از آنها ظاهر نیست؛ آنهایی که سرشناس بودند در دانشگاه استادان یا نوکرهای شاه بودند یا ضد شاه و طرفدار مارکسیسم. عرض کردم جبهه ملی هم بود که به هرحال ضد شاه بودند. کسی که از دانشگاهیان ضد شاه می‌شد، دنبال یک الگویی می‌گشت. شریعتی الگوی خوبی بود برای جوان‌ها؛ جاذبه خوبی داشت. مخصوصاً طرفداری از اسلام هم می‌کرد. سخنرانی‌هایی‌ درباره امیرالمؤمنین - صلوات‌الله‌علیه - می‌کرد، در رابطه با حضرت زهرا(س) کتابی نوشت... اینها جاذبه داشت و می‌شد یک ایده‌آل. بعد که ایشان آمد در تهران ساکن شد و مقیم شد، به اصطلاح دیگر بهایی به حرف‌های آقای مطهری و موقعیت ایشان نمی‌داد؛ خودش دیگر شد یک شخصیت مستقل و گاهی به نصایحی که بعضی از افراد به ایشان می‌کردند، دیگر خیلی اهمیتی نمی‌داد. آن هم یک مقدار طبیعی بود؛ یک جوانی وقتی اینچنین دانشگاهیان به او علاقه‌مندند، حتی مردم عادی هم برایش سر و دست می‌شکنند برای سخنرانی‌اش، حتی از اینجا[4] اشخاص بزرگی از خود قم بلند می‌شدند می‌رفتند برای سخنرانی ایشان، خوب گل می‌کرد. از بزرگان نمی‌خواهم اسم ببرم؛ بعضی‌هایشان از دنیا رفتند ـ خدا رحمت‌شان کند ـ طلبه‌ها زیاد می‌رفتند پای سخنرانی ایشان. یک کسی وقتی خودش را این‌جوری می‌بیند دیگر نمی‌آید در مقابل یک آخوند سرخم بکند و بگوید شما درست می‌گویید. طبیعی است این مقدار؛ مگر اینکه یک کسی خیلی خودساخته باشد.
ایشان همین‌طور که در حرف‌های سیاسی و دیگر بیانات حرف‌های جاذبی داشت، روی سلیقه خودش مسائل دینی را توجیه و تحلیل می‌کرد و نظر می‌داد؛ مخصوصاً از یک طرف تحت تأثیر روشنفکران و نویسندگان به اصطلاح ملی‌گرای عرب واقع شد - چون این گرایش روشنفکری در مصر قبل از ایران مطرح شده بود. بعد هم نمونه‌هایی در عراق. در اینجا حکومت مقتدر شاه بود و به اصطلاح نفوذ امریکا؛ این چیزها خیلی رشد نمی‌کرد اما در مصر و بعضی کشورهای اسلامی دیگر، این حرکت‌ها وجود داشت. مثلاً در الجزایر حرکت ضد استعماری قبل از ایران شروع شد. اوایل، نهضتی که در ایران شروع شد، به‌عنوان الگو در الجزایر مطرح می‌شد؛ از نویسندگان الجزایری و شخصیت‌های آنها. اتفاقاً ایشان هم در پاریس با بعضی از بچه‌های الجزایری ارتباط داشت. بالاخره در مسائل مذهبی هم ایشان  یا از آنها نظرهایی می‌گرفت یا خودش شخصاً نظرهایی می‌داد. دیگر خیلی اعتنا نداشت به اینکه علما و مراجع چه می‌گویند و گاهی هم حتی نظر دیگران را نقد یا رد می‌کرد. به هر حال، دیگران هم تابع جَو بودند. در آن روز از یک طرف مسأله مبارزه مسأله روز بود؛ مسأله‌ای که حیاتی بود برای کشور. کسانی به خاطر اینکه الان مسائل اختلافی سر چیزهای دیگر مطرح نشود تا به نهضت ضربه نزند، با ایشان هم مماشات می‌کردند. بالاخره آقای مطهری کم‌کم به این نتیجه رسیدند (حالا به تعبیر بنده، این تعبیر را خود ایشان نکردند) که مثلاً ایشان قابل اصلاح نیست و هر چه نصیحت کردند اثر نکرد. در یک جریانی که من یادم هست، بعد از اینکه مرحوم آقای بهشتی از آلمان برگشتند، در جلسه‌ای با چند نفر از روحانیون و فضلا و علما درباره شذوذات و اشتباهات آقای شریعتی بحث کردند. این شذوذ یا اشتباهات، هم راجع به مسائل اصول دین ، هم راجع به مسائل اصول مذهب ، هم راجع به فقه و هم راجع به مسائل سیاسی بود. در همه جا به هرحال ایشان یک لغزش‌هایی داشت. بالاخره بعد از مذاکراتی، این را خود آقای بهشتی بنا گذاشتند و به‌ نظرم فرمود و تصمیم گرفتند که به آسیدعلی‌آقا (مقام معظم رهبری که آن وقت ایشان می‌گفت آسیدعلی‌آقا) پیغام دهند به شریعتی درباره رفتاری که شما می‌کنید (بیشتر تکیه روی هجمه‌هایی بود که به روحانیت می‌کرد) غیر از اینکه در مطالب دیگری راجع به مسائل فکری اشتباهاتی داشت.
چرا آیت‌الله خامنه‌ای انتخاب شدند؟
 به‌خاطر اینکه همشهری بودند. ایشان معروف بود. کسانی که ضد شاه بودند همه با هم ارتباط داشتند؛ ایشان با مصدقی‌ها‌ هم ارتباط داشتند... آن وقت فقط آن را که امام نهی کردند گفتند که از مارکسیست‌ها حسابتان را جدا کنید. به‌همان دلیلی که مرحوم آقای مطهری با شریعتی ارتباط داشتند ولی ایشان ارتباط نزدیک‌تر داشتند. ایشان مدت‌ها در مشهد بود و آشنایی‌شان نیز بیشتر بود. پدرشان هم بود - که عرض کردم سابقه پدر ایشان را و موقعیت ایشان - اما دقیقاً چه اندازه ارتباط داشتند من نمی‌دانم.
چون آن زمان... روشنفکر هم بودند...
بله، احتمالاً در پایه همین حدس بود که به‌خاطر ارتباطی که با جوان‌ها داشتند، دیگر نمی‌خواستند مخالفت بکنند... اختلاف می‌شد و لطمه می‌خورد. به هرحال آقای بهشتی نقل ‌کردند که ما تصمیم گرفتیم توسط آسیدعلی‌آقا به دکتر شریعتی پیغام بدهیم که این کاری که شما می‌کنید علیه روحانیت، صددرصد به نفع دستگاه و به نفع استعمارگران است و تو به دست خودت داری به دشمنان استعمار کمک می‌کنی... روحانیت بزرگ‌ترین دشمن استعمار است و تو داری آنها را می‌کوبی. عین عبارتش را درست یادم نیست اما مضمون‌اش این بود. این را خود آقای بهشتی برای من نقل کردند که ما این را به آقای آسیدعلی‌آقا پیغام دادیم که ایشان به شریعتی بگوید. از آن به بعد ایشان قول داد که دیگر با روحانیت مخالفت صریح نکند. یک سخنرانی هم بعدش کرد که در روحانیت کسانی هستند که قراردادهای استعماری امضا نکردند. یک تعریفی از روحانیت هم کرد. قبل از آن خیلی تعبیرهای زشتی به کار می‌برد. هر وقت یک مَثَل مسخره‌ای می‌خواست بزند به یک آخوند می‌زد. این داستان را آقایی که در شورای نگهبان بود، از آقای مهرپور(ایشان همشهری ما هستند و سابقه زیاد داشتیم با ایشان) ایشان برای من نقل کردند که گفت من پای سخنرانی شریعتی بودم در حسینیه ارشاد. وقتی یک مثل می‌خواست بزند می‌گفت یک طلبه‌ای بود که در مدرسه مروی زندگی می‌کرد. وقتی می‌خواست برود حمام می‌رفت قم حمام و می‌آمد. به او گفتند آخر تو بلند می‌شوی از اینجا می‌روی قم حمام، این چه حکمتی دارد؟ گفت برای اینکه حمام قم ارزان‌تر است؛ حمام تهران پنج ریال است، حمام قم دو ریال. گفتند آخه باید بیست و پنج ریال بدهی بروی قم؛ بیست و پنج ریال بدهی برگردی. اختلاف همان دو ریال است! گفت بالاخره حمامش ارزان‌تر است. این‌ جور طلبه و آخوند و روحانیان را مسخره می‌کرد. اختلاف سلیقه‌ها در اینجا مطرح نیست؛ عمده این بود که آن مطالبی که به اساس فکر اسلامی ضرر می‌زد مطرح می‌کرد، خوب، از ایشان توقعی نبود؛ یک دانشجویی بود که چند سال پاریس رفته و برگشته بود. یک منتی هم سر مسلمانان داشت که من دارم از اسلام تعریف می‌کنم.
بالاخره ایشان کارش در حسینیه ارشاد گرفت و به جای اینکه آقای مطهری ایشان را اصلاح بکند، برعکس شد! این باعث شد که آقای مطهری از حسینیه ارشاد استعفا بدهند و ایشان مستقر شدند. نامه‌ای هست که مرحوم آقای مطهری برای امام نوشتند و چاپ شده که ایشان چنین حرف‌هایی زده و چنین کارهایی کرده و خیلی گله کردند. بله، این - به تعبیر شما - اشتباهات یا لغزش‌ها یا خطاهای ایشان آن‌قدر بالا گرفت که آقای مطهری هم خیلی نگران شد که این مطالب به اساس فکر اسلامی و شیعی لطمه می‌زنند. ایشان درباره احکام اسلام تقریباً همان چیزهایی را که مجاهدین می‌خواستند (یک نوع تاریخ‌مندی) برای احکام اثبات بکنند ولو احکام ضروری اسلام هم اگر بود با آن مخالفت می‌کرد. نمونه‌هایی دارد؛ درباره مثلاً حکومت اسلامی می‌گفت حکومت اسلامی حکومت دموکراسی است و پیغمبر هم علی را به‌عنوان حکومت نصب نکرد، کاندیدا کرد گفت به‌نظر من او خوب است ولی خوب مردم قبول نکردند و رأی ندادند. خب نشد نصیحت کرد اما علی به ولایت و امامت نصب نشد از طرف ایشان. در کتاب تشیع علوی و تشیع صفوی صریحاً هست که نظام حکومت اسلامی نظام دموکراسی است. مردم رأی دادند و چون مردم به خلفا رأی دادند حکومت اصلی مال آنها بود و خیلی چیزهای دیگر راجع به دنیا و آخرت. ایشان چندجا تصریح دارد که دنیا و آخرت دو منطقه جغرافیایی نیست. دنیا یعنی سود، آخرت یعنی ارزش؛ کسانی که طرفدار سود هستند دنیاطلب‌اند؛ و کسانی که به ارزش‌ها معتقدند آخرت طلب‌اند. آخرت یعنی ارزش. در چند جا به مناسبت‌هایی، یکی هم در پاورقی کتاب کویر است که درباره حر به‌نظرم یک فیلمنامه‌ای نوشته و ظاهراً به اسم خودش نیست. نفی می‌کند اختلاف بین ماده و معنا و همچنین  در دنیا و آخرت سود و ارزش را مطرح می‌کند؛ بعد آنجا دارد برخلاف آنچه متکلمان و نمی‌دانم فیلسوفان گفتند، می گوید دنیا و آخرت دو منطقه جغرافیایی نیست بلکه اختلاف سود و ارزش است و چیزهایی از این قبیل.
آقای مطهری یک احساس وظیفه کردند که این را به یک صورتی نشر بدهند؛ منتها گفت اگر من تنها بگویم مثلاً متهم می‌شوم که این رقابت است. بالاخره در بین شخصیت‌هایی که جنبه سیاسی داشتند گشتند مهندس بازرگان را پیدا کردند.
 با مهندس بازرگان توافق کردند که نامه‌ای به اسم و امضای هر دو بزنند. در مقدمه‌اش نوشتند که برخلاف آنچه بعضی‌ها تصور می‌کنند، ما نمی‌گوییم که دکتر شریعتی سنّی هست یا - نمی‌دانم - از دین خارج شده ولی به هرحال اشتباهاتی دارد که ما اگر آنها را نگوییم مشمول آن آیه واقع می‌شویم که کسانی که کتمان می‌کنند آیات الهی را «اولئک یلعنهم‌الله و یلعنهم اللاعنون». برای اینکه مشمول این آیه نشویم، ما این حجت را تمام می‌کنیم. ایشان اشتباهاتی درباره مسائل دینی دارد و اینها بدعت است و خلاف. علاوه بر آقای مطهری، آن را مهندس بازرگان هم امضا کرد. البته بیشتر مقصود آن قسمت اولش بود که نفی اتهام تسنن و امثال آن از وی بشود. بالاخره توافق کردند و به این صورت این نامه آماده شد. در این جَو بود که ایشان سخنرانی‌هایی که در حسینیه ارشاد می‌کرد به اسم درس‌های اسلام‌شناسی (غیر از آن کتاب اسلام‌شناسی)، جزوه هایی به‌نام درس اسلام‌شناسی پخش می‌شد که سخنرانی‌هایش را به‌صورت یک جزوه در می‌آوردند؛ البته یکی دو تا از سخنرانی‌هایش را. شماره‌های زیادی من یادم است، تا شماره شانزدهمش را من دیدم؛ دیگر بعدش نمی‌دانم تا کجا ادامه پیدا کرد. دو سه تا کتاب دیگر هم در این زمینه از همین سخنرانی‌ها بعد به‌صورت کتاب چاپ شد؛ مثل کتاب چه باید کرد؟ شاید دیده باشید. در آنجا مشکلات کشور، مشکلات عالم اسلام و امثال آن را می‌گوید و بعد این سؤال را مطرح می‌کند که حالا در مقابل این مشکلاتی که هست چه باید کرد. چند تا پیشنهاد می‌دهد؛ یکی ایجاد یک رنسانس اسلامی است و دیگر ایجاد یک پروتستانتیسم اسلامی. همان‌طور که رنسانس در اروپا واقع شد باید رنسانس در اسلام واقع بشود؛ همان‌طور که در مذهب مسیحیت مذهب پروتستان ابداع شد، دراسلام هم یک مذهب پروتستان باید ایجاد بشود.
 ایشان از پروتستان خیلی خوش‌اش می‌آمد. یک سخنرانی دارد درباره ولیعصرـ سلام‌الله‌علیه ـ به اصطلاح یک جزوه، به‌نام انتظار ـ مذهب اعتراض. اسمش این است. این مذهب اعتراض تجربه پروتستانتیسم است. پروتست اصلاً یعنی اعتراض. پیدایش این مذهب اصلاً به‌عنوان اعتراض به مذهب کاتولیک پیدا شد. پیشترها می‌گفتند مثلاً حکم دادگاه که صادر می‌شود و کسی اعتراض دارد پروتست می‌دهند؛ پروتست یعنی اعتراض. این مذهب اعتراض یعنی پروتستانتیسم. ایشان مدعی بود که برای کشورهای اسلامی و اسلام باید یک مذهب جدید (مذهب پروتستانتیسم) منتها با استفاده از مایه‌های شیعی می‌توان گفت و می‌شود اینها را این مایه‌ها، بگیرند و یک مذهب جدید پروتستانی را تأسیس کنند که آن آفت‌های کاتولیسیسم اسلامی، ارتدوکس و مانند اینها را مثل سنت‌گرایی نداشته باشد و امروز برای روشنفکرها قابل‌ قبول باشد.
مرحوم آقای دانش از کسانی بود که ایشان هم علاقه‌مند بود ومی‌رفت حسینیه ارشاد. با ما هم دوست بود. ایشان آمد گفت که نظرتان درباره کارهای آقای شریعتی چیست؟ یادم است در یک شبی بعد از نماز، از مدرسه فیضیه رفتیم در مسجد اعظم، که آن را تازه داشتند می‌ساختند؛ هنوز تکمیل نشده بود. شبستان‌ها ساخته شده بود ولی هنوز تکمیل نشده بود. آنجا قدم می‌زدیم؛ نشستیم آنجا و صحبت کردیم من گفتم که اگر این‌طور باشد، کارش می‌گیرد و ما هم کاری نمی‌توانیم بکنیم؛ برای اینکه شرایط اجتماعی طوری است که جوان‌ها تابع چنین شخصیتی هستند و جاذبه‌های سخنرانی و نوشته‌های ایشان هم در حدی است که تأثیر می‌گذارد روی جوان‌ها؛ مخصوصاً که عنوان اسلامی هم دارد و ضد شاه هم که هست؛ گرایش‌های سیاسی هم دارد. زمینه برای پذیرش ایشان از هر جهت فراهم است ما در مقابلش چیزی نداریم و وی کارش می‌گیرد، کاری هم نمی‌شود کرد. گفت آخر من یک وظیفه شرعی نسبت به این امور دارم. گفتم وقتی کاری نتوانیم بکنیم، در این شرایط غیر از یک نغمه جدیدی ساز کردن و بروز اختلاف چیزی نصیب نمی‌شود. اگر ما کسی داشتیم که بتواند در مقابل او سخنرانی‌هایی داشته باشد، شاید بتوانید کاری بکنید ایشان گفت که راهی به نظرت نمی‌رسد که جلوی اشتباهاتش گرفته بشود؟ گفتم نه.  ایشان گفت که شریعتی گفته به من که من حاضرم با هر که شما بگویید بیایم مباحثه کنم. هر وقت هر جا شما بگویید من حاضرم. ایشان آقای طباطبایی را پیشنهاد کرد...
منظورم این است که کسانی که اجتهاد می‌کردند، می‌گفتند این بُعدی است که مربوط به نقص‌هایی در طرح مطالب دینی است و اشکال دارد. کسانی که تعریف می‌کردند، بیشتر شیفته سخنرانی‌ها و موضع‌گیری‌های سیاسی ایشان بودند. چیزهایی اتفاق افتاد که در هر دو جهتش هم به هرحال یک مناقشاتی برپا شد.
 ایشان از زندان که آزاد شد، یک سلسله سخنرانی‌های او را آن وقت‌ها به‌صورت پاورقی در کیهان درج نمودند: بازگشت به خویشتن. در آنجا مطالبی بود که رسماً همان ناسیونالیسم شاه را ترویج می‌کرد. اصلاً اسلام را به‌عنوان حرکت عرب‌ها علیه تمدن ایرانی و فرهنگ ایرانی مطرح می‌کرد. بازگشت به خویشتن یعنی بازگشت به ایران و گوشه و کنارها قبل از اسلام. البته خیلی صریح طبعاً نمی‌توانست بیان کند ولی کارهایی که بعد از اسلام شد - از نظر وی - به ضرر ایران بود. ما باید فرهنگ ایرانی را زنده کنیم؛ فرهنگ خودمان را. اینها در زمان شاه منتشر می‌شد. بعد که عده‌ای اعتراض کردند، گفته بود من اینها را در زندان نوشته بودم؛ از من برداشتند و دادند در کیهان چاپ بکنند. کیهان آن وقت البته کیهان حالا نبود. گفته بودند چطور شما که در زندان بودید اینها را نوشتید؟ گفت من نوشتم برای اینکه مثلاً رهایم کنند و آنها از من خواسته بودند که این مطالب را بنویسم.
 به هرحال چنین چیزهایی بود. من از خود ایشان چیزی نشنیدم. یک مرتبه قرار شد با ایشان مواجه شویم که آن هم نشد. شنیدم که بعضی اعتراض کردند که اینها چیست که شما نوشتید؛ اینها علیه اسلام است، توهین به اسلام است. توهین به پیغمبر و اسلام. گفت من اینها را در زندان نوشته بودم و بی‌اجازه من آنها را چاپ کردند. به هرحال در اینکه ایشان ضعف‌هایی داشت در جهت دینی، ظاهراً جای تردید نیست؛ منتها کسانی هستند که نسبت به مسائل دینی حساسیت زیادی ندارند و از این روست که خیلی اهمیت نمی‌دهند. بیشتر آن جنبه سیاسی و نفعی که برای نهضت  علیه شاه داشت، روی آن تکیه می‌کنند و بقیه را ندیده می‌گیرند.
 بعضی‌ها هستند که روی چیزهایی مثل مبارزه بیشتر حساسیت دارند؛ طبعاً آنها تحت‌الشعاع قرار می‌گیرند. این هم طبیعی است. حال اگر لزومی داشته باشد که آدم درباره یک شخصیتی به‌طور کامل بحث بکند، باید تمام ابعادش را بررسی کرد؛ هم نقطه‌های مثبت هم نقطه‌های منفی و البته «عیب آن جمله بگفتی هنرش نیز بگو». انحرافاتی که در مجاهدین و در بعضی گروه‌های دیگری که امروز هم کمابیش در کشور فعال هستند، آن انحرافات فکری و دینی شاید عمده‌اش از آقای دکتر شریعتی سرچشمه می‌گیرد؛ یعنی کسی که فتح باب کرد زیرسؤال بردن عقاید دینی و تشیع و ولایت امیرالمؤمنین و ثابت بودن احکام اسلامی و پیشنهاد رنسانس کرد ـ پیشنهاد پروتستانتیسم اسلامی کرد.
 در همان زمانی که امام چنان حرکتی کرد و این‌همه علما زندان رفتند، شکنجه ‌دیدند، ایشان علیه روحانیت سخنرانی و متلک می‌گفت و بدگویی می‌کرد. در آن «نامه به پدرم» خیلی چیزهای بدی نوشته بود. خواجه نصیرطوسی و مرحوم مجلسی و امثال ایشان را از بت‌پرست‌ها بدتر کرده بود و در آنجا پیشنهاد می‌کند. به پدرش می‌نویسد که دکتر مصدق اقتصاد منهای نفت را پیشنهاد کرد و موفق نشد ولی من اسلام منهای روحانیت را پیشنهاد کردم و موفق شدم! و افتخار می‌کند. امام فرمود: اسلام منهای روحانیت یعنی اسلام منهای اسلام. ایشان خودش می‌گوید من اسلام منهای روحانیت را پیشنهاد کردم و موفق شدم در این کار یا موفق می‌شوم ـ چنین تعبیراتی. در مقابل دکتر مصدق که اقتصاد منهای نفت را پیشنهاد کرد  موفق نشد، اما من اسلام منهای روحانیت را پیشنهاد کردم و موفق شدم یا دارم موفق می‌شوم؛ امید است موفق بشوم. این راجع به روحانیت بود. به کسانی هم می‌گویند شما که مخالفت می‌کنید، به خاطر عِرق صنفی‌تان است؛ چون خودتان آخوند هستید حساسیت دارید... ولی خدا شاهد است که من فقط روی آن چیزهایی که راجع به اعتقادات اسلامی ضربه می‌زند، نسبت به آنها، حساسیت دارم اما خوب آخوند هم خوب و بد دارد؛ سیاسی‌اش هم همین‌طور.
زمینه این سؤال مطرح شد... در فرمایشات‌تان در خاطراتى که بعضاً منتشر شده از حضرت‌عالى نقل است که اشاره مى‌فرمودید که در هیأت‌های مؤتلفه چهار نفر از روحانیون مبارز (حضرت‌عالى و حضرت آقا و جناب آقاى هاشمى رفسنجانى و شهید بهشتى)در رأس وهدایتگر این جریان بودند.
نه، من نمى‌گویم من رأس بودم؛ گفتم مؤتلفه چهار جلسه داشتند که هر جلسه یکى از این چهار نفر مى‌رفتند سخنرانى مى‌کردند.
حالا این در حقیقت زمینه‌ایست براى طرح این سؤال که همین مسأله‌ای که در مورد آقاى دکتر شریعتى هست، همین پرسش درباره سازمان مجاهدین خلق است و اینکه بعداً به منافقین مشهور شدند. برخى از شخصیت‌هاى مبارز روحانى (فکر مى‌کنم که جناب آقاى مسعودى خمینى هستند) در خاطراتشان مطلبی را بیان مى‌کنند که نشان از یک اختلاف دیدگاه در میان همین طیف روحانیون مبارز قم، همین طیفى که ما نظرشان را خواستیم درباره آقاى شریعتى، نشان از اختلاف دیدگاه درباره تعامل با سازمان مجاهدین دارند که برخى مثلاً قائل بودند که به اینها کمک بشود، براى تضعیف حکومت و برخى به‌خاطر انحرافات معتقد بودند که آنها قابل هدایت و حمایت نیستند. این مقطع را هم بفرمایید و خصوصاً نظر حضرت آقا و آن خاطره‌اى که بیان شده (چون شاهد منحصربه فردی‌ست و درباره خود حضرت‌عالى هم هست که مبناى قضاوت‌هایى بوده‌اید) اگر صلاح مى‌دانید بفرمایید.
 در اینجا باید دو چیز را در نظر گرفت: اولاً سازمان مجاهدین‌ خلق یک سیرى داشت... از اول این‌جور نبود؛ تحولاتى پیدا کرد تا به این صورت درآمد. نکته دوم اینکه قضاوت دیگران هم درباره آنها مختلف بود به خاطر موضع‌گیری‌هاى سیاسى‌شان و چون حُسن‌نظر داشتند حمایت مى‌کردند. بعضى‌هایشان به خاطر معضل سیاسى مخالفت مى‌کردند، بعضى‌ها به خاطر مسائل دینى. ابتدا که سازمان مجاهدین‌خلق مطرح شدند، به‌عنوان یک عده دانشگاهى مسلمان که معتقد به حرکت مسلحانه هستند شناخته شد و خیلى‌ها در این جریان مقابل مارکسیست‌ها (فداییان‌خلق) طرفدار حرکت مسلحانه بودند در مقابل آنها و یک افتخارى بود براى مسلمان‌ها. آنها مى‌گفتند ماییم که حاضریم چنین و چنان بکنیم. در میان مسلمان‌ها کسى نبود؛ وجود اینها باعث این مطلب شد که بگویند نه، ما هم مسلمان‌هایى را که حاضرند ریسک بکنند داریم که حتى جانشان را به خطر می‌اندازند.
من در همین قم، در بین روحانیون - البته جوان‌ها - خیلى‌ها را مى‌دیدم که افتخار مى‌کردند که عاشقانه از مجاهدین‌خلق صحبت مى‌کنند. در بین آنها هم البته ما مى‌شنیدیم؛ تماس نزدیک با هیچ کدامشان نداشتیم افرادى بودند که هم در جلسات مرحوم آقاى مطهرى شرکت مى‌کردند؛ مخصوصاً آن جلسه «گفتار ماه» که ایشان داشتند، ماهى یک جلسه در تهران سخنرانى بود که از اشخاص مختلفى دعوت مى‌کردند و عمده‌اش از آقاى مطهرى بود کتاب بیست گفتار[5] هم از آقاى مطهرى همان جلسات بود که چاپ شد.
گاهى دیگران هم دعوت مى‌کردند: این را از زبان آقاى مطهرى شنیدم که بعضى از این افراد از افراد ثابت جلسه ما بودند که عِرق دینى داشتند و مسلمان بودند. آنچه شهرت داشت این است که این افراد نماز شب‌شان ترک نمى‌شود. به قدرى زاهد هستند که به قوت اندکی اکتفا مى‌کنند ـ درآمدشان، بقیه‌اش را صرف مبارزه مى‌کنند. اشخاصى که الآن من اسم‌هایشان در ذهنم هست، به‌عنوان اینکه از تقوایشان و نماز شب‌شان ترک نمى‌شد و از فداکاری‌شان، آن زمان مى‌گفتند که ماهى دوازده هزار تومان درآمد دارند! دوازده هزار تومان آن وقت دوازده میلیون حالا بوده ـ شاید هم بیشترـ و ماهى پانصد تومانش را خرج مى‌کنند و بقیه‌اش را صرف مبارزه مى‌کنند. چنین کسانى در آن زمان درباره مجاهدین‌ خلق تعریف می‌کردند. ما مجاهدین را به همین چیزها مى‌شناختیم، بعضى از بزرگانى که خود شما مى‌دانید، از جیب خودشان خیلى به آنها کمک کردند... یک مقدار متمکن بودند، کسب و کارى داشتند، درآمدى داشتند یا ثروتى داشتند، همان وقت از جیب خودشان کمک مى‌کردند حالا کمک‌هاى دیگرى هم به نظرشان مى‌رسید، این را یک وظیفه مى‌دانستند که براى اسقاط دولت شاه و کوتاه کردن دست امریکا کسى بهتر از آنها نیست و حمایتشان مى‌کردند. در آن مقطع اگر کسانى این طرفدارى را کرده باشند، هیچ ملاک نیست؛ چون چیزى از آنها شناخته شده نبود. بعد بین خود آنها اختلاف افتاد. یک عده‌ اصلاً مارکسیست محض و منکر خدا و دین شدند ـ اینها که همان گروه مرتدین‌شان هستند ـ و یک عده را خود آنها کشتند؛ شریف واقفى و کسان دیگرى را مرتدین منافقین کشتند. این دانشگاه شریف را به یاد آن شهید شریف که خودش از مجاهدین بود و به دست مرتدین کشته شد نام‌گذارى کردند منظور این است که یک عده واقعاً مسلمان و نمازخوان بودند و...
آنچه باعث انحرافشان شد ـ که براى ما واقعاً آموزنده است ـ این است که بعد از اینکه دستگیر شدند، در زندان با مارکسیست‌ها معاشر بودند. اولین چیزى که ظاهر شد، این بود که پیغامی دادند به بیرون که شما به مسلمان‌هاى مبارز بگویید که با مارکسیست‌ها مخالفت نکنند؛ چون همفکر ما هستند. یادم هست ـ خدا رحمت کند مرحوم آقاى دکتر مفتح را ـ در سه راه موزه جلوى حرم، ایشان فرمودند (ظاهراً برادرشان یا یکى از بستگانشان زندانى شده بود) او پیغام داده از زندان که نظر ما این است که شما با مارکسیست‌ها مخالفت نکنید؛ ما با آنها متحد هستیم. کم‌کم این معاشرت و اتحادها رسید به اینکه اصلاً خیلى فرقى نداریم! حالا یکى مى‌گوید خدا هست، یکى مى‌گوید نیست!
یادم هست یک روحانى دیگرى که او هم شهید شد ـ خدا ان‌شاءالله بیامرزدش ـ  در منزل آقاى یزدى درجلسه‌اى که براى اهل مبارزه برگزار شده بود، صریحاً گفت: ما با مارکسیست‌ها اسلام را تنصیف کردیم؛ نصف اسلام را ما برداشتیم، نصف اسلام را آنها. من اگر بگویم شما تعجب مى‌کنید، دهانتان یخ مى‌کند! حالا چون شهید شده ان‌شاءالله که خدا او را ببخشد و بیامرزد ـ گفت ما خیلى نباید فخر بفروشیم بر مارکسیست‌ها. در اسلام دو چیز داریم؛ یکى اینکه به خدا معتقد باشیم، یکى هم اینکه عدل داشته باشید. ما اعتقاد به خدایش را گرفتیم، آنها عدالتش را گرفتند... نصف اسلام مال ماست، نصف براى آنها. بنابراین اگر یک کسى، هم مسلمان باشد هم مارکسیست، این اسلام کامل دارد. آنها را به‌عنوان مسلمان کامل معرفى مى‌کردند. مارکسیست‌ها طرفدار عدالت هستند؛ نصف اسلام هم عدالت است. در چنین جَوّى، کم‌کم نشان مى‌دهد که وقتى قرآن مى‌فرماید:
إِذا سَمِعْتُمْ آیاتِ‌الله یکفَرُ بِها وَ یسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّى یخُوضُوا فِی حَدِیثٍ غَیرِهِ إِنَّکمْ إِذاً مِثْلُهُمْ
یعنى چه؟ این افراد در زندان با آنها هم‌نشین شدند؛ در بحث کم آوردند. فلسفه اسلامى که نخوانده بودند. دانشجو بودند و در جریانات سیاسى حرکت کرده بودند، آنها که بحث کردند، به ایدئولوژیشان (مارکسیسم) خیلى پایبند بودند، خیلى اهل مطالعه بودند. بچه‌مسلمان‌ها در بحث کوتاه آمدند و کم‌کم اعتقادشان ضعیف شد؛ کم‌کم تسلیم شدند. یک عده‌شان به کلى اسلام را گذاشتند کنار؛ یک عده‌شان به اصل اسلام پایبند بودند ولی می‌گفتند احکامش تاریخمند است و دیگر وقتش گذشته است! چیزى که کمابیش به گروه‌هاى دیگر هم سرایت کرد.
 بنابراین اگر از کسى مى‌شنوید که یک وقت حمایت کرده از مجاهدین، این معنایش این نیست که الان هم طرفدار مجاهدین است در آن وقت مجاهدین این‌جورى شناخته مى‌شدند، بعدها معلوم شد چه هستند و چه ضررهایى دارند. حالا چه اندازه از آن رنگ و بوى آنها به اینها سرایت کرده باشد، بویش به اینها خورده باشد، گندش به اینها خورده باشد، آن را نمى‌دانم... اما آن حمایت‌ها معنایش این نیست که در اینها اشکالی است. گروهى از روحانیت طرفدار مجاهدین بودند ولى بودند طلبه‌هایى که تحت تأثیر تبلیغات واقع شدند؛ چون آنها خیلى کارشان جاذبه داشت. نمازخواندن و عباداتشان جلب‌توجه و جذب می‌کرد.
 یکى از بزرگانى که شما مى‌شناسید[6]، ما سال‌ها هم‌مباحثه بودیم؛ مباحثاتمان در منزل بود... آن وقتى که ایشان دو تا پسرش طرفدار مجاهدین بودند، خودش مى‌گفت بچه‌هاى مؤدب و نازى بودند. ما رفت و آمد خانوادگى داشتیم. مى‌گفت یک روز من دم غروب رفتم منزل، دیدم یکی از بچه‌ها اول غروب مى‌رود در اتاق تاریکى، در را مى‌بندد. گفتم ببینم این چه کار مى‌کند... مى‌گفت یک روز دم غروب بى‌خبر وارد اتاق شدم تا ببینم چه کار مى‌کند. دیدم ایستاده و نماز می‌خواند و اشک از چشمانش دارد مى‌آید؛ جوان 18-17 ساله. منظورم این بود که آن وقت این‌جور بود. مجاهدین، هم مسلمان بودند و هم مبارز بودند و هم فداکار. خیلى جاذبه داشتند.
 اشکال سر این است که وقتى مبانى فکرى و اعتقادى سست باشد، این آدم را مى‌تواند جزء خوارج بکند. خوارج نماز مى‌خواندند، حافظ قرآن بودند، پینه بر پیشانى داشتند اما على را هم کشتند... اگر ریاست مى‌خواهى، اگر پول مى‌خواهى، پس آن عبادت‌ها و حافظ قرآن بودن دیگر چیست؟! حماقت است، جهل است... وقتى از اول مبناى فکرى درست نباشد، این می‌شود دیگر. هرچقدر هم پیش برود، از حقیقت دورتر مى‌شود؛ و ضررش و خطرش بیشتر است. اگر ما حساسیت داریم روى مسائل اعتقادى، براى این است که چنین تجربه‌هایی را داشتیم و دیدیم وقتى ضعف در مبانى فکرى و اعتقادى باشد، چه نتیجه‌اى دارد. اینها اشکالشان این بود.
 وقتى آدم از معنویات دور افتاد آن وقت شیطان هم حسابى سوارش مى‌شود و مى‌تازد. اگر حاضر شدند این همه انسان‌هاى بی‌گناه را در داخل کشور بکشند ودر جنگ رفتند عامل صدام شدند و بدترین و زشت‌ترین کارها را کردند اولش نمازخوان و روزه‌گیر و مجاهد بودند. من کسى را حالا به صراحت نمی‌گویم ولی احتمال مى‌دهم بعضى‌ها هنوز هم تحت تأثیر آنها باشند. از معروفین از شخصیت‌هاى سیاستمدار یا مثلاً علماى بزرگِ معروف، کسى که حالا هم طرفدار مجاهدین باشد من سراغ ندارم؛ فقط یک آقایى هست که بالاخره بچه‌هایش جزء مجاهدین بودند، خودش هم معلومات دینى زیادى ندارد و فکر مى‌کنم هنوز هم طرفدار مجاهدین باشد. این آقا یک وقت در مدرسه فیضیه منبر مى‌رفت، بنده خودم پاى منبر ایشان رفتم ببینم چه مى‌گوید. پیش از پیروزى انقلاب و بعد از دوران نهضت روى منبر مى‌گفت، اینکه می‌گویند اصلاً خدا را نمى‌شود انکار کرد، بی‌خود گفته‌اند! گفت آنهایى که مى‌گویند خدا را قبول نداریم، به آنها بگویید آقا این اصول ریاضى را قبول دارید یا نه - قواعد ریاضى - این قواعد ریاضى ثابت است یا متغیر؟ قواعد ریاضى ثابت است... خب، خدا همین است. خدا یعنى همین قواعد ثابت آقا! قواعد ریاضى را مى‌گفت خدا هستند. هنوز هم هست؛ روحانى است و در قم هم زندگى مى‌کند. روى منبر در مدرسه فیضیه سخن مى‌گفت ـ بعد از نماز مرحوم آقاى اراکى. این ضعف اعتقاد است. یک آقاى بزرگ دیگری که از دنیا رفته - خدا رحمتش کند -یک وقت دیگر مى‌گفت احتیاجى به فلسفه و امثال آن نیست براى اثبات خدا. به اینها که منکر خدا هستند، مى‌گوییم شما طبیعت را قبول دارید... اصل عالم طبیعت است. خب، طبیعت همان خداست! یعنى آنکه اصل همه چیز عالم طبیعت است؛ شما اسمش را طبیعت مى‌گذارید، ما مى‌گوییم خدا.
 مقدارى از این انحرافات محصول جهل است، مقدارى هم وقتى آدم پیش‌ رفت و افتاد دنبالش، دچارضعف‌هاى اخلاقى می‌شود. وقتى آدم ابتلا به بعضى از فسادهای اخلاقى ـ بخصوص در مسائل جنسى ـ پیدا کرد، دیگر خَتَمَ‌الله عَلى قُلوِبُهم... اَ رَاَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ... دیگر اصلاً حقیقت را نمى‌تواند بفهمد. تا چندى پیش بنده خودم کسى را مى‌شناختم که آدمى بسیار دقیق در مسائل فلسفى و عقلى بود. بحث می‌کرد و شبهه‌هایى مطرح مى‌کرد خیلى دقیق. حالا پیش‌پا افتاده‌ترین مسائلى که بچه هم مى‌فهمد خطاست مى‌گوید. هر روز هم یک رأى تازه‌اى مى‌دهد؛ امروز این را مى‌گوید، فردا آن را ـ حرف‌هاى خیلى بچه‌گانه! آدم تعجب مى‌کند که آدم عاقل واهل فکرى چطور این‌قدر حرف‌هاى سبک مى‌زند. خجالت نمى‌کشى؟! و واقعاً آدم وقتى خراب شد از لحاظ اخلاقى، با حیوان فرقى ندارد. توقعى نمى‌شود داشت. کم‌کم نور انسانیت از او گرفته مى‌شود.
رسیدیم به خاطراتی درباره چگونگى ادامه مبارزات و نهضت روحانیت در زمان شاه. جلسه‌اى در منزل حضرت‌عالى با حضور حضرت آقا و حجت‌الاسلام‌والمسلمین هاشمى‌رفسنجانى شکل گرفت. درباره مباحث آن دوران مبارزه و همچنین چگونگى ادامه مبارزه. اگر صلاح مى‌دانید از اینجا آغاز کنید.
اجمالاً با شروع نهضت روحانیت، همه ارادتمندان به حضرت امام ـ رضوان‌الله‌علیه ـ و مخصوصاً شاگردانشان به نحوى در نهضت مشارکت داشتند. آنهایى‌ که اهل منبر و سخنرانى بودند، بیشتر با سخنرانى‌ها و آنهایى که اهل قلم بودند با قلم؛ و آنهایى هم که اهل هیچ کدام اینها نبودند، با تشکیل جلسات و همکارى‌هاى به اصطلاح پشت جبهه ـ (تکثیر نوارها، پیاده کردن نوارها، چاپ اعلامیه‌ها، پخش‌کردن و از این‌جور کارها) و در طول آن مدت دو نشریه نسبتاً ثابت منتشر مى‌شد که اولى نشریه بعثت بود و بعد نشریه انتقام. نمى‌دانم در این باره صحبتى شده یا نه؟
در مورد انتقام فرمودید ولی نشریه بعثت یکی از سؤالات ماست.
بله، بعثت اول بود. به هرحال بعضی طلبه‌ها مثل بنده هم در حدّ توانمان یک همکاری‌هایی داشتیم؛ مثلاً مقاله‌ای ‌بنویسیم یا به صورتی توزیع کنیم. مدتی بعد از ترور منصور و به دنبالش مسافرت مرحوم آقای بهشتی به آلمان، که به توصیه مرحوم آقای [سیداحمد] خوانساری و آقای میلانی [سیدهادی] انجام گرفت و لااقل یکی از انگیزه‌ها هم این بود که ایشان از صحنه دور باشد، مدتی نوعی رکود در مبارزات پیدا شد؛ چون خفقان شدید بود و فعالیت‌های علنی ‌و سخنرانی و امثال آن خیلی به سختی انجام می‌گرفت. خیلی‌ها تبعید شدند، زندان رفتند و جَوّ خفقان عجیبی حاکم شد. در این فضا بعضی به فکر افتادند که دیگر مبارزات سیاسی فایده‌ای ‌ندارد و کاری نمی‌شود کرد؛ حتی مثلاً یک نشریه‌ای هم بخواهند منتشر کنند با هزار زحمت و مخفیانه باید انجام دهند. این هم به آسانی میسر نیست؛ تصور آن جَوّ اصلاً برای دیگران که در آن دوران نبودند، خیلی مشکل است. زمانی بود که یک ماشین تایپ کسی ‌می‌خواست در بازار بخرد باید با اجازه ساواک باشد. پلی‌کپی ‌که دیگر هیچ... اصلاً اگر به نحوی تهیه می‌شد، بعدش پیگیری می‌کردند که این پلی‌کپی کجا رفته و چه استفاده‌ای از آن می‌شود. چاپخانه‌ها هم که شدیداً تحت کنترل بودند. بعضی به فکر افتادند که دیگر راهی نمانده جز مبارزات مسلحانه. این تمایل در بین طلبه‌های جوان هم کم‌کم رواج پیدا کرد و این زمانی بود که سازمان مجاهدین‌ خلق داشت شکل می‌گرفت.
 ابتدا گروهی از ملی‌گراها ـ اعمّ از جبهه ملی و نهضت آزادی ـ به فکر افتادند که فعالیت مسلحانه هم داشته باشند؛ ولی چون در اساسنامه‌ اصلاً استراتژی‌شان فعالیت سیاسی بود، یک نوع انشعابی در این جوان‌ها پیدا شد و سازمان مجاهدین ‌خلق را تشکیل دادند. ظاهراً تشکیل‌دهندگان اول این جریان آدم‌های مسلمانی بودند. من این را از مرحوم آقای مطهری شنیدم که بعضی از اینها کسانی بودند که در جلسات ما مرتب شرکت می‌کردند... در آن وقت، جلساتی که ایشان اشاره می‌کردند در تهران به‌ نام جلسه «گفتارماه» تشکیل می‌شد و مرحوم آقای مطهری سخنرانی می‌کردند؛ گاهی نیز بعضی از دیگر علما سخنرانی داشتند. این سخنرانی‌ها به‌صورت کتابی منتشر شد. درکنارش هم ایشان جلسات دیگری با انجمن اسلامی‌ پزشکان و مهندسین داشتند که لااقل وجهه ظاهری‌ اش سیاسی هم نبود، فقط فرهنگی بود؛ تفسیر می‌گفتند؛ مسائل اعتقادی بیان می‌شد و احیاناً بحث‌های فلسفی هم می‌کردند ولی شرکت کنندگانشان کسانی بودند که گرایش‌های مذهبی داشتند و مخصوصاً خیلی‌علاقه‌مند به امام بودند. به هرحال بعضی از این افرادی که بنیانگذار سازمان مجاهدین‌ خلق بودند همان کسانی بودند که در آن جلسات مرحوم آقای مطهری هم شرکت می‌کردند.
 یادم هست (الآن به مناسبت یادم آمد) یک جلسه‌ای در قم در منزل آقای خزعلی (منزل آقای خزعلی روبه‌روی منزل آقای قدوسی بود) داشتیم که آقای مطهری، آقای بهشتی، آقای جنتی و آقای قدوسی بودند... آقای‌ مطهری آنجا نقل می‌کردند (این را من از ایشان در آن جلسه شنیدم) و گفتند: مدتی بود که یکی از آنها را دیگر نمی‌دیدم. با اینکه خیلی اصرار داشتند و بعد از جلسه نوار ما را می‌گرفتند، تکثیر می‌کردند، می‌بردند تبریز و جاهای دیگری توزیع می‌کردند، مدتی بود نمی‌دیدمشان و دیگر نمی‌دانستم چه کار می‌کنند، بعدها فهمیدم که درصدد تأسیس سازمان مجاهدین هستند. در آن وقت می‌گفتند که آن جزوه‌ای را که نوشته بودند برای بیان مبانی‌شان، این کسی که سال‌ها با ما ارتباط داشت و در جلسات ما شرکت می‌کرد، اقلاً نیامد بگوید تو هم این جزوه را ببین، یک نگاهی بکن... من که الزامشان نمی‌کردم که حتماً تغییر بدهند اما اقلاً اظهارنظری می‌کردم یا ممکن بود تذکری به ایشان بدهم. بعدها دیدم این جزوه افکار مارکسیستی خالص است؛ فقط یکی دوتا روایت و آیه در آن گذاشته‌اند والاّ هیچ چیز اسلامی ندارد، پیداست اصلاً ترجمه شده از کتاب‌های مارکسیست‌هاست. ایشان به‌عنوان گله می‌گفتند که سال‌ها با ما ارتباط داشتند، اقلاً خوب بود به‌عنوان مشاهده مباحث فلسفی از ما هم یک نظرخواهی می‌کردند.
 به‌هرحال در آن جَوّ بعضی دیگر هم در فکر آموزش‌های نظامی و چریکی‌ و این حرف‌ها بودند و دیگر مدتی بود جلساتی که ما در قم داشتیم، پراکنده شده بود، حتی نشریات انتقام و بعثت و مانند آن هم تعطیل شده بود. تا یک روزی - من می‌رفتم مدرسه حقانی و در آنجا تدریسی داشتم -آقای قدوسی گفتند که آقای خامنه‌ای و آقای ‌هاشمی می‌خواستند با شما یک جلسه‌ای داشته باشند. گفتم حالا هر وقت بفرمایند ما در خدمتشان هستیم. گفتند فردا صبح صبحانه می‌آیند منزل شما. صبح صبحانه تشریف آوردند منزل ما (منزل ما در کوچه نوربخش بود، کوچه ما پشت منزل آقای قدوسی بود). بعد از صرف صبحانه آقای هاشمی شروع کردند به صحبت کردن و آنچه یادم هست که بعید می‌دانم نکته اصلی‌ای فراموش کرده باشم، تقریباً بحث را از اینجا شروع کردند که بله، ما سال‌ها با تو از نزدیک همکاری داشتیم ـ چنین و چنان ـ و در بعثت و انتقام... ولی حالا مدتی ‌است که دیگر کاری به این صورت انجام نمی‌گیرد. ایشان هم به نظرم تازه از زندان آزاد شده بود یا از سفر خارج برگشته بود؛ چون در این مدت‌ها، در این فواصل، ایشان گاهی بلژیک و جاهای دیگری ‌مسافرت‌هایی می‌کردند. آن وقت هم که در اینجا به زندان می‌‌افتادند که فراوان و مکرر هم اتفاق می‌افتاد، ظاهراً وقتی بود که ایشان یا از زندان آزاد شده بود یا از مسافرت خارج آمده بودند. گفتند مدتی‌ است که ما دیگر همکاری مشترکی نداریم و چه کار می‌خواهی بکنی؟ من عرض کردم ما که ما تازه به هم نرسیدیم؛ شما می‌دانید و من را می‌شناسید... اگر احساس وظیفه شرعی بکنم، چیزی جلویم را نمی‌گیرد ولی تا وظیفه‌ام برایم ثابت نشود، بی‌گدار به آب نمی‌زنم؛ حالا پیشنهادی هست که مثلاً ما مشارکت کنیم؟ کاری ‌چیزی هست؟ گفتند بله. مقدمه‌ای ذکر کردند که خب ما یک مبارزاتی کردیم و بیشتر با روحانیان همکاری داشتیم ولی ‌نتیجه‌ای نگرفتیم و پیداست در مقابل دستگاه رژیم و پشتیبان‌های خارجی، ما چهارتا آخوند کاری از پیش نمی‌بریم و اگر بخواهیم این مبارزات به ثمر برسد باید با سایر گروه‌های مبارز یک نوع همکاری یا ائتلافی داشته باشیم؛ و ما درصدد هستیم که یک جبهه ضد امپریالیستی تشکیل بدهیم از همه گروه‌هایی که علیه دستگاه هستند. من گفتم مثلاً حزب توده، فداییان و سایرین؟ گفتند بله، همه اینها. گفتم آخر ما به‌عنوان یک گروهی در کنار چندتا از این گروه‌های ‌قوی‌ای که سوابق مبارزاتی دارند و تشکیلاتی، باید بالاخره ملتزم باشیم به رأی اکثریت و بالاخره وقتی بخواهیم همکاری داشته باشیم، شکلش همین است. گفتند خب، ما یک هدف مشترکی داریم و در این راه وقتی بخواهیم همکاری کنیم باید همین جورها باشد والاّ کاری از پیش نمی‌بریم. از بعضی‌ها هم اسم بردند که چه کسانی هم با ما همکاری دارند یا درصدد کارهای ‌چریکی و امثال آن هستند. من گفتم آقای هاشمی شما ما را می‌شناسید. من امپریالیسم ممپریالیسم سرم نمی‌شود! ما اسلام بلد هستیم. اگر یک فعالیت اسلامی هست با گروه‌های مسلمانی، جا دارد که آدم همکاری داشته باشد ـ طبق یک مقرراتی، با رعایت اصولی ـ با آنها همکاری داشته باشیم اما ما بیاییم با چندتا گروه مارکسیست و ضداسلام ائتلاف بکنیم و بنا را بگذاریم بر همکاری در یک جبهه واحد ـ جبهه ضد امپریالیسم ـ این معلوم نیست به نفع اسلام تمام بشود؛ چون اکثریت با آنهاست؛ سوابقش را دارند. چه ‌بسا تصمیماتی گرفته بشود که با اسلام وفق ندهد یا حتی به ضرر اسلام باشد. چه می‌دانیم ما چه پیش بیاید. حالا مثلاً چه کار کنیم؟ با آنها ائتلاف کنیم که مثلاً چه کار کنیم؟ ما حالا آن اندازه‌ای که امکانی هست ـ از قبیل فعالیت‌هایی که می‌شده و الآن امکانش کم شده ـ اینهایی که هنوز امکان داشته باشد ادامه می‌دهیم؛ اما حالا با آنها چه کار کنیم در جهت کار مشترک؟ ایشان موضوعی را اسم بردند که ما بیاییم مسائلی که موجب اختلاف با این گروه‌های سیاسی می‌شود - چه گروه‌های مذهبی و چه گروه‌های غیرمذهبی‌ـ اینها را بگذاریم کنار. بعد اسم بردند که مثلاً فلان حرکتی که چندی پیش انجام گرفته علیه نویسنده یا یک کتابی چاپ شده است، باعث اختلاف می‌شود و ما باید اینها را بگذاریم کنار و با آنها یکی باشیم. گفتم اینکه موضوع تمام شده‌ای است و نقشی ندارد در فعالیت‌های‌ مبارزین. جبهه ضد امپریالیستی تشکیل بدهیم مثلاً علیه آن شخص یا علیه آن کتاب حرف نزنیم؛ این چیز ارزش ‌داری نیست که بگوییم این هدف است... این بیان مرده‌ای است که تمام شده رفته. گفتند خب باز هم مشابهش ممکن است پیش بیاید. گفتم من اجمالاً به شما عرض کنم که هر جا مسأله دین در کار است، ما با تمام وجود در اختیار شما هستیم اما مسائل دیگر من سرم نمی‌شود. من نمی‌دانم که اینها به نفع اسلام باشد یا به ضرر اسلام؛ ولذا نمی‌توانم اقدام بکنم. بعد ایشان اشاره کردند به تشکیل سازمان مجاهدین؛ گفتند مثلاً یک گروهی تشکیل شده که اینها می‌خواهند مبارزات مسلحانه بکنند؛ و خب، مبارزات سیاسی خالص به جایی نرسیده و دیگر امکانش هم نیست و خوب است ما با اینها همکاری بکنیم. گفتم اگر واقعاً کسانی می‌خواهند برای اسلام کار بکنند و ملتزم به احکام اسلام هستند، هیچ مانعی ندارد ولی من این افراد را نمی‌شناسم. اجمالاً می‌دانم که کسانی یک گروهی‌ تشکیل داده‌اند ولی نمی‌دانم چه اندازه پایبند به اسلام هستند. گفتند ما می‌شناسیم. گفتم اگر طوری بیان بشود که ما هم بشناسیم و حجّت برای ما تمام بشود، ما هم هستیم... ولی من تا خودم نشناسم، اطمینان پیدا نکنم، اقدام نمی‌کنم؛ بخصوص که این کار حساس‌تر هم هست، کار سیاسی نیست، پای جان در کار است و ترور یک افرادی و آدم باید حجت داشته باشد. گفتند نه، ما آنها را می‌شناسیم و شروع کردند به تعریف کردن که اهل عبادت هستند، اهل تهجّد هستند، حافظ قرآن هستند، حافظ نهج‌البلاغه هستند، از لحاظ عمل چه‌قدر فداکاری می‌کنند... بعضی‌هایشان هستند که حقوق‌های گزاف دارند، مهندس هستند... آن زمان ماهی دوازده هزار تومان حقوقشان بود؛ اینها پانصد تومانش را فقط هزینه خودشان می‌کنند و بقیه‌اش را صرف مبارزه می‌کنند و ما آنها را می‌شناسیم. گفتم اگر بنده هم شناختم و اطمینان پیدا کردم که در چهارچوب احکام شرع کار می‌کنند مانعی ندارد ولی تا نشناسم قول نمی‌دهم. باز ایشان اصرار کردند که ما می‌شناسیم و چنین‌اند و چنان‌اند و حافظ قرآن‌اند و...
 گفتم آقای هاشمی، صرف اینکه کسی حافظ قرآن باشد، حجّت نمی‌شود که همه کارهایش درست باشد... ما می‌دانیم که خوارج هم حافظ قرآن بودند؛ صِرف این، دلیل نمی‌شود که کارشان درست است. ما باید بدانیم ایده‌شان چیست، چه اندازه واقعاً پایبند به احکام اسلام هستند تا برای ما حجت باشد. صرف اینکه بگوییم حافظ قرآن‌‌اند یا نهج‌البلاغه، حجّت نمی‌شود. تا ما اسم خوارج گفتیم، آقای هاشمی عصبانی شدند که این حرف‌ها چیست می‌زنید؟! آنها چنین‌اند وچنان‌اند. گفتم من که نگفتم خوارج‌اند؛ گفتم این حجّت نمی‌شود؛ باید آدم بیشتر تحقیق کند و بداند فکرشان چیست و چه کار می‌خواهند بکنند؛ والاّ صِرف اینکه بگوییم آنها حافظ قرآن‌اند، حجّت نمی‌شود کـه آدم با اینان همکاری بکنـد. ایشان دیگر عصبانی و از جا بلند شد.
 در این ماجرا ـ از اول تا آخر ـ آقا هیچ چیز نفرمود. هیچ کلمه‌ای که دلالت بر موافقت با ایشان یا مخالفت داشته باشد... هیچ، سکوت. بعد از اینکه آقای هاشمی بلند شد، ایشان هم پا شدند و جلسه خاتمه یافت. بعدها شنیدم که ایشان([7]) گله کرده بود که مثلاً فلانی به حرف ما اعتماد نکرد و بعد خود ایشان (این تقریباً نقل متواتر بود که) به آنها خیلی نزدیک شد و کمک‌های ‌مالی هم کرد. آن وقت‌ها ایشان دستش باز بود... یعنی‌ همیشه در مسائل مالی ایشان یک تخصّص یا ذوق خاصی ‌داشت؛ فعالیت‌های اقتصادی هم داشتند. اینجا ـ در همین شهرک سالاریه و مانند آن ـ ایشان با تولیت شریک بود. در کارهای کشاورزی، پسته‌کاری و چیزهای دیگر. آنجا هم آن وقت‌ها زمین‌های قلهک را خریده بودند خانه‌سازی می‌کردند و خانه‌ای که آقای بهشتی در آن نشسته بودند از همان خانه‌هایی بود که ساخته بودند. به هر حال، منظورم این است که دستشان باز بود از لحاظ مالی و به مجاهدین‌ خلق خود ایشان کمک‌های مالی می‌کرد. این رابطه دیگر قطع شد تا پیروزی انقلاب. حالا یادم نیست چه‌قدر طول کشید که در این میان دیگر ما ـ به اصطلاح ـ همکاری ارگانیک نداشتیم. اگر یک کاری پیش می‌آمد که هر کسی که به کاری اشتغال داشت، وظیفه‌اش می‌دانست. ما هم کاری انجام می‌دادیم والاّ اینکه به‌عنوان یک مجموعه‌ متشکل کار تشکیلاتی بکنیم، دیگر این‌جور نبود.
از آن دوران تا پیروزی انقلاب با حضرت آقا خاطره خاص دیگری ‌دارید؟ قبل از آن در نشریه بعثت یا بعد  در مدرسه حقانی؟
ایشان اصولاً در این مدت، عمده‌ اوقات را درمشهد مشّرف بودند و غیر از اوقاتی که در تبعید بودند یا در بازداشت، اقامتشان در مشهد بود. قم که تشریف می‌آوردند به‌عنوان زیارت و مسافرت موقّت بود ـ یکی دو روز مثلاً؛ این‌طور نبود که ارتباط مستمری باشد. حتی با اینکه ایشان از بعثت و انتقام هم اطلاع داشتند ولی‌ همکاری مستمرّی نداشتند؛ چون ارتباطات خیلی مشکل بود؛ ایشان خیلی با احتیاط باید ارتباط برقرار می‌کرد. با اینکه ایشان ساکن مشهد بودند ارتباط مستمر نمی‌شد. دیگر آن جلسه هیأت یازده نفری هم که لو رفته بود و دیگر همه تحفّظ می‌کردند که معلوم نشود که باز مجدداً فعالیتی می‌شود و یک مدتی رکود مرگباری بود. تا اینکه جریان 19 دی پیش آمد و جریان اهانت به امام در روزنامه اطلاعات که دیگر آتش مبارزه دوباره شعله‌ور شد؛ والا قبل از آن یک مدتی اصلاً یک دوران رکودی بود که فعالیت چشمگیری نمی‌شد... هر کسی در یک گوشه‌ای خودش کاری که می‌توانست با دوستان نزدیکش و کسانی که ارتباط با آنها آسان بود، انجام می‌داد.
بعد از پیروزی انقلاب به پیشنهاد شهید بهشتی ـ ‌رحمت‌‌الله‌علیه ـ جلساتی درباره مباحث حکومت اسلامی و ولایت راه‌اندازی شد و حضرت‌عالی دبیر آن جلسات بودید. آیا حضرت آقا هم در این جلسات بودند؟
نه، ظاهراً ایشان در آن جلسات نبودند. آن جلسات قبل ازنضج گرفتن و شدت یافتن مبارزات بود و حتی قبل از تشکیل آن جلسه 11 نفری بود؛ تقریباً مال اوایل نهضت بود. مرحوم آقای‌بهشتی مدیر دبیرستان دین و دانش بود. ایشان یک کلاس‌هایی را دایر کرده بودند برای یک عده از فضلای حوزه. حتی بعضی از کسانی‌ که الآن در عداد مراجع هستند، آن وقت شرکت می‌کردند. این جلسات کلاس بود و درس و چندتا از دبیرها بودند. زبان انگلیسی بود، مباحث جامعه‌شناسی، حتی مباحث فیزیک، شیمی، ریاضیات، همه اینها بود. چند سال طول کشید و کم‌کم تحلیل رفت که البته بنده تا اواخرش ماندم و آقای دکتر احمدی و مرحوم آقای حیدری‌نهاوندی، اعضای ‌ثابتی که از آن جلسات باقی‌ماند ما سه نفر بودیم. در بین ما سه نفر آقای دکتر احمدی زبان را بخصوص ادامه دادند و حالا هم ایشان از آن اندوخته‌های زبان آن زمان استفاده می‌کنند.
منظورم این است که مرحوم آقای بهشتی خیلی دوراندیش بود و برای آینده حوزه و آینده اسلام همیشه فکر می‌کرد و طرح‌هایی‌داشت، من ندیدم کسی مثل ایشان، هم از لحاظ طراحی و هم از لحاظ مدیریت. یک استعداد خدادادی داشت. یکی از کارهایی‌که ایشان شروع کرد، این بود که در حدود50 نفر ـ حالا دقیقاً شماره‌اش یادم نیست ـ شاید بیش از 50 نفر از فضلای آن زمان که بعضی‌شان الآن عرض کردم در عداد مراجع هستند، در خود قم دو، سه‌تایشان، بعضی‌هایشان ازدنیا رفتند، بعضی‌هایشان شهید شدند، مرحوم آقای‌ربانی‌شیرازی هم بود، دکتر باهنر بود، آقای مفتح بود ـ خدا رحمت شان کند ـ مرحوم آقای مشکینی، آقای‌امینی‌اصفهانی و آقای هاشمی. خلاصه فضلای برجسته حوزه که یا از لحاظ علمیت سوابق زیادی داشتند یا خوشفکر و فعال و پرانرژی بودند، اینها را ایشان دعوت کرده بود تا یک فعالیت علمی‌مشترک دسته‌جمعی شروع شود. بعد از اینکه گفت‌و‌گوهایی شد در اینکه یک چنین کاری برای حوزه ضرورت دارد و آینده حوزه نیاز به پیش‌بینی و برنامه‌ریزی دارد و بسیاری از مباحث مورد حاجت هست که در آن تحقیق نشده و باید روی آن کار بشود، همه تقریباً بالاجماع و بالاتفاق تأیید کردند که باید یک کاری بشود و چنین کاری ‌بشود. بعد صحبت شد در اینکه حالا چه موضوعی را انتخاب کنیم برای آغاز این کار تحقیقی. هرکسی چیزی را پیشنهاد کرد و خود ایشان موضوع حکومت اسلامی را. بعد از اینکه دیگران صحبت‌هایی کردند ایشان گفتند به‌نظر من این مهم‌تر است. همان وقت‌ها هم یک مقاله‌ای درباره حکومت اسلامی در مکتب اسلام (حالا یادم نیست شماره چند) ایشان نوشته بودند. یک بحث‌هایی‌هم در کتاب مرجعیت و روحانیت مطرح شد. مرحوم آقای طباطبایی هم یک مقاله‌ای در آن کتاب مرجعیت و روحانیت دارند. به‌هر‌ حال این بحث‌های خامی است، باید یک کار پخته‌ای بشود؛ به‌عنوان یک پروژه تحقیقاتی گسترده کار بشود و اگر یک روزی ما بخواهیم بگوییم حکومت اسلامی، بدانیم که چه می‌گوییم. بنا شد که یک پروژه تحقیقاتی تعریف بشود حول محور حکومت اسلامی؛ و برای اینکه ساواک روی آن حساسیت پیدا نکند، اسمش را گذاشتند بحث ولایت؛ چون آن وقت‌ها ولایت هنوز در ولایت فقیه و مانند آن شهرتی نداشت؛ وقتی ولایت گفته می‌شد یعنی همین ولایت اهل‌بیت و محبت اهل‌بیت تداعی می‌شد. طبعاً ساواکی‌ها هم بیش از این چیزی سر درنمی‌آوردند .
به‌هرحال بحث حکومت اسلامی بود، عنوانش هم بحث ولایت بود. از آن پنجاه، شصت نفر اکثریت شان به خاطر اشتغالاتی یا به هر دلیلی، بعضی‌هایشان مسافرت کردند از قم، نماندند؛ بعضی‌هایشان هم که بودند مانند مرحوم آقای مفتح و دکتر باهنر و اینها که در قم نبودند؛ آنهایی هم که بودند اشتغالات درسی و کارها و مسئولیت‌هایی داشتند. یک گروهی بین 10 تا 20 نفر اجمالاً قول دادند که همکاری کنند. بعد برای شیوه کار که کار از کجا شروع بشود و طرح کلی‌اش چه باشد، چه مباحثی و ـ به اصطلاح ـ چه سرفصل‌هایی تعیین بشود، بیش از همه خود ایشان [فعال بودند] و جزوه‌ای را به‌عنوان سرفصل‌های پروژه تحقیقاتی تهیه کردند که مبحث حکومت را در چند بخش مطالعه کنیم؛ یکی حکومت در ادیان سابق، یکی حکومت در بعد از بعثت پیغمبر اکرم در مکه و یکی‌حکومت در مدینه و یکی بعد از رحلت پیغمبر اکرم. آن هم دو بخش می‌شد: یکی در زمان حضور ائمه، یکی هم در زمان غیبت. آن چهار، پنج‌ تا بحث در واقع مقدمه بود برای همین قسمت اخیر که بحث ولایت فقیه باشد ولی برای اینکه زمینه بحث کاملاً روشن بشود، ایشان از همه ادیان سابقه توصیه کرد که مثلاً بخصوص از عهدین تحقیق کنیم و ببینیم چیزی راجع به حکومت به دست می‌آید که در ادیان سابق چگونه بوده و بعد هم از بدو بعثت وضع حکومت چه جور بوده تا آخر. این سرفصل‌ها را هم خود ایشان تهیه کردند. بعد کتاب‌هایی انتخاب شد برای مطالعه و تحقیق و فیش‌برداری از این کتاب‌ها. یادم می‌آید ایشان توصیه کردند که کتاب‌هایی را برای اینکه اصلاً ذهن متوجه مسائل حکومت باشد (چون همین‌جور که ما بخواهیم روایت را بررسی کنیم اگرآدم سؤال وقتی در ذهنش نباشد از روایات درست نمی‌تواند استفاده بکند) چند کتاب را ایشان و دوستان دیگر مطرح کردند که خوب است اینها را همه مطالعه کنند که سابقه ذهنی نسبت به مسائل حکومت به‌طور کلی و بخصوص حکومت اسلامی داشته باشند تا موقع فیش‌برداری و تحقیق، با توجه به این سؤالات سراغ منابع بروند. یک مشت کتاب در این زمینه تهیه شد و بعد هم کتاب‌هایی به‌عنوان منابعی ـ که مراجعه بشود و احتیاج بود به اینکه یک کسی نگه‌دار کتاب‌ها باشد یا کارهایی که آقایان می‌کنند تحویل بگیرد و تنظیم کند. بالاخره این قرعه به‌نام من دیوانه درآمد. ما شدیم دبیر آن جلسه بحث ولایت.
ولی متأسفانه طولی‌نکشید که مسأله مواجه شد با رفتن ایشان به آلمان. کسانی که تا آن زمان مانده بودند، کار کرده بودند و فیش‌برداری و... کسانی که یادم هست، آنهایی که در بین همان جلسات اولی بودند، آقای امینی ‌بودند، آقای قدوسی بودند، آقای هاشمی بودند...‌ بخصوص یادم است که آقای هاشمی مقدمه ابن‌خلدون را فیش‌برداری می‌کردند. کسان دیگری هم بودند. کتاب‌های حکومت که احکام سلطانیه نامیده می‌شدند و کتاب‌های دیگرتقسیم شده بود بین آقایان که فیش‌برداری کنند ولی همان‌طور که عرض کردم، طولی نکشید ایشان رفتند آلمان و دیگر ارتباط با این جلسه قطع شد و کم‌کم دوستان دیگر هم سست شدند. خود ایشان خیلی ‌نقش مهمی داشت در گرم کردن دوستان و جهت دادن برحرکت‌شان و ایجاد انگیزه و... بعضی‌هایشان مسافرت کردند یا کارهایی پیش آمد یا بالاخره تبعید و زندان و از این چیزها که آنها هم بازارش رایج بود. همین باعث شد که آن‌چنان پیشرفتی‌نکند در آن وقت. در وقتی که ایشان به آلمان رفت، تقریباً از بقایای‌آن افراد یکی، دو نفر بیشتر نمانده بودند.
- به قول ما طلبه‌ها - یک بحث کمپانی داشتیم با آقای محمدی‌گیلانی و آقای یزدی و آقای مظاهری‌اصفهانی که مباحثی که ارتباط با مسائل حکومت داشت خودمان بحث می‌کردیم. مبدأ آن هم این شد که بعد از اینکه امام تبعید شدند و تشریف بردند ترکیه و بعدش عراق، واقعاً خلأ رهبری حتی برای همین فعالیت‌های علمی‌کاملاً محسوس بود. نامه‌ای نوشتیم برای امام که شما ما را راهنمایی کنید که چه کار کنیم؛ مثلاً حتی برای پیشرفت علمی‌مان در این زمینه‌ها. ایشان جواب فرموده بودند که بحث مشترک بین خودتان قرار بدهید. ما یک بحث چهار، پنج نفری داشتیم که جلسات هم گاهی‌در مسجد آبشار تشکیل می‌شد، گاهی هم در منزل‌هایمان. به هر حال این مسأله را ما با این آقایان مطرح کردیم و از آنها قول گرفتیم که همکاری کنند. فیش‌برداری‌هایی برای آن منابع بحث ولایت که ما داریم در اطراف مباحث به اصطلاح فقه سیاسی کار می‌کنیم، بحث امر به معروف و نهی از منکر، بحث قضا، بحث تقیه، این بحث‌ها موضوع مباحثه‌مان بود.
این آقایان قبول کردند و از منابع اولیه شروع به فیش‌برداری کردند. یک مجموعه بزرگی از فیش‌ها که شاید ده‌ها هزار فیش می‌شد ـ چه از آن کارهای قبلی که سایرین انجام داده بودند و چه از کارهایی که هم‌درس‌ها و هم ‌مباحثه‌های ‌خودمان انجام داده بودند، کارتن بزرگی مجموعه فیش‌ها بود که پیش من بود تا مرحوم آقای بهشتی از آلمان برگشت. ایشان برگشتند و اوایل هنوز معلوم نبود که چه کاری  و چه روشی را انتخاب کنند  . بالاخره ایشان تصمیم گرفتند مقیم تهران شوند. در آنجا یک دفتری گرفتند و بنا شد این فعالیت‌های علمی را در آنجا متمرکز کنند و آقای سید جعفر شبیری (برادر آقای شبیری که ایشان قاضی‌هستند) مسئول آن دفتر شد و این فیش‌هایی که درباره حکومت نوشته شده بود، همه را بردند تهران و تحویل ایشان دادند، مسئول آن دفتر ایشان بود. حالاخیلی وقت است خبری ‌از ایشان ندارم؛ الآن بازنشسته شده‌اند یا سمتی دارند؛ یک وقت به نظرم عضو دیوان عالی کشور بودند. ایشان اخوی دوم آقای شبیری‌هستند؛ اخوی سوم شان مرحوم شد([8]). مع‌الاسف طولی نکشید که ساواک ریخت و تمام اینها را برد! همه این زحمت‌هایی که کشیده شده بود یکجا ساواک برد و دیگر هیچ اثری‌هم از آن نبود. بعدها هم چیزی به دست نیامد؛ چون خیلی‌چیزهایی که ساواک گرفته بود بعدها پیدا شد ولی از اینها اثری ‌نبود و دیگر سرنوشت آن بحث ولایت به اینجا منتهی شد. ولی‌همان بحث‌هایی که آن زمان شفاهی می‌شد و در اذهان بود، در ذهن همین دوستان خیلی آثار مثبتی داشت و بعدها که امام ـ رضوان‌الله‌علیه ـ بحث ولایت فقیه را در نجف مطرح کردند و همین طور دیگران کمابیش رساله‌هایی نوشتند و بحث‌هایی مطرح کردند، عمده جهت فکری آن ـ لااقل آنچه به بنده مربوط بود و دوستانی که می‌شناسم ـ همان خط فکری‌ای بود که مرحوم آقای بهشتی ترسیم کردند. خدا ان‌شاءالله درجات ایشان را عالی کند و به دیگران توفیق بدهد که خط صحیح اسلام ناب را دنبال کنند.
به‌عنوان آخرین سؤال، سخنرانی‌های شهید مطهری در حسینیه ارشاد که از افتخارات روحانیت هست، در همان دوران گزارش شده که برخی سخنرانی‌هایی را هم حضرت آقا در حسینیه ارشاد داشتند. آیا در این زمینه خاطره‌ای به ذهنتان می‌رسد؟ خود شما از حوادث حسینیه ارشاد چیزی در ذهنتان دارید؟
راجع به مباحث آنجا اشاره‌ای کنم به وضع حسینیه ارشاد. مؤسسان آن را که می‌دانید از جبهه ملی بودند و انگیزه‌شان ظاهراً انگیزه دینی بود و ضمناً انگیزه سیاسی؛ چون حالا هر کسی‌جبهه ملی شد یا نهضت آزادی شد، معنایش بی‌دینی نیست. آن وقت‌ها اصلاً متدینین مبارزان همین‌ها بودند، در مقابل مارکسیست‌ها که بی‌دین بودند این‎‌ها متدین بودند؛ بخصوص نهضت آزادی و مخصوصاً شخص مهندس بازرگان که مرحوم آقای طالقانی‌هم با اینها خیلی رفیق صمیمی بودند. بله آنجا پایگاهی بود برای اینکه به اصطلاح سخنرانی‌های پرمحتوا و آموزنده برگزار بشود.
این طور یادم می‌آید که آقای فلسفی را هم گاهی دعوت می‌کردند و از منبری‌های ‌مختلف، منتها آنها سعی می‌کردند بحث یک محور خاصی داشته باشد و جنبه آموزندگی داشته باشد و خیلی کم‌مایه نباشد. آقای مطهری هم به این عنوان که کسی است که هم استاد دانشگاه هست و هم یک روحانی دانشمند، از ایشان هم دعوت کردند برای سخنرانی. کسان دیگری هم دعوت می‌کردند؛ چه دانشگاهی چه روحانی. با اینکه آقای فلسفی آن وقت‌ها به‌عنوان طرفدار نهضت آزادی و جبهه ملی کسی نمی‌شناخت ایشان را و نبود که بشناسند... ولی از ایشان دعوت می‌کردند یا بعضی سخنران‌های دیگر. این است که هر کس که آنجا سخنرانی کرد، معنایش این نیست که همه یک تیپ بودند، از یک حزب بودند یا طرفدار یک گروه خاصی بودند. کسی که بیش از همه در آنجا خدمت کرد و واقعاً خودش انگیزه داشت که آنجا را احیا بکند آقای مطهری بود. ایشان بخصوص با نسل دانشگاهی و دانشجو ارتباط داشتند و نیاز آنها را به آشنایی با مبانی اسلامی بیشتر می‌دیدند. مجالس عزاداری سنتی را برای این کار کافی نمی‌دانستند و کافی هم نبود. این بود که از حسینیه ارشاد ایشان استقبال می‌کردند؛ برای اینکه مرکزی باشد که فرهنگی‌ها و نسل جوان بیشتر آنجا جمع بشوند و ایشان از این فرصت استفاده کنند برای اینکه سخنرانی‌های‌ سازنده‌ای داشته باشند. راجع به دکتر شریعتی هم ایشان از استعدادهایش و مزایای کیفیت سخنرانی‌اش و لحن گیرا و جذاب ایشان می‌گفتند که اگر نقطه‌ ضعفش برطرف بشود، یک عامل خیلی خوبی خواهد بود؛ مخصوصاً که دانشجوها خیلی به او علاقه دارند. با مفاهیم فلسفی جدید وجامعه‌شناسی آشنا هست و همین ابزارخوبی برای تبلیغ اسلام است. روی این جهت ایشان عنایت داشت که روی دکتر شریعتی کاربکنند که نقطه‌ ضعفش برطرف و اصلاح بشود. ولی حالا به دلایلی این کار خیلی موفق نبود؛ و یک تغییر اساسی در فکر ایشان به وجود نیامد.
از جمله کسانی که دل شان می‌خواست از وجود شریعتی برای اسلام و مبارزات انقلابی استفاده بشود، رهبر معظم انقلاب بود که ایشان هم سابقه‌اش را در مشهد می‌دانستند، تأثیرش را در دانشگاه و جلساتی که آنجا داشت و اصل اینکه مبارز مخالف شاه بودند خودش و فامیل شان، گفتند (البته این استنباط من است والا از خود ایشان چیزی‌نشنیدم) یعنی نظیر همان حرفی که آقای مطهری می‌زدند، ایشان هم در این جهت با آقای مطهری موافق بودند که ایشان اصلاح شود و فرد مفیدی بشود.
مرحوم آقای بهشتی که از آلمان برگشتند از ایشان هم دعوت کردند در حسینیه‎‌ ارشاد سخنرانی کنند. چند جلسه هم ایشان در حسینیه ارشاد سخنرانی کردند. در این حیص و بیص یک عده از کسانی که علاقه‌مند به آقای بهشتی بودند، بخصوص امثال هیأت‌های مؤتلفه از ضعف‌های شریعتی هم نگران بودند و با آقای بهشتی صحبت کردند که خلاصه یک مشکلی است ایشان؛ و دارد روز‌به‌روز بزرگ‌تر می‌شود و افکار نادرستش هم دارد رواج پیدا می‌کند... چه کار کنیم؟ آنچه بنده یادم هست ـ شاید یک بار دیگر هم گفته باشم ـ این را خود آقای بهشتی برای من نقل کردند که شریعتی را من و آقای خزعلی و آقای خامنه‌ای دعوت کردیم یا جلسه‌ای تشکیل دادیم؛ کسی دیگر دعوت کننده بود ـ به احتمال قوی یکی از بنیانگذاران حسینیه ارشاد ـ دعوت کرده بود و صحبت کرده بودند و آنها روی این موضوع تکیه کردند که این رفتاری که شما دارید، این درست در ضد هدفی است که تعقیب می‌کنید؛ یعنی این به نفع دستگاه شاه است. تعبیری که بنده در ذهنم هست که از آقای‌ بهشتی شنیدم این بود که به تصدیق دوست و دشمن یا بیگانه و آشنا، یعنی به تصدیق همه، بزرگ‌ترین دشمن شاه روحانیت شیعه است و شما‌ داری به بهترین وجهی دشمن شاه را می‌کوبی؛ یعنی‌کمک می‌کنی به دستگاه شاه و حامیانش ـ امریکایی‌ها. موضوع بحثی که رویش تکیه کرده بودند و با آقای شریعتی صحبت کردند، این بود که از آن به بعد ایشان قول داده بود که دیگر این کار را نکند و یک سخنرانی کرد در تأیید روحانیت که روحانیت هیچ وقت قراردادهای خائنانه را امضا نکرد؛ و این بعد از آن صحبتی بود که این آقایان با او داشتند. صحبت کنندگان هم آن طور که در ذهن من هست، آقای بهشتی بودند و آقای ‌خزعلی و آقای خامنه‌ای. من یادم هست که برای‌اینکه این جلسه تشکیل بشود یا به هر حال در این ارتباط ایشان گفتند که ما توسط آقا سیدعلی‌آقا پیغام دادیم (آن وقت ایشان را می‌گفتند آقا سیدعلی‌آقا) توسط آقا سیدعلی‌آقا به او پیغام دادیم که ما می‌خواهیم با شما صحبت کنیم در این زمینه و موضوع بحثمان هم این است. بعد خود آقای بهشتی تعبیرش درباره شریعتی ـ آنچه به بنده گفته ـ این بود که گفتند ایشان اسلام سراست نه اسلام شناس([9]). بعد گفتند من وقتی درباره یک موضوعی می‌خواهم صحبت کنم، به طور متوسط 15 ساعت مطالعه می‌کنم برای یک سخنرانی؛ ولی ایشان همین طور می‌رود سخنرانی می‌کند، بی‌مطالعه وهرچه به ذهنش می‌آید می‌گوید. ایشان گفتند عمده ضعف‌های آقای شریعتی مال این است که مطالعات حسابی ندارد. همان چیزهایی که در ذهنش هست، از افکار غربی و مانند آن بیان می‌کند. به‌هر حال این را که آقای‌بهشتی به خود من گفتند اینها بود و این تعبیر را کردند که ایشان اسلام سراست نه اسلام شناس.
توضیحات
[1]. منظور دکتر حبیب‌الله پیمان است که پس‌از پیروزی انقلاب، گروه «جنبش مسلمانان مبارز» را تشکیل داد. (ویراستار)
[2]. منظور شهید مطهری است. (ویراستار)
[3]. منظور دکتر شریعتی است. (ویراستار)
[4]. منظور حوزه علمیه قم است. (ویراستار)
[5]. بیست‌گفتار مجموعه سخنرانی‌های استاد شهید در رادیو بود و خطابه‌های ایشان در جلسات «گفتارماه» در کتاب ده‌گفتار چاپ شده است. (ویراستار)
[6]. منظور مرحوم آیت‌الله محمدی‌گیلانی است که دو تن از پسرانش مجاهدخلق بودند و هر دو کشته شد ـ یکی ضمن درگیری و دیگری هم طی تصادف اتومبیل هنگام ورود به کردستان عراق. (ویراستار)
[7]. منظور مرحوم هاشمی‌رفسنجانی است. (ویراستار)
[8]. منظور حجت‌الاسلام سیدابراهیم شبیری است که در ابتدای انقلاب، به‌دلیل اینکه در آموزش و پرورش شاغل بودند، رئیس آموزش و پرورش شهرری شد و در دهه هفتاد شمسی از دنیا رفت. (ویراستار)
[9]. این تعبیر را استاد شهید مطهری به‌کار برد. (ویراستار)