شرح ديداري با رحمت موسوي‌گيلاني

رحمت موسوي‌گيلاني، شاعري كه هنوز بغض شاعران پارسي را از دربار هند مي‌شكوفاند، ديرسالي است كه بيماري نتوانسته گُل‌گونه‌هايش را زرد كند؛ اما و اما و اما اندوهي خانگي را مي‌شود در اعماق نگاهش ديد. منزل دخترم بودم، نزديكي‌هاي منزل رحمت كه مونيتور گوشي نام رحمت موسوي‌گيلاني را نماياند و صدايش كه انگار خستگي شاعرانه‌ام را تگ كرده باشد، گفت: زنگ زدم كه از تو بي‌خبر نمانم و حالي بپرسمت؛ احساس شرمندگي گويي همچو دلو آبي از پشت گردن تا قوزك پايم را خيس كرده باشد، سراسر هيكلم را فرا گرفت. ادامه داد: پنجه‌اي جان راستي اين تلويزيونم نه ‌مي‌گويد و نه روشنم مي‌دارد؛ ناگزير تلويزيون قديمي اتاق همسرم را موقتا به ‌كار گرفته‌ام از آن هم سر در نمي‌آورم. كمي با او مرور كرديم دكمه‌هاي كنترل از راه دور تلويزيون قديمي‌اش را؛ با خود گفتم تو كه تعميركار نيستي كه ناگاه ياد شعر نيما افتادم: «ياد بعضي نفرات روشن‌ام مي‌دارد» و از نيما نامي كه به او ربط مي‌يافت نه به شعرش به خاطرات‌ و مراودات ادبي‌اش مفري جستم؛ ها! نيما! نيمايي كه همو در دهه سي ردش را از گاراژ رودباررو (لوان‌تور) [رشت] گرفته بود تا هتل فردوسي، روبه‌روي مسجد جامع -در خيابان شريعتي كه زماني دفتر نخستين شوراي شهر پسا انقلاب شده بود- و بعد آورده بود با ناماياد عاليه خانم و شراگيم نوجوان، منزل خود تا ميزبان‌شان باشد. او را در اين كار ناماياد بهمن صالحي، جعفر كسمايي و البته مرادش ناماياد كاظم غواص، همراهي كرده بودند. باري... ديدن‌ رحمت مرا فرصتي رها در تعليق بود كه بالاخره محقق شد و به سرانجام رسيد. اول گفتم، ببينم كدام تعميركار را توسط دامادم كه مهندس عمران است و با تعميركاران در ارتباط، مي‌توانم معرفي كنم. 
درنگي در خود سبب آمد تا با خود بگويم حالا برو ببين شايد مورد جزيي بود و خودت از پس‌اش برآمدي. در واقع با تغيير رنگ و وضعيت قابل مديريت بحران پاندومي قرن، فرصتي فراهم آمده بود تا خاطرم را از عذاب اين تاخير ناگزير به ‌واسطه‌ اين ويروس بدقلق، برهانم؛ اگر چه چارچوب ورودي خانه شاعر مشكل داشت و خوب چفت نمي‌شد و چون ديد هر كاري مي‌كنم در بسته نمي‌شود و خودش هم كه قلق در را مي‌دانست، موفق به چفت كردن در ورودي عمارت ويلايي نشد. براي رفع نگراني‌ام گفت پنجه‌اي جان، تو برو به سلامت، من به دامادم زنگ مي‌زنم يك كاري مي‌كند. نگران نباش. او با اين دست مشكلات روزانه و تنهايي من غريبه نيست.
اين پا و آن پا كردم آخر در كه چفت نمي‌شد «سورت سرماي دي» هم داشت به قول اخوان «بي‌دادها مي‌كرد» و سوزش مي‌آمد داخل خانه؛ هم از اين‌رو دلم آرام نمي‌گرفت و خاطرم در گرو اين صحنه‌ آخر -نگران و آزرده - باقي مانده بود؛ چشم‌هاي رحمت اما گام‌هاي نگران مرا آنقدر پاييد تا در حياط چفت شد و در گرگ و ميش كوچه گم شدم. نمي‌شد از فكرش آرام بگيرم، پشت فرمان ريو لكنته‌ام ياد ناماياد همسر شاعر افتادم كه بازنشسته‌ ارشاد بود و به‌‌رغم اينكه به قول گيتي خانم همسر ناماياد صالح‌پور، احتياط مي‌كرد، در وضعيتي غيرقابل پيش‌بيني دچار بيماري پاندومي قرن شده بود، عجبا همسرش كه بود هر به چندي تماسي مي‌گرفت و من توسط مراوداتم، مشكلات‌شان را رفع مي‌كردم. حال فقدان او را مي‌شد به خوبي احساس كرد. به ‌واقع نامربوط نرانده‌اند كه خانه بي‌زن همچو خيمه‌اي است كه ستون ندارد. باري... دوست دامادش خودش را به استاد رسانده بود و مشكل هم از پريز برق بود كه موقتا حل شد. با خود چند كتاب از انتشارات دوات معاصر برده بودم برايش؛ نيز از نصيرا و هرمز. كتاب نشر نگاهم را نداشتم چون همان اوايل تمام شده بود يا كتاب نشر مرواريدم را تا ببرم برايش.كاش مسوولان اين شهر به‌ جاي در اختيار كردن تابوت ما و چند عكس يادگاري با جسد ما در مراسم تشييع و تدفين، كارشناسي را مي‌گماردند تا هر به چندي احوالي از شاعران و داستان‌نويسان شهر بگيرند. اين چند صباح عمر هم گذشتني است اما به ‌خاطر بسپاريد آنچه تاريخ از ما خواهد نوشت، بخشنامه‌ها و دستورالعمل‌هاي شما نيست. اگرچه از تاثير آنها بر زيست ما خواهند نوشت؛ وا اسفا كه برخي نهادها فقط شده‌اند پليس در خانه‌ و مراودات شاعر و نويسنده و همچي كه بوي الرحمن يكي از هر كدام‌مان بلند شد، اعلاميه صادر مي‌كنند و جسد را مصادره به مطلوب؛ اما پيش از آنكه بميري به‌ خاطر فلان متنت كه سواد فهميدنش را نداشتند، تو را در فهرست سياه مي‌نهند تا وقت زنده بودن، مي‌سپارند كه سراغ فلاني نرويد به اين و آن دليل. دليل؟! پرونده پر و پيماني است كه كساني براي تو جور كرده و انباشته‌اند كه درك‌شان لابد در سطح آن دسته از دكترهاي به مجلس راه يافته‌اي است كه موزه‌ لوور به آن عظمتي را بدل به جوك سال كردند. در سرزمين تمدن پارسيان پارسا، باري، نفهميدن كه دليل نمي‌طلبد! و خب آنكه كارش مميزي و منع است هم كه قرار نيست واخواست شود. او خود مي‌بُرد و خود مي‌دوزد. اشتباهي هم اگر گزارشت كردند از ديد ايشان اتفاق مهمي نيفتاده كه! نهايت از فهرست دوزخيان به فهرست بهشتيان منتقلت مي‌كنند.
باري... تا نفس مي‌كشي نمي‌گذارند نام تو در فهرست مفاخر شهرت درج شود؛ چراكه در دستورالعمل و فرهنگنامه‌ اداري ايشان انگار لوح و سنگ‌نبشته‌اي هست كه هر كس كه بر هر اشتباه از سياستگذاري‌ها و تصميمات ما صحه بگذارد و هيچ واكنشي جز طوطي شدن و رفتار مليجك‌وار از ما نگويد، از ما نيست.
چندان كه ديديم، در نمونه اقدامات ماضي: دو تا باند و يك آمپلي‌فاير و يك كارشناس كفن و دفن و شعار سوار نيسان آبي كنند و... پاري... فاتحه‌ مع‌الصلوات .


كاش دست‌كم در روز رشت، شهرداري شهر مي‌رفت دستي به رخسار خانه استاد مي‌كشيد يا به برخي تعميرات در حد مقدورات ايمن‌سازي و اورژانسي خانه شاعر مي‌پرداخت يا چه مي‌دانم ملاقاتي مي‌كردند در زادروز شاعر، روز شعر يا روز رشت و عيد و هر مناسبت مناسب احوال شاعر از سر دلجويي -و نه البته به سوداي عكس يادگاري جهت رزومه كاري-.
باري، به خود نگيرند مسوولان يكدست اين دوره‌ كه با شعار ساماندهي به برخي كوتاهي‌ها به ميدان آمده‌اند. سخن از رحمت موسوي‌گيلاني است؛ كسي كه بدون غزلياتش هم با مراوداتش در تاريخ ادبيات مام گربه‌سان، نقشي پررنگ داشته است.كسي كه با شهريار و سيمين و مهرداد اوستا و مشفق و بزرگاني چند از شعر قدمايي معاصر حشر و نشر داشت و روزگاري هم در دهه 30 ميزبان پدر شعرنو پارسي نيمايوشيج بود. كمتر كسي است در ادبيات ايران كه نامش را نداند.
رحمت موسوي‌گيلاني‌ در ولايت باران، مرجع شعر قدمايي ماست. اگر مي‌خواهي ببيني اشعار كلاسيكت وزن و وزنه‌اي دارد، او به‌‌رغم آنكه بيش از هشت دهه از عمرش مي‌گذرد و آرتريت روماتوييد كهنه، دقيقه‌اي از عمرش نبوده كه رهايش كند اما هنوز با دو عصا در خانه دلتنگي‌اش راه مي‌رود و شاعرانه تنهايي‌هايش را چوب خط مي‌كشد.
* در عكس دوم كه در دهه 30 برداشته شده، ايستاده‌ها از راست جعفر كسمايي، رحمت موسوي‌گيلاني و بهمن صالحي و نشسته‌ها كاظم غواص و نيما يوشيج ‌هستند.