روزنامه ایران
1400/10/26
مادران انتظار
مرجان قندیخبرنگار
صبح یک روز وسط هفته است و برخلاف تصورم که بهشت زهرا آخر هفتهها شلوغ میشود، قطعه شهدا با حضور خانواده شهدا و دوستدارانشان بخصوص مادران و همسران شهدا شلوغ است. بعد از مدت کمی متوجه میشوم اینجا زندگی نه فقط آخر هفتهها بلکه هر روز با حال و هوایی خاص جریان دارد. حضور مادران در این قطعه بسیار پررنگ است تا آنجا که به هر طرف نگاهی بیندازید شاهد صحنههای عاطفی مادرانه خواهید بود. مادران و همسرانی که به تبعیت از بانوان بزرگی چون حضرتام البنین(س) الگوی صبر و صلابت شدند. حتماً حرفهای نگفته یا غصههای زیادی در دل هرکدامشان است اما اینجا هیچکس احساس تنهایی نمیکند.
مادری بر سر مزار شهیدش نشسته و بعد از اینکه کلی قربان صدقهاش میرود، میگوید:«در برف و باران به دیدارش میآیم. جگرگوشه ام است. چهار طرف اتاقم عکسهایش را گذاشتهام و شبها هم تنهایش نمیگذارم و کلی با او صحبت میکنم.»
چند قدم آن طرفتر مادر دیگری که روی چهارپایه روبهروی عکس پسرش نشسته و برایش قرآن میخواند، میگوید: «همه سرمایه زندگی من اینجاست، با اینکه راهم دور است اما من اگر هر روز اینجا به دیدار پسرم نیایم می میرم. اینجا که میآیم جان دوباره میگیرم و روزم تازه شروع میشود.»
ساعت نزدیک 10 صبح است و قطعه شهدا هر لحظه شلوغتر میشود. مادری همراه با دختر و نوهاش که تازه رسیدهاند، مشغول ریختن آب و گلاب روی مزار هستند. دختر کوچولو آن اطراف میدود و میخندد، دختر جوان با جعبه خرما به طرفم میآید، نسبتش با شهید را میپرسم که میگوید:«اینجا مزار پدرم است. البته من هم برادرم شهید شده و هم همسرم.» رو به دخترش که به زمین میافتد میکند و میگوید:«زینب مراقب باش!» نزدیک میروم تا به مادرش هم سلام کنم و فاتحهای بخوانم، مادر با صورت مهربانش و با روی گشاده جوابم را میدهد. همه این مادران بر سر اعتقادی که داشتند هنوز هم هستند و وقتی از او میپرسم پشیمان نیستید که هم همسرتان و هم پسرتان را از دست دادید؛ میگوید:«برای چی پشیمان باشم دخترم، نه؛ همهشان در راه خدا رفتهاند و به آرزویشان رسیدهاند. ما خانواده شهدا فقط میخواهیم راه شهیدانمان گم نشود.»
دوباره به دخترش رو میکنم و راجع به شهادت همسرش از او میپرسم که جواب میدهد:«مدافع حرم بود؛ همیشه با افتخار میگفت من سربازم و تا آخرعمرم هم سرباز میمانم. در اولین اعزامش به سوریه از من خداحافظی کرد و گفت:«من یک مسافرت میخواهم بروم...» با اینکه دخترمان تازه به جمعمان اضافه شده بود و دوست نداشتم از او دور باشم میدانستم باید با او همراهی کنم و فقط بهش گفتم خدا نگهدارت و زیارتت قبول. همسرم سال ۹۳ به سوریه رفت و ۹۵ شهید شد.»
همانطور که بغض گلویش را گرفته دختر کوچکش را سفتتر در بغلش میگیرد و ادامه میدهد:«چون پدرش در راه محافظت از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید اسمش را زینب گذاشتم. ارزشمندترین یادگاری که برایم باقی گذاشت.»
مزار دیگری آن اطراف دورش شلوغتر است و چند خانم باهم در حال خواندن زیارت عاشورا هستند، از آنجا میگذرم، کمی آن طرفتر مادری با دستمال کوچکی که در دستان لرزانش دارد خاک روی شیشه قاب عکس را میگیرد و در آخر رویش را میبوسد. او آخرین دیدار با پسرش را اینطور تعریف میکند:«خودم راهی اش کردم. با آن قد رعنایش در آغوشم گرفت و گفت:«حلالم کن مامان جان» آن روز بیشتر از دفعههای گذشته تو آغوشم ماند شاید خودش میدانست دیدارمان به قیامت می افتد. آرزوی دامادی اش را داشتم اما خودش آرزوی شهادت داشت.»
همه آنچه از این مادران و همسران شهدا شنیدهام را در ذهنم تصویرسازی میکنم و پیش خودم میگویم چطور تک تک آنها اینقدر خالصانه و بدون چشمداشت، عزیزترین داشتههایشان را در راه دفاع از دین و مملکت دادهاند و با همه دلتنگی و سختیهای زندگی اینطور صبورانه رفتار میکنند. در همین احوال چشمم به خانمی که روی ویلچر نشسته و دو نفر آقا که همراهش هستند میافتد، هرچه نزدیکتر میشوم چروکهای روی صورت خانم و خمیدگی قامتش روی ویلچر که نشان از کهولت سناش است بیشتر برایم مشخص میشود. هنوز به آنها نرسیدهام که پیش دستی میکند و با لهجهای شیرین سلام میکند، انگار که من را از قبل میشناسد. خجالت میکشم و سلام میکنم.از تاریخ روی سنگ مزار حدس میزنم باید پسرش باشد، انگار بازهم ذهنم را میخواند میگوید: «چهار پسر دارم که زمان جنگ همه آنها به جبهه رفتند. دو تا از آنها شهید شدند و این دو پسرم (اشاره به دو آقایی که کنارش ایستاده بودند) جانباز شدند. محمدم 16 ساله بود، سال 61 در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد.»
بههمان آرامی که از پشت ماسکاش صحبت میکند زیر گریه میزند و با نگاهی که به اسم روی مزار میاندازد ادامه میدهد:«نمی دانم چرا در این سالها محمد کمتر به خوابم میآید. خودم هم که پا ندارم تند تند اینجا بیایم و سرش بزنم. امیدوارم زودتر این دلتنگی تمام...» همه باهم صحبتش را قطع میکنیم و نمیگذاریم جملهاش را کامل کند. فکر میکند که ما را ناراحت کرده است برای همین از کیف کوچک دستی اش شکلاتهای ریز رنگی در میآورد و تعارف میکند. برایشان آرزوی سلامتی میکنم و از جمعشان دور میشوم.
به چند مزار کوچک که رویشان شهید گمنام حک شده میرسم. صدای نامفهوم نجوای خانمی که تنها روی زمین سرد نشسته و چادرش را روی صورتش کشیده به گوشم میرسد. کمی صبر میکنم تا ببینم میتوانم با او هم صحبتی داشته باشم. کمی طول میکشد اما بالاخره انگار که کمی آرام شده چادر را از روی صورتش برمی دارد و متوجه ایستادنم در کنارش میشود. دستمالی به سمتش میگیرم تا اشکهایش را پاک کند. تشکر میکند و میخندد از چشمهایش و لبخندی که میزند، فکر میکنم بعد از آن گریهها احساس سبکی دارد. از او میپرسم شهید دارید؟ بغضش را قورت میدهد و میگوید: «بیشتر از 30 سال است که منتظر برادرم هستیم اینجا که میآیم احساس نزدیکی به او میکنم. مادرم همیشه چشمش به در است و منتظر خبری از برادرم است. بیخبری خیلی سخت است، خیلی سخت.» از صحبتهایش میشد فهمید که از بعضی بیمهریها دلگیر است اما بیشتر از این هم چیزی نمیگوید.
با شنیدن صحبتهای مادران و همسران شهید به نامگذاری مناسب 26 دی ماه با عنوان روز تکریم مادران و همسران شهدا که همزمان با وفات حضرتام البنین(س) است بیشتر پی میبرم. تک تک آنها با تمام دلتنگی و چشم انتظاری هایشان لحظهای به ایمان فرزندشان شک نکردهاند و زینبگونه حامی آرمان شهدایشان هستند و به همه ما درس صبر و پایداری میدهند.
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
به دنبال کاهش محتواهای نامناسب پیامهای بازرگانی هستیم
مادران انتظار
بدون برجام، بدون FATF
دعای خیر همه ما بدرقه راه شماست
صف هایی که پرکشیدند
عقب گرد آموزش به پیش از کرونا ممکن است؟
واقعیت «گریز هستهای»
پیشرفت به روایت نخبگان
عضویت وحید جلیلی عماد افروغ و الهام اکبری در شورای فرهنگ عمومی
تکرار ویرانی سیل و دردسر برف
روایت های نو از یک دگرگونی بزرگ
کیف های 40 میلیارد تومانی رشوه رونمایی شد
آقای همتی! ثمرات تغییر را نمیبینید؟
نظام اسلامی و مسأله موفقیت و رضایت
سلام ایران