خان‌زاده‌ای که مادر ۳ شهید شد

در آستانه ولادت حضرت زهرا (س) و روز مادر، به سراغ مادر شهیدان سیدمحمود، سیدمجتبی و سیدمحمدرضا میرعلی‌اکبری اردهالی می‌رویم. مادری مهربان و دوست‌داشتنی که تمام داشته‌هایش را برای حفظ وطن و مملکت خود داد و همچنان با صلابت ایستاده است. مادری که زمان شهادت بچه‌ها در خلوت خود اشک می‌ریخت تا دشمن‌شاد نشود. «محبوبه افشار» خان‌زاده‌ای است اهل خمین که با سیدمصطفی میرعلی‌اکبری اردهالی ازدواج می‌کند و به تهران می‌آید و همین هجرت فصل جدیدی را در زندگی و عاقبت به‌خیری فرزندانش رقم می‌زند. با این مادر شهیدان که حالا ۸۶ بهار از عمرش می‌گذرد همکلام شدیم تا از روز‌های شیرین زندگی و شهادت دردانه‌هایش شهیدان سیدمجتبی، سیدمحمود و سیدمحمدرضا میرعلی‌اکبری برای‌مان بگوید. مینو میرعلی‌اکبری نوه و تنها فرزند شهید سیدمحمدرضا هم ما را در این مصاحبه همراهی می‌کند.

خانزاده ۱۸ ساله
محل گفت‌وگوی‌مان در خانه شهیدان، اتاق بزرگی است که پر است از عکس‌هایی که ثبت خاطره کرده‌اند. قبل از آمدن مادر شهیدان تصاویر را نگاه می‌کنم. میان عکس‌های شهدای خانه میرعلی‌اکبری‌ها چند تصویر از شهدای همرزم و هم‌محلی‌شان دیده می‌شود. در همین حین محبوبه افشار مادر شهیدان سیدمحمود، سیدمجتبی و سیدمحمدرضا میرعلی‌اکبری اردهالی با چادر گلی رنگی‌اش وارد اتاق پذیرایی می‌شود. به سمتش می‌روم و در حالی که به استقبال‌مان می‌آید می‌گوید بچه‌ها در قلب من هستند، اما باید هر از چند گاهی به این اتاق بیایم و عکس‌های‌شان را مرور کنم. دلتنگ‌شان می‌شوم. از او قدردانی می‌کنم که در این شرایط قبول زحمت کرده است. می‌گوید شما دختر من هستید و امروز دل من را با آمدن‌تان شاد کردید.


دست‌ها و صورت چروکیده‌اش نشان از سال‌های دور می‌دهد. سال‌هایی که یک به یک بچه‌ها را سر و سامان داده و از میان‌شان شهدایی را پرورش داده که امروز می‌توان او را «ام‌البنین» زمان نامید. کنارش می‌نشینم و از او می‌خواهم کمی از آغازین روز‌های زندگی‌اش برایم روایت کند، می‌گوید: «من متولد ۲۹ اردیبهشت ۱۳۱۴ اهل خمین هستم. ۱۵ سال داشتم که پدرم به رحمت خدا رفت. همه زحمات و امور زندگی به عهده مادرم حبیبه‌خانم افتاد. پدرم یکی از خان‌های بزرگ خمین بود و من هم خانزاده شدم.»
مادر شهیدان از همسرش این‌گونه روایت می‌کند: سیدمصطفی تاجر گوسفند بود و دوست صمیمی برادرم که برای خانه ارباب گوسفند می‌آورد و خرید و فروش دام می‌کرد. یک بار که برای فروش گوسفند آمده بود من آمدم دم در، ایشان هم سراغ برادرم را گرفت تا من در را باز کردم و من را دید، عاشقم شد. بعد هم که آمد خواستگاری و دی‌ماه ۱۳۳۳ ازدواج کردیم. آن زمان ۱۸ سال داشتم. همسرم سیدمصطفی از سادات بود و من خیلی سادات را دوست داشتم. پس از ازدواج به مشهد اردهال (کاشان) رفتیم. دو تا از بچه‌ها که یکی از آن‌ها سه ماه بعد از تولدش به رحمت خدا رفت، همان جا متولد شدند. آن زمان همسرم سیدمصطفی تازه خدمتش در تهران تمام شده بود. همان تهران ماندگار شد و بنگاه املاک زد. ابتدا در تهران مستأجر بودیم و بعد از آن همسرم یک خانه ۵۰۰ متری برای ما در مجیدیه تهران ساخت. الحمدلله وضعیت مالی خوبی داشتیم. همسرم سازنده و فروشنده ملک در محله تخت طاووس و مطهری بود. نوزاد یک روزه شهید
مادر شهیدان میرعلی‌اکبری ما را به نوشیدن چای دعوت می‌کند و همزمان با پذیرایی‌اش می‌گوید: «زمان شهادت بچه‌ها مجیدیه جنوبی بودیم و بعد از شهادت‌شان نتوانستیم در خانه‌ای که آن‌ها قد کشیده و بزرگ شده بودند بمانیم و آمدیم سمت مطهری ساکن شدیم. تا اینکه بچه‌ها قد کشیده و یکی یکی راهی جنگ شدند و خبر شهادت‌شان بود که بی‌تاب و دلتنگ‌مان می‌کرد. نوه‌ام مینو دختر شهید سیدمحمدرضا از همان نخستین روز تولدش تا به امروز کنار من است و از من پرستاری می‌کند. من و او دلبسته هم شده‌ایم. می‌گوید تا هستی من در کنارت هستم. خدا گویی او را فرشته و نگهبا ن روز‌های تنهایی من گذاشته است تا در نبود پسرهایم کمتر سختی بکشم و دلتنگ شوم. مینو حتی وقتی برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفت من همراهش رفتم، اما نتوانستم بمانم و به ایران آمدم، او هم به خاطر ما برگشت ایران.» اولین شهید خانه
با نشان دادن تصاویری که بر روی دیوار خانه‌اش نقش بسته آن‌ها را به من معرفی می‌کند. ابتدا قاب عکس شهیدی که او را شهید ساوالامپور می‌نامد، نشانم می‌دهد و می‌گوید از شهدای محله مجیدیه بود و دوست بچه‌ها. بعد هم به سراغ تصویر اولین شهید خانه‌اش سیدمحمود می‌رود و می‌گوید محمود سومین پسر خانواده و کلاس دوم دبیرستان بود که همزمان با ورود سیدمجتبی به سپاه به عنوان بسیجی از پایگاه بسیج مجیدیه به جبهه اعزام شد. او مهربان و شوخ‌طبع بود، دوست و یار صمیمی من. چهره‌ای زیبا داشت و دست به قلم بود و شعر می‌گفت. این دو برادر در عملیات الی بیت‌المقدس همرزم بودند.
روایت مادر به لحظات عاشقی محمود می‌رسد. لحظاتی که ره صد ساله را در یک شب طی می‌کند و می‌شود اولین شهید خانواده و گوی سبقت را از برادرانش می‌رباید. می‌گوید: «سیدمحمود آرپی‌جی‌زن بود که در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ در عملیات الی بیت‌المقدس به شهادت رسید و پیکرش را سیدمجتبی برای ما فرستاد. فردای همان روز پسرم مجتبی خواب می‌بیند که امام زمان (عج) در کنارشان نماز می‌خواند و متوجه می‌شود که او هم شهید خواهد شد. مجتبی روایت این خواب را در دست‌نوشته‌ای برای ما می‌نویسد تا برای ما به یادگار بماند و سیدمجتبی هم به فاصله پنج روز بعد از شهادت سیدمحمود به شهادت می‌رسد.» بورسیه امریکا
همه تلاش مادر این است که وقت روایت از دردانه‌هایش دل‌مان نلرزد. بغض‌هایش را در گلو فرومی‌برد و به سراغ سیدمجتبی می‌رود و می‌گوید: «مجتبی پسر ارشد خانواده و دانشجوی رشته داروسازی شیراز بود. ایشان در حال اتمام درسش بود که بورسیه امریکا شد. بعد از فارغ‌التحصیلی، پیگیر رفتن به امریکا بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. همین دلیلی شد که به جای بستن چمدان‌هایش، توشه جبهه را مهیا کند. با شروع جنگ تحمیلی، به گیلان‌غرب اعزام شد و به خدمت سپاه درآمد. وقتی رفتن‌هایش را دیدم گفتم بیا برایت زن بگیرم می‌گفت من خودم می‌روم جبهه، یک خانم دیگر را هم بیاورم چشم به راه من شود؟! خودتان کم اذیت می‌شوید یک نفر دیگر هم اضافه شود؟ مجتبی فرزند صالح و شایسته‌ای بود. از همان دوران کودکی آرام بود و صبور. برخورد شایسته و متینی با اطرافیانش داشت. از همان دوران راهنمایی نوشته‌های عرفانی پرمعنا داشت. به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت. سیدمجتبی در نهایت در ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ در عملیات الی‌بیت‌المقدس در سن ۲۳ سالگی به شهادت رسید.» پزشک شهید
مادرانه‌های محبوبه افشار به آخرین شهید خانه‌اش می‌رسد و می‌گوید: «بعد از رفتن مجتبی و محمود می‌خواستم مانع رفتن محمدرضا به جبهه شوم که نپذیرفت. او پزشکی خوانده بود که وارد سپاه شد و چند درمانگاه مرزی هم در منطقه احداث کرد. بار‌ها در خطوط مقدم جبهه مجروح شد. یک بار خمپاره مستقیم وارد شکمش شده، اما منفجر نمی‌شود. برای همین جراحت بیش از یک ماه در اصفهان بستری بود. کمی بعد برای ادامه درمان به تهران منتقل شد. یک بار تمام دستش پر از ترکش بود. خودش می‌نشست و ترکش‌ها را از دستش خارج می‌کرد. یک بار هم دست دیگرش کامل فلج شد، اما با طب سوزنی بهبودی حاصل شد و مجدداً به جبهه اعزام شد.»
مادر آهی می‌کشد و به تنها یادگار شهید مینو میرعلی‌اکبری که حالا همدم و همراه مادربزرگش شده خیره می‌شود و با همان دست‌های کوچک و مهربانش اشک‌هایش را قبل از سرازیر شدن از چشم‌هایش پاک می‌کند و می‌گوید: «من که دیدم محمدرضا اهل ماندن در خانه نیست پیشنهاد کردم که متأهل شود. می‌خواستم پا گیرش کنم.» ۳ عکس ماندگار!
مادر شهیدان روایت‌هایش را این‌طور ادامه می‌دهد: «سیدمحمدرضا ازدواج کرد، اما به خاطر مشکلاتی که پیش آمد زندگی‌اش سه ماه بیشتر دوام نیاورد و عروسم در حالی که باردار بود از محمدرضا جدا شد. محمدرضا حضانت فرزندی را که به دنیا نیامده بود به عهده گرفت و توافقی از همسرش جدا شد. زمان تولد نوه‌ام از بیمارستان تماس گرفت و فرزند یک‌روزه‌اش را به ما داد. محمدرضا در بیمارستانی در تهران مشغول خدمت بود. آن‌قدر خوشحال شد که با همان روپوش سفید خودش را به ما رساند و دخترش را که حالا همه امید او شده بود تحویل گرفت. اصرار‌های من برای ادامه زندگی عروس و پسرم بی‌فایده بود. نگهداری از نوه‌ام حالا دیگر همه زندگی من شده بود. اما سیدمحمدرضا دست از جنگ و جبهه برنداشت. مینو کلاً سه عکس با پدرش دارد، یکی همان روز تولدش، یکی در تولد یکی از بچه‌های فامیل‌مان و آخرین عکس یادگاری‌اش هم عکسی است که بالای پیکر پدر شهیدش گرفته شده است.» لالایی برای مینو
بغض‌های مادر حالا گلوگیر شده و او را آزار می‌دهد، با همین حال و روز ادامه می‌دهد و می‌گوید: «وقتی می‌خواستم مانع رفتن سیدمحمدرضا شوم رو به من می‌کرد و می‌گفت مادرجان من شما را دارم، خواهرم را و دخترم را، چطور اجازه بدهم که به ناموس ما تجاوز شود؟! باید مردم کشورم در امنیت کامل باشند. محمدرضا در آخرین وعده اعزامش مینو را به خرید برد و کلی خوراکی برای او خرید و آن‌ها را دور تا دور مینو چید و آرام ساکش را برداشت و مینو هم دستی برای پدر تکان داد و رفت. مینو آن روز‌ها تنها سه سال و نیم داشت. پدرش سیدمحمدرضا با ۷۰ درصد جانبازی در ۵ مرداد ۱۳۶۷ در واپسین روز‌های جنگ، حین عملیات مرصاد به شهادت رسید. لالایی شب‌ها و قصه‌های من برای مینو روایت رشادت و شجاعت پدر و عمو‌های شهیدش بود.» ابوالشهدا
با شهادت بچه‌ها گویی همه زندگی‌ام را از دست دادم. شرایط خیلی سخت بود. از دست دادن پسر بزرگ برای همسرم دشوار بود، اما خم به ابرو نیاوردیم. از میان هشت فرزند حالا تنها یک دختر و یک پسر برایم باقی مانده‌اند. ما با اینکه وضع مالی خوبی داشتیم، اما بچه‌ها خودشان مستقل شدند. وقتی به بچه‌ها می‌گفتم نروید می‌گفتند خانه ما جبهه است، چطور می‌شود که نرویم. هیچ‌گاه از ما مادیات نخواستند. فقط دنبال خدمت به مردم بودند. پیکر بچه‌ها را به مشهد اردهال بردیم و همسرم هم بار سفر بست و برای همیشه به اردهال رفت. آن زمان آنجا روستایی دور افتاده و بدون امکانات بود. همسرم همه تلاشش را برای آبادانی روستا کرد. آسفالت کرد، برق کشید، گاز برد، تلفن کشید. همسرم اسوه صبر و استقامت بود. ایشان فروردین ۱۳۹۳ به رحمت خدا رفت. حضرت آقا به ایشان لقب ابوالشهدا را داد، زیرا پشت نظام ایستاده بود و برای شهادت فرزندانش اشک نمی‌ریخت. بعد از فوت همسرم همه بچه‌ها را دور خودم جمع کردم. نگذاشتم جای خالی‌شان حس شود.