اينور آبي‌ها و اونور آبي‌ها

ميليون‌ها ايراني امروز در خارج از كشور زندگي مي‌كنند و ميليون‌ها هموطن ديگر هم در داخل ايران به آب و آتش مي‌زنند و تلاش مي‌كنند به هر شكل ممكن به «خارج» مهاجرت كنند. به نظر مي‌رسد شرايط وخيم اقتصادي و روند فزاينده گراني كمرشكن، بيكاري، بي‌ثباتي شديد اشتغال، مشكلات اجتماعي و عوامل ديگر، موجب تشديد اين اشتياق به مهاجرت خصوصا در ميان نسل جوان شده است. به باور من، رواج گسترده شبكه‌هاي اجتماعي در سال‌هاي اخير و گردش سريع و آسان اطلاعات، در اين زمينه بي‌تاثير نبوده است. عكس‌ها و داستان‌هايي كه «اونور آبي‌ها» فقط از لحظات شيرين و خوش زندگي‌شان به اشتراك مي‌گذارند، علاوه بر چهره تيره و تاري كه به گونه‌هاي مختلف از زندگي در ايران امروز ترسيم شده، «اينور آبي‌ها» را بيش از پيش تحريك و تشويق كرده كه يا در كل از ايران مهاجرت كنند يا حداقل به قول خودشان پايگاهي در خارج براي آينده فرزندان‌شان فراهم آورند.
حجم گسترده تبليغات براي كمك به متقاضيان دريافت اقامت كشورهاي مختلف بزرگ و كوچك (از كانادا تا جمهوري دومينيكن) و نيز فروش مسكن در تركيه و دوبي در ازاي دريافت اقامت و اخبار و گزارش‌هايي كه از ميزان سرمايه‌گذاري و خريد مسكن توسط ايرانيان در اين دو كشور شنيده مي‌شود، نشانگر اين واقعيت غيرقابل انكار است كه موج تازه‌اي از مهاجرت به خارج از كشور در ميان هموطنان شكل گرفته كه برخي از آن به عنوان سونامي ياد مي‌كنند. نبايد فراموش كرد كه جمعيت كشور ما بيش از هشتاد ميليون نفر است و در كنار اين «ميليون‌ها» ايراني مهاجر يا در تلاش براي مهاجرت و رفتن از ايران، «ده‌ها ميليون» هموطن ديگر در سراسر ايران در شرايطي روزگار مي‌گذرانند كه حتي تامين هزينه يك سفر داخلي زيارتي هم براي آنها ساده نيست و بدون فكر و روياي خارج، با سختي ولي شرافتمندانه در زادگاه خود زندگي مي‌كنند ... 
شريك يك تجربه باشيد 
بيست ساله بودم كه ده روز بعد از پايان خدمت سربازي، پدرم دنيا را ترك كرد و به سفر ابدي رفت.  مادرم، برادر كوچك‌ترم و من تنها مانديم. اوج جنگ هشت ساله ايران و عراق بود. به‌طور طبيعي اقتصاد كشور تحت فشارهاي سنگين قرار داشت و جامعه روزهاي دشواري را پشت سر مي‌گذاشت.  همزمان با تلاش براي پيدا كردن يك شغل مناسب، شبيه بسياري از جوانان هم نسل خودم در آن روزها، روياهايم را در «خارج» قابل تحقق مي‌دانستم. به تمام سفارتخانه‌هاي خارجي در تهران براي دريافت ويزا مراجعه مي‌كردم ولي هيچ ثمري نداشت. تنها چند كشور معدود باقي مانده بودند كه امكان اخذ رواديد سفر به آنها وجود داشت. پنج سال از آغاز جنگ ايران و عراق مي‌گذشت، آسيب‌هاي جنگ طولاني بر پيكره اقتصاد كشور مشهود بود؛ براي جوانان كار مناسب پيدا نمي‌شد. بعضي از اهالي اميريه، محله‌اي كه در آنجا به دنيا آمده و بزرگ شدم، مي‌رفتند تركيه، اجناسي از قبيل پوشاك، كفش و كيف و غيره مي‌آوردند و در تهران به بوتيك‌هاي شمال شهر مي‌فروختند. آن روزها محدوديت‌هاي سختگيرانه‌اي از سوي گمرك براي خروج ارز و ورود كالا توسط مسافران خارج از كشور وجود داشت به همين دليل افرادي كه قصد وارد كردن كالا داشتند، دوستان و آشنايان‌شان را با خود مي‌بردند، هزينه چند روز سفرشان را پرداخت مي‌كردند تا در راه برگشت و ورود به ايران، از امتياز معافيت گمركي آنها استفاده كنند. آن همراهان سفر نيز سودشان اين بود كه در آن روزهاي تيره و تاريك ايران، چند روزي مجاني «خارج» را مي‌ديدند و از مزاياي آزادي‌هاي مختلف اجتماعي كه در وطن خودشان وجود نداشت، بهره مي‌بردند و به قول معروف دلي از عزا در مي‌آوردند. من هم كه ديدن «خارج» حتي براي چند روز برايم جذابيت زيادي داشت، بي‌درنگ پيشنهاد يكي از اهالي محل كه انسان خوب و قابل اعتمادي بود و به اين روش‌هاي واردات! كالا اشتغال داشت را براي يك سفر پنج روزه به تركيه پذيرفتم. 
«شلوار جين، تي‌شرت، پيراهن مردونه، دوُ پي-يس شيك زنونه...»


براي چند لحظه گيج شده بودم، آن صدا، چهارراه استانبول تهران بود يا ميدان تقسيم شهر استانبول؟
آقاي سي و چند ساله‌اي كه بسيار محترم و با شخصيت به نظر مي‌رسيد، با نگاهي دردناك و خِجل و صدايي لرزان كه شرمندگي و شرمناكي نهفته در آن، هنوز در گوشم، زنگ و بر دلم، خراش و بر مغزم، پتك مي‌زند، هر چند دقيقه يك‌بار به فارسي فرياد مي‌زد و براي آن فروشگاه بزرگ عمده‌فروشي لباس تبليغ مي‌كرد. در مدتي كه دوستم سرگرم انتخاب لباس‌هاي موردنظر خود بود با احتياط به او نزديك شدم و سر صحبت باز شد: «زندگي‌مون توي تهرون بد نبود، سر و سامان داشتيم. من كارمند بانك بودم و خانمم مربي مهد كودك. نفهميدم چطور شد كه با دست خودمون آتيش زديم به خونه و زندگي! فكر مي‌كرديم ميريم اونور آب و در بهشت زندگي مي‌كنيم.»
حين صحبت متوجه شدم خانم جواني كه داخل مغازه در واقع به عنوان مدل يا مانكن انجام وظيفه مي‌كرد همسر اوست (موظف بود به درخواست مشتريان هر لباسي كه آنها مي‌خواهند را بپوشد تا آنها بعد از ... تشخيص دهند...). 
«قرار بود يك قاچاقچي با دريافت مبلغي كلان ما رو ببره استراليا ولي گولمون زد و يك‌دفعه چشممون رو باز كرديم ديديم در يك قايق فكسني در آب‌هاي يونان سرگردونيم. شانس آورديم زنده مونديم. الان ديگه نه پول داريم كه اينجا بمونيم، نه رو داريم كه برگرديم ايران. يعني خب اونجا هم ديگه چيزي برامون باقي نمانده.»
داستان اين خانواده جوان به ‌شدت مرا تحت تاثير قرار داد و اگرچه از فكر «اونور آب» منصرف نشدم اما مصمم شدم كه با احتياط بيشتر به روياي خارج فكر كنم. سه سال گذشت و من چندين شغل مختلف را در ايران تجربه كردم و در اكثر آنها نسبتا موفق بودم اما «خارج» و درسر داشتن يك تصور، خيال، رويا، توهم يا هر حس ديگر درست يا نادرست، مانع از تمركز و تلاش مستمر روي پيشرفت در كارم شده بود.
با نگاهي گذرا به تاريخ ژاپن بعد از جنگ جهاني دوم، به اصطلاحي برخورد مي‌كنيم با عنوان 
Bubble Economy كه ترجمه مستقيم آن مي‌شود «اقتصاد حبابي» ولي منظور از آن، دوره به‌خصوصي از شكوفايي و رونق اقتصاد ژاپن است كه بازار بورس و مسكن در آن كشور به طرز شگفت‌آور و بي‌سابقه‌اي رشد كرد و طي چند سال در اواخر دهه 1980 ميلادي به شكل يك حباب به اوج خود رسيد. در آن چند سال، حجم گسترده‌اي از پروژه‌هاي عظيم توسعه در سراسر ژاپن به مرحله اجرا در آمد و در همين راستا، شركت‌هاي بزرگ ساختماني و صنعتي در آن كشور كه فعاليت‌ها و عمليات خود را گسترش داده بودند با كمبود شديد نيروي كار مواجه شدند.
اين دوران مصادف است با آخرين سال‌هاي دهه شصت خورشيدي، زماني‌كه اقتصاد ايران بعد از پشت‌سر گذاشتن هشت سال جنگ خانمانسوز با عراق، با چالش‌هاي سنگيني دست به گريبان بود و وضعيت نامناسب اشتغال براي جوانان جوياي كار، به اشتياق آنها براي كار در خارج از كشور دامن زده بود. در آن سال‌ها از لحاظ نمودار جمعيتي، ايران با ميانگين سني حدود هجده سال يكي از جوان‌ترين كشورهاي جهان به حساب مي‌آمد. از طرفي ديگر، آن زمان اتباع ايراني براي ورود به ژاپن نياز به اخذ رواديد پيش از پرواز نداشتند و براي هر مسافر، به شرط در دست داشتن گذرنامه ايراني، در فرودگاه‌هاي ژاپن ويزاي توريستي با اعتبار حداقل دو هفته و حداكثر سه ماه صادر مي‌شد. همچنين به دليل اختصاص يارانه‌هاي دولتي، بليت هواپيمايي ايران اير براي دو پرواز هفتگي مستقيم تهران- توكيو در حد غيرقابل تصور ارزان بود (هجده هزار تومان معادل حدود 150 دلار).  در عرصه اقتصاد داخلي هم، برابري نرخ دلار و ريال و تناسب قيمت كالا و مسكن در ايران آن روز به گونه‌اي بود كه ارزش دلار براي يك ايراني كه به ريال خرج مي‌كرد بسيار بيشتر از امروز بود (به گمانم دلار حدود چهار برابر قدرتمندتر از امروز بود).   دو مثال عمده كه به خوبي در حافظه‌ام مانده: قيمت بنزين در ايران فقط دو سنت بود! معادل دو صدم دلار! و قيمت يك آپارتمان نوساز در يكي از محله‌هاي متوسط تهران، سي الي چهل هزار دلار بود كه فكر مي‌كنم امروز با همان مقدار دلار، فقط مي‌توان همان خانه را رهن كرد...
همزمان شدن اين چند واقعيت تاريخي، فرصت كم‌نظيري به وجود آورد و موجب شد طي همان چند سال، سيل جوانان ايراني جوياي كار به سوي سرزمين آفتاب تابان سرازير شود. آن جوانان در مدت كوتاهي بعد از ورود به ژاپن با ويزاي توريستي به سادگي جذب يكي از شركت‌هاي صنعتي/ ساختماني/ خدماتي و غيره مي‌شدند. كارفرمايان ژاپني به دليل نياز مبرم به اين نيروي كار تازه‌نفس و مشتاق درآمد دلاري، بدون واهمه و بي‌اعتنا به عواقب اين كار، مصرانه از آنها مي‌خواستند كه حتي بعد از انقضاي ويزاي توريستي، به كار خود ادامه دهند و از غيرقانوني بودن اقامت خود هراس نداشته باشند. اوايل دهه 1990 آن حباب اقتصاد تركيد و بسياري از آن پروژه‌هاي عظيم در تامين بودجه خود با كمبود مواجه شده و نيمه‌كاره رها شدند، در نتيجه اكثر آن كارگران كارمزدي يا بيكار شدند يا درآمدشان به يك چندم كاهش يافت. در عرض مدت كوتاهي بسياري از آنها كه ديگر انگيزه‌اي براي ماندن در ژاپن نداشتند با مقداري پس‌انداز به ايران بازگشتند و عده‌اي نيز طي همان مدت اقامت خود با دختران ژاپني ازدواج كردند يا به هر ترتيب در آن كشور ماندند.
      
«مسافرين محترم، براي چندمين‌بار از شما خواهش مي‌كنم به صندلي‌هاي خود برگرديد و كمربندهاي ايمني را ببنديد.»
كمتر مسافري در بويينگ 747 ايران اير/ آرام و قرار داشت، اكثرا بي‌تاب و بي‌قرار بودند و جنب و جوش خاصي بين عده زيادي از مسافران جريان داشت. هر چه هواپيما از مبدا خودش/ مهرآباد/ تهران بيشتر فاصله مي‌گرفت و به مقصد: ناريتا/ توكيو نزديك‌تر مي‌شد شدت هيجان بالاتر مي‌رفت، شور و شوق و البته دلهره در نگاه اكثر مسافران موج مي‌زد. اگر كسي مرا در آن حالت تحت نظر داشت احتمالا يكي از بدترين نمونه‌ها بودم.
عده‌اي هم مدام با رفت و آمد در راهروها و ما بين صندلي‌ها از مهمانداران و ديگر مسافران در مورد شايعات مربوط به وضعيت كار و زندگي در ژاپن/ فرم ويزا و غيره مي‌پرسيدند و خواهش مي‌كردند برگه كوچك و ساده درخواست صدور ويزا در فرودگاه را براي‌شان پر كنند. چند نفر را ديدم كه سرگرم چيدن اسكناس‌هاي يك دلاري در بسته اسكناسي بودند كه اول و آخرش دو اسكناس صد دلاري بود! براي اينكه به مامور گذرنامه نشان بدهند و ادعا كنند مثلا يك بسته صد دلاري (ده هزار دلار) پول دارند و مي‌خواهند بروند گردش و خريد. متاسفانه تعدادي از همسفران، قبل و بعد از من موفق به دريافت ويزاي ورود نشدند و با همان هواپيما به ايران برگردانده شدند. گريه تلخ چند نفر از آنها، آزاردهنده‌ترين صحنه‌اي است كه شادي من بعد از گرفتن ويزاي سه ماهه توريستي را خدشه‌دار كرد.  اگر شنيدن صداي بلند يك فحش زشت به «ننه اوشين» از زبان يكي از همان همسفران ديپورت شده و عصباني نبود كه مرا به خنده انداخت، يقينا اشك امانم نمي‌داد و بغضم مي‌تركيد. آن هواپيما را مي‌شد به اتوبوس سرويس كارگران يك كارخانه تشبيه كرد كه ماموريت داشت ما جوانان «عشق خارج و دلار» را از پايين شهر تهران، يك‌راست ببرد به پايتخت يكي از صنعتي‌ترين و پيشرفته‌ترين قدرت‌هاي اقتصادي جهان. به هر حال تقدير اين‌گونه بود كه من بدون كمترين اطلاعاتي از شهر و كشوري كه مثل تمام آن جوانان جوياي كار، آرزوها و روياهايم را آنجا مي‌ديدم وارد يكي از شگفت‌انگيزترين كلانشهرهاي جهان شدم.  شب كريسمس سال 1989 ميلادي (دي ماه 1368) بود. من ساعت حدود هشت شب، تنها و مضطرب، با قطار سريع‌السير، از فرودگاه ناريتا به يك ايستگاه بسيار پر رفت و آمد در قلب توكيو رسيدم. ازدحام جمعيت در خيابان براي من باور كردني نبود. دوست و آشنايي انتظار مرا نمي‌كشيد كه بتوانم از كمكش بهره‌مند شوم و در واقع با نوميدي از آن ايستگاه خارج شدم و در يكي از شلوغ‌ترين شب‌هاي سال، پا به شهري گذاشتم كه در سراسر جهان به گراني، تراكم جمعيت و مردمي كه هميشه بي‌وقفه در حال كار هستند، شناخته شده است. برق نئون‌هاي رنگارنگ و فشرده، ازدحام مردم پشت چراغ قرمز عابرپياده با نظم و انضباط فوق‌العاده، قهقهه بلند گروه‌هاي مردان و زنان مست در پياده‌رو، فرياد مداوم پسر جواني كه لباس بابانوئل پوشيده بود و ظاهرا براي كيك شب كريسمس در مقابل يك قنادي تبليغ مي‌كرد، استفراغ مرد جوان شيك‌پوش روي كيف خانم جوان همراهش و پاك كردن كيف آن خانم توسط خانم جوان ديگري در همان گروه به وسيله يك حوله كوچك، جمع سه، چهار جوان ايراني كه به‌ شدت گرم صحبت و تخمه خوردن بودند، صداهاي بسيار بلند و كركننده تبليغات كه از تمام فروشگاه‌ها به گوش مي‌خورد... اينها صحنه‌هاي عجيب و غريبي بودند كه براي من تازگي داشتند، چشمم مي‌ديد اما ذهن و حواسم مشغول و درگير دغدغه‌هاي مهمي بود كه از لحاظ منطقي بايد پيش از سوار شدن به هواپيما پاسخ آنها را مي‌دانستم اما با چشماني بسته و با ناآگاهي مطلق فقط با اميد خدا عازم آن سفر شده بودم.
چه مي‌كردم؟ با آن بار سنگين چمدان و ساك كه در دستم بود كجا بايد مي‌رفتم؟ شب كجا بايد مي‌خوابيدم؟ صندوق‌هاي بزرگ امانت مخصوص چمدان كه با سكه كار مي‌كنند را در محوطه ايستگاه قطار مي‌ديدم اما كار با آنها را بلد نبودم و مي‌ترسيدم از كسي سوال كنم چون از زبان ژاپني هم حتي يك كلمه بلد نبودم. مردمي كه از ايستگاه قطار خارج مي‌شدند به سرعت از كنارم مي‌گذشتند و من مات و مبهوت ... در آن سفر، من ويزاي سه ماهه داشتم اما بعد از دو ماه كار در ژاپن به ايران برگشتم.  در ابتدا مصمم بودم كه برخلاف تمام آن جوانان هموطني كه بعد از دريافت ويزاي توريستي و ورود به ژاپن، به قول خودشان «اُوور» مي‌ماندند، قبل از پايان ويزا ژاپن را ترك كنم. از اقامت غيرقانوني مي‌ترسيدم و به همين دليل در مدت يك سال چندين‌بار به آن كشور سفر كردم و خوش شانس بودم كه هر بار موفق شدم ويزاي توريستي دريافت كنم. (بيان اين واقعيت تاريخي را واجب مي‌دانم و به نظرم شايد دانستنش جالب باشد: الان كه به نظام يارانه‌هاي آن زمان دقت مي‌كنم، حقيقتا شگفت‌زده مي‌شوم كه به چه دليل ‌بايد چنان سهم كلاني از بودجه كشور براي تامين يارانه‌هاي بليت هواپيما در پروازهاي خارجي اختصاص داده شود؟! احساس عذاب وجدان مي‌كنم. خدمات و پذيرايي داخل آن پرواز سيزده ساعته ايران اير، از اكثر خطوط هوايي مشهور جهان در اين روزها، به ‌مراتب بهتر بود ولي قيمتي كه خود من چندين‌بار براي خريد بليت تهران-توكيو پرداخت كردم در حدود يك‌دهم نرخ معمول شركت‌هاي هواپيمايي جهان و بيش از حد ارزان بود!) 
در آخرين سفرم، يك كار از لحاظ بدني سخت و خطرناك و سنگين در يك كارگاه آهنگري ساخت اسكلت ساختمان پيدا كردم. رييسم به من محبت زيادي داشت و اعتماد مي‌كرد و من هم راضي بودم. به‌طور جدي از من خواست كه از ژاپن خارج نشوم چون شرايط به‌گونه‌اي شده بود كه احتمال ورود مجدد بسيار ضعيف بود. من هم حدود دو سال بدون ويزا در همان كارگاه مشغول آهنگري و جوشكاري بودم و شرايط نسبتا خوبي داشتم ولي به احترام درخواست مادربزرگم كه عاشقانه دوستش داشتم، آن موقعيت خوب را رها كردم و به ايران بازگشتم كه البته بد هم نبود چون به‌طور كاملا اتفاقي وارد دنياي ديگري شدم و شرايط اجتماعي و مالي‌ام تغيير كرد؛ من، خبرنگار شدم. در ابتدا سه سال براي دفتر روزنامه ژاپني «يوميوري» در تهران كار كردم و سپس «آسوشيتدپرس»؛ بزرگ‌ترين خبرگزاري جهان، مرا استخدام كرد و موفق شدم دفتر آن خبرگزاري را بعد از پانزده سال تعطيلي در ايران بازگشايي كنم.
حالا تمام سفارتخانه‌هاي اروپايي و كشورهاي بزرگ جهان كه چند سال پيش از آن با حسرت به تابلوي اطلاعات مربوط به فرم ويزاي‌شان روي ديوار نگاه مي‌كردم و حتي در خيالم نمي‌گنجيد كه روزي به عنوان مهمان وارد يكي از آنها شوم، مرا به تمام مهماني‌ها و ضيافت‌هاي رسمي دعوت مي‌كردند. 
بعد از ده سال، سازمان ملي راديو تلويزيون ژاپن مرا به عنوان كارشناس مسائل ايران براي كار به توكيو دعوت كرد. از كارم در تهران خيلي راضي بودم، با علاقه كار مي‌كردم و هيچ قصد و انگيزه‌اي براي زندگي در خارج نداشتم اما وسوسه شدم و... سابقه اقامت غيرقانوني در گذرنامه‌ام، جاي خود را به مهر مخصوص اداره مهاجرت ژاپن براي ويزاي سه ساله داد.پيش از آنكه زندگي در يك جامعه سرمايه‌داري صنعتي مطلق را آغاز كنم بارها از دوستان خارجي‌ام شنيده يا در كتاب‌ها و مقاله‌هايي خوانده بودم كه در اين‌گونه جوامع، تمام امكانات رفاهي جهت برخورداري از يك زندگي همراه با آسايش و آرامش را پيش چشم انسان قرار مي‌دهند تا انسان ناخودآگاه وادار شود در راستاي دستيابي به آنها، با تمام قوا كار كند. نظام جامعه به‌طور دقيق به گونه‌اي طراحي شده كه انسان را مجبور مي‌سازد هر چه بيشتر كار و پيشرفت كند، بيشتر خريد كند و تمام درآمد خود را پيشاپيش خرج كند! به نظرم بهترين تعبير در اين رابطه را جورج كارلين، متفكر طنزپرداز مشهور امريكايي در سال‌هاي آخر عمرش بيان كرده كه در رابطه با جامعه سرمايه‌داري ايالات متحده مي‌گويد: «شما فكر مي‌كنيد آزادي انتخاب داريد؟ خير آزاد نيستيد! نه بابا، حق انتخاب نداريد؛ شما صاحب داريد! اونها مالك شما هستند! اونها يقه‌تون را سفت گرفتند، ول كن هم نيستند! اونها شما را وادار مي‌كنند پولي كه در چنته نداريد را براي خريدن كالايي صرف كنيد كه اصلا به اون نياز نداريد تا به كسي پز بديد كه به هيچ عنوان دوستش نداريد. نه لعنتي، نه اصلا عاقلانه نيست. اونها همه‌چيز را تحت كنترل دارند، رسانه‌ها، شركت‌ها و همه‌جا و همه‌چيز در كنترل اونهاست تا براي شما تعيين كنند كه به چي اعتقاد داشته باشيد، به چي فكر كنيد و چي بخريد. به شيوه‌هاي مختلف، مصرف‌گرايي را تشويق مي‌كنند كه شما هر چه اعتبار در كرديت كارت خودتون داريد را خرج كنيد، تا خِرخِره بريد زير قرض كه مجبور بشيد تا آخر عمر براي تسويه اون بدهي براشون كار كنيد. دوستان، توي اين بازي به ما كلك زدند، آره بابا گول خورديم، فريبمون دادند ولي به نظر مياد كسي دقت نمي‌كنه، كسي توجه نمي‌كنه، هيچ‌كس اهميت نميده، اونها هم دقيقا همين را مي‌خواهند؛ كاركنان مطيع و فرمانبر كه صادقانه كار مي‌كنند و هيچ‌وقت نمي‌فهمند چه كلاه گشادي سرشون رفته!» بعد از چند سال شخصا به اين نتيجه رسيدم و به دوستانم گفتم: «جامعه سرمايه‌داري مثل سرسره است؛ خيلي خيلي سخته وارد اون دامي كه برات پهن كردند نشي... اگر وارد بشي هم تا انتها بايد سُر بخوري بري؛ در ميانه راه، ايستگاه و خروجي نداره.»
روستاي وليان/ كوهپايه البرز - دي ماه 1400