مادرم می‌گفت کاش پسر بیشتر داشتم تا برای دفاع از حرم می‌فرستادم

خانواده شهیدان کارور در دوران دفاع مقدس سه شهید تقدیم اسلام و انقلاب کردند. خداوند به خانواده کارور سه پسر به نام‌های حسن، محمدرضا و مرتضی عطا کرد که هر سه پسر در جبهه به شهادت رسیدند. پیکر محمدرضا نیز هیچگاه برنگشت و مادر شهیدان در چشم‌انتظاری پیکر فرزندش چندی پیش از دنیا رفت. خواهر شهیدان کارور در گفتگو با «جوان»، راوی اعزام برادرانش به جبهه و شهادت‌شان است و از دلتنگی‌های پدر و مادرشان پس از شهادت فرزندانشان می‌گوید.

شما چند برادر و خواهر داشتید؟ کمی از فضای خانوادگی‌تان برایمان بگویید.
ما چهار خواهر و سه برادر بودیم. برادر بزرگمان، حسن بود و پس از ایشان نیز محمدرضا و مرتضی به دنیا آمدند. پدرمان استاد نجار بود و آدم فوق‌العاده مردمدار، اهل‌نظر و مقیدی بود. نماز را همیشه به جماعت می‌خواند و کارهایش و تقیدش نیز روی تربیت بچه‌ها خیلی تأثیرگذار بود. از میان برادرهایم حسن و محمدرضا، چون اختلاف سنی کمی با همدیگر داشتند خیلی با هم صمیمی بودند. حسن قبل از انقلاب همافر شده بود و در جریان انقلاب اعلامیه‌های امام را به همراه محمدرضا پخش می‌کرد. گاهی اوقات پس از مدرسه دنبال من هم می‌آمدند و برادرم لباس نظامی‌اش را از تن درمی‌آورد و داخل ماشینش می‌انداخت و به بهشت زهرا (س) می‌رفتیم و پای سخنرانی‌های آیت‌الله طالقانی و بهشتی می‌نشستیم. مادرتان چقدر در پرورش شخصیت مذهبی و انقلابی فرزندان نقش داشتند؟


مادرمان خیلی زحمتکش و عاشق خانواده‌اش بود. خودش تعریف می‌کرد که زمستان‌ها در فیروزکوه آب رودخانه یخ می‌زد و با این حال هیچ‌وقت بدون وضو به بچه‌هایم شیر ندادم. می‌رفت یخ‌ها را می‌شکست و با آن آب سرد برای شیر دادن به بچه‌هایش وضو می‌گرفت. مادرمان هم خیلی مقید بود. پدرمان خیلی قرآن‌خوان بود و زمانی که پدرمان قرآن می‌خواند مادرمان گوش می‌کرد و وقتی به بچه‌هایش شیر می‌داد برایشان قرآن می‌خواند و ذکر می‌گفت. می‌گفت روزی نبود که به بچه‌هایم شیر بدهم و ذکر امام حسین (ع) نگویم. پدر و مادرم هر دو انقلابی بودند و باز مادرمان خیلی هیجان بیشتری نسبت به انقلاب داشت. تمام دوران انقلاب از ورامین به میدان آزادی و انقلاب می‌آمد. در این چند سالی که بیمار بود باید شبی هزار صلوات برای آقا و انقلاب می‌فرستاد. گاهی پرستارش می‌گفت که کمی استراحت کنید و بعداً ذکرهایتان را بگویید ولی مادرم می‌گفت من ذکرهایم را نذر کرده‌ام و باید بگویم. شهید همت در مورد محمدرضا می‌گفت که محمدرضا در لشکر آچار فرانسه بود و تمام کار‌ها را انجام می‌داد و وقتی شهید شد کمر من شکست. برادرم با وجود مسئولیتی که در جبهه داشت اجازه نمی‌داد کسی مسئولیتش را بداند و درباره‌اش با کسی صحبت نمی‌کرد. چند سال پیش که آقای رضایی به خانه‌مان آمده بود، مادرم به ایشان گفت کاش پسر بیشتر داشتم تا برای دفاع از حرم می‌فرستادم. شهید همدانی هم به مادر گفت اتفاقاً اولین گروه مدافعان حرم را شما داشتید، وقتی محمدرضا به لبنان رفت جزو اولین گروهی بود که راه را برای دیگران باز کردند. پدر و مادرتان در دوران انقلاب و زمان جنگ با بچه‌ها درباره مسائل کشور صحبت می‌کردند؟
زمانی که برادرانم در جبهه بودند یکی از خواهرانم در بیمارستان اهواز کار می‌کرد و خودم هم در جبهه حضور داشتم. در همین زمان پدرمان هم در جبهه بود. خانواده ما در آن زمان چنین فضایی داشت. محمدرضا مفقودالجسد است و پیکرش در جزیره مجنون مانده است. مادرمان همیشه می‌گفت پسرم را در راه خدا داده‌ام و پس نمی‌گیرم. محمدرضا نیز چنین شهادتی را دوست داشت و همیشه می‌خواست مفقود شود. مرتضی هم هنگام شهادت تنها ۱۴ سال و هفت ماه داشت. جثه‌اش هم کوچک بود و اوایل که به جبهه می‌رفت شهید همت مرتضی را می‌شناخت و می‌گفت، چون کوچک هستی باید به خانه برگردی. وقتی مرتضی را به عقب برمی‌گرداندند عصبانی می‌شد و در نهایت از طرف سپاه سیدالشهدا (ع) فیروزکوه اعزام شد تا کسی او را نشناسد. می‌گفت هر جا می‌روم من را می‌شناسند و می‌گویند تو تک پسر خانواده هستی و پدر و مادرت گناه دارند. وقتی مرتضی شهید شد پیکرش را نگه‌داشتند تا پدرمان از جبهه برگردد. از سپاه محمدرسول‌الله (ص) دنبال پدرمان رفته بودند که دیدیم خودش نیمه شب به خانه آمد. گفتیم بابا جریان چیست؟ گفت خوابی دیدم و به همین خاطر خودم مرخصی گرفتم و راه افتادم. تعریف می‌کرد در سه راهی ورامین در یک اتوبوس مردم تعریف می‌کردند که خانواده‌ای دو پسرش شهید شده و الان یک پسر دیگرشان هم به شهادت رسیده است. پدرمان می‌گفت همانجا فهمیدم درباره بچه‌های من صحبت می‌کنند و متوجه شهادت مرتضی شده بود. حسن آقا به عنوان برادر بزرگ‌تر چه ویژگی‌های شخصیتی و اخلاقی داشتند؟
حسن خیلی برای روشنگری انقلاب زحمت کشید. به قدری فعال بود که مادرم به او می‌گفت تو آخر خودت را به کشتن می‌دهی. همسرش نیز همافر بود و زمان حمله به پادگان همسرش را از روی دیوار به بیرون برده بودند و خودش در پادگان مانده بود. در همان ارتش با همسرش آشنا شد و ازدواج کرد. زبان انگلیسی‌اش خیلی خوب بود. پس از پیروزی انقلاب با آقای مدنی که نماینده بنی‌صدر در ارتش بود درگیری زیادی داشت. مثلاً آقای مدنی گفته بود خانم‌ها باید با کلاه به ارتش بیایند ولی برادرم مخالفت کرده و گفته بود انقلاب شده و زنان باید روسری سرشان کنند. آقای مدنی با برادرم درگیری زیادی داشت و خیلی اذیتش کرد. خط سیاسی برادرم خیلی سالم بود. فکر می‌کنم من و محمدرضا هم خط سیاسی‌مان را از حسن می‌گرفتیم. خیلی در هدایت‌گری‌مان کمک‌مان کرد. در نظر بگیرید اول انقلاب که می‌خواستیم به بنی‌صدر رأی بدهیم به ما می‌گفت به بنی‌صدر رأی ندهید و رأی‌تان حسن حبیبی باشد. شناخت خیلی خوبی از آدم‌ها داشت. از همان زمان می‌گفت حالا ببینید بنی‌صدر چه زمانی به کشور خیانت می‌کند. الان که سیر انقلاب می‌گذرد ما می‌بینیم که تمام حرف‌هایش درست بود. خیلی بصیرت سیاسی‌اش بالا بود. محمدرضا هم از کودکی در وجودش یک ذره دوز وکلک نداشت. از همان زمان یک بچه خاص و امین بود. در جبهه هم همه به عنوان یک معلم اخلاق از او یاد می‌کردند. کسی که حتی با چشم‌هایش با دیگران حرف می‌زد. حرف‌هایش در دل همه می‌نشست و محال بود کاری را به نیرویی بگوید و با دل و جان انجام ندهد. خیلی خلوص و تعبد بالایی داشت. آقا مرتضی با وجود سن پایین‌شان چه درکی از شرایط و وقایع داشتند؟
مرتضی کلاس دوم دبستان بود که آیت‌الله بهشتی به ورامین آمد. دیدم مرتضی با بچه‌ها درگیر شده و از توهین‌هایی که شنیده خیلی ناراحت شده بود. خیلی خوب سخنرانی می‌کرد و حرف‌های زیبایی می‌زد. در دبیرستان سپاه ثبت نام کرده بود و یک هفته به اردو رفت و آنجا دیگر رهایش نمی‌کردند. آنقدر حرف‌های خوب می‌زد و فکر خوب داشت که همه دوستش داشتند. مدیرشان دوست نداشت مرتضی به جبهه برود و می‌گفت شما باید درس بخوانید و فرمانده‌های آینده شوید. مرتضی تا این حرف را شنید وسایل و کیفش را خالی کرد و گفت الان اسلام در خطر است و من بعداً نمی‌خواهم فرمانده و دکتر و مهندس بشوم. یک نوشته دارد که دو ساعت قبل از شهادتش نوشته. آنقدر پیامش زیباست که دل آدم را می‌برد. وقتی برایمان مهمان می‌آمد بچه‌ها را جمع می‌کرد و می‌گفت بیایید برایتان مسابقه بگذارم. کتاب و داستان راستان به آن‌ها می‌داد. الان ۳۰ ساله‌ها چنین کاری نمی‌کنند. وقتی مرتضی به جبهه رفت به من می‌گفت آبجی یک خیاط پیدا کرده‌ام که لباس‌هایم را اندازه‌ام می‌کند. کلاه که سرش می‌گذاشت دیگر صورتش معلوم نمی‌شد. خیلی سر زبان‌دار و شوخ‌طبع بود. مرتضی آخرین مرحله‌ای که می‌خواست به جبهه برود خیلی متلاطم بود گفتم چه شده؟ گفت سه روزه دارم فکر می‌کنم برای مامان چیزی درست کنم و سوغات بیاورم که همیشه برایش بماند ولی ذهنم به جایی نمی‌رسد. ناگهان دیدم خوشحال بالا و پایین می‌پرد. گفتم چه شده؟ گفت چیزی پیدا کردم. هسته‌های سنجد را جمع و داخلش را خالی کرده شب تا صبح در اتاقش با سوهان صاف کرده بود. فردایش دیدم دست‌هایش زخمی شده. گفت می‌خواهم با عصاره وجودم این تسبیح را درست کنم تا مامان همیشه من را یاد کند. آن تسبیح را خیلی قشنگ درست کرده بود. دانه‌ها را در روغن گذاشته و سرخ کرده بود تا رنگش طبیعی شود. بعد به این دانه‌ها عطر زد در یک قوطی گذاشت و در مشهد طواف داد و به من داد و گفت هر وقت شهید شدم به مامان بده. این تسبیح آنقدر حاجت می‌داد که نگو. مادرمان خیلی به آن وابسته بود. وقتی به دیدار حضرت آقا رفتیم و ایشان تسبیح را دید مادرمان گفت می‌خواهم این تسبیح را داخل قبرم بگذارم. ما گفتیم حیف است و خیلی حاجت می‌دهد. آقا گفتند مادرتان را راضی کنید و چند روز پیش که مادر را دفن کردیم چند دانه از تسبیح را جدا کردم و روی کفن مادر گذاشتم.
هر سه برادرم نسبت به پدر و مادرم ارادت خیلی بالایی داشتند. مرتضی کلاس سوم راهنمایی بود و زمانی که از مدرسه می‌آمد فقط مادرمان را می‌بوسید. حسن خانه‌اش آخرین خیابان در میدان آزادی بود و شب‌ها با همسر و بچه‌اش به خانه‌مان می‌آمد و می‌گفت به دلم افتاده بود که مامان هوس نوه‌اش را کرده است. شهادت حسن آقا چگونه اتفاق افتاد؟
در جریان حمله به پادگان وقتی از دیوار پایین می‌پرد روده‌اش آسیب می‌بیند. همان روز دل درد می‌گیرد و حالش بد می‌شود. این درد ادامه پیدا می‌کند و بعد که به دکتر می‌رود می‌فهمند روده‌اش مشکل پیدا کرده. مدتی در بیمارستان بستری شد. در زمان شلوغی‌های کردستان حسن و یکسری از نیرو‌ها را به آنجا می‌فرستند. دوستانش می‌گفتند وسایل سنگین که بلند کرد حالش بد شد و به بیمارستان رفت. حالش خوب نشد و حسن را به انگلستان فرستادند. آنجا هم گفتند که به خاطر آسیبی که از گذشته دیده روده‌اش آسیب زیادی دیده و در نهایت به خاطر همین مشکل از دنیا رفت. خانواده‌تان بعد از اولین داغی که دیدند چه واکنشی نشان دادند؟
محمدرضا وابستگی زیادی به برادرش داشت و خیلی اذیت شد. شهادت حسن برایش سخت بود. مادرم هم خیلی خرد شد و تحمل کرد. خیلی حسن را دوست داشت. در این چند سال خواب‌های عجیب و غریبی از حسن می‌دید. دائم می‌گفت حق بچه‌ام را پایمال کردند. می‌گفت بقیه پسرهایم بیشتر مطرح شدند تا حسن، در حالیکه حسن برادرانش را هدایت می‌کرد. خیلی روی حسن حساسیت نشان می‌داد. یک دختر از حسن یادگار مانده که از نابغه‌های صنعتی شریف است. پس از شهادت حسن آقا، مادرتان با رفتن محمدرضا مخالفتی نکردند؟
اصلاً! اتفاقاً برای خودم سؤال بود که پدر و مادرم نباید نگران پسر دیگرشان شوند؟! مادرم با رفتن مرتضی به جبهه مخالفت می‌کرد که مرتضی به مادر می‌گفت دوست داری در خیابان بمیرم. در آخر مادرم دستش را گرفت و مرتضی را به بسیج برد. مادرم اسمش زینب بود و می‌گفت من چه چیزی از حضرت زینب (س) کمتر دارم. حضرت زینب (س) این کار‌ها را انجام داده و چرا من انجام ندهم. روحیه مذهبی مادرم خیلی قوی بود. محمدرضا هم از همان ابتدا به سپاه رفت و خیلی برای جذب نیرو و روشنگری در شهر ری تلاش کرد. هر چه در زندگی‌اش داشت برایشان گذاشت. برایشان حسینیه زد و نمایشگاه‌های فرهنگی بزرگ با هزینه خودش برپا می‌کرد. زمان حضورش در جبهه نیز در جریان عملیات دفاع مقدس پیکر شهدا را از کانال درمی‌آورد تا مفقود نشوند. محمدرضا از وقتی به جبهه اعزام شد دائم در جبهه بود و او را زیاد نمی‌دیدیم. فرماندهی گردان مقداد و تیپ ۲ سلمان و بعد گردان ویژه مالک اشتر را برعهده داشت. وقتی محمدرضا شهید شد حاج همت به مادرم گفت تا پیکر محمدرضا را پیدا نکنم عقب نمی‌آیم. ۱۶ روز نکشید که خود حاج همت هم شهید شد. تا الان هیچ خبری از محمدرضا نداریم. محمدرضا خودش خیلی دوست داشت گمنام باشد و می‌گفت نمی‌خواهم برایم مراسم بگیرید. واکنش پدر و مادرتان به برنگشتن پیکر آقا محمدرضا چه بود؟
پدرم خیلی صبور بود و اصلاً بروز نمی‌داد. فقط شب‌ها که نماز شب می‌خواند می‌دیدم که گریه می‌کند. اما مادرم بروز می‌داد و تمام کار‌ها را می‌کرد و خوب حرف می‌زد. اوایل مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد. اگر آفتاب می‌شد می‌گفت بچه‌ام الان در آفتاب می‌سوزد. اگر باران می‌آمد می‌گفت الان بچه‌ام در باران خیس شد. مادرم بی‌تابی‌های خودش را داشت. چند سال آخر گفتیم دی ان‌ای بدهیم که می‌گفت من بچه‌ام را داده‌ام و پس نمی‌گیرم. می‌گفت تا وقتی هستم بچه‌ام نمی‌آید. در آخر هم محمدرضا نیامد. هفت ماهی که مادرمان در بیمارستان بستری بود خیلی برایمان سخت گذشت. پدرتان چه سالی از دنیا رفتند؟
پدرمان سال ۸۷ به رحمت خدا رفت. مادر بعد از فوت پدر افتاد. خیلی به هم وابسته بودند. در زمان فوت پدرمان، مادر در مکه بود. پدرمان را از بیمارستان آورده بودیم و خواب بود که دیدیم مادرمان زنگ زده و می‌گوید دلم شور می‌زد و به یکی از دوستانم گفتم به خانه‌مان زنگ بزند. کمی صحبت کرد و هنوز حال پدرم بد نشده بود. نیم ساعت بعد از تماس حال پدرم خیلی بد شد و در همین گیرو دار که در حال جیغ زدن و گریه کردن بودیم دوباره مادرمان زنگ زد و گفت نمی‌دانم همه‌اش دلم شور پدرتان را می‌زند. مادرتان در این سال‌ها دلتنگی‌شان را چطور ابراز می‌کردند؟
اکثر وقت‌ها با عکس بچه‌هایش بود. عکس بچه‌ها را داشت و به عکس‌هایشان دلخوش بود. پس از شهادت برادرانم فضای خانه‌مان خیلی تغییر کرد. خیلی سخت گذشت. برای خودم هم سخت بود، چون خیلی به همدیگر نزدیک بودیم و با هم همه جا می‌رفتیم. خواهر سه شهید بودن و داغ سه برادر دیدن چه احساسی دارد؟
اوایل انقلاب وقتی به مدرسه می‌رفتم یک روز با خودم گفتم اگر برای انقلاب و اسلام عزیزانم را از دست بدهم اشکالی ندارد فقط امام بماند. شهادت برادرانم برایمان خیلی سخت بود ولی شاکر خدا هستم که در این راه رفتند. داغ معمولی خیلی سخت است و شهادت با خودش آرامش به همراه دارد. وقتی که حضرت زینب (س) فرمود جز زیبایی چیزی ندیدم می‌فهمم منظورشان چیست. رفتن با شهادت خیلی با رفتن معمولی فرق دارد. مادرم همیشه همین را می‌گفت و اگر طور دیگری بود رفتن بچه‌هایش را تحمل نمی‌کرد. زمانی که محمدرضا مفقود شد مادرم می‌گفت نقطه امیدی در دلم وجود دارد که شاید پیکر پسرم برگردد و همین برایم کافی است. مرتضی خیلی سالم برگشت. مرتضی ۲۱ دی ۱۳۶۵ در شلمچه و در کربلای ۵ شهید شد. قبل از رفتنش می‌گفت رمز عملیات یا زهرا (س) است، بچه‌ها یا مفقود می‌شوند یا تیر به پهلویشان می‌خورد. برای خودش چنین اتفاقی افتاد. پیکرش سالم بود و فقط ترکش به پهلویش خورده و هنگام شهادت دستش روی پهلویش بود.