هرگز احساس نکردم مترجم هستم!
یاسر نوروزی: نامی طولانی دارد و یکی از مهمترین نمایشنامههای آمریکایی است: «آه پدر بیچاره، مامان تو را در کمد آویزان کرده و من دلم خیلی گرفته». این اولین تجربه ترجمه رامین ناصرنصیر است که به شکل مشترک با شهرام زرگر انجام و منتشر شد. بعدها اما سراغ حوزههای دیگر رفت؛ شعر، تاریخ، مستندنگاریها و… ناصرنصیر که بیشتر به خاطر بازی در آثار طنز تلویزیونی بین مردم شناخته شده، در سیر مطالعاتی خود آنچه را دوست دارد ترجمه میکند و به معنای متعارف خود را مترجم نمیداند. برای همین هم در حوزههای مختلف کار کرده؛ «پابرهنه در پارک» (نمایشنامه)، «پرندهای نیست، درخت میخواند» (شعر)، «با تو نان و پیاز» (ضربالمثلهای مکزیکی)، «مهمان انقلاب» (تاریخ)، «دلبستگیها» (رمان مستند) و…. در این گفتوگو درباره علاقهاش به زبانهای مختلف صحبت کردهایم و توضیح داده چطور به شکل خودآموز انگلیسی یاد گرفت و بعدها بهواسطه رفاقت با دوستی اسپانیایی، اسپانیش فراگرفت. همچنین درباره تازهترین ترجمهاش با عنوان «دلبستگیها» هم صحبت کردهایم؛ کتابی که به تازگی از سوی نشر «چشمه» منتشر شده است.
کتابهای متنوعی در کارنامه دارید. اما قبل از اینکه سراغ هر کدامشان برویم، از علاقهتان به بحث ترجمه بگویید. چطور شد به ترجمه رو آوردید؟ چه زبانی؟ و چه شد ادامه دادید؟
مقوله زبان برای من از بچگی همیشه جذاب بود؛ حتی قبل از اینکه از اهمیت فراگرفتن زبان آگاه باشم. در واقع به شکلی ذاتی برایم جذاب بود، به این معنا که همیشه راجع به کلمات جدید کنجکاو بودم؛ کلماتی که مربوط به زبان دیگری بود. حتی آن زبان میتوانست یکی از زبانهای بومی کشور خودمان باشد. خیلیها ممکن است از کنار اینها رد شوند و توجه نکنند، اما برای من کنجکاویبرانگیز بود؛ توجه میکردم، میپرسیدم و درباره آنها جستوجو میکردم. به همین دلیل میتوانم بگویم انگلیسی را به شکل خودآموز از بچگی تا نوجوانی بابت همین کنجکاویهای شخصی یاد گرفتم. بعدها شروع کردم فیلم دیدن و با متدهای شخصی و انفرادی، زبان را یاد گرفتم. به این ترتیب در سالهای بعدی وقتی بیشتر آگاهشدم که دانستن یک زبان جدید میتواند به معنای گشودن پنجرهای رو به فرهنگ و دنیایی تازه باشد، آنوقت آگاهانهتر سراغش رفتم و سعی کردم زبانهای دیگری از جمله فرانسوی و ایتالیایی هم یاد بگیرم.
یعنی به این زبانها هم مسلط هستید؟
آموزش این زبانها همزمان شد با کار حرفهای من در بازیگری و متاسفانه نشد یادگیریشان را پیگیری کنم. چون حرفه ما ساعت مشخصی ندارد؛ گاهی باید بابت آن به شهرستان بروی، شبکار باشی، روزکار باشی و… در واقع ناچار شدم یادگیری این دو زبان را به خاطر الزامات حرفهام رها کنم. بعدتر اما زمانیکه سعی کردم اسپانیایی یاد بگیرم، دوباره برگشتم به همان روشهای خودآموز و متدهای فردی. اما راجع به ترجمه که پرسیدید، هیچوقت فکر نکرده بودم مترجم بشوم.
اولین کتابی که ترجمه کردید چه بود؟
اولین کتاب را با آقای شهرام زرگر، به شکل مشترک، ترجمه کردیم؛ نمایشنامهای آمریکایی بود به نام «آه پدر بیچاره، مامان تو را در کمد آویزان کرده و من دلم خیلی گرفته». این کتاب، نمایشنامه معروفی است از آرتور کوپیت که در خیلی از کتابهای تاریخ تئاتر هم درباره آن صحبت کردهاند؛ به این عنوان که این نمایشنامه مهمترین تاثیری است که تئاتر آمریکا از جنبش ابزورد تئاتر اروپا گرفته است. به خاطر اینکه یکی از مهمترین دلایل پیدایش تئاتر ابزورد در اروپا، جنگ جهانی دوم و مصایب آن بود. در واقع تاثیری بود که شرایط اجتماعی بر تئاتر گذاشت. چون آمریکا از آن رویدادها دور بود و تجربه اجتماعی مربوطه را پشتسر نگذاشته و درگیر آن شرایط نشده بود، بنابراین از تئاتر ابزورد که یک پدیده اروپایی بود، فقط تاثیر زیباییشناسی گرفت. مهمترین جلوه این تاثیر در تئاتر آمریکا، همین نمایشنامه «آه پدر…» است. ما میدیدیم دائم از این نمایشنامه صحبت میشود و اسم عجیب و کنجکاویبرانگیزی هم دارد. برای همین اولا ترغیب شدیم بخوانیم ببینیم چه نمایشنامهای است که اینقدر از آن تعریف میکنند و بعد هم که خواندیم، گفتیم بد نیست آن را ترجمه کنیم. چون خیلی از دانشجویان دیگر هم با همین پرسش مواجه میشوند و میخواستیم در دسترسشان باشد تا بتوانند با آن آشنا شوند. در واقع با این انگیزه سراغش رفتیم.
«پابرهنه در پارک» چطور؟
«پابرهنه در پارک» نمایشنامه دومی بود که ترجمه کردیم؛ نمایشنامهای از نیل سایمون که آن دوره خانم هایده حائری قصد داشتند آن را اجرا کنند. خب من با ایشان کار تئاتر میکردم و به جهت اینکه میخواستند اجرا کنند، از من خواهش کردند که این نمایشنامه را ترجمه کنم. ما هم به اتفاق آقای زرگر این کتاب را ترجمه کردیم (چون چند سال اول با هم کار میکردیم) اما به دلایلی ماجرای اجرای صحنهای این نمایشنامه منتفی شد و خب گفتیم حالا که ترجمه کردهایم، حداقل چاپش کنیم. در واقع شروع ماجرا، ترجمه این دو کتاب بود، اما تا امروز هرگز احساس این را نداشتهام که مترجم هستم و ماجرا را به این شکل نمیبینم. در سیر مطالعاتم، وقتی به کتابهایی برمیخورم که موضوعات جالبی برایم دارند، گاهی سراغ ترجمهشان هم میروم؛ هم در ادبیات، هم حوزه تاریخ که برایم جالب است، فرهنگ شفاهی و… در واقع در حوزههای مورد علاقهام کتابهایی میخوانم و گاهی به این نتیجه میرسم که بعضی از آنها اینقدر جذاب هستند که ارزش سهیمکردن لذتشان با مخاطبان دیگر را هم داشته باشند. بنابراین تصمیم میگیرم ترجمه کنم. به همین علت همانطور که شما هم در پرسشتان آوردید، کتابهای متنوعی چاپ کردهام و دلیلش هم این بوده. یعنی در روند کتابهایی که ترجمه کردهام شاید خط منسجمی نمیبینم، چون وجه مشترک آنها جز علاقهها و تمایلات شخصی من، چیز دیگری نبوده.
برویم سراغ ترجمههای شعر. «پرندهای نیست، درخت میخواند» که گزیدهای از آثار شاعران معاصر مکزیک بود. اول بپرسم روی جلد کتاب عنوان شده بود به همراه خوسه گوادالوپه خیمنس کورونادو این کتاب را ترجمه کردهاید. این اسامی چه کسانی هستند؟ چون نام خیمنس کورونادو به عنوان مترجم همراه شما، روی یکی دیگر از کتابهایتان هم بود.
کتاب «پرندهای نیست، درخت میخواند» برگزیدهای است از 38 کتاب شعر که در طول 38 سال (از سال 1998 تا 38 سال بعد)، برنده جایزه ملی شعر مکزیک شده. هر سال در این کشور یک کتاب از بین کتابهایی که در طول سال منتشر شدهاند، به عنوان کتاب سال شعر مکزیک برگزیده و جایزهای ملی به نام جایزه آگواس کالینتس به آن اهدا میشود. این کتاب هم برگزیدهای است از 38 کتابی که این جایزه را برده. اولین کتابی هم بود که من از اسپانیایی به فارسی ترجمه کردهام.
اسپانیایی را چطور یاد گرفتید؟
یادگیری زبان اسپانیایی خیلی اتفاقی شکل گرفت. خب من به زبان علاقه داشتم، ولی هیچوقت فکر نکرده بودم اسپانیایی یاد بگیرم و آموزش آن از یک دوستیِ اینترنتی به شکلی خیلی اتفاقی شروع شد؛ دوستی با آقای خوسه گوادالوپه خیمنس کورونادو. اینکه در سوالتان پرسیدید، دقت داشته باشید اینها دو نفر نیستند؛ این فرد یک نفر است.
اسمش طولانی بود، فکر کردم دو نفرند!
نه، اسامی اینها چهار بخشی است. در کتاب بعدی که اشاره کردید، اسم مخففش ثبت شده. این فرد مکزیکی است. دوستی ما خیلی پا گرفت و نزدیکتر شدیم و از یک مقطعی به بعد تصمیم گرفتیم به همدیگر زبان یاد بدهیم. چون برای ایشان هم جالب بود. من شروع کردم به او فارسی یاد دادن و او هم شروع کرد به یاد دادن زبان اسپانیایی به من. خب من زمینهام بیشتر بود، چون اسپانیایی شباهت بیشتری داشت به آن زبانهایی که قبلا یاد گرفته یا با آنها آشنا شده بودم. بنابراین سریعتر پیش رفتم. ولی خب فارسی برای ایشان سختتر بود. بعد از مدتی هم دیگر صرفا متمرکز شدیم روی یادگیری اسپانیایی از طرف من. در عین حال چون آموزش زبان فینفسه شاید در مقاطعی کسالتبار باشد، من خواهش کردم ضمن مطالعه کتاب یا کاری دیگر، ماجرای آموزش زبان را پیش ببریم. بنابراین چون علاقه هر دوی ما هم به شعر بود، شروع کردیم کارکردن روی کتابهای شعر. اصلا هم قصد ترجمه نداشتیم. بعد در مدت حدود هشت ماه، ضمن اینکه من داشتم زبان یاد میگرفتم، ترجمه شعرها به حجم قابل توجهی رسید. دور و بر، دوستانی بودند که هم در زمینه شعر صاحبنظر بودند و هم اسپانیایی میدانستند. به این دوستان که نشان میدادم همه میگفتند اینها جذاب است و حیف است و ارزش چاپ دارد. بهخصوص که ما در زبان فارسی به جز یک استثنا که اکتاویو پاز است، ترجمهای از زبان مکزیکی نداشتیم.
بله، اولین ترجمه فکر کنم «سنگ آفتاب» از زندهیاد احمد میرعلائی بود. بعدها هم کتابهایی از این شاعر ترجمه شد.
خب اکتاویو پاز، برنده جایزه نوبل ادبیات بود و به همین دلیل هم آثارش به فارسی ترجمه شده بود. اما از هیچ شاعر دیگر مکزیکی کتاب مستقل ترجمه نشده بود. غیر از تکوتوک شعرهایی در نشریات ادبی. به همین دلیل اقدام کردیم، نشر «نیلا» پیشقدم شد و کتابمان چاپ شد. در واقع میخواهم بگویم ماجرا از کجا به کجا رسید. اولین کتابی هم بود که از اسپانیایی کار کردیم. پشت جلد کتاب هم تصویری از من و آقای خوسه گوادالوپه خیمنس کورونادو هست که بعدها به ایران آمد. بعد از آن در دوره آقای خاتمی، توافقهایی با کشور مکزیک در بخش فرهنگ صورت گرفته و قرار بود تعدادی کتاب از فرهنگ مکزیک در ایران چاپ شود و بالعکس. به هر حال آقای خمینس با همکاری سفارت مکزیک به ایران آمدند و ما تعدادی کتاب راجع به فرهنگ مکزیک انتخاب کردیم. کتاب بعدیمان ضربالمثلهای مکزیکی بود؛ مجموعهای از ضربالمثلهای مکزیکی که دو زبانه به فارسی و اسپانیش منتشر شد. سه کتاب بود که به اتفاق آقای خمینس منتشر کردیم. البته کارهای بیشتری بود، اما آنهایی که منتشر شد این سه کتاب بود. ضربالمثلهای ایرانی را هم به اسپانیش ترجمه کردیم که قرار بود همان نشر «نیلا» منتشر کند. اما به جهت اینکه به بازار توزیع و پخش و فروش کتاب (در حدود 28 کشور که زبان رسمیشان اسپانیایی است) دسترسی نداشتیم، سراغ سفارتخانه رفتیم. خودمان پیشنهاد دادیم که کتابها را با هزینه شخصی (یعنی هزینه بخش خصوصی) چاپ میکنیم تا در عوض، کاری را که ما نمیتوانیم انجام بدهیم (یعنی کتابها را به شبکه توزیع آن کشورها منتقل کنیم)، سفارتخانه این کار را به دست بگیرد. اما متاسفانه بعد از 6 ماه گفتند چنین کاری در اولویتمان نیست. البته برای خودم هم سوال بود که اگر معرفی فرهنگ ایران در این کشورها جزو اولویتهای یک سفارتخانه نیست، پس چه چیز دیگری میتواند اولویت باشد؟! بهخصوص که ایران از اکثر این کشورها دور است و ما ارتباط خاصی با آنها نداریم؛ نه ارتباط سیاسی آنچنانی داریم، نه اقتصادی. در عین حال ارتباط فرهنگی ممکنترین و سادهترین راه بود که آن هم در اولویتشان نبود. من که مقصودشان را نفهمیدم! اما این جوابی بود که دادند.
برگردیم به همان شعر. چون «اشکهای آبی، اشکهای زرد» هم مجموعه اشعاری بود از شاعر و نمایشنامهنویس سوری، محمد الماغوط (ترجمه مشترک با غسان حمدان). به نظر شما چقدر میشود «شعر» را ترجمه کرد؟ چون همیشه گمان کردهام ترجمه شعر گاهی غیرممکن است. نظر شما چیست؟
بله. من هم با شما موافقم. ترجمه شعر امری است تقریبا محال یا به کلی محال؛ البته اگر بخواهیم مقصودمان از ترجمه شعر را ترجمهای دقیق و عین به عین بدانیم. برای اینکه شعر، ساختاری است که در ساحت کلمات شکل میگیرد و به جهت ارتباط با آوای کلام، نوعی موسیقی کلامی دارد. این کیفیت، زمانی که ترجمه میشود، از بین میرود. البته این را به این معنا نمیگویم که پس نباید ترجمه کرد، چون به هر حال آثاری وجود دارد که میشود ترجمه کرد. البته بستگی به نوع شعری دارد که میخواهیم ترجمه کنیم. مقصودم این است هر چقدر نسبت قرابت شعر با موسیقی کلام و ارتباطات آوایی کلمات با همدیگر در یک شعر بیشتر میشود، ترجمهاش ناممکنتر است. اما خیلی وقتها با شاعرانی سروکار داریم که بیشتر تصویرپردازی یا مفاهیمی زیبا در شعرهایشان بیان میکنند یا قیاسهای شاعرانه جذابی دارند. خب در این موارد شعر ترجمهپذیرتر است. اما بیشترین چیزی که در ترجمه شعر آسیب میبیند، همان موسیقی کلام یا آواشناسی کلام است که تقریبا ترجمهناپذیر است و فقط در زبان خاصی که شعر در آن خلق شده، معنا میدهد. دقیقا نظیر جادویی که در اشعار حافظ وجود دارد و غیر قابل ترجمه است، اما همین حافظ در عین حال از مفاهیم بلند و جذابی صحبت میکند یا گاهی قیاسهای شاعرانه زیبایی دارد یا تصویرسازیهای درخشانی که همچنان وقتی به زبان دیگری ترجمه میشود، جذاب و زیبا و دلنشین است و توجه خواننده را جلب میکنند. بنابراین از این دیدگاه، میشود شعر را ترجمه کرد و خوب است که ترجمه شود. ضمن اینکه راجع به شعر، همیشه پای نوعی بازآفرینی و بازسرایی در میان است. یعنی کسی که شعر را ترجمه میکند، باید با فضای شعر آشنا بوده و کمی قدرت شاعرانگی هم داشته باشد تا بتواند زیباییهای شاعرانه به کلام بدهد.
دو کتاب هم دارید در حوزه فرهنگ شفاهی آمریکای لاتین؛ یکی ضربالمثلهای کوبایی و دیگری مکزیکی. علاقهتان به این کشورها از کجا سرچشمه میگیرد. تا به حال سفری به کشورهای آمریکای لاتین داشتهاید؟
فرهنگ آمریکای لاتین برای من همیشه جذاب بوده و هست؛ بهخصوص فرهنگ شفاهی آنها. شاید به جهت مشابهتهای زیادی که فرهنگ، نوع روابط خانوادگیشان و ساختارهای اجتماعیشان با فرهنگ خودمان دارد. این مشابهتها نهتنها برای من بلکه برای تمام ما ایرانیها ملموس و قابل درک و جذاب است. یادگیری زبان اسپانیایی هم مزید بر علت شد و در این زمینه هم کار کردم. سفر هم به کشورهای آمریکای مرکزی داشتهام؛ مثل مکزیک و کوبا. راجع به کوبا کمی گستردهتر کار کردم. کتاب دیگری آماده دارم که توسط انتشارات «حوض نقره» چاپ خواهد شد راجع به چیستانهای کوبایی. مواد خام دیگری هم فراهم کردهام از لالاییهای آنها و حتی متلکهایشان.
متلک به چه معنا؟!
چیزی که ما به آن میگوییم «متلک»، متفاوت است با تعریف آنها. آنها معمولا به گفتههای شاعرانه آقایان خطاب به خانمها میگویند «متلک» که اصلا جنبه وقیح ندارد؛ جملاتی که معمولا خانمها از شنیدنش لذت میبرند و ماجرا را به لبخندی برگزار میکنند. اما علیالحساب کتاب دیگری دارم مربوط به چیستانهایشان که با عنوان «میان گریه و خنده» قرار است توسط نشر «حوض نقره» بهزودی منتشر شود.
سال گذشته هم کتابی چاپ کردید با عنوان «مهمان انقلاب»؛ خاطرات کاترین کوب، یکی از 52 گروگان آمریکایی در روزهای اول انقلاب. چه شد سراغ این اثر رفتید؟
یکی از حوزههای مورد علاقهام برای مطالعه و کنجکاوی، تاریخ است؛ تاریخ ایران و تاریخ جهان، چه معاصر و چه گذشته. این جزو حوزههایی است که علاقهمندم راجع به آن مطالعه کنم. گاهی هم کتابهایی پیدا میکنم که به نظرم برای ترجمه جذاب است؛ از جمله این کتابها، کتاب «مهمان انقلاب» بود. به خاطر اینکه اولا به اتفاقی بسیار سرنوشتساز و تعیینکننده برای ما میپردازد. تا امروز هم کشمکشهایی که بین ایران و آمریکا وجود دارد، بهنوعی ادامه همان اتفاقی است که در سفارت آمریکا افتاد و ریشهاش به همانجا برمیگردد. بنابراین به لحاظ تاریخ معاصر، مسأله مهمی است. راجع به این مسأله مهم هم اختلافنظرهای زیادی وجود داشته و دارد. هر چقدر هم که زمان گذشته، این اختلافنظرها بیشتر شده و واقعا احتیاج به بازخوانی دارد. اتفاقی که شاید نیاز است دوباره برگردیم و از زوایای متنوعتری به آن نگاه کنیم؛ زوایایی متفاوت از زاویهای که تا به حال به آن نگاه کردهایم و روی آن پا فشردهایم. در واقع حرفم این است شاید بشود جور دیگری هم به ماجرا نگاه کرد. راجع به این اتفاق، چند جلد کتاب چاپ شده که عمدتا در شکل خاطرهنویسی بود و بخشی از اسنادی که آنجا به دست آمده. اما این کتابهای خاطرهنویسی از زاویه دید کسانی بود که دست به این اقدام زده بودند؛ مثلا دانشجوها. به عنوان مثال خانم ابتکار کتابی نوشته بودند به اسم «تسخیر» که اول به انگلیسی و بعد هم به فارسی چاپ شد. اما در کتاب «مهمان انقلاب» اولین بار است که به ماجرا از زاویه دید کسی که آن طرف جریان بوده، یعنی خودش گروگان بوده، نگاه شده. میدانم در این زمینه دو کتاب نوشته شده؛ یکی کتاب بسیار مختصری راجع به خاطرات یکی از تفنگداران دریایی جوان، اما خب این کتاب خانم کوب، کتاب مهمتری است. شغل مهمتری هم داشته. برخلاف اینکه بعد از دو هفته، گروگانهای سیاهپوست و خانمها آزاد شدند، دو خانم همچنان ماندند؛ یکی از آنها همین خانم کاترین کوب بود و دیگری الیزابت سوئیفت. این دو خانم به خاطر پستهای مهمی که داشتند، از جمله اینکه خانم کاترین کوب، مدیر انجمن ایران و آمریکا بود، همراه خانمهای دیگر زودتر آزاد نشدند و به همراه 50 مرد ماندند. خانم کوب با نگاهی بسیار مهربانانه واقعه را روایت کرده؛ در عین حال تحلیلی هم دارد راجع به حوادث اجتماعی ایران در آن روزها و همچنین شرح دقیق تحولاتی که در آن 444 روز به وقوع پیوست؛ شرایط زندگی برای آدمهایی که در اسارت به سر میبرند، تهدیدها و ناامنیهایی که احساس میکردند و در عین حال ارتباط صمیمانهای که با دانشجویان برقرار کرده بودند. همه اینها در کتاب ثبت شده و به نظرم کتاب جذابی آمد. از این جهت دست به ترجمه زدم.
و اما دو سه هفتهای هم هست که جدیدترین ترجمه شما منتشر شده؛ «دلبستگیها» اثر رودریگو اسبون. این کتاب را چرا برای ترجمه دست گرفتید؟ اهمیتش در چه بود؟
چند کتاب دیگر در نشر «چشمه» دارم که در نوبت چاپ هستند، اما از بین آنها فعلا «دلبستگیها» آخرین کتابی بوده که چاپ شده. اما در پاسخ به اینکه چرا انتخاب کردم، این کتاب چند جذابیت برای من داشت. از یک طرف به جهت اینکه مستند است به حوادث و به شخصیتهای واقعی و ریشههایی در تاریخ دارد، دوم اینکه بخشی از آن هم مربوط میشود به علاقهمندیهای سینمایی من. در توضیح باید بگویم این کتاب سرنوشت هانس ارتل و خانوادهاش است. آقای هرتل فیلمبردار خانم لنی ریفنشتال بود. ریفنشتال مستندسازی بوده که در دوره هیتلر، مستندهایی در جهت تبلیغات نازیسم میساخته. این خانم بعد از جنگ، محاکمه میشود و مدتی را هم در زندان به سر میبرد. اما چون ارتل کارش فنی بود، مجازات نمیشود، ولی از صنعت سینمای آلمان طرد میشود. ارتل به اتفاق خانواده تصمیم میگیرد برای اینکه زندگی جدیدی را شروع کند، به جایی برود که کسی آنها را نمیشناسد و هیچ پیشزمینه ذهنی دربارهشان نداشته باشد. جایی را که انتخاب میکنند، بولیوی بود. به این ترتیب این خانواده به بولیوی مهاجرت میکنند؛ در دورهای که بولیوی محمل جنگهای چریکی چهگوارا و چریکهای مارکسیست در جنگلهای آمازون است. جنگهایی که قرار است اتفاقی مشابه اتفاق انقلاب کوبا را در بولیوی رقم بزند. در واقع در این کتاب با چشماندازی تاریخی به حوادثی که برای تکتک اعضای این خانواده در بولیوی اتفاق میافتد، پرداخته شده. ضمن اینکه شیوه روایی بسیار جذابی هم دارد. هر فصل کتاب از زاویه دید یکی از شخصیتها جلو میرود، داستان باز میشود و درنهایت الگوی روایی جذابی دارد. ضمن اینکه همه اینها در یک رمان کوتاه صدوسی چهل صفحهای اتفاق میافتد که میشود به سرعت هم خواند. این مولفهها به نظرم مجموعهای از جذابیتهایی بود که تصمیم گرفتم کتاب را ترجمه کنم.