بهاریه

بابک خطی‪-‬ روزهای پایانی اسفند، سر سنگین و عبوس از کنار مردمان خسته می‌گذرد. بوی عید نمی‌آید و رویاهای کوچک کودکانه فراوانی در خیابان‌ها پرپر می‌شود.
پشت چراغ‌های قرمز موقع گشتن سطل‌های بزرگ زباله و هرجای دیگری که دخل خانه مدت‌ها است که از خرج آن پس افتاده است و غرور والدین زیادی که زیر پاهای واقعیت تکه‌تکه و خرد می‌شود.
نو شدنی که برای کودکان کودکی نکرده‌ی بیشمار و مادران و پدران شرمنده بسیار متصور نمی‌توان بود و برای خانواده‌های زیادی کمپین‌های تحریم آجیل و شیرینی و گوشت و سبزی و... نه از قوه اختیار که از سرجبر روزگار است.
چگونه جوانه زدن برگ‌ها بر درختان را با ذوق انتظار می‌توان کشید، که جوانه‌های آرزوهای زیادی بر شاخسار کودکی می‌خشکد؟


کجا است آن شوقی که از منشایی واقعی بجوشد و سرمای استخوان‌سوز را بشکند که آمدن عید برای سرپرستان خانوار بی‌شماری چونان کابوسی است که در بیداری اتفاق می‌افتد؛ بی‌رحم و گلوی‌فشارنده.
هله‌ای درختان تازه‌قبا!
الاای شکوفه‌های نو!
آیا لطافت هوای بهاری!
ما را به زایایی و سرسبزی خود ببخشایید که در چنین نوروزی توان شادی کردنی چنان‌که شایسته قدم نهادن و آمدن شما است را نداریم و توش نوشتن بهاریه‌های خوش مطلع و آهنگین از جان شاعران و قلب نویسندگان رخت بربسته است.
تنها امید مانده، قدکشیدن و بالیده شدن کودکان نازنینی است که با تلاش و استعدادشان- که بی‌شک از ما و نسل‌های ما بیشتر است- آینده‌ی جهان را بیش از پیش و بهتر از هر زمانی که تاکنون بوده است بسازند و آمدن روزهایی را دلیل باشند که همه‌ی آدم‌ها در روزشماری آمدن بهار ذوق زده و شادان باشند و بتوانند بر بهار دلنشین لبخندی از سر شوق و از سویدای قلبشان بزنند.
به امید آن روز