سال‌ها با دعای عهد بابا از خواب بیدار می‌شدیم

شهید شکرویان عاشق امام زمان (عج) بود. ولادت امام زمان را بسیار باشکوه برگزار می‌کرد و نذری می‌داد. کوچه را چراغانی می‌کرد و جشن می‌گرفت. مبعث رسول (ص) هم که می‌شد، جشن مفصلی در خانه می‌گرفت و شیرینی پخش می‌کرد. جبهه که بود در نامه‌هایش به خانواده تأکید می‌کرد: «چه باشم یا نباشم، تولد ائمه و مبعث رسول (ص) را جشن بگیرید!» اهل خانه هم هر سال در حد توانشان این کار را انجام می‌دادند و بعد از شهادتش خانواده هنوز هم به سفارشش عمل می‌کند. آنچه در پی می‌آید ماحصل همکلامی ما با حسین شکرویان فرزند شهید محمد شکرویان است که در ۲۵ اسفند سال ۶۳ در عملیات بدر در جزیره مجنون به شهادت رسید. عبدالله شکرویان برادر دیگر این شهید است که در عملیات والفجر ۸ آسمانی شد. پدرتان در سنین میانسالی به جبهه رفتند. ایشان متولد چه سالی بودند؟
پدرم ۱۰ اردیبهشت ۱۳۱۶ در شهمیرزاد در یک خانواده مذهبی متولد شد. چهارمین فرزند خانواده‌اش بود. سه خواهر و سه برادر داشت. هنوز کوچک بود که سایه پدر را از دست داد و از مهر و محبتش محروم شد. مادرش با مشقت و سختی بچه‌ها را بزرگ کرد. پدرم تا کلاس ششم درس خواند. بعد با برادرهایش مغازه خواربارفروشی اجاره کردند. به سن سربازی که رسید به خدمت رفت و بعد از بازگشت شغل مغازه‌داری را ادامه داد. چه سالی ازدواج کرد و ماحصل این ازدواج چند فرزند است؟
سال ۱۳۴۵ که پدر و مادرم ازدواج کردند، ثمره زندگی مشترکشان دو پسر و دو دختر شد. پدر علاقه زیادی به همسر و فرزندانش داشت. وقتی به مرخصی می‌آمد، کمپوت و بسته کوچک آجیل را که در جبهه به رزمندگان می‌دادند، نمی‌خورد. آن‌ها را برای ما می‌آورد تا خوشحالمان کند. بابا سفارش زیادی برای تربیت و پرورش دینی فرزندانش داشت. مدتی که در جبهه بود، به وسیله نامه با مادر در ارتباط بود و از اوضاع خانه با خبر می‌شد. ایشان در نامه‌هایی که می‌فرستاد، ما را به خواندن نماز اول وقت و توجه به درس تشویق می‌کرد. از فعالیت‌های انقلابی پدرتان بگویید.
گویا پدرم با چند نفر از دوستانش مخفیانه فعالیت‌های سیاسی انجام می‌دادند. در تظاهرات و راهپیمایی شرکت می‌کرد. نوار‌های سخنرانی و رساله امام‌خمینی (ره) را دست‌به‌دست می‌کردند. جلسات پنهانی داشتند تا اینکه انقلاب پیروز شد. مادرم می‌گفت: من در کارش دخالت نمی‌کردم، اما در جریان راهپیمایی‌ها و پخش اعلامیه‌هایش بودم و تا پدرتان از راهپیمایی و پخش اعلامیه برگردد، دعا می‌خواندم که سلامت برگردد. برایم تعجب‌آور بود که با این سطح فعالیت در زمان طاغوت هیچ وقت دستگیر نشد. پدر در حیاط خانه یک چاله کنده بود و تمام عکس‌ها، نوار‌ها و اعلامیه‌های امام را در آنجا نگهداری می‌کرد و هر شب روی آن چاله می‌خوابید تا ساواکی‌ها نتوانند رد و محل اختفای وسایل را پیدا کنند. به مادرم هم توصیه می‌کرد هر چقدر کمتر در جریان اقدامات من باشی راحت‌تر هستی! چه زمانی لباس رزم به تن کرد و راهی جبهه شد؟


بعد از پیروزی انقلاب مغازه‌ای را که همراه با برادرانش در آن مشغول کسب و کار بود به آن‌ها واگذار کرد و خودش به کمیته رفت و بعد هم عضو سپاه شد. پدر چندین بار داوطلبانه به جبهه رفت، یک بار موج انفجار باعث مجروحیتش شد، مدتی در بیمارستان بستری بود و با دعا و ذکر از خدا خواست که حالش بهبود پیدا کند تا بتواند دوباره به جبهه برگردد. همینطور هم شد. بار دوم در جبهه جنوب پایش شکست. مدت کوتاهی به خانه برگشت ولی دلش طاقت نمی‌آورد. با پای گچ‌گرفته باز هم اعزام شد. مادرم می‌گفت: آن زمان من در بسیج شهمیرزاد فعالیت داشتم. می‌خواستند خانم‌های بسیجی، مادران و همسران شهدا را به مشهد ببرند. گفتند شما هم باید بیایی! رفتم خانه و موضوع را به محمد گفتم. گفت خب برو! گفتم با چهار تا بچه کوچک و پای شکسته تو را چه کار کنم؟ گفت با این پای شکسته مواظب چهار تا بچه‌ها هستم! تو برو مشهد زیارت! هر طور بود راضی‌ام کرد که به آن زیارت بروم. وقتی از مشهد برگشتم، چند روز بعد با پای شکسته به جبهه رفت. مادرم تعریف می‌کرد که وقت رفتن پدر به جبهه به ایشان گفتم: «محمد! باز می‌خواهی بروی جبهه؟ بچه‌ها کوچک هستند! خانواده‌ام نیستند! من در این شهر تنها هستم!» سفره را پهن کرد و ظرف‌ها را روی سفره گذاشت. من بشقاب او و بچه‌ها را یکی‌یکی کشیدم و روی سفره گذاشتم. او کمک کرد و به خواهرت محبوبه که کوچک بود، غذا داد. گفت: «عزیزم! می‌دانم بچه‌ها کوچک هستند ولی دل به خدا ببند! این بچه‌ها وابستگی‌های این دنیا هستند! من چه باشم یا نباشم خدا از تو و بچه‌ها محافظت می‌کند!» در کنار جهاد پدرتان مادرتان چه سختی‌هایی متحمل شد؟
بله، مادرم تعریف می‌کرد هر وقت پدرتان می‌خواست اعزام شود، من تا سمنان می‌رفتم و بدرقه‌اش می‌کردم. سری آخر موقع رفتن آماده شدم که از شهمیرزاد تا سمنان را با هم برویم، اما چادر را از سرم برداشت و گذاشت کنار. گفت نمی‌خواهد بیایی! من چادر را از دستش گرفتم، دوباره سر کردم و گفتم می‌خواهم بیایم! وقتی اصرارش را دیدم، فقط تا جلوی ساختمان سپاه شهمیرزاد او را همراهی کردم. داشت سوار ماشین می‌شد که گفت برو خانه، بچه‌ها تنها هستند! مواظب خودت و بچه‌ها باش! از شیشه ماشین آنقدر به هم نگاه کردیم که ماشین رفت و من به خانه برگشتم. سردم بود، انگار لرز داشتم. دائم به خودم می‌گفتم کاش تا سمنان می‌رفتم! همان دیدار آخرمان شد. پدر را چقدر می‌شناسید؟ کمی از شاخصه‌های اخلاقی ایشان بگویید.
پدر علاقه زیادی به امام زمان (عج) داشت. در طول زندگی همیشه هنگام مبعث رسول (ص) و تولد ائمه مخصوصاً امام زمان (عج) کوچه را چراغانی می‌کرد، جشن می‌گرفت، شیرینی پخش می‌کرد و غذای نذری می‌داد. زمانی که جبهه بود در نامه به خانواده و مادرم سفارش می‌کرد که در غیابش کارش را ادامه بدهند. خانواده هنوز هم به سفارشش عمل می‌کنند. زمانی هم که در جبهه بود در نامه‌هایش تأکید می‌کرد: «چه باشم یا نباشم، تولد ائمه و مبعث رسول (ص) را جشن بگیرید!» ما هم هر سال در حد توانمان این کار را انجام می‌دهیم. با اینکه کم‌سن‌وسال بودیم، اما صدای بلند بابا بعد از نماز صبح وقتی که قرآن را با ترجمه‌اش و همچنین دعای عهد را می‌خواند، ما را بیدار می‌کرد. بعد‌ها که بزرگ‌تر شدیم، معنای کارش و عشق ایشان به امام زمان (عج) را فهمیدیم. نماز خواندن را از بابا یاد گرفتیم. وقتی بابا می‌آمد آنقدر به ما محبت می‌کرد که دلمان نمی‌آمد از او جدا شویم. می‌گفت: «بچه‌ها! بیاین ببینین چی براتون آوردم.» جیره غذایی، آجیل‌ها در بسته کوچک و کمپوت‌هایی را که در جبهه به بابا می‌دادند، نمی‌خورد و آن را برای ما می‌آورد. مامان می‌گفت محمدجان! پس خودت چی می‌خوری؟ اینقدر بچه‌ها را لوس نکن! بابا می‌خندید و می‌گفت وقتی آجیل را با شما می‌خورم، مزه‌اش بیشتر است! ما در شهمیرزاد باغ اجاره‌ای داشتیم؛ گردو، آلو و میوه‌های مختلف داشت. ایشان بیشتر محصولات را به افراد نیازمند می‌بخشید. هیچ‌کس از باغش دست خالی نمی‌رفت. محمدعلی کارگرمطلق یکی از دوستان و همرزمان پدر می‌گفت: «وقتی من در سپاه مهدی‌شهر بودم، محمد در کمیته انقلاب اسلامی بود. بعد‌ها ایشان هم در سپاه مشغول شد. از آنجا با هم آشنا شدیم. از نظر سنی از ما بزرگ‌تر بود. ایشان در جبهه گویی که انگار وظیفه‌اش باشد به همه سنگر‌ها سر می‌زد و بچه‌ها را راهنمایی می‌کرد.» پدر در چه عملیاتی به شهادت رسید؟
پدرم روز ۲۵ اسفند سال ۶۳ در عملیات بدر در جزیره مجنون با برخورد ترکش به سینه‌اش به شهادت رسید. پیکر مطهرش بعد از تشییع در گلزار شهدای شهمیرزاد به خاک سپرده شد. دوستان و همرزمان در جبهه خاطرات خوشی از ایشان داشتند و از او به نیکی یاد می‌کنند. شنیده‌های شما بعد از شهادت پدر شناخت شما را نسبت به ایشان بیشتر کرد؟ خاطره‌ای از دوران حضور پدر در جبهه برایمان روایت کنید.
یکی از همرزمان ایشان به نام آقای سعیدی می‌گفت: «شب عملیات دشمن از چهار طرف محاصره‌مان کرده بود. موقعیت طوری بود که باید خودمان را داخل آب می‌انداختیم. هنوز داخل آب نیفتاده بودیم، دندان‌هایمان به هم می‌خورد و می‌لرزیدیم. محمد شکرویان دلداری‌مان می‌داد. خودش مدام ذکر می‌گفت و استغفار می‌کرد. وقتی توی آب افتادیم، از سرما داشتیم یخ می‌زدیم که محمد گفت: «أفرغ علینا را بخوانید! محکم باشید! خدا کمکمان می‌کند!» همه أفرغ علینا و ذکر را همراه با محمد تکرار می‌کردیم که ناگهان قایقی پر از مهمات و بدون سرنشین جلوی ما حاضر شد. قایق را سوار شدیم و نجات پیدا کردیم. خیلی نمانده بود که اسیر شویم.»   مصاحبه شهید شکرویان با خبرنگار در جبهه
لطفاً خودتان را معرفی کنید؟
محمد شکرویان اعزامی از شهمیرزاد سمنان هستم. هدف بنده از آمدن به جبهه این است که ابرقدرت‌ها بعد از انقلاب به ایران و انقلاب هجوم آوردند. باید در مقابل آن‌ها بایستیم.
آیا در عملیات شرکت داشتید؟
خیر! مدتی در خط پدافند بودم در غرب کردستان و پاکسازی روستاها.
پیام شما به امت ایثارگر پشت جبهه چیست؟
ما کمتر از آن هستیم که بتوانیم پیامی بدهیم. این ملت به مدت چند سال در انقلاب و جنگ در هر برهه‌ای آزمایش شدند. آن‌ها به وسیله خون‌های فرزندانشان انقلاب اسلامی ایران را به ثمر رساندند. این انقلاب نو رسیده است و هنوز به ثمر کامل نرسیده. این عزیزان بودند که خون‌هایشان را فدا کردند. به خانواده‌های شهدا می‌گویم: «ان‌شاءالله خون عزیزانشان هدر نرفته و نمی‌رود! شهیدانشان همیشه زنده‌اند و در نزد پروردگارشان روزی می‌خورند!» قرآن می‌فرماید: «و َلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتً بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ. کسانی که در راه خدا کشته شدند مرده مپندارید، بلکه آن‌ها زنده‌اند و در نزد پروردگارشان روزی می‌خورند.» این است که می‌گویند قلم‌ها، ادیبان و شاعران عاجزتر از آن هستند که چهره شهید و شهادت را به ورق‌ها ترسیم کنند. زبان سخن‌پردازان ناتوان‌تر از آن است که حماسه شهید را به رشته بیان درآورد. دوربین عکاسان و فیلمبرداران ضعیف‌تر از آن است که عظمت کار شهید را به تصویر بکشد. پای اندیشه عارفان و فیلسوفان لنگ است. فقط خداست که شهید را می‌شناسد، چراکه خود شهیدپرور است. رب‌الشهدا طرف معامله با شهید است، چون خدا او را می‌شناسد، خریدار او می‌شود.»
مسئولیت شما در گردان چه بود؟
بنده در تعاون گردان هستم.
چه پیامی برای خانواده خود دارید؟
خانواده‌ام در انتظار این نباشند که من کی برمی‌گردم. نظرشان این باشد که ما کی به پیروزی کامل کربلا و قدس عزیز می‌رسیم و مستضعفان جهان را کی از بند آزاد می‌کنیم؟ به قول امام عزیز تا فتنه در جهان است، ما در جنگ هستیم.