بلانسبت بهاریه!

امید مافی‪-‬ روزی روزگاری شاعری محزون در آستانه فصلی سبز سروده بود: بهار آن است که خود ببوید، نه آنکه تقویم بگوید. آن روزها که شاعر مغبون این کلمات را هجی کرده بود، هنوز زمستان به حد کافی زمستان نبود، هنوز کرونا انگشت‌های مهربان آدم‌ها را زیر خروارها خاک مدفون نکرده بود و هنوز گرانی و بیکاری نان‌های ریخته روی تراس‌ها را برای گنجشک‌ها به هلاهل بدل نکرده بود.
پس به دقیقه اکنون که سایه‌های کش آمده در غروب، هیچ پالس و سیگنالی از بهار را به این حوالی نمی‌رسانند چه باید نوشت و خورده نان‌هایی که از فرط فقر دیگر ته سفره‌ها نیستند را چگونه باید برای تُک زدن گنجشک‌ها روی تراس ریخت؟
حقیقت این است که در آستانه فروردین حال دلمان به غایت بهاری نیست و با تماشای صحنه‌های کبود در کوچه‌ها و خیابان‌ها حس بی‌پناه‌ترین موجودات دنیا را پیدا می‌کنیم. گفتیم دنیا و یاد جنین‌های کاکل زری اوکراین افتادیم که از ترس سقط می‌شوند تا این جهان آکنده از کینه را به تماشا ننشینند و به خاطر مادرانی که با هر گلوله می‌میرند و زنده می‌شوند، یکشبه پیر نشوند.
هوا بس ناجوانمردانه سرد است اما انگار گریزی نیست جز آنکه در زیر باران خبرهای بد، به خاطر ماهی‌های سرخی که در تُنگ تَنگ بلور از سر و کول هم بالا می‌روند ادای آدم‌های سرمست و سرخوش را درآوریم و دوباره به سنجد و سمنو و سرکه و سنبل دل ببندیم. انگار باید در پس کوچه‌های خاکی قونیه دنبال مولانا بگردیم و از او بخواهیم با دو سه خط شعر برای چند روزی لااقل به استیصال جهان پایان دهد و کاری کند که اسکناس تا نخورده لای کتاب بهانه بچه‌های معصومی را بگیرد که از جنگ و جدل و جنازه چیز زیادی نمی‌دانند.


چه بخواهیم و چه نخواهیم بهار پشت در است و عن‌قریب در را خواهد گشود و افتادن ناف نوروز را به نظاره خواهد نشست. در چنین شرایطی شاید بهتر باشد روز بخیری به این محبوب نامحبوب بگوییم و در لحظه تحویل سال آرزو کنیم تمام گلوله‌های دنیا مشقی باشند و با هر شلیک، دختری باکره نمیرد و لختی طعم بهار را بچشد.
تا پایان سیاه زمستان فقط دو سه قدم مانده و گوزن‌ها در دوردست زیر گوش جفت‌هایشان ترانه‌ای عاشقانه را نجوا می‌کنند. ما نیز انگار باید چمدان غم‌هایمان را ببندیم و به زیستن در هوای بنفشه و بالنگ بیندیشیم. راستی کدام شاعر محزون بود که در همین روزهای برزخی با صدای بلند می‌خواند: بودن به از نبود شدن
خاصه در بهار...