«بدرود آناتولی» نوشته دیدو سوتیریو مرور شد روایت جان شیرین

زهرا راستی
زمانی، سفری پیش رو داشتم که مهمان خانه‌ای روستایی در جایی میان زنجان و کردستان بودم. اهالی خانه بایک‌دیگر ترکی صحبت می‌کردند و من، دست‌وپا شکسته چیزهایی از آن زبان را درمی‌یافتم.
نمی‌دانم انتخاب «بدرود آناتولی»* تصادفی بود یا به‌ ترتیب فهرست خوانشم باید آن را با خود به مسافرت می‌بردم. هرچه‌ بود خاطره‌ خواندن کتابی چنین که بخشی از زندگی تُرک‌های عثمانی را به‌ تصویر می‌کشید و ماندن چندروزه‌ام در جمع تُرک‌های زنجان، برایم شگفتی آفرید.
آن زبانی که در گوشم طنین می‌انداخت و تماشای رسم‌ و رسومشان، چسبیده به فضای داستانی بدرود آناتولی حال‌ و هوای روزهایم را پریشان کرده بود. شاید بتوانم با عبارت «اندوه ملس» از آن روزها یاد کنم. ‌


درست در خاطرم مانده است لحظه‌ای که کتاب را تمام کردم. در حیاط سرسبز آن خانه نشسته بودم و بادی وحشی به‌گاه غروب‌های غم‌زده می‌وزید. میل به سکوت داشتم و چهره‌ی دل‌خراش «مانولیس آکسیوتیس» لحظه‌ای از پیش چشمانم دور نمی‌شد.
پسرک بی‌چاره روزگاری خوش می‌زیسته است؛ حتی زیستنی چنان آغشته به فقر. همین‌که روستایی آباد و سقفی بالای سر و غذایی اندک داشته و به وجود خانواده‌اش دلگرم بوده، معیارهایی بسنده‌اند که بگوییم وی روزگاری خوش می‌زیسته است!
اما عمر این خوشی دیری نمی‌پاید و جای خود را به ترس‌ها و دلهره‌هایی کودکانه می‌دهد که رفته‌رفته رنگ پختگی می‌گیرد. پسرک قصه در شهری باستانی و یونانی‌نشین آسیای صغیر به‌دنیا آمده است و فاجعه‌ی نسل‌کشی ارامنه را به‌چشم می‌بیند. رخدادی تلخ و شوم که هیچ‌گاه از خاطره‌ فلاکت‌بار تاریخ پاک نخواهد شد. قصه‌‌ای که پیش‌ از آنکه بر کاغذ نقش ببندد، هم‌نوعان خودشان آن را رقم زده‌اند. یعنی نیروهای انقلابی موسوم به ترک‌های جوان که زیر پرچم مصطفی کمال پاشا رهبری می‌شدند. کسی که بعدها لقب آتاتورک یا پدر ترکیه گرفت. طی این حمله‌ وحشیانه و کشتار خونین غیرنظامیان مسیحی، شمار زیادی از ارمنی‌ها و یونانی‌ها را قتل عام و یا اخراج کردند. آن‌هم برهنه و تهی از دارایی‌هایشان. بیش‌از دو میلیون جانِ یونانی بدون آذوقه‌ای برای زنده ماندن و لباسی بر تن از ترکیه رانده شدند. نمی‌گویم انسان، نمی‌گویم نفر؛ می‌گویم جان. جانی که عزیز است حتی اگر در کالبد مورچه‌ای دمیده شده باشد. و ذات‌هایی پلشت و خون‌خواه بیش‌ از دو میلیون جانِ یونانی را گرفتند.
همانگونه که در پاره‌ای از کتاب دراین‌باره از زبان نویسنده_راوی می‌خوانیم: «قتل عام ارامنه در طول جنگ جهانی اول؛ احتمالاً به آمارهای بی‌روح و خشکی برخورده‌اید که قربانیان این قتل عام حدود یک میلیون نفرند. بعضی‌ها می‌گویند بیشتر؛ اما از جماعت یونانی یک‌ونیم میلیون نفر کشته شد. ولی نباید مقصران اصلی را نادیده گرفت. این قضیه هنوز مسئله‌ حل‌نشده‌ای است. تنها تُرک‌ها مقصر نبودند. جماعت مسیحی سابقه‌داری که ثروت آناتولی و کلید بازرگانی آن را در اختیار داشتند باید قلع‌ و قمع می‌شد. آنها مانعی بودند سر راه توسعه‌طلبی آلمان و همین‌طور سرمایه‌دارانی که از متحدین جانبداری می‌کردند. کنار خط آهنی که از بغداد و موصل شروع می‌شد و از میان زمین‌های پُراز نفت خاورمیانه و ثروت‌های افسانه‌ای آسیای صغیر می‌گذشت و آخر سر به اسمیرنا می‌رسید. همه‌چیز به نحو شرم‌آوری در انحصار بیگانگان بود و کثیف‌ترین رویاهای اقتصادی به حقیقت می‌پیوست...»
یکی‌ از نقطه قوت‌های تراژیک داستان، دوستی مانولیس یونانی با شوکت تُرک بود. همسایه بودند و هم‌پیمانِ رفاقت‌هایشان. آنوقت سیاست و میل به درنده‌خویی و افزون‌خواهی کاری می‌کند که دو ملت دوست و برادر، چنین وحشیانه به جان هم بیفتند. یونان خسته و ترکیه‌ مغرور. دو ملتی که بایکدیگر روابط فرهنگی مشترک، کم نداشتند و در فروپاشی این پیوند دیرین نیز کوتاهی نکردند. مانولیس قصه از فقر سربرآورد و در جنگ رها شد و با اندوه زیست. درست چند خط ابتدایی روایت با این جمله آغاز می‌شود: «توی سرزمین پدری‌ام تنها چیزی که اهمیت داشت کاشتن درخت زیتون و انجیر بود.» زیتونی که نماد صلح است به آتش کشیده می‌شود و باورها را به یغما می‌برند.
این رمان تاریخی ۳۵۰ صفحه دارد که به‌زیبایی در سه سرفصل کلی گنجانده شده است.
بخش اول، «زندگی آرام» دوره‌ی کودکی مانولیس را از زبان خودش روایت می‌کند و کودکانه‌هایش. بازی در دشت‌های آباد و تصویرگری خانه و کاشانه‌ای که بوی خانواده و گرمای امنیت می‌دهد.
در این‌ میان گوشه‌هایی از زندگی پسربچه به نمایش درمی‌آید که بعدتر می‌توان آن را با دنیای بیرونی و جامعه‌ حاکم بر مردم برابر دانست. نظام‌های کوچک خانواده و جنس نگاه‌های زورپذیر و برده‌پرست، چهار ستون جامعه‌ای خشونت‌طلب و زورگو را پی می‌ریزد و مصداق مَثَل معروف می‌شود که «از ماست که بر ماست».
مانند زمانی که مانولیس مادر خود را چنین توصیف می‌کند: «مادرم زنی بود آرام و متین. اگرچه مردش خشن و بی‌احساسات بود اما او همواره کورکورانه و لبخند بر لب از شوهرش اطاعت می‌کرد. همیشه می‌گفت: اگر دهن‌ به‌ دهن یک مرد تندخو و آتشین‌مزاج نگذاری، برای همیشه بنده و برده‌ تو می‌شود. فقط خودش معنی واژه‌ برده را می‌دانست، یعنی کسی که یک جوخه بچه برای پدر زاییده بود.»
در میانه‌ همین زندگی آرام، با آغاز تنش‌ها و زمزمه‌ جنگ‌خواهی روبه‌رو می‌شویم. دسته‌دسته جمع می‌شوند تا بر دیگری بشورند. البته این «دیگری»، معنا و مفهوم حقیقی خود را از دست می‌دهد و تاریخ چرکین را می‌سازد: «چه بلاهایی که آدم‌ها سر هم‌نوعانشان نمی‌آوردند! چه‌بسا مردمی که از خُرد کردن هم‌نوعانشان لذت می‌بردند. بعضی‌ها زیر شکنجه شلوار از پاهاشان می‌افتاد و عورتشان پیدا می‌شد. بعد خون، تف، مف، شاش، مدفوع و اشک از سراسر بدنشان سرریز می‌کرد. این‌ها یک‌وقتی مردانی جدی و مغرور بودند و حالا آدم‌هایی تحقیرشده!»
آنوقت کوره‌ امیدی در دل‌های تاریکشان می‌دمد: «هیچ‌وقت نمی‌توانستم تصور کنم که آدم برای زنده ماندن دست به چه کارهایی می‌زند. از بین ما لفتریس تنها کسی بود که می‌توانست سبد ببافد. او هم فوراً نشست و یک کلاس فشرده برایمان ترتیب داد. همه آنقدر تشنه‌ آزادی بودیم که کار چندماهه یا چندساله را توی چندساعت یاد گرفتیم.»
نویسنده در این رمان مدام صحنه‌هایی می‌آفریند که جنگ بیرونی و درونی را به‌ خوبی نمایش دهد. جنگ بیرونی آن‌ چیزی‌ است که واگویه‌های تاریخی دارد و هرکه بوده و دیده و جان سالم به‌در برده به وجودش شهادت می‌دهد. اما جنگ درونی که نتیجه‌ تیزبینی و خوش‌قلمی نویسنده است به خیال آدم‌های جنگ‌زده راه می‌یابد. جنگ میان زنده ماندن و جان باختن. جنگ میان پیش‌ رفتن و تسلیم شدن. جنگ میان امید به فرداهایی روشن و سیطره‌ی خزان‌زده‌ ناامیدی. شخصیت‌های داستان بدرود آناتولی، بند به بند قصه را درحال جنگیدنند. جنگی که ابرقدرت‌ها برایشان خواب دیده‌اند و هم‌نوعان، عروسک‌گردان میدانش شده‌اند.
بخش دوم، «یونانی‌ها دارند می‌آیند» ابر بهاری و ناپایدار شادی است که از سر داستان می‌گذرد: «روزی که ارتش یونانی‌ها توی دهکده‌یمان رژه رفتند اهالی از خوشحالی دیوانه شدند. از کله‌ سحر ناقوس‌های کلیسا به صدا درآمد، ولی صدای همیشگی را نداشت. این‌ بار چیزی غیرمعمول بود. خبر، خانه‌ به‌ خانه و ‌مزرعه‌ به‌ مزرعه رفت. «سربازان یونانی اینجا هستند» مردم کارهاشان را گذاشتند زمین و شروع کردند پچ‌پچ کردن. همه‌ چیز را کلمه به کلمه می‌گفتند تا خوب بفهمند. بعد شروع کردند به فریاد زدن و دویدند تا خبر را به همه برسانند. آنها همدیگر را بغل می‌کردند و با چشمانی گریان می‌گفتند: «مسیح زنده شده! مسیح زنده شده!» چه شادی و شعفی از هرچیز بالاتر است؟ ازدواج، تولد، ثروت، پیروزی؟»
لحظه‌ای که این سطرها را می‌خواندم با خود زمزمه می‌کردم: «چیزی مثل عشق به زنده ماندن پیدا نکردم» حتی این جمله را گوشه‌ای از کتاب یادداشت کرده بودم که فراموشم نشود. نفس راحتی برآورده بودم و به‌خیالم پایان خوش قصه نزدیک است. به‌ راستی بالاترین شادی برای آدمیانی مغموم و جنگ‌زده نه ازدواج بود و نه تولد و نه ثروت. تنها پیروزی می‌توانست آب خنکی بر جگرپاره‌هاشان بریزد و دل‌شادشان کند. پیروزی یعنی زنده ماندن؛ و زندگی، دست‌مایه‌ هر لذتی می‌بود. اینجاست که آدمی هرچقدر هم مرگ‌خواه و مرگ‌اندیش باشد دلش برای لحظه‌ای رها بودن و زندگی کردن پَر می‌کشد. و این امید است که پایداری سربازان جنگی را حتی به‌گزاف، در طول تاریخ تکرار می‌کند. هردو ملت به هوای زندگی و برتری می‌جنگند. می‌کُشند یا کشته می‌شوند که جاودان بمانند. حال‌ آنکه هر دو جبهه فریب‌خوردگان قدرت برترند و خیال بالادستی‌هایشان را نقش می‌زنند و خیال خود را به آتش می‌کشند. به آتش جنگ و کینه و دشمنی. در تایید گفته‌ام برشی از متن کتاب را می‌آورم: «توی جنگ تفاوت قائل شدن بین وطن‌پرستی و جنایت خیلی سخت است. توی خیلی از درگیری‌ها شرکت کردم و دشمنان وطنم را هدف گرفتم. از دیدن اجساد کشته‌شدگان احساس غرور می‌کردم. ولی از کاری که انجام می‌دادم با تمام وجود رنج می‌بردم.»
بخش سوم، «مصیبت» بود که بر سر مردم فرومی‌بارید. شهر و خانه‌ و کلیسا و موزه و مدارس و کتابخانه را به کام آتش کشانده بودند. همه‌چیز را. به‌قول راوی: «زحمت و ثروت بی‌حد‌ و شمار، خلاقیت چندین قرن، همه و همه را آتش می‌بلعید» چه حسرت بزرگی بر پیشانی تاریخ حک شده است و چه غم‌بادی در سینه‌ها خفته.
«وحشت خیلی بدتر از مرگ بود. آدم از مرگ نمی‌ترسید ولی حالا این ترس بود که فرمان می‌راند و مردم را لگدکوب می‌کرد. از لباست شروع می‌شود و اندک‌اندک تنت را سوراخ می‌کند و به قلبت فرومی‌رود. ترس حکم می‌کند: «زانو بزن گبر!» و تو زانو می‌زنی. «لباس‌هایت را درآور» و تو لُخت می‌شوی، «پاهایت را باز کن!» و تو پاهایت را باز می‌کنی. «برقص!» و تو می‌رقصی! «روی غرور میهن‌ات تُف بینداز!» و تو تُف می‌اندازی. «ایمانت را انکار کن!» و تو انکار می‌کنی. وحشت، وحشت! به هرزبانی که حرف بزنی، باز هم واژه‌ای پیدا نخواهی کرد که توضیح بدهی!»
و داستان در اوج ویرانی آناتولی پایان می‌پذیرد. در اوج دلتنگی راوی برای شکوفه‌های گیلاس و درختان نارنگی. در واگویه‌ای سوگوارانه با شوکت، دوست تُرک و هم‌بازی‌اش. جنازه بر جنازه سوار است و از نودودو کشتی که قول نجات داده بودند تنها هفده‌تایشان رسیدند و از سی‌وپنج‌هزار زن و بچه‌ی منتظر، تنها ده‌هزار جان، به امن غربت پناه بردند.
در پاره‌ای از توضیحات پشت جلد کتاب آمده است که: «بدرود آناتولی داستان بهشت گمشده و معصومیت‌های در هم‌ شکسته‌ است. کتاب، داستان تراژیک سقوط هلنیسم (یونانی‌گرایی) در آسیای صغیر، عملیات ایذایی قدرت‌های استعماری، تب نفت و فساد را روایت می‌کند.» نویسنده‌ این رمان که خود در کودکی شاهد این واقعه‌ی تاریخی بوده، دیدو سوتیریو است که توانسته مالکیت پرفروش‌ترین رمان یونان را از آنِ خود کند. دیدو در سن هشتاد و دوسالگی جایزه‌ آکادمی آتن و پیش‌ از‌ آن جایزه‌ ملی کتاب را نیز دریافت کرده‌ است. خانم سوتیریو خود در کودکی‌اش شاهد جنگ‌های بالکان و جنگ بین ترکیه و یونان بود. از این‌ رو پس‌ از فاجعه‌ خون‌بار آسیای صغیر و قتل عام مردم بی‌پناه، به یونان پناه می‌برَد. نویسنده از روح خود در تن شخصیت اصلی داستان که من‌راوی است می‌دمد و پابه‌پای کودکانه‌های مانولیس، آنچه را از سرگذرانده است روایت می‌کند.
اما چه می‌شود که کتابی چنین ملامت‌بار بر کام خواننده‌ پارسی‌زبان خوش می‌نشیند و در عمق جانش نفوذ می‌کند؟ به‌ راستی تنها ترجمه‌ای شیوا و رسا است که می‌تواند سرنگ اندوه را پُر کند و در رگ خواننده بچکاند. غلامحسین سالمی، ادیب‌مرد واژه‌‌شناس، مثلث نویسنده-راوی-مترجم را تکامل می‌بخشد و رسالت خود را به‌ خوبی به‌ انجام می‌رساند. کتاب بدرود آناتولی، تنها برگردانی پارسی‌شده نیست که واقعه‌ای تاریخی را شرح دهد بلکه سرشار از احساسی ناب است که مترجم با دانایی و عشق خود، واژه‌ به‌ واژه‌اش را برگزیده. از این‌ رو هرگاه نام بدرود آناتولی بیاید و فاجعه‌ خون‌بار تاریخ زنده شود، محال است یاد غلامحسین سالمی به‌ عنوان مترجمی تاثیرگذار در روایت داستان به زبان پارسی فراموش شود.
همانگونه که خود در مقدمه‌ کتاب یادآور می‌شود، در ترجمه‌ کتاب بر آن بوده است که لحن راوی درس‌نخوانده کاملاً حفظ شود. تلاش او ستودنی و نقش او در مانایی بدرود آناتولی انکارناپذیر است.
غلامحسین سالمی داستان و ادبیات را می‌شناسد. رنج و اندوه را می‌فهمد. نیاز مخاطب به‌ ویژه نسل جوان را می‌داند. و از ذوق و قریحه‌ شاعری خود کمک می‌گیرد تا بهترین خلق بر خلق نویسنده را نقش بزند.
او پیش‌ از این در حوزه‌ ترجمه‌ ادبیات آسیای شرقی فعالیت می‌کرد و دو رمان از یوکیو می‌شیما نویسنده‌‌ی نامدار ژاپنی را نیز به پارسی برگردانده است.
*«بدرود آناتولی»، دیدو سوتیریو، ترجمه غلامحسین سالمی، انتشارات نگاه، چاپ اول اسفند ۱۳۹۸.
سایر اخبار این روزنامه
مسکو: مذاکرات صلح به اندازه کافی پیشرفت نکرده تا پوتین و زلنسکی دیدار کنند مذاکره صلح یا اعلام پیروزی؟ شهاب زمانی اروپای متحد و خاورمیانه منفعل! «بدرود آناتولی» نوشته دیدو سوتیریو مرور شد روایت جان شیرین یک کارشناس: افت آموزشی جبران می‌شود اما روابط مخدوش شده والدین با فرزندان نه وقتی دانش‌آموزان حروف الفبا را نمی‌شناسند در پاکستان چه خبر است؟ پایان متفاوت عمران خان امیرعبداللهیان: به توافق در وین نزدیکیم « ابتکار» اما و اگرهای سیاست توقف تولید خودروی سمند و 405 را بررسی کرد سیاست‌های ضدونقیض چالش جدی صنعت خودروسازی رئیسی در تماس تلفنی رئیس جمهوری عراق: تهران از ارتقای جایگاه منطقه‌ای و بین‌المللی عراق حمایت می‌کند آغاز ضرب‌الاجل ۴۰ روزه صدر برای تشکیل دولت عراق مالکی به قدرت باز می‌گردد؟ اندیشکده روسی: بایدن منتظر اشتباه پوتین بود تا پا به اوکراین بگذارد اوکراین، تحریم‌ها علیه مسکو و آینده جهانی‌شدن نماینده آمریکا در امور یمن: آتش بس در صنعا مسیر را برای پایان درگیری‌ها هموار می‌کند واردات خودرو به ایران و «دوراهی مجلس - هیئت عالی نظارت»