عهد کرده بود ۴ سال سرباز بی‌بی زینب (س) باشد

شهید جواد محمدی از شهدای لشکر فاطمیون بود که در هفتمین روز از فروردین ۱۳۹۵ در حلب سوریه به شهادت رسید. جواد و بسیاری دیگر از بچه‌های فاطمیون همیشه این شعار را زیر لب زمزمه می‌کردند «ما سرمی‌دهیم، ولی سنگر نمی‌دهیم» به گفته خانواده شهید، او همیشه روی تصمیمات مهم زندگی‌اش مصمم می‌ایستاد و آخرین مرتبه‌ای که قرار بود جواد به منطقه اعزام شود، پدرش به دنبالش رفت تا شاید بتواند او را برگرداند، اما جواد در پاسخ پدر گفته بود: «من با حضرت زینب عهد بستم که چهار سال سرباز حرمش باشم.» اینگونه سرباز حرم اهل بیت (ع) آنقدر مجاهدت کرد تا در نهایت شهادتش در نوروز سال ۱۳۹۵ رقم خورد و خبر شهادتش عیدی خانواده محمدی‌ها شد. متن پیش رو حاصل همکلامی ما با اسحاق محمدی پدر شهید و زهرا قربانی مادر شهید و حسین محمدی برادر شهید است.
هجرت به ایران
برای دیدار با خانواده شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون جواد محمدی به خانه‌شان در یکی از روستا‌های استان البرز می‌روم. با هماهنگی قبلی با برادر شهید برای ساعاتی مهمان جمع صمیمی و مهربان خانواده شهید می‌شوم. به محض ورود مادر شهید به استقبالم آمد و از من خواست تا در کنارش بنشینم. شنیدن روایت خانواده شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون از فرزند شهیدشان با غربت عجین است، اما ارادتشان به اهل بیت (ع) و حضرت زینب (س) بسیار قابل توجه و تحسین است. همان ارادت و علقه‌ای که آن‌ها را از دیاری به دیاری دیگر می‌کشاند تا در کسوت مجاهد در کارزار جهاد خالق حماسه‌ها و رشادت‌های لشکر فاطمیون باشند.
کنار مادر می‌نشینم؛ چشمم به دستان فرتوتش می‌خورد که خبر از سال‌های سخت و رنجور زندگی‌اش می‌دهد. مادر با همان لهجه شیرینش از فرزند شهیدش اینگونه برایم روایت می‌کند. «جواد متولد اول فروردین سال ۱۳۵۹ در افغانستان بود. من دو پسر و چهار دختر دارم. ما به خاطر شرایط جنگ افغانستان سال ۱۳۶۴ به ایران مهاجرت کردیم. وقتی به ایران آمدیم به شهرری و خاورشهر رفتیم و به شغل خشت‌زنی مشغول شدیم. خانواده ما به روزی حلال خیلی تأکید زیادی داشتند. دوست داشتیم فرزندان‌مان عاقبت بخیر شوند. بعد از چند سال از خاورشهر به حسن‌آباد قم اسباب‌کشی کردیم.» رزق حلال و شهادت


در میان گفت‌و‌گوی‌مان خواهر شهید با یک سینی چای پذیرای‌مان می‌شود. پدر که صحبت از فرزند شهیدش کمی برایش سخت است، عاقبت همراهی‌مان می‌کند و رشته صحبت را به دست می‌گیرد و می‌گوید: «سال ۱۳۷۲ روی زمین‌های زراعی مردم کار کشاورزی می‌کردم تا نان حلال به خانه‌ام بیاورم. همان ایام بود که پسرخاله‌های شهید در یک شرکت مشغول کار بودند و به اتهام دزدی وسیله‌های کارگاه دستگیر شدند. کمی تحقیقات کردم تا متوجه شدم دستگاه‌های دزدی شده شرکت در انباری صاحبکار هستند! از او خواستم که دستگاه‌ها را تحویل دهد و بچه‌ها آزاد شوند، اما او به من پیشنهاد مبلغی پول کرد تا سکوت کنم، اما سکوت نکردم و موضوع را به کلانتری گزارش دادم و صاحبکارم به خاطر دزدی و خسارت به شرکت دستگیر شد. نان حرام خوردن در مرام و مسلک ما نبود. برایم از همه مهم‌تر تربیت بچه‌ها و باور و ایمان به مسائل مذهبی بود. ما ارادت زیادی به اهل بیت (ع) داریم و اهمیت زیادی هم به مسائل مذهبی و شرعی می‌دهیم. همین ارادت، احترام و علاقه‌مان به امامان و معصومین در وجود بچه‌ها و در تربیت‌شان نقش ویژه‌ای ایفا کرد و الحمدلله بچه‌ها هم همینطور تربیت شدند. من شهادت جواد را ثمره همین تربیت دینی و تأثیر رزق حلالی می‌دانم که به هر مشقتی بود تهیه می‌کردیم و به خانه می‌آوردیم.» رابطه صمیمی با مادر
مادر شهید جواد محمدی بغضش را زیر چارقدش مخفی می‌کند و می‌گوید: «جواد فرزندی دلسوز برای والدینش و برادری مهربان و فداکار برای خواهر‌ها و برادرش بود که همیشه با خوشرویی با آن‌ها رفتار می‌کرد. یاد ندارم با خواهر‌ها و برادرش به تندی صحبت کرده یا بین‌شان مشکلی وجود داشته باشد. همیشه با خونسردی و صبر با مشکلات برخورد می‌کرد. هرگز صدای بلند جواد را نشنیدم. اهل کار و کسب بود و عاشق خانواده‌اش. رابطه عاطفی و خوبی بین جواد و من برقرار بود. پسرم تمام حرف‌هایش را با من در میان می‌گذاشت و برای حل مسائلی که گاه و بیگاه برایش پیش می‌آمد از نصیحت‌ها و پند‌های من بهره می‌برد. جواد بسیار دست و دلباز بود. این خلقیات او را در میان بستگان و فامیل زبانزد کرده بود. پسرم همبازی خوبی برای برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌هایش بود که همین علاقه زیادی بین‌شان ایجاد کرده بود و بچه‌ها دلبسته جواد شده بودند که بعد از شهادت جواد روز‌های سختی را گذراندند.» عاشق شهدا
پدر شهید جواد محمدی صحبت‌های مادر شهید را تکمیل می‌کند و می‌گوید: «جواد تا حدی که در توانش بود برای امرار معاش خانواده تلاش می‌کرد. بیشتر وقت‌ها از حد توانش کار می‌کرد تا باعث خوشحالی خانواده شود. در کارهایش بسیار دقیق و منظم بود تا مبادا حق‌الناس و کم و کسری بین او و صاحبکارش به وجود بیاید. جواد علاقه زیادی هم به شهدا داشت و تا حدی با شهدای دفاع مقدس آشنایی داشت وآنان را مردانی با خدا و جسور می‌دانست که برای دفاع از ناموس و وطن جان‌شان را فدا کردند.» دعای خیر
از مادر شهید می‌پرسم، چه شد که جواد تصمیم گرفت مدافع حرم شود؟ مادر چادرش را جلوی صورتش می‌کشد و می‌گوید: «ما از تصمیم جواد بی‌اطلاع بودیم، گویا یکی از دوستانش رزمنده فاطمیون بود و بعد از بازگشت از منطقه پیش جواد می‌رود. صحبت‌هایی که بین‌شان رد و بدل شده بود، باعث می‌شود تا جواد تصمیم بگیرد مدافع حرم شود. البته تا روز اعزامش ما از این تصمیمش بی‌اطلاع بودیم. جواد خودش پیگیر ثبت‌نام شد و در نهایت بعد از آموزش و کار‌های ابتدایی راهی سوریه شد و قبل از پرواز با ما تماس گرفت و ما را در جریان تصمیمش گذاشت. ما هم از تصمیمی که گرفته بود، حمایت کردیم. ما شیعه هستیم و نمی‌توانستیم ببینیم که داعش و تکفیری‌ها بخواهند به حرم بی‌بی جان‌مان زینب (س) تعدی و تجاوز کنند. من و پدرش رضایت دادیم و دعای خیرمان را بدرقه راهش کردیم.» سر می‌دهیم، سنگر نه
هر چقدر روایت‌های مادر و پدر جواد محمدی به روز‌های آخر حیاتش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، بغض‌های‌شان سر باز می‌کند و چشمان پدر اشک آلود می‌شود. گویی تنها ثمره مرور آن خاطرات تلخ، دلتنگی است که نصیب‌شان می‌شود، اما حق میزبانی را به جای می‌آورند و پدر اینگونه ادامه می‌دهد: «جواد شش ماه در سوریه بود. در مسئولیت‌های مختلفی هم ادای وظیفه کرد. در توپخانه پشتیبانی و هر جا که به او می‌گفتند، حاضر می‌شد و جهاد می‌کرد. برای او جبهه اسلام مهم بود نه سنگر. هر مأموریتی که به ایشان واگذار می‌شد با تمام توان و با اراده‌ای قوی آن را انجام می‌داد و از پس آن بر می‌آمد. جواد برایمان تعریف می‌کرد که وقتی وارد منطقه‌ای ناآشنا می‌شدیم و آن را از وجود داعشی‌ها پاک می‌کردیم، بین خود بچه‌های فاطمیون نام یکی از مناطق روستایی افغانستان را می‌گذاشتیم تا بچه‌ها به خوبی به خاطر بسپارند. پسرم از شجاعت و دلاوری بچه‌های فاطمیون خاطرات فراوانی را برایمان نقل کرده است. خاطراتی که با هر بار شنیدن‌شان ذوق و شوق می‌کردیم چه رزمندگان دلاوری از خطه افغانستان تربیت شده و حالا به عنوان مدافع عمه سادات وارد میدان جهاد شده‌اند. جواد می‌گفت مادرجان بچه‌ها هنگام عملیات هیچ ترس و دلهره‌ای به خودشان راه نمی‌دهند و با امید به خدا به میدان جنگ می‌روند. شعار همگی آن‌ها این است که «ما سرمی‌دهیم، ولی سنگر نمی‌دهیم.» شهید حاج‌مهدی قاسمی
به شهادت جواد که می‌رسیم، حسین برادرش از همان ابتدای همکلامی‌مان با مادر و پدر گاهی صحبت‌های والدینش را برایمان به فارسی ترجمه می‌کند و مفهوم حرف‌های‌شان را به ما می‌رساند، می‌گوید: «برادرم هرگز در مورد عشق و علاقه‌اش به شهادت با خانواده صحبتی نکرد. نمی‌خواست مادر و پدرم ناراحت و دلگیر بشوند. جواد صحبت‌هایی با دوستان و همرزمانش کرده بود که شاید این رفتن‌ها دیگر بازگشتی نداشته باشد، دو هفته قبل از آخرین مرخصی جواد فرمانده‌اش شهید حاج مهدی قاسمی به شهادت رسیده بود. او یکی از فرمانده‌هان بسیار توانمند و غیور لشکر فاطمیون بود که در ششم اسفند ۱۳۹۴ به شهادت رسید و مفقودالاثر شد. جواد وقتی به خانه آمد، همش از مهربانی و غیرت حاج مهدی برای ما صحبت می‌کرد. کمی بعد برادرم راهی شد تا برای آخرین بار به منطقه اعزام شود. ایشان قبل از اعزام با همه دوستان، آشنایان و خانواده خداحافظی و از آن‌ها طلب حلالیت و بخشش کرد.»
برادر شهید ادامه می‌دهد: «آن روز‌ها جنگ در جبهه مقاومت شدت گرفته بود. برای همین پدرم نگران شد و به دنبال جواد رفت تا شاید بتواند او را برای بازگشت به خانه راضی و از اعزام منصرفش کند، اما جواد روی تصمیمش مصمم ایستاده بود و به پدر گفت: «من با حضرت زینب عهد بستم که چهار سال سرباز حرمش باشم.» عیدی سال ۱۳۹۵
روایت برادر شهید اشک‌های پدر و مادر را درمی‌آورد. تا چشم حسین به آن‌ها می‌افتد، سکوت می‌کند، اما مادر زینب‌وار بغض‌هایش را فرو می‌برد و می‌گوید: «راستش هیچ یک از افراد خانواده فکر نمی‌کردند که جواد به شهادت برسد. هر بار که از سوریه به خانه می‌آمد به ما اطمینان می‌داد که جایش خوب است و از مناطق جنگی و خطرناک دور است. بعد‌ها متوجه شدم که او اینگونه می‌گفت تا ما خیال‌مان از حضورش در منطقه راحت باشد و بی‌تابش نشویم، اما شهادت جواد در هفتمین روز از بهار سال ۹۵ عیدی‌ای بود که به ما دادند. دوستانش می‌گفتند جواد هنگام درگیری با داعشی‌ها بر اثر اصابت ترکش به پشت سرش به شهادت رسید. کمی بعد از شهادتش از سپاه تهران با برادرش حسین تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند. حسین هم برای شناسایی تنها برادرش به معراج شهدا رفت.» وداع باشکوه!
مادر ادامه می‌دهد: «شهادت جواد برای من بسیار سخت بود. چون پسر بزرگ خانواده بود، اما وقتی بی‌تابی می‌کردم یاد ارادت او به اهل بیت (ع) می‌افتادم و کمی آرام می‌شدم. آشنایان به من دلداری می‌دادند و می‌گفتند تو باید خوشحال باشی که پسرت مدافع حرم بی‌بی زینب بوده، چه افتخاری از این بالاتر! خواب‌های زیادی قبل و بعد از شهادت دردانه‌ام دیدم؛ خواب‌هایی که تسلی خاطرمان شد و توانستیم دوری‌اش را تاب بیاوریم. زمان شهادت جواد ما در روستای سعیدآباد زندگی می‌کردیم. ابتدا خانواده و دوستان با پیکر پسرم در خانه‌مان وداع کردند. اهالی روستا و مردم شهیدپرور این منطقه در روز تشییع پیکر پسرم سنگ تمام گذاشتند. همه خودشان را خانواده شهید جواد محمدی می‌دانستند و ما با دیدنشان آرام می‌شدیم.»
پدر شهید هم می‌گوید: «واقعاً دور از انتظار ما بود. مردم شهید ما را بعد از تشییع در گلزار شهدای روستای ایقربلاغ به خاک سپردند تا در کنار دیگر شهدای دفاع مقدس آرام بگیرد. بعد از جواد پسرم حسین همه زندگی‌اش را وقف نگهداری و حمایت من و مادرش کرد تا کمتر دلتنگ شهیدمان شویم. می‌گوید نمی‌خواهم برادرم از ناراحتی شما ناراحت شود. ما حضور شهیدمان را همیشه در خانه حس و با خاطرات او زندگی می‌کنیم. مردم در امورات زندگی و مشکلاتی که برایشان به وجود می‌آید، به شهید جواد محمدی متوسل می‌شوند و خود ما هم زمان گرفتاری‌های‌مان همیشه بر سر مزار شهید رفته و از او کمک می‌خواهیم که واسطه ما نزد امامان معصوم (ع) باشد. ان‌شاء‌الله ادامه دهنده راه شهدای‌مان باشیم.»