روزنامه جوان
1401/01/24
شهادت آرزوی من بود، اما حمید زودتر به آن رسید!
وقتی با همسر شهید حمید خدابخشی همکلام شدیم، روحیه جهادی را در جمله جمله سخنانش درک کردیم. او و همسرش هر دو زاده افغانستان بودند. خانم معروفه حبیبی که خود امکان حضور در جبهه و جهاد با تکفیر را نداشت، با تشویق همسرش حمید خدابخشی او را راهی سوریه کرد. حمید خدابخشی که همواره آرزوی نابودی اسرائیل را در سر میپروراند، نهایتاً در جبهه مقاومت اسلامی به دست تکفیریها که زاییده استکبار و دشمنان قسم خوردهای، چون اسرائیل هستند، به شهادت رسید. او رفت، اما وعده نابودی اسرائیل که آرزوی بسیاری از مجاهدان است، انشاءالله بهزودی محقق خواهد شد. چه زمانی به ایران مهاجرت کردید و آیا ازدواجتان در ایران بود؟من متولد ۱۳۵۴ کابل هستم. شهید هم متولد ۱۳۵۲بود. هر دو متولد افغانستان هستیم. من همراه خانواده سال ۱۳۶۲ از افغانستان به ایران مهاجرت کردیم. خانواده شهید هم همین سال به ایران مهاجرت کردند. دوران کودکیام را در مشهد مقدس سپری کردم و توانستم تا کلاس سوم راهنمایی درس بخوانم. همسرم دوران کودکیاش را در شهر قم سپری کرد و او هم تا مقطع راهنمایی ادامه تحصیل داد. بعد از ۱۰ سال زندگی در مشهد مقدس با اینکه اصلاً دلمان نمیخواست از امام رضا (ع) دور شویم، اما مجبور شدیم سال ۱۳۷۲ به اصفهان کوچ کنیم. درهمین زمان هم خانواده شهید از قم به اصفهان آمدند. سال ۱۳۷۴ با هم ازدواج کردیم. ماحصل زندگیام با شهید دو فرزند پسر به نام مجید متولد ۱۳۷۶ و عباس متولد ۲۵دی ۱۳۸۶ است که من به امید این دو فرزند زنده هستم و خدا را به خاطر داشتن این دو یادگار از شهید شکر میکنم. شغل همسرتان چه بود؟
زمانی که ما با هم ازدواج کردیم ایشان همراه برادرشان در کارگاه خیاطی کت و شلوار میدوختند و متأسفانه ورشکست شدند و شراکتشان بههم خورد. برای همین من و همسرم با هم کار خیاطی زنانه را شروع کردیم. گاهی هم که کار نداشتیم حمید میرفت سراغ کارگری و بنایی میکرد. ما حدود شش ماه با خانواده ایشان در یک منزل زندگی کردیم. بعد خانوادهشان دوباره به قم مهاجرت کردند و ما اصفهان ماندگار شدیم. یک روز حمید بیخبر از من همراه دوستش برای کار بنایی به حسینیه زینبیه محل خودمان رفت که حین کار از نورگیر گنبد یعنی از سه طبقه پایین افتاد. بر اثر همین اتفاق مهرههای کمرش آسیب جدی دید و منجر به عمل جراحی شد که مهره و پلاتین در کمر ایشان گذاشتند. خلاصه دوران سختی را سپری کردیم. آن زمان فقط پسرم مجید را داشتم. همسرم دیگر نمیتوانست کار سنگین انجام بدهد. خیاطی که میکردم او میآمد و کمک دست من میشد. گاهی پارچهها را برش میزد و گاهی میدوخت. بعد در دوخت لباس ماهر شد. تعمیر چرخهای خیاطی را هم یاد گرفت. خلاصه اینکه از هر انگشت شهید یک هنر میبارید. اتو و لوازم برقی و آبگرمکن هم تعمیر میکرد. از همین راه و بسیار با زحمت نان حلال در میآورد تا امور زندگیمان بگذرد. ایشان که مشکل جسمی داشتند، چطور شد رزمنده مدافع از حرم شدند؟
بعدها حالش کمی بهتر شده بود. وقتی برای اولین بار من و پسر بزرگم مجید راهی کربلا شدیم عباس پیش پدرش ماند. وقتی از زیارت کربلا برگشتیم، همسرم بدون اینکه ما را در جریان قرار بدهد به بهانه کار در تهران به آموزش اعزام شده بود. بعد از دو ماه که به خانه آمد از تماسهای دوستان و صحبتهایی که بینشان رد و بدل میشد متوجه شدیم که حمید برای اعزام به سوریه آموزش دیده است. حمید از دوران آموزشی خودش آنقدر با آب و تاب برایمان تعریف میکرد که من و بچهها علاقهمند بودیم پای صحبتهایش بنشینیم. با رفتن ایشان به سوریه مخالفتی نداشتید؟
من تا حالا این حرف را به کسی نگفتهام که همسرم حمید با رضایت و با اصرار من به سوریه رفت. من میگفتم اگر مرد بودم برای دفاع از اسلام به جبهه میرفتم. فرقی نمیکرد این جبهه دفاع از اسلام در کدام نقطه جهان باشد. حمید هم ارادت زیادی به اهل بیت (ع) داشت و همین علاقه باعث شد حرفهای من روی ایشان تأثیر بگذارد و او هم برای آموزشی اقدام کند. حمید عاشق مبارزه با اسرائیل بود. اولین اعزامشان چه زمانی بود؟
سال ۱۳۹۴ برای اولین بار اعزام شد. زمانی که تماس گرفتند و از او خواستند مهیای سفر شود خیلی خوشحال شد. من هم از خوشحالی او شاد میشدم. حمید بارها و بارها در طول زندگی مشترکمان آسیب جدی دید. یک بار به شدت تصادف کرد و یک بار هم که قبلاً گفتم از بالای ساختمان حسینیه پایین پرتاب شد و اتفاقات دیگر. جای سالم در بدنش نمانده بود، اما بحمدالله خواست خدا بر این بود که او از همه این اتفاقات جان سالم به در برد و همین جسم و جان ناسالم و ناقابلش را تقدیم حضرت زینب (س) کند.
وقتی میخواستم برای اولین بار همسرم را راهی کنم گفتم حمید جان! روزی رسان خداست. انشاءالله روزی ما هم شهادت باشد. اما این را بدان شهادت در راه خدا کار هر کسی نیست. خودش هم بر این باور بود. هر مرتبهای که میرفت به دلم گواه بود که سلامت برمیگردد. از حال و هوای بچههای فاطمیون برایتان صحبت میکرد؟
هر بار که میآمد از جبهه و جهاد همرزمانش برای ما صحبت میکرد. خاطره میگفت و حال و هوای بچهها را وصف میکرد. هر دفعه که پای صحبتهایش مینشستم یاد فیلمهای جنگی میافتادم که درباره جنگ تحمیلی ایران و بعثیها دیده بودم. حمید میگفت در منطقه به بچهها قرآن خواندن یاد میدهم. صوت زیبایی داشت. همیشه با خنده به حمید میگفتم اگر زخمی و جانباز شوی از تو پرستاری نمیکنم. فقط دوست دارم شهید شوی! حمید هم میگفت که شهادت قسمت هر کسی نمیشود.
قصههای خوبی از دوستان شهیدش روایت میکرد. میگفت پاک میشوند و آنقدر نورانی و معصوم که فقط دلت میخواهد نگاهشان کنی و بعد شهادت به سراغشان میآید. گاهی میگفتم کاش میشد من به جای تو میرفتم. چه خاطراتی از ایشان در ذهنتان ماندگار شده است؟
یک بار همراه ایشان سوار تاکسی شدم. کرایه کم داشتیم، به راننده گفت کرایهمان برای این مسیر کم است! بعد هم یک عطر حرم که از سوریه آورده بود به جای کرایه به راننده داد. عطر زیاد دوست داشت و بیشترین خرید ایشان عطر بود. یادش بخیر آن روزها که به سوریه میرفت دو قواره چادر عروس برای عروسهایش تبرک کرد و آورد.
قبل از نوروز ۹۷ یک ماه پیش ما بود. کار خیاطی قبول کرده بودم و باید آنها را به مشتریها میرساندم. برای همین از او خواستم بیاید و در کارها و تعمیر چرخها به من کمک کند. حمید هم آمد. ابتدا قبول نمیکرد ولی از عباس پسرم خواستم به پدرش بگوید. او هم پذیرفت و آمد. بسیار عباس را دوست داشت و به ایشان مهر میورزید.
خلاصه وقتی آمد متوجه شدم که حال و هوایی دیگر دارد. ابتدا عکسها را گرفت و همه را به روزرسانی کرد. بعد چرخها را تعمیر کرد و من هم به مناسبت روز مرد برایش یک پیراهن مردانه سفید دوختم. با اصرار من پیراهن را پوشید و با فرا رسیدن عید نوروز هر دو با هم به دیدار فامیل رفتیم. بستگان که ما را با هم میدیدند تعجب میکردند. چون ایام عید کارهای خیاطی زیاد بود ما جدا از هم به عید دیدنی میرفتیم و کارها را تقسیمبندی میکردیم تا مشتریهایمان راضی باشند. خلاصه برایتان بگویم که حمید من دلی پاک و مهربان داشت. حمید روز ۱۲ فروردین ما را کوه صفه برد. خیلی خوش گذشت. برای همه بچهها یخ در بهشت خرید. برای سفر خودش هم یک لیزر و یک چراغ قوه بزرگ خرید. آخرین بدرقه شهید را به یاد دارید؟
یک روز قبل از اعزام مادرم اعتکاف بود. جویای احوال مادرم شد و من گفتم مادرم اعتکاف رفته است. گفت با مادر خداحافظی نکردم. رفت و از پدرم خداحافظی کرد و صورت عباس را در خواب بوسید. ساعت ۱۰ ساک و وسایلش را برداشت و راهی شد. منزل ما راه پله داشت، یک قدم برداشت و عقب را نگاه کرد. گفت دلت است بروم؟ گفتم اگر بگویم نروی باز میگویی بروم. دوباره راه پله بعدی عقب را نگاه کرد و حرفهایش را تکرار کرد. گفتم اگر بگویم نمیروی؟ راه پله آخر را نگاه کرد و دوباره حرفش را تکرار کرد. من هم گفتم به سلامت و از زیر قرآن رد شد و پشت سرش آب ریختم. کمی بعد از اعزامش تماس گرفت و گفت جایم خوب است، نگران نباش. گفتم هنوز نرسیده زنگ زدی!
همسرم وقتی جبهه بود، همیشه زنگ میزد. حداقل هفتهای یکبار حتماً تماس میگرفت تا از احوال من و بچهها مطلع شود. روز قبل از شهادتش زنگ زد و احوالپرسی کرد. خوشحال بود و میگفت این مرتبه جای خوبی آمدهام. شهادت آرزوی من بود، اما حمید به جای من بجا آورد. ۲۰ فروردین ۱۳۹۷ ساعت ۱۰ بر اثر انفجار بمب به شدت زخمی شد و تا او را به بیمارستان برسانند شهید شده بود. خبر شهادت را چه کسی به شما داد؟
یک هفته بعد از آخرین تماسمان گوشیام زنگ خورد. آقایی زنگ زد و با احترام احوالپرسی کرد و درباره حمید و خانوادهاش سؤالاتی پرسید. به من گفت ایشان با شما تماس داشتهاند؟ گفتم بله هفته پیش. دلشوره عجیبی گرفتم. پرسیدم حالش که خوب است؟ گفت بله خوب است. دو روز گذشت. دوباره همان آقا به پدرم زنگ زد. پدر و مادرم طبقه بالای خانه ما زندگی میکردند و من طبقه پایین. خبر شهادت حمید را به او گفتند.
مادرم از بالا صدایم کرد و گفت بیا ناهار حاضر است، درحالی که من ناهار خورده و رفته بودم تا به کارهایم برسم. صدا زدم مادر من که ناهار خوردم. گفت بیا بالا. تعجب کردم و رفتم بالا. چشمهای اشکآلود پدر و مادرم را دیدم. برادرم هم گریه کرده بود. فهمیدم خبری است. گفتم بابای عباس شهید شده؟ گفتند بله، به آرزویش رسیده است. خلاصه مراسم باشکوهی همراه با یادبود ۲۸ شهید مفقودالاثر برایشان گرفتند و همسرم را با شکوه تشییع کردند.
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
فراخوانی برای توسعه نیافتن انرژی تجدیدپذیر!
حاشیههایی که مدعیان را بلعید
شهادت آرزوی من بود، اما حمید زودتر به آن رسید!
چشمبستن بر ۸ سال ناکارآمدی با نقد ۷ ماهه دولت رئیسی!
طالبان حمله به کنسولگری ایران را کار «خودسرها» خواند
حماس: تلآویو به جنین حمله کند ۶ ماه میجنگیم
خانه به دوشان غم اجاره دارند
حمایت جدی از نظام اسلامی را با تذکرات اصلاحی جمع کرده بودند
نتیجه مذاکرات چه مثبت، نیمه مثبت یا منفی شد بدون خلل در کار پیش بروید
سهم شعار سال در تحقق بیانیه گام دوم انقلاب