روزنامه جوان
1401/01/30
۷۰ شهید در قبرستان اسرای موصل دفن شدند
عملیات فتحالمبین از تکهای پیروز دفاع مقدس بود. اما در همین عملیات نیز تعدادی از رزمندگان به اسارت دشمن درآمدند. «قدرت الله ایزدی» یکی از همین اسرای عملیات فتحالمبین است. وی ۲۴ بهمن سال ۶۰ ازدواج کرد و هشتم اسفندماه در قالب تیپ علیابن ابیطالب (ع) راهی جبهه شد تا در عملیات فتحالمبین شرکت کند. ایزدی که از نیروهای خطشکن بود، روز دوم فروردین ۶۱ بر اثر اصابت گلوله به دستها و پاهایش قادر به بازگشت نشد و به اسارت بعثیها درآمد. اسارتی که هشت سال و پنج ماه طول کشید. متولد چه سالی هستید آقای ایزدی، چطور شد که مدت کمی بعد از ازدواج راهی جبهه شدید؟من متولد ۱۳۳۹ در شهرستان نراق استان مرکزی هستم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی خدمت سربازیام را رفتم و پس از پایان خدمت سربازی جنگ تحمیلی شروع شد. با دیدن شرایط کشور اینبار به عنوان نیروی بسیجی راهی جبهه شدم و چهار مرحله اعزام داشتم. وقتی در ۲۲ سالگی تصمیم به ازدواج گرفتم، در تعاقب همان حضور داوطلبانه، قصد داشتم مجدد به جبهه برگردم. ۲۴ بهمن سال ۶۰ مراسم عقد و عروسی بسیار سادهای برگزار کردیم و تنها دو هفته بعد از ازدواج با تیپ علیابن ابیطالب (ع) به منطقه اعزام شدم. آن موقع تیپ علیابن ابیطالب (ع) هنوز تبدیل به لشکر نشده بود و من معاون دسته یک گردان خطشکن بودم.
چطور شد که به اسارت درآمدید؟
در نخستین شب عملیات فتحالمبین ما توانستیم تعدادی از عراقیها را به اسارت بگیریم. ما این اسرا را به یکی از همرزمان که اهل بغداد بود و از اسرا بازجویی میکرد، تحویل دادیم. بعد از ساعاتی دسته ما به همراه تعدادی از رزمندگان استان زنجان و بچههای ارتش به محاصره دشمن افتادیم. در منطقه شِلِش که واقع در هفت کیلومتری شوش دانیال است، دست و پای من گلوله خورد و توان حرکت نداشتم. دستور عقبنشینی صادر شد و گروهی که میتوانستند، عقبنشینی کردند و من و دیگر مجروحان در همانجا ماندیم. در آن چند ساعتی که در منطقه شلش روی زمین افتاده بودم، بعضی وقتها ترکش خمپاره داغ بین پیکر شهدا میافتاد و باعث آتشسوزی میشد. حتی من شاهد بودم ترکش خمپاره به لباس یکی از شهدا خورد و لباس و پیکرش سوخت. رزمندهای هم کنار من مجروح شده بود که بعد از نیم ساعت به شهادت رسید. اما من متوجه شهادتش نشده بودم. لباس آن رزمنده بر اثر اصابت ترکش شروع به سوختن کرد. با مشت خاک برداشتم تا آتش لباسش را خاموش کنم، همین که دستم تکان خورد، بعثیها دیدند و به سمتم تیراندازی کردند. اینبار غیر از دست و پای سالمم دو دست و دو پای دیگرم هم تیر خوردند و دیگر نمیتوانستم حرکت کنم. در این عملیات ۱۲۰ نفر از محلات در آن محور شرکت داشتیم که ۳۲ نفرمان شهید شدند. من و تعداد دیگری هم اسیر شدیم.
لحظات اسارت چه احساسی داشتید؟
البته اسارت ما بعد از روشنایی هوا بود. بعد از مجروحیت مدتی در همان منطقه بودیم تا اینکه هوا روشن شد و کمکم سرو کله عراقیها پیدا شد. دیگر باید خودم را آماده اسارت میکردم. پیش خودم خندهام گرفت و گفتم: عجب دنیایی! دیروز ما آنها را به اسیری گرفتیم و امروز خودمان اسیر شدیم. من قبل از رسیدن عراقیها مدارکم را زیر خاک پنهان کردم تا آنها متوجه نشوند من پاسدار هستم. چون پاسدارها را میکشتند و دیگر امیدی به بازگشتم نبود. بعد از اسارت، یکی از عراقیها که مرا بازرسی میکرد، عکس امام خمینی (ره) را در جیبم پیدا کرد. آن سرباز پنهانی به عکس امام (ره) بوسه زد و دوباره در جیبم قرار داد. از این صحنه تعجب نکردم، چون در خط مقدم مجموعهای از سربازان عراقی بودند که نمیخواستند با ایران بجنگند. حتی برخی از آنها به عمد خودشان را تسلیم ایرانیها میکردند.
بعثیها در کار تبلیغات تبحر داشتند، چطور از وجود اسرای عملیاتی که در آن شکست خوردند، بهرهبرداری کردند؟
در محور شوش حدود ۲۰ نفر اسیر بودیم و از محورهای دیگر اسیر ایرانی گرفته بودند. آنها ابتدا شش روز ما را در بغداد نگه داشتند و بعد که اسرای دیگری به جمع ما اضافه شدند، روز هشتم فروردین همه ما را سوار اتوبوس کردند. در هر اتوبوس ۱۰ تا ۱۵ نفر بودیم و آنها به ما گفتند کنار پنجرهها بنشینید. بعثیها کاروانی از اتوبوس اسرای ایرانی در شهر راه انداخته بودند تا بگویند که ما تعداد زیادی اسیر ایرانی گرفتیم و پیروز شدیم. آنها حدود سه ساعت ما را در شهر گرداندند. یک سری از مردم کف میزدند. یک سری نگاه میکردند. برخی تخم مرغ و گوجه فرنگی به اتوبوسها میزدند. در همان مسیر سه نفر از اسرا از شدت جراحت شهید شدند. یکی از این اسرا در اتوبوس ما بود. وقتی که میخواستم پیاده شوم، دیدم که نفر اول روی صندلی نشسته است. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم برادر پیاده شو! دیدم تکان نمیخورد. راننده نگاهی کرد و گفت الموتالموت...
از روز هشتم فروردین ما را به اسارتگاه شهر الانبار بردند. سه ماه در الانبار بودیم. آقای ابوترابی هم آنجا بودند. مجروحان وضعیت خوبی نداشتند و خبری از رسیدگی و درمان نبود. دستم شکسته بود و یک بهیار دستم را گچ گرفت و این شد درمان دست شکسته من. اسرایی که دست و پایشان باید قطع میشد را بردند و در بیمارستان کارشان را انجام دادند. یکی از اسرا به نام مالک از رزمندگان زنجان بود که دستش را قطع کردند. دو سه ماه از زخمهای من چرک خارج میشد و حدود سه ماه طول کشید تا جای گلولهها کمی خوب شود. بعد از سه ماه که در اسارتگاه الانبار بودیم، ما را به اسارتگاه موصل منتقل کردند.
خانوادهتان چه زمانی از اسارت شما با خبر شدند؟
اوایل فروردین خبر شهادت رزمندگان شهرستان محلات را به خانوادههایشان دادند. کسی هم خبری از من نداشت و خانواده به شدت نگران بود. برادرانم به همراه اقوام برای پیدا کردن من به شوش و اهواز رفتند به دنبال پیدا کردن من. همان هفته اول اسارت، از رادیو عراق اسامی تعدادی از اسرا را اعلام کردند که اسم من را هم گفتند. به همین خاطر دیگر خانواده فهمیده بودند که من اسیر شدهام. ۱۳ فروردین ماه هم صلیب سرخ آمد و نامه ویژه برای خانواده نوشتم که در کمتر از یک ماه به دست خانوادهام رسید.
آن زمان خبر داشتید که صاحب فرزندی شدهاید؟
نه خبر نداشتم. روزها همینطور در اسارت سپری میشد تا اینکه اواخر سال ۶۱ نامهای از خانواده به دستم رسید. در آن پاکت، عکسی از دخترم در قنداقه را برای من فرستاده بودند. خبر تولد فرزندم مرضیه یکی از شیرینترین خبرها در اسارت بود. من در طول این هشت سال اسارت، دوران شیرین خردسالی و کودکی دخترم را با عکسهایش مرور کردم. اما اواخر اسارت دیگر نامهها و عکسهای من و خانواده به دست یکدیگر نمیرسید. چون تعداد اسرا زیاد شده بود، دو سال آخر هیچ نامهای از هم نداشتیم.
از روحیه بالای آزدگان در اردوگاههای دشمن زیاد شنیدهایم. آنجا شما چه کارهایی انجام میدادید؟
پادگان موصل چهار اسارتگاه داشت که این اسارتگاهها ۵۰۰ متر باهم فاصله داشتند. هر اسارتگاه تا ۲ هزار نفر ظرفیت داشت. من هشت سال و دو ماه در موصل بودم. در آن روزهایی که به سختی میگذشت، هر کدام از اسرا که توانایی مثل ورزشهای رزمی و تسلط به زبان انگلیسی و عربی و فرانسوی داشت، دور از چشم بعثیها به دیگر اسرا آموزش میدادند. ما در اسارت با برنامههای معنوی مثل دعا و نماز و قرائت قرآن روحیهمان را تقویت میکردیم. از طرفی هر کداممان مسئولیتهای داشتیم. من و یکی از اسرا حدود شش سال مسئولیت تقسیم نان را برعهده داشتیم. عراقیها حدود ۱۵۰ نان را با ماشین میآوردند و در گوشه اسارتگاه خالی میکردند؛ ما این نانها را بین ۱۲ گروه تقسیم میکردیم. کار دیگری هم که انجام میدادیم این بود که با دستگاه المنت که مخفیانه درست کرده بودیم، آب را برای حمام اسرا گرم میکردیم. تنظیم اوقات شرعی و نوشتن آن روی کاغذ هم یکی دیگر از کارهای من و همبندم در اسارت بود. امکانات بهداشتی و درمانی در اسارتگاههای بعث عراق خیلی محدود بود. برخی از اسرا بر اثر شکنجه و برخی بر اثر بیماری شهید میشدند. وقتی اسرا شهید میشدند، به همراه تعدادی از اسرا و با نظارت بعثیها پیکر آنها را در قبرستان اسرا دفن میکردیم. بعد بعثیها روی قبرها شماره میزدند تا در صورت بازگشت پیکر به کشور، مشخصات آنها معلوم شود. ما در قبرستان اسرای موصل بیش از ۷۰ شهید را به خاک سپردیم. بعد از مبادله اسرا یک سری از خانوادهها رفتند و پیکر شهیدشان را به ایران آوردند.
الان که در ماه مبارک رمضان قرار داریم، چه خوب است یادی از روزهداری اسرا در اردوگاههای دشمن کنیم.
در دوره اسارت آشپزخانه دست اسرای ایرانی بود. در ماه مبارک رمضان بچهها در محوطه، غذای سحری میدادند. توزیع غذای سحری از ساعت ۲ نیمه شب شروع میشد و با توجه به تعداد زیاد اسرا، حدود یک ساعت ونیم طول میکشید که غذا توزیع شود. دو نفر هم در سطل بزرگ، چای میآوردند و لیوان به لیوان چای برایمان میریختند.
هر کدام از اسرا یک ونیم دینار حقوق داشتند. ما نیم دینار از آن را برای مخارج اسارتگاه مثل خرید نفت برای گرمایش اسارتگاه و همچنین خرید آرد و شکر و دیگر اقلام کنار میگذاشتیم. در ماه مبارک رمضان با آرد و شکرهایی که با پول خودمان خریده بودیم، زولبیا و بامیه و شیرینی و حلوا درست میکردیم که واقعاً خوردن داشت. در شبهای ماه مبارک رمضان دعای سحر میخواندیم. در شبهای قدر هم به خاطر محدویتها و توانایی کم اسرا، هر شب ۳۳ فراز از جوشن کبیر را میخواندیم. یک وقتهایی هم کلاسهای نهجالبلاغه و آموزش قرائت قرآن را برگزار میکردیم.
حتماً دیدن دخترتان بعد از هشت سال برای تان خاطره انگیز بود؟
وقتی که خبر تبادل اسرای ایرانی و عراقی را شنیدیم از طرفی خوشحال بودیم که کنار خانواده میرویم از طرفی هم دلتنگ دوستانی بودیم که سالها در اسارت کنار هم سرکرده بودیم. بالاخره روز ۲۹ مرداد سال ۶۹ من با گروه چهارم به ایران برگشتم. دو روز هم در اصفهان در قرنطینه بودیم و بعد از هشت سال و پنج ماه انتظار، خانوادهام و تنها دخترم را در آغوش گرفتم.
سایر اخبار این روزنامه
صهیونیستها روی آرامش نخواهند دید
ملاحظات اساسی خروج از اقتصاد شرطی و نفت پایه
وقیح مثل سخنان فائزه، وقیحتر مثل سکوت کارگزاران
نبرد مرگ و زندگی در ماریوپل استراتژیک
فرانسوی ها: ما گوسفند نیستیم نه ماکرون را میخواهیم نه لوپن را!
والیبال را در امارات ارزان فروختید آقایان!
آتش جنگ پشت دروازه قاره سبز
تحدید مسجد به ختم میت یک تهدید فرهنگی است
فرایندهای دادرسی را کوتاه کنید
۷۰ شهید در قبرستان اسرای موصل دفن شدند
انعقاد توافق بلندمدت با روسیه برای تأمین کالاهای اساسی
واکاوی نقش بنگاههای املاک در التهاب بازار مسکن
جدول غیرانسانی تعرفههای پزشکی!
«اردیبهشت پربارش» بعد از «اسفند نهچندان دیوانه»!