ماجرای عجیب «طارق» و 18 دانش‌آموزش

پنج سال پیش بود که طارق برای تدریس در مناطق روستایی محروم عازم روستای عطیش شد: «کار در مناطق روستایی محروم را دوست داشتم و می‌دانستم بچه‌های محروم این مناطق تنها امیدشان درس‌خواندن است، به همین علت خدمت در این مناطق را انتخاب کردم و راهی آن شدم. هرچند در همان ابتدا تصویر تازه‌ای از مناطق محروم در برابر دیدگانم ظاهر شد.»

طارق که به روستای عطیش می‌رسد می‌بیند علاوه‌بر بچه‌های آن روستا از روستاهای همسایه‌ای چون «مقطوع» هم دانش‌آموز دارد: «روستای مقطوع در همسایگی روستای عطیش قرار داشت. منتها محروم‌تر. روستا درست در میانه آب است و هیچ راه ارتباطی خاکی ندارد. بچه‌هایی که از این روستا به مدرسه عطیش می‌آمدند باید سوار قایق می‌شدند. حداقل امکانات زندگی در روستا وجود داشت و مردم تنها درآمدشان کشاورزی بود.»

هر روز دلهره بچه‌ها را داشتم

او هر روز دلهره دانش‌آموزانش را داشت: «تا بچه‌ها به مدرسه می‌رسیدند یا بالعکس به خانه می‌رفتند دل در دلم نبود. همیشه نگران و مضطرب بودم مبادا برای بچه‌ها اتفاقی بیفتد. درنهایت از آنچه می‌ترسیدم سرم آمد.»



یک روز که رودخانه طوفانی بود و مواج، قایق بچه‌ها به داخل آب برگشت و همه داخل آب افتادند: «این اتفاق باعث شد تا خانواده‌ها دیگر اجازه حضور بچه‌ها را سر کلاس ندهند. جای خالی بچه‌ها دیوانه‌ام می‌کرد. خوب می‌دانستم هرکدام‌شان چه آرزوهایی دارند و با درس خواندن باید به این آرزو می‌رسیدند. تا اینکه تصمیم خودم را گرفتم.»

آقا معلم که نمی‌توانست بی‌خیال 18 بچه‌ای شود که روستایشان نه راه زمینی داشت، نه اینترنت و امکاناتی که بتواند به‌صورت مجازی درس و مشق‌شان را دنبال کند، تصمیم گرفت خودش برای تدریس راهی روستا شود: «چاره‌ای نبود به روستا رفتم، اما مدرسه‌ای نبود که بچه‌ها را زیر سقفش جمع کنم. بعد از کمی گشت‌وگذار در روستا با کمک بچه‌ها اتاقی نیمه‌مخروبه را دیدم که اگر دستی به سر و رویش می‌کشیدیم می‌توانستیم به یک کلاس درس تبدیلش کنیم. اتاق هم مخروبه بود، هم کثیف. اما ما پر از عشق و انگیزه بودیم. این اتاق را در مدت چند روز برای تدریس آماده کردیم. بچه‌ها با چنان ذوقی در و دیوار کلاس را تمیز و در آماده‌سازی آن کمک می‌کردند که من هر بار به چهره‌های آنها نگاه می‌کردم در تصمیمم مصمم‌تر و باانگیزه‌تر می‌شدم. سه سال این اتاق تنها مدرسه تک‌کلاسه روستا بود و هر روز بچه‌ها با حضور در آن با انگیزه و شوق فراوان درس می‌خواندند.»

امروز پنج سال از تدریس عاشقانه طارق در روستای مقطوع می‌گذرد. او هر روز به عشق دانش‌آموزانش دل به آب می‌زند و سوار قایق می‌شود تا خود را به کلاس درس برساند. همه‌ مردمِ کارون هم طارق را می‌شناسند و از او به عنوان آقا معلم فداکار یاد می‌کنند. مردمی که وصف ایثار او برای رسیدن به کلاس درس، کلام‌به‌کلام و سینه‌به‌سینه در میانِ زنان و مردان و کودکان می‌چرخد.

ساخت مدرسه سه‌کلاسه در مدرسه

آقا معلم جوان دیگر تنها معلم بچه‌های مدرسه نبود، بلکه عضوی از خانواده بزرگ روستا بود که حکم حامی آنها را داشت. بعد از سه سال که طارق و  18 دانش‌آموزش در مدرسه تک‌کلاسه پر از صفا و صمیمیت‌شان درس خواندند، با کمک یکی از خیرین خوزستانی به نام حاج رحیم کردونی بنای ساخت یک مدرسه سه‌کلاسه در روستای مقطوع گذاشته شد: «شور و شوق بچه‌ها را فراموش نمی‌کنم. حالا ما در این مدرسه سه‌کلاسه مشغول علم‌آموزی هستیم، اما هنوز همان مدرسه تک‌کلاسه پر از خاطرات خوش برای ما است.»

شاید اگر طارق دل به آب نمی‌زد و سختی‌های کار تدریس در این مدرسه دورافتاده را به جان نمی‌خرید هیچ وقت اسم و آوازه مقطوع به گوش خیرین هم نمی‌رسید.

کرونا هم تطعیل نبودیم

امروز پنج سال از تدریس عاشقانه طارق در روستای مقطوع می‌گذرد. او هر روز به عشق دانش‌آموزانش دل به آب می‌زند و سوار قایق می‌شود تا خود را به کلاس درس برساند. همه‌ مردمِ کارون هم طارق را می‌شناسند و از او به عنوان آقا معلم فداکار یاد می‌کنند. مردمی که وصف ایثار او برای رسیدن به کلاس درس، کلام‌به‌کلام و سینه‌به‌سینه در میانِ زنان و مردان و کودکان می‌چرخد.

کرونا که آمد و خبر تعطیلی مدارس به گوش بچه‌های روستا رسید، همه غم‌باد زدند که دیگر آقا معلم را نمی‌بینند. اما طارق که خوب می‌دانست هیچ از 22 خانواده ساکن در روستا گوشی دیجیتال ندارد و بچه‌ها نمی‌توانند به‌صورت مجازی درس و مشق را ادامه دهند، در تمام این دو سال و اندی حتی یک روز هم کلاس درس را تعطیل نکرد و با حضور در مدرسه شور و شادی را به میان آنها آورد: «ما در روستا زیرساخت‌های لازم برای آموزش مجازی را نداشتیم. نه از اینترنت در روستا خبری هست، نه مردم با گوشی‌های اندروید آشنایی دارند. بچه‌ها نگران این بودند که مدرسه تعطیل شود، اما اینطور نشد و ما کلاس‌های خود را برگزار کردیم. حتی در کنار این کلاس‌ها برنامه‌های اوقات فراغت هم داشتیم.»

ترویج کتابخوانی در مدرسه

وقتی از اوقات فراغت سخن می‌گوید محال است کتاب و کتابخوانی در آن جای نداشته باشد، چراکه معتقد است مطالعه و افزایش آگاهی رمز موفقیت و برون‌رفت مناطق محروم از وضعیت اسفناک امروز‌شان است: «بچه‌های مناطق روستایی محروم باید با درس خواندن و افزایش سطح آگاهی و علم‌شان بستر رشد و ترقی منطقه خود را فراهم کنند. من به خاطر همین تفکر و اندیشه است که دوست ندارم هیچ وقفه‌ای بین تحصیل بچه‌ها ایجاد شود.»

روز که به نیمه می‌رسد و ساعت رسمی درس و مشق بچه‌ها تمام می‌شود، بچه‌های روستا  گِرد طارق حلقه می‌زنند، کتاب می‌خوانند، نقاشی می‌کشند و با هم به گپ‌وگفت‌های دوستانه می‌گذرانند: «الان بعد از پنج سال حس می‌کنم  یک خانواده 18 نفره در روستا دارم که همیشه منتظر من هستند. خانواده‌ای که پیشرفت، رشد و تعالی‌اش به حضورم در روستا پیوند خورده است، به همین علت با خودم عهد بسته‌ام که همیشه در این روستا بمانم و به دختران و پسرانش علم و دانش و راه‌ورسم زندگی بیاموزم.»

آزادی یک زندانی؛ آخرین درس خانم معلم

آخرین درس آقامعلم روستا

این معلم درازکشیده به بچه‌ها درس می‌دهد!