قهرمانی برای تمام فصول
آموزش، اولویت من بودسالهای جنگ بود. مدیریت بیمارستان کاشانی استان چهارمحالوبختیاری را به بهزاد نقوی چالشتری سپرده بودند و همزمان با این مسئولیت، باید به رزمندگانی که به جبهه اعزام میشدند امداد و کمکهای اولیه آموزش میداد؛ نکات ریز اما ضروریای که دانستن آن میتوانست جان مجروحان زیادی را از مرگ نجات دهد و ندانستن آن، سیل مجروحان بدحال را روانه بیمارستانهای صحرایی و مراکز درمانی میکرد.
چالشتری میگوید :«یکی از اتفاقهای رایج در جبهه، اصابت ترکش و گلوله بود و در پی آن خونریزیهای شدید. بسیاری از سربازها نمیدانستند که تنها با بستن محل اصابت ترکش و جلوگیری از خونریزی، میتوانند تا رسیدن به مرکز درمانی جان سالم بهدر ببرند.
خوب یادم است یکی از مجروحانی که به بیمارستان آوردند، جوانی بود که گلوله به او اصابت کرده بود. یکی از جوانان همراه این مجروح، شاگرد من بود و میدانست نباید گلوله را از بدن مجروح بیرون بیاورد؛ با وجود اینکه گلوله به رگ اصابت کرده و آن را سوزانده بود. خارج کردن گلوله همان و خونریزی شدید همان. در سالهای جنگ خونریزی زیاد بر اثر اصابت گلوله، جان رزمندههای زیادی را گرفته بود درحالیکه با اقدامی ساده میشد تا حد زیادی جلوی آن را گرفت.»
تلخی آن روزها هنوز از خاطرش نرفته که چکمههای ساق بلندی میپوشید تا سیل خونی که در اتاق عمل جاری بود به پاهای خسته از ساعتها ایستادن و عمل جراحی، نرسد. آموزشها بعد از دوره جنگ هم همچنان ادامه پیدا کرد.
سال 78 بود که به تهران آمد و مدتی مدیر بیمارستان امام خمینی (ره) شد: «سالهای پرزحمتی از نظر کاری بود. با اینحال چه در آن دوره و چه دورههای بعد از آن و بعد از بازنشستگی، تدریس امدادونجات را رها نکردم. خوب میدانم که آموزش کمکهای اولیه و امدادونجات برای هرکسی یک ضرورت است و به دلیل اهمیتی که من برای آن قائل هستم در هیچ دورهای از زندگی آن را رها نکردهام.»
تلخیهای بیپایان5سال از آغاز جنگ گذشته بود و همچنان در بیمارستان مشغول مداوای مجروحان جنگی بود که بیمارستان مورد اصابت بمبهای شیمیایی قرار گرفت. همه چیز در چند لحظه اتفاق افتاد. فرصت کمی داشت برای اینکه چفیه را خیس کند و آن را جلوی صورتش بگیرد: «چفیه را مدام خیس میکردم و جلوی صورتم میگرفتم. حوض آبی در بیمارستان بود. سریع خودم را به حوض رساندم و داخل آب پریدم. تا پایان حمله شیمیایی در آن حوض، زیر آب ماندم و فقط برای تنفس، لحظهای از آن بیرون میآمدم. با اینحال بعد از پایان حمله، دچار گیجی شده بودم. همان موقع فهمیدم که شیمیایی شدهام. خیلی سریع یک آمپول آتروپین هم به خودم تزریق کردم. با اینحال تا حدودی دچار عارضه شدم، اما همکاران دیگر که در بیمارستان حضور داشتند و این اقدامات را انجام نداده بودند، عارضهشان شدیدتر از من بود. اگر من آن اقدامات را انجام نمیدادم در آن حمله شیمیایی لطمه بسیار بیشتری میخوردم. اگر افراد دیگری که در بیمارستان بودند میدانستند که باید در هنگام حمله شیمیایی چه اقداماتی انجام دهند، حتما تلفات و صدمات کمتری داشتیم. در جنگ همه چیز در یک لحظه رخ میدهد و پیش چشم ما نابود میشود.»
حضور در شهرهای درگیر جنگ و بیمارستانهای صحرایی و مناطق عملیاتی در دوران جنگ، خاطرات تلخ و فراموش نشدنی از این دوران در ذهن او به جا گذاشته است. خاطراتی که هرگز دست از سرش برنمیدارند و هنوز در کابوسها به سراغش میآیند: «یکی از شبهایی که در جبهه بودیم، منطقه ما بمباران شد و ترکش خمپاره و گلولههای زیادی به بچهها اصابت کرد. بعد از پایان حمله و رسیدگی به مجروحان، خسته به سمت سنگر میرفتم که دیدم عده زیادی از بچههای رزمنده بیرون از سنگر، در کانالی خوابیدهاند. صبح که از خواب بیدار شدیم، در روشنایی روز دیدیم که همه آن بچهها در حمله دیشب شهید شده بودند و ما فکر میکردیم درحال خوابیدن هستند. صحنههایی از این دست و اتفاقهای تکان دهنده زیادی در تمام دوران فعالیتم شاهد بودم. هنوز هم وقتی از تلویزیون صحنهای از جنگ میبینم، ذهنم آشوب میشود و اشکم بیاختیار سرازیر میشود، اما اول خودم و در درجه بعدی خانوادهام همه این سختیها را تحمل میکنیم چون هدفمان کمک به همنوعانمان است. سالها قبل برای سفر زیارتی به سوریه رفته بودیم، قرار بود 10 روز آنجا بمانیم، اما به من اعلام کردند که قرار است بیمارستانی در آنجا به سنگشکن برای بیماران کلیوی تجهیز شود. از من خواسته بودند تا بمانم و آن بیمارستان را تجهیز کنم. سفر 10 روزه من بیش از یک ماه به طول انجامید و در این مدت خانوادهام با صبوری دوری من از خانه را تحمل میکردند.»
داوطلبان، قهرمانان گمنامجنگ تمام شده بود اما هنوز اتفاقهای زیادی بود که او را به حضور در جمعیت سنجاق میکرد؛ از حوادث مختلف مثل سیل و زلزله گرفته تا سرکشی به روستاهای محروم. چالشتری میگوید: «جنگ که تمام شد اتفاقهای دیگری رخ داد که باعث شد من به فعالیتم در جمعیت ادامه دهم. در طول این سالها همواره سمتهای مختلفی داشتم و همزمان چند مسئولیت برعهده من بود. اما تلاش میکردم از آموزش و حضور در اتفاقهای بزرگ فاصله نگیرم. هیچ سیل و زلزله و جنگ و حادثه بزرگی در ایران نیست که من در آن حضور نداشته باشم. من کار و فعالیت در هلالاحمر را چیزی به جز عشق نمیدانم و هیچوقت نتوانستم از آن فاصله بگیرم. قهرمانان ورزشی ما در تمام رشتهها کمابیش دیده میشوند و مورد تقدیر جامعه و مسئولان هستند، اما هلالاحمر، خانه قهرمانان گمنام است که بدون چشمداشت مشغول فعالیت هستند و نجات جان دیگران افتخارشان است. اعضای جمعیت مظلومیت زیادی دارند. آنها اولین افرادی هستند که در تمام بحرانها حاضر میشوند و آخرین افرادی که با پایان بحران، به خانه خود برمیگردند. مثل زلزله کرمانشاه که با کم شدن التهاب روزهای اول، همه آنجا را ترک کردند اما اعضای هلالاحمر هنوز هم آنجا حضور دارند.»
همین حضور همیشگی و مشارکت در فعالیتهای داوطلبانه و بشردوستانه هم بود که مدال فلورانس نایتینگل را در سال 93 از آن او کرد؛ مدالی که کمیته این جایزه جهانی متشکل از فدراسیون بینالمللی جمعیتهای صلیبسرخ و هلالاحمر، کمیته بینالمللی صلیبسرخ و شورای بینالمللی پرستاران با توجه به معیارهایی مانند شجاعت، ایثار و آمادگی برای ارایه خدمت، فعالیتهای عملی به نفع مجروحان، بیماران یا سایر آسیبدیدگان ناشی از سوانح و جنگ و اقدامات ابتکاری در زمینه بهبود کیفیت درمان یا آموزش، هر دو سال یکبار به پرستاران دارای این معیارها اهدا میکنند.
چالشتری میگوید: «به اصرار یکی از دوستان رزومهای از فعالیتهای داوطلبانه خودم برای دبیرخانه فلورانس نایتینگل ارسال کردم. یک روز تماس گرفتند و اعلام کردند که یکی از سه برگزیده این مدال هستم. البته شخصا برای دریافت جایزه و مدال نتوانستم در مراسم حضور داشته باشم و جایزه برای من ارسال شد. چند وقت بعد مدال فلورانس نایتینگل به دستم رسید. تصمیم داشتم جایزهای که این دبیرخانه برای من درنظر گرفته بود را برای فعالیتهای عامالمنفعه به هلالاحمر اهدا کنم اما هیچوقت این جایزه به دست من نرسید.»
هستم تا وقتی به تخصصم نیاز باشداز سال 60 همزمان با حضور در جبهه و امدادرسانی به مجروحان به روستاها و مناطق محروم هم سرکشی میکرد و خدمات پزشکی به آنها ارایه میداد؛ کاری که با پایان گرفتن جنگ بیش از گذشته به آن پرداخت و از روستاهای مرزی گرفته تا مناطق زلزلهزده بم و کرمانشاه و … حضور پیدا کرد.
چالشتری میگوید: «اغلب روستاهایی که با تیمهای پزشکی به آن میرفتیم در استانهای محرومی مثل چهارمحالوبختیاری قرار داشت. روستاهایی که جادههای صعبالعبوری داشتند. البته در سالهای گذشته وضع جادهها کمی بهتر شده اما مردم این مناطق همچنان در فقر و محرومیت زندگی میکنند. عشایر منطقه کوهرنگ و اطراف آن وقتی از حضور پزشکان داوطلب در یک روستا مطلع میشوند خود را به هر زحمتی به محل استقرار پزشکان میرسانند. برخی از آنها بدون هیچ وسیلهای مسیر کوهستانی را طی میکنند و در عین حال فرزند بیمار خود را هم همراه میآورند. سال گذشته زنی عشایری با پسرش خود را به کاروان پزشکی ما در کوهرنگ رساند که میگفت برای رسیدن به ما سه روز در راه بوده.»
میگوید تا وقتی به تخصصش در روستاها و مناطق محروم نیاز باشد، وقت خود را وقف آنها میکند: «محرومیت تنها در یکی دو استان کشور نیست و متأسفانه ما در تمام استانهای خودمان شاهد آن هستیم. مشکلاتی که تا به چشم نبینی نمیتوانی آن را تصور کنی.» سالها فعالیت و آموزش در هلالاحمر از او مردی همیشه آماده ساخته که از هیچ حادثهای که در اطرافش رخ میدهد غفلت نمیکند. چه تصادف جادهای باشد و چه حادثهای که در محیط اطرافش درحال رخ دادن است.
چالشتری میگوید: «یک سال پیش بود در بزرگراه منتهی به اصفهان تصادف شدیدی رخ داده بود. خودروی پراید از جاده خارج شده و بعد از چندبار معلق زدن، واژگون شده بود. جوان بیستوچند سالهای در ماشین بین صندلی و کمربند و شیشه خرد شده جلوی ماشین گرفتار شده بود. بعید میدانستیم زنده مانده باشد. جمعیت زیادی آنجا بود و همه فقط تماشا میکردند. خود را به زحمت به خودرو رساندم و وقتی بقیه فهمیدند پزشک هستم کمک کردند تا فرد را از خودرو بیرون بیاوریم. نیاز به احیا داشت. وقتی میخواستم تنفس مصنوعی به آن جوان بدهم یکی گفت دکتر ممکن است کرونا بگیری! گفتم کرونا هم بگیرم با این جوان با هم میگیریم. بعد از چند بار تلاش برای احیا بالاخره نفس جوان برگشت. با او حرف میزدم تا اورژانس برسد. تنها حرفی که توانست بگوید اسمش بود. دستش را دور گردنم انداخته بود و ولم نمیکرد. اشک میریختم و از اینکه در آن لحظه آنجا رسیدم و توانستم جان او را نجات بدهم خدا را شکر میکردم. لحظه نجات آن جوان تا امروز از ذهن من پاک نشده است. هنوز هم که به آن فکر میکنم بغضی از خوشحالی گلویم را میگیرد.»
من معتقدم داوطلب بودن کار هر کسی نیست. کافیست هر داوطلب یکبار حس کمک به همنوع را تجربه کند؛ میبیند که چنین حسی در هیچ چیز دیگری تکرار و پیدا نمیشود.
روزهای نیمروزحمله نظامی آمریکا به افغانستان و مشکلاتی که در آن دوران مردم افغانستان را درگیر خود کرده بود پای بهزاد نقوی چالشتری را به شهر نیمروز افغانستان هم کشاند تا یک ماهی در بیمارستان صحرایی نیمروز فعالیت کند.
او میگوید: «من معتقدم داوطلب بودن کار هر کسی نیست. کافیست هر داوطلب یکبار حس کمک به همنوع را تجربه کند؛ میبیند که چنین حسی در هیچ چیز دیگری تکرار و پیدا نمیشود. زمان حمله نظامی آمریکا به افغانستان بود که به مدت یکماه در بیمارستانی در نیمروز افغانستان مستقر بودم. یادم است یک روز خانم بارداری را به بیمارستان منتقل کرده بودند که دچار عفونت بعد از زایمان شده بود و اگر همان موقع اقدامی انجام نمیشد، خطر مرگ آن زن را تهدید میکرد. برای اینکه بتوانیم به او اکسیژن برسانیم تجهیزات کافی نداشتیم. تمام داروخانه را زیرورو کردیم اما نتوانستیم چیزی پیدا کنیم. دست آخر، از دیگر تجهیزاتی که وجود داشت چیزی شبیه به آنچه میخواستیم تراش دادیم و شلنگی برای عبور اکسیژن ساختیم و بعد از اکسیژنرسانی او را راهی زاهدان کردیم. آن روز اگر آن اقدام را انجام نمیدادیم آن زن جان خود را از دست میداد. تمام دوران فعالیتم در هلالاحمر شاهد چنین خلاقیتهایی از طرف تیمهای پزشکی و دیگر داوطلبان بودم.»
شمار آدمهایی که تا به حال جانشان را نجات داده از دستش دررفته است. حضور داوطلبانهاش بهعنوان پزشک تنها به حوادث ختم نمیشود. روستاهای چهارمحالوبختیاری سالهاست به حضورش عادت کردهاند. گاه تیم پزشکی را با خود همراه میکند و گاه برای سر زدن به بیماری که بعد از سالها با تو رفاقتی به هم زده، خود را به این روستاها میرساند. شهرهای مرزی را تنها نمیگذارد و میداند محرومیت این روستاها چه اندازه دست این مردم را از امکانات بهداشتی و درمانی دور کرده است. چالشتری با بغض میگوید: «بسیاری چیزها را آدم تا با چشم خود نبیند باور نمیکند. من به روستاهایی رفتم که فرزندان 10 سالهاش آرزویشان داشتن کفش بود. مادران و پدرانی که دغدغههای اولیه معیشت را دارند و وقتی برای رسیدگی به سلامت خود و فرزندانشان ندارند. یا روستاهایی که آنقدر صعبالعبور هستند، اگر در آن فردی هم بیمار شود نمیتواند خود را بهراحتی به روستا یا شهرستان نزدیک برساند و درمان شود. من وظیفه انسانی خودم میدانم که به این روستاها سر بزنم و تا جایی که در توان دارم به آنها کمک کنم. دعای خیر این مردم برای من کافیست و همان چیزی است که به من انگیزه میدهد.»