زبان نوشتاري و وحدت ملي

محسن  آزموده
رواج شكسته‌نويسي در شبكه‌هاي اجتماعي و فضاي مجازي، موجب شيوع آن حتي در برخي آثار جدي شده است، به گونه‌اي كه شماري تصور مي‌كنند، بايد همين گونه نوشت و براي كار خود دلايلي ارايه مي‌كنند و از نزديك شدن زبان گفتار و زبان نوشتار سخن مي‌گويند. حسين معصومي همداني، پژوهشگر و نويسنده در گفتار حاضر ضمن نقد اين برداشت، به تمايز زبان نوشتار از زبان گفتار اشاره مي‌كند و به بيان پيشينه كاربرد زبان گفتاري در نوشته‌هاي قديمي مي‌پردازد. او در ادامه با توضيح شكل‌گيري يك زبان گفتاري غالب در ميان گويش‌‌وران و كاربران زبان فارسي، به نحوه بازتاب آن در برخي آثار نوشتاري اشاره مي‌كند و آن را متفاوت از شكسته‌نويسي مي‌خواند. از ديد معصومي همداني، علت شكسته‌نويسي كنوني كه او آن را زبان «شكسته و بسته» مي‌خواند، آموزش نديدن بچه‌ها در مدرسه است، پديده‌اي كه پيامدهاي نگران‌كننده‌اي به ويژه از حيث تهديد زبان فارسي به عنوان عامل اصلي وحدت ملي در بر خواهد داشت. گزارشي از سخنراني دكتر معصومي همداني در نشست «گفتار و نگارش» كه در شهر كتاب برگزار شده بود، از نظر مي‌گذرد.
حاد شدن مساله شكسته‌نويسي تا اندازه زيادي به رواج نوشتن در فضاي مجازي ارتباط دارد. در عين حال موضوع، مساله جديدي نيست. در بحث حاضر مي‌كوشم نشان بدهم كه «گفتاري نويسي» و «شكسته‌نويسي» دو مقوله جدا هستند كه هر دو با كاربرد زبان عاميانه فرق دارند. همچنين از پيدايش اين مفاهيم در زبان فارسي بحث مي‌كنم. 
زبان گفتار در گذشته
ترديدي نيست در همه زبان‌ها از جمله در زبان فارسي در گفتار كلمات به همان صورتي به كار نمي‌رود كه در نوشتار نوشته مي‌شود، زيرا زبان گفتار، متحول مي‌شود، در حالي كه نوشتار عموما صورت‌هاي ثابتي را نگه مي‌دارد و حتي در مورد بعضي كلمات صورت‌هاي تاريخي را حفظ مي‌كند، اگرچه تلفظ آن واژگان به‌طور كلي عوض شده است. در ايران مي‌گويند «فلاني لفظ قلم حرف مي‌زند» يا «عصا قورت داده حرف مي‌زند»  اين اشخاص معمولا انگشت‌نما هستند و حتي گاهي مورد تمسخر قرار مي‌گيرند. 
اينكه صورت نوشتاري واژه‌ها به خصوص افعال -زيرا شكسته‌نويسي ظاهرا در زبان فارسي بيشتر در مورد افعال اتفاق مي‌افتد- با صورت ملفوظ آنها يكي نبوده يا لااقل صورت ملفوظ آنها با صورتي كه امروز نوشته مي‌شود، يكي نيست، امري تاريخي است و در بعضي متون قديمي، از اين قبيل كاربردها مي‌بينيم، مثلا به جاي «كرديد» مي‌نويسند «كرديت». زبان‌شناس‌ها در توضيح اين مصاديق به لهجه آن نويسندگان اشاره مي‌كنند. يا بعضي صورت‌هايي كه مقلوب بودند، مثلا به جاي «قفل»، «قلف» مي‌گفتند و مي‌نوشتند. 
قاعدتا بسامد اين مصاديق تا قرن هفتم هجري بيشتر از دوره‌هاي بعدي است. گويي در دوره‌هاي بعدي صورت نوشتاري واژگان در زبان فارسي تثبيت مي‌شود و اين صورت‌هاي اصطلاحا خارج از قاعده كنار مي‌رود. اما مسلم اين است كه كساني كه چنين مي‌نوشتند، معلوم نيست تا چه اندازه به اين ناهماهنگي آگاه بودند يا تعمدا همان صورت ملفوظ را مي‌نوشتند. به نظر نمي‌آيد اين شكل نوشتن تعمدا و آگاهانه صورت گرفته باشد، زيرا در آن زمان اولا تصور امروزي از فارسي معيار جا نيفتاده بود و ثانيا تصور امروزي از زبان گفتار وجود نداشته است. مسلم است اين نويسندگان عامدا قصد نداشته‌اند كه به زبان محلي خود بنويسند و تصور مي‌كردند كه به زبان فارسي مي‌نويسند و در فارسي «كرديد» را «كرديت» مي‌نوشتند. دليل اين ادعا هم آن است كه آن مقدار از متون محلي كه از گذشته‌هاي دور تا قرون دهم و يازدهم باقي مانده، نشان مي‌دهد كه تقريبا از قرن هفتم به بعد، يك نوع فارسي وجود داشته كه در نوشتن به كار مي‌رفته است و گويش‌هاي مختلفي بوده كه در نواحي مختلف مردم با آنها تكلم مي‌كردند. يعني ما چيزي به اسم فارسي گفتاري در مقابل فارسي نوشتاري نداشتيم، بلكه مجموعه‌اي از گويش‌ها در مقابل يك زبان معيار يا رسمي داشتيم كه گاهي در بعضي نوشته‌ها، مقداري از آن زبان معيار رسمي تخطي صورت گرفته است. اين گويش‌هايي كه مردم با آنها صحبت مي‌كردند، با فارسي رسمي فرق داشته است. البته فعلا به زبان‌هاي مستقل كار نداريم، مثلا كردي يا سمناني يا عربي خوزستان يا تركي يا.... حتي گويش‌هاي مختلف در زبان فارسي با آن زبان رسمي فرق داشته است و مي‌توان گفت با توجه به ملمعاتي كه از سعدي شيرازي و اشارات مولوي بلخي به‌جا مانده، بعيد نيست كه اگر اين دو كه تقريبا با يكديگر همزمان بودند، با هم حرف مي‌زدند، حرف طرف مقابل را نمي‌فهميدند، همچنان‌كه تصور مي‌كنم اگر امروز يك يزدي غليظ با يك نيشابوري غليظ با هم حرف بزنند، بعيد است حرف هم را بفهمند يا بيشتر حرف‌هاي يكديگر را نمي‌فهمند و بيشتر از طريق واژگان منظور هم را در مي‌يابند. بنابراين گاهي عناصري از گويش‌هاي محلي وارد زبان نوشتاري هم مي‌شد، اما ميزان آنها در اندازه‌اي نبود كه فهم نوشته‌هاي مختلف براي ايراني‌ها و فارسي‌زبان‌ها را دشوار كند. نوع و شكل اين ورود عناصر محلي هم فرق مي‌كرد. بيشترين سهم را عناصر واژگاني داشتند و كمترين آنها عناصر نحوي و صرفي بود. 


پيدايش فارسي معيار
اما اين جريان از حدود قرن هفتم هجري به اين سو ضعيف شد و به تدريج يك نوع فارسي پديد آمد كه اگر هم وام مي‌گيرد، بيشتر از عربي و تركي و مغولي است تا گويش‌هاي محلي. اين فارسي معيار يا رسمي، زير‌ساخت فارسي نوشتاري امروز مشترك ما ايرانيان است. قطعا ريشه آن از نظر تاريخي در مناطقي در ايران بوده، اگرچه با قطعيت نمي‌توان محل آن را مشخص كرد كه در غرب ايران بوده يا شرق آن. بنابراين مي‌توان گفت گويش هيچ جا نبوده، بلكه يك زبان مشترك بوده، زباني براي ارتباط مردمي كه با گويش‌هاي مختلف حرف مي‌زدند. اين نكته از نظر نقش زبان فارسي هم در گذشته و هم در آينده اهميت بسياري دارد. يعني زبان فارسي رقيب هيچ كدام از اين گويش‌هاي محلي نبوده بلكه امري بالاي سر آنها بوده، وسيله‌اي براي ارتباط ميان مردم با يكديگر و ارتباط آنها با حكومت. 
اين زبان نوشتاري معيار، تقريبا فقط در نوشته‌ها به كار مي‌رفت، اما جوري نبود كه كساني كه خواندن و نوشتن نمي‌دانستند، يعني اكثريت غالب مردم، از آن سر در نياورند يا مشكل بزرگي در فهم آن داشته باشند. لااقل كساني كه در آن نواحي از ايران زندگي مي‌كردند كه گويش‌هاي محلي‌شان جزو زبان فارسي محسوب مي‌شد، در فهم نوشته‌ها به آن زبان معيار مشكلي نداشتند. تصور مي‌كنم در مفهوم شدن زبان استاندارد براي عامه مردم شعر نقش موثري داشته است، البته براي اين ادعا دليل قاطعي ندارم، اما چنين احساس مي‌كنم. يكي از انگيزه‌هايم براي اين احساس آن است كه از همان ابتداي پيدايش شعر فارسي، عمده شعر فارسي به اين زبان استاندارد سروده شده است. البته ما اشعاري به زبان‌هاي محلي داشتيم، از جمله آنچه از قديم فهلويات خوانده مي‌شد. اما به نظر نمي‌آيد اينها از نظر كميت و كيفيت قابل مقايسه با شعرهايي باشند كه به فارسي استاندارد سروده شده است. امروز مي‌بينيم كه تنها دو،‌‌سه‌نفر به عنوان شاعر فهلوي‌سرا شناخته مي‌شوند و اين نشان مي‌دهد كه تعدادشان اندك بوده است. 
تا حدود قرن هفتم و حتي بعد از آن، تعداد قابل توجهي شاعر عربي‌سرا داريم كه در ايران زندگي مي‌كردند. لااقل چند جلد از كتاب‌هاي يتيمه‌الدهر و تتمه‌اليتيمه راجع به شعراي ايراني عربي‌سرا است. تعداد اينها خيلي زياد است. اما به نظر مي‌رسد شعر اينها تنها براي اهل علم يعني كساني كه زبان عربي مي‌دانستند، مفهوم بود و مثل شعر فردوسي و حتي شعر شاعر پيچيده گوتري مثل خاقاني نبود كه مردم معمولي هم چيزي از آنها دريابند. به همين دليل تصور مي‌كنم اين فرمولي كه زبان‌شناسي آن را گفته در مورد زبان فارسي درست نيست. اين فرمول اين است: «زبان گويشي است كه به يك ارتش مجهز است» يعني هر‌كس توانست قدرت را بگيرد، زبانش همزبان مسلط مي‌شود. به گمان من اين سخن در مورد ايران و زبان فارسي صادق نباشد، زيرا ما مي‌دانيم كه لااقل بعد از اسلام در دوره‌اي حكام ما عرب بودند و در بيشتر دوره‌هاي بعدي، حكام ما ترك بودند، اما ما ترك و عرب نشديم. اين امر دلايل پيچيده‌اي دارد. شايد يكي از علل جدايي قدرت نظامي از قدرت اداري است كه معمولا دست ايرانيان بود، يعني دست كساني بود كه زبان مادري‌شان يكي از گويش‌هاي زبان فارسي بود، در حالي كه قدرت نظامي و سياسي فقط دست اعراب و سپس ترك‌ها بود. حتي برخي از ديوانسالاران از خانواده‌هاي ايراني بودند كه سمت‌هاي اداري بين‌شان دست به دست مي‌شد. بنابراين اگرچه سواد امر رايجي نبود، اما زبان نوشتار، براي همگان زبان بيگانه نبود. اين نكته را از اطلاعات تاريخي مي‌توان استنباط كرد. 
يك زبان و چند كاربرد
مراد از توضيحات بالا اين است كه در گذشته دوگانه‌اي به اسم زبان فارسي نوشتاري از يك‌سو و زبان فارسي گفتاري از سوي ديگر نداريم، بلكه يك زبان نوشتاري داريم كه كاربردش به با‌سوادها به عنوان اقليتي از جامعه محدود مي‌شوند و تعداد زيادي گويش يا زبان‌هاي محلي كه مردم در نواحي مختلف بين خودشان به آن زبان‌ها صحبت مي‌كردند. البته اين فارسي نوشتاري هم يك شكل نيست و اشكال متفاوتي چون متكلفانه، فاضلانه، ساده و... دارد. گاهي در فارسي نوشته‌هايي داريم كه حتي باسوادها هم به سختي آنها را مي‌فهمند، مثل تاريخ معجم و تاريخ وصاف كه بدنام‌ترين آنها هستند. متون ديگري هم هست كه ساده‌تر و همه‌فهم‌تر هستند . 
اين زبان نوشتاري مشترك، چند خصوصيت عمده دارد: 
1. كساني از اقليت خوشبختي كه آموزش مي‌ديدند، با اين زبان معيار آموزش مي‌ديدند كه محدود به عده قليلي از مردم شهرنشين و شمار بسيار كمتري از مردم روستايي بود. 
2. مكاتبات اداري به اين زبان بود، حتي در مناطقي كه به زباني جز زبان فارسي حرف مي‌زدند. 
3. اسناد رسمي و مكاتبات به زبان‌هاي خارجي به اين زبان صورت مي‌گرفت. 
4. بخش اعظم متون ادبي، به ويژه متون شعري ما به اين زبان است. 
5. بين اين زبان و گويش‌هاي محلي بده و بستاني هست كه بيشتر به صورت ورود عناصري از زبان رسمي به گويش‌هاي محلي است، البته عكس آن هم هست، اما خيلي كمتر. 
6. احتمالا در برخي مناسبت‌هاي رسمي‌تر مثل مجالس وعظ يا محافل صوفي‌ها، اين زبان تا حدودي و بعضا به صورت نيم بند نقش زبان گفتار را هم ايفا كرده است، مثل حالا كه فرد خطيب در يك محفل گاهي به زبان نوشتاري صحبت مي‌كند و گاهي به زبان گفتاري. سخنان برخي از خطباي ما را مي‌توان با كمي ويرايش و تصرف به صورت نوشتاري در آورد. 
زبان گفتاري در برابر زبان نوشتاري
آنچه آمد درباره وضعيت زبان نوشتاري و گفتاري پيش از دوره جديد تا كمي بعد از مشروطه داشتيم. در دوره جديد اين وضعيت به كلي عوض شد و وضعيت كنوني پديد آمد. به سمت يك فارسي گفتاري در برابر يك فارسي نوشتاري در حركت هستيم. عواملي كه باعث اين وضع جديد شده، عمدتا عوامل اجتماعي هستند، از جمله پيدايش دولت جديد در ايران كه وظايف و تكاليفش خيلي گسترده‌تر از دولت‌هاي قبلي است. مثل پيدايش نهادهاي دولتي كه عمدتا از طريق مكاتبه با هم ارتباط دارند و با قوانين مكتوب تاسيس و اداره مي‌شوند، همچنين دامنه تصرف‌شان در زندگي شهروندان و در نتيجه نياز شهروندان به اين دواير دولتي. عامل ديگر گسترش آموزش همگاني است كه منجر به بالا رفتن شمار با‌سوادان شده يعني كساني كه نه فقط فارسي ادبي نوشتاري را مي‌فهمند، بلكه بالفعل هم مي‌توانند به آن زبان بنويسند و با آن تكلم كنند. عامل مهم‌تر گسترش رسانه‌هاي گروهي، ابتدا روزنامه و مجله و سپس راديو و تلويزيون و در دهه‌هاي اخير اينترنت و ساير وسايل ارتباطي است. 
آنچه امروزه فارسي گفتاري خوانده مي‌شود، با گويش‌ها و زبان‌هايي كه از قديم داشتيم و هنوز هم خوشبختانه بقايايش هست، متفاوت است. فارسي گفتاري به معناي امروزي، پديده‌اي جديد است، مثل بسياري از پديده‌هاي جديد ديگري كه نتيجه تحولات اخير زندگي ما است. اساس اين فارسي گفتاري لهجه تهراني است و گسترش آن از زماني شروع شده كه تهران به پايتختي انتخاب شده و موج مهاجرت از شهرهاي مختلف به تهران شروع شده است. اما فارسي گفتاري گويش اصيل تهراني هم نيست و اين نكته را تهراني‌هاي قديمي هم خوب مي‌دانند. در گويش تهراني اصيل، مي‌گفتند «چسفيده ديفال به ديفال» به جاي «چسبيده ديوار به ديوار». بنابراين فارسي تهراني، عناصر بسيار زيادي را از گويش‌هايي كه گويش‌وران مختلف با خود به اين شهر مي‌آوردند، جذب كرده و همچنين عناصر زيادي را از زبان نوشتاري جذب كرده است. يكي ديگر از دلايلي كه اين زبان، زباني تركيب است، به دليل وجود نوعي تسامح در آن است. خيلي از چيزها در فارسي گفتاري امروز كه آن را لهجه تهراني مي‌خوانيم، صورت يگانه ندارند، مثلا ما دو لفظ «خانه» و «خونه» را بدون مشكل به كار مي‌بريم، «تهراني» و «تهروني» يا «ايراني» و «ايروني» هر دو رواج دارد. اين تسامح نشان مي‌دهد كه اين گويش ريشه‌هاي مختلفي داشته و به سازش‌هايي رسيده است. 
اين خصوصيت علل مختلفي دارد كه سه‌تاي آنها اهميت بيشتري دارد: 1. اين گويش از تركيب گويش تهراني‌هاي قديم با گويش بسياري از مردماني كه از جاهاي مختلف به تهران مهاجرت كرده‌اند، ساخته شده است و زمان تكوين آن دوره‌اي بود كه تهران پايتخت بوده و در نتيجه بيشترين درس خوانده‌ها در تهران بودند، يعني بيشترين كساني كه با زبان مكتوب آشنايي و تسلط داشتند، در اين شهر زندگي مي‌كردند، بنابراين عناصري در سطوح مختلف از زبان نوشتار به آن راه يافته است. 2. پيدايش اين فارسي گفتاري جديد، مقارن با تمايلي به تصفيه فارسي نوشتاري صورت گرفته است، يعني تمايلي به ساده‌نويسي پيدا شده تا زبان از نثر متصنع دوره‌هاي قبل به ويژه از مغول به بعد دور بشود و حتي‌المقدور بدون اينكه پروژه معيني در كار باشد، تا حدودي زبان نوشتار به زبان گفتار نزديك شود. اين امر گاهي به صورت تمايل به سره‌نويسي و پرهيز از واژگان عربي خود را نشان داد كه تنها در بعضي نوشته‌ها به كار مي‌رفت و هيچ كس در حرف زدن به كار نمي‌برد. گاهي هم به صورت تمايل به كاربرد واژگان و تعبيرهايي ديده مي‌شد كه پيش از آن فقط در زبان گفتار به كار مي‌رفت اما در زبان نوشتار به كار نمي‌رفت. به هر حال همه اين اصلاح‌گران دوران جديد قبل از مشروطه، فكر مي‌كردند پيامي دارند كه بايد به گوش مردم برسد و بنابراين بايد آن را به زباني بنويسند كه براي عموم مردم قابل فهم باشد. 3. پيدايش ادبيات داستاني در برابر ادبيات شعري است. يعني ادبيات منثور در مقابل ادبيات منظوم كه اصولا اقتضاهاي ديگري دارد. 
گسترش زبان گفتاري جديد
گسترش اين زبان گفتاري بيشتر از طريق رسانه‌هاي گروهي انجام شد. مهم‌ترين آنها راديو است. اولين راديوي ما، ظاهرا نامش راديو ايران بود، اما در واقع راديو تهران بود، زيرا تنها در تهران توليد مي‌شد. طبيعي است كه گويندگان بسياري از اين برنامه‌ها، به خصوص مجريان، تهراني بودند يا در تهران زندگي مي‌كردند و در نتيجه به اين لهجه تازه حرف مي‌زدند. عامل بعدي مطبوعات بود. براي مثال داستان عاميانه‌نويسي و شكسته‌نويسي در روزنامه باباشمل به‌طور جدي دنبال مي‌شد كه تقريبا در سال 1325 با سردبيري مهندس گنجه‌اي منتشر مي‌شد، مهندس گنجه‌اي خودش فرد اديبي بود. اين روزنامه در يك صفحه مقاله‌اي را به زبان نوشتاري و مقاله ديگري به زبان شكسته و گفتاري منتشر مي‌كرد. در آن زمان كسي تصور نمي‌كرد كه اين كار خيلي عجيب است. بعدها روزنامه توفيق هم اين كار را مي‌كرد. در همان مطبوعات، بسياري از كساني كه به زبان گفتاري و شكسته شعر فكاهي مي‌گفتند، از شاعران مشهور زمان بودند كه به هيچ عنوان حاضر نبودند با اين زبان شكسته غزل بسرايند. يعني در عالم غزلسرايي از يك زبان و در عرصه شعر فكاهي و طنز اجتماعي و... از زباني ديگر استفاده مي‌كردند. ترانه‌سراها نيز همين وضع را داشتند، بسياري از آنها غزلسراهاي قديمي بودند كه به زبان شكسته ترانه مي‌گفتند. در دهه‌هاي 1340 و 1350 با ورود موج نوي شاعران ترانه‌سرا، اين شكسته‌سرايي رواج بيشتري يافت.
نويسندگان هم در نگارش و ترجمه داستان‌ها نيز برخي مترجمان دست كم در نوشتن گفتارها، به زبان گفتاري كه يك وجه آن زبان شكسته است، روي آوردند. البته اين امر عموميت نداشت. جمالزاده در عين حال كه بسياري از عناصر زبان گفتار را وارد زبان داستان‌نويسي كرد، اما هيچ‌وقت از زبا   ن گفتار استفاده نكرد و مخالف آن بود. در مورد صادق هدايت قضيه پيچيده‌تر است، در برخي آثار اين كار را كرده اما در اكثريت نوشته‌هايش اين كار را نكرده است. او در آخرين جمله داستان مشهور داش‌آكل مي‌نويسد «مرجان عشق تو مرا كشت» و نمي‌نويسد «عشق تو منو كشت»! اين نشان‌دهنده فراست هدايت است، زيرا كسي كه اين جمله را مي‌گويد، يك لوطي شيرازي است و هنوز در آن زمان به نظر نمي‌آمده كه لوطي‌هاي شيراز هم بايد مثل لوطي‌هاي تهران سخن بگويند. بنابراين هدايت يا بايد اين را به زبان لوطي‌هاي شيرازي مي‌آورده يا به صورت فارسي معمولي مي‌نوشته كه اين دومي را انتخاب كرده است. در برخي ديگر از داستان‌هايش از لهجه‌هاي محلي استفاده مي‌كند تا اين تمايز را نشان بدهد. مثلا آخرين جمله داستان «سايه مغول» جمله‌اي به زبان مازندراني هست.
توجه داستان نويسان بعدي هم به گفتار، الزاما همراه با شكسته‌نويسي نبود. سه داستان را مثال مي‌زنم كه هر سه تك‌گويي‌هاي فردي عامي است. هيچ كدام از اينها به زبان شكسته نيست، البته به زبان گفتاري نزديك است، اما شكسته نيست. نخست داستان «بچه مردم» آل احمد كه از زبان زني عامي است كه جز در مواردي كه به نقل جمله‌اي از ديگري مي‌پردازد، به صورت شكسته نيست. دومي داستان «شوهر امريكايي» آل احمد است و سومي داستان «طوطي مرده همسايه من» از ابراهيم گلستان است. يعني گويي تا حدود 1340 ملازمه‌اي بين محاوره‌نويسي و به زبان گفتار نوشتن و شكسته‌نويسي ديده نمي‌شده است. بنابراين تا اين زمان لزوما يك اين‌هماني ميان زبان شكسته و زبان گفتاري كه در نوشته به كار مي‌رود، وجود ندارد. اما الان انگار اين اين‌هماني هم در ترجمه‌ها و هم به خصوص در نوشته‌هاي فضايي در حال برقراري است. 
زبان گفتاري غير از شكسته‌نويسي است
تصور اينكه زبان گفتار همان زبان شكسته است، عملا نزد بعضي اشخاص منجر به اين تصور شده كه زبان گفتار چيزي جز زبان نوشته نيست و براي ايجاد زبان گفتار، كاري نبايد كرد جز شكستن دست و پاي افعال. نسل قبلي يعني كساني چون هدايت و آل احمد و گلستان و ناصر تقوايي و... سعي مي‌كردند مطلبي را بدون خروج از قيد و بند زبان نشكسته، به صورت گفتاري بيان كنند. الان اما شاهد غلبه زباني هستيم كه تصور مي‌شود زبان گفتاري است، اما در واقع غلبه شكلي ويران زبان نوشتاري است، زباني بي‌بهره از همه ظرايف زبان گفتاري و با واژگان و عباراتي محدود كه عمدتا كليشه‌هاي زبان نوشتاري مرسوم است. يكي از نقش‌هاي زبان گفتاري نشان دادن تمايز ميان كاربران و گويش‌وران مختلف زبان در موقعيت‌هاي گوناگون است. در رمان‌هاي بزرگ غربي، در هر فصل افراد به شكلي متفاوت حرف مي‌زنند، زيرا متعلق به گروه‌هاي اجتماعي و فرهنگي متفاوت هستند. اما زبان «دست و پا شكسته» كنوني گويي غلطكي است كه مي‌خواهد تمام اين تمايزها را از ميان ببرد. 
مثلا منظور توصيه به نويسنده براي نوشتن به زبان محلي نيست، بلكه استفاده از تكنيك‌هايي است كه با حداقل از زبان محلي، آب و رنگ محلي به زبانش بدهد. يكي از نمونه‌هاي موفق دولت‌آبادي در كليدر و جاي خالي سلوچ است كه گويي يك زبان ساخته است. نمونه نظير آن در شعر، منوچهر آتشي است. بدتر از همه اينكه از زبان شكسته در نوشته‌هاي جدي مثل تحليل‌هاي سياسي و فلسفي و... به كار مي‌رود. علت اصلي نياموختن زبان نوشتار در مدرسه است. زبان امري آموختني است. ما زبان گفتار را در خانه مي‌آموزيم، اما زبان نوشتار را بايد در مدرسه بياموزيم، اما ياد نمي‌گيريم. بچه‌هاي امروز نوشتن ياد نمي‌گيرند، بنابراين اولين چيزي كه به ذهن‌شان مي‌آيد، مي‌نويسند و به تدريج اين در حافظه گوشي‌شان ثبت مي‌شود. تا زماني كه آموزش و پرورش ما حس نكند كه بزرگ‌ترين وظيفه‌اش، آموزش فرهنگ و زبان است، نه آموزش لگاريتم هفت‌طبقه و ... اين قضيه چاره شدني نيست. آنچه كه زبان مشترك ايراني‌هاست، زبان فارسي نوشتاري است، خواه به زبان گفتار نزديك باشد يا دور. اين زبان است كه در طول قرون ما را به هم پيوند داده است. خطر بزرگ اين است كه اين زبان تجزيه شود و علت وجودي خود را از دست بدهد كه از نظر وحدت ملي و سياسي هم خطرناك است. 
 
نويسندگان هم در نگارش و ترجمه داستان‌ها نيز برخي مترجمان دست‌كم در نوشتن گفتارها، به زبان گفتاري كه يك وجه آن زبان شكسته است، روي آوردند.
 البته اين امر عموميت نداشت. جمالزاده در عين حال كه بسياري از عناصر زبان گفتار را وارد زبان داستان‌نويسي كرد، اما هيچ‌وقت از زبان گفتار استفاده نكرد و مخالف
 آن بود.
او در آخرين جمله داستان مشهور داش‌آكل مي‌نويسد «مرجان عشق تو مرا كشت» و نمي‌نويسد «عشق تو منو كشت»! اين نشان‌دهنده فراست هدايت است، زيرا كسي كه اين جمله را مي‌گويد، يك لوطي شيرازي است و هنوز در آن زمان به نظر نمي‌آمده كه لوطي‌هاي شيراز هم بايد مثل لوطي‌هاي تهران سخن بگويند. بنابراين هدايت يا بايد اين را به زبان لوطي‌هاي شيرازي مي‌آورده يا به صورت فارسي معمولي مي‌نوشته كه اين دومي را انتخاب كرده است.