روزنامه جوان
1401/02/22
به هوای کیف مدرسهام سر از اندیمشک درآوردم!
وقتی جنگ شروع شد، شعبان علیپور سن کمی داشت، اما از همان زمان دوست داشت مثل عمویش شهید منوچهر علیپور به جبهه برود و از کشور و اعتقاداتش دفاع کند. بعدها عمو منوچهر به او آموزش نظامی داد و وقتی شعبان به سن ۱۶ سالگی رسید، توانست به جبهه اعزام شود. در چند عملیات شرکت کند و نهایتاً در عملیات کربلای ۱۰ به مقام جانبازی نائل شود. شعبان علیپور اکنون با ۷۰ درصد جانبازی همچنان ارتباطش را با خانواده شهدا حفظ کرده است و همراه جمعی از یاران به آنها سرکشی میکند. او خاطرات جالبی از دفاع مقدس دارد. مثل وقتی که کیفش را به عمد خانه دوستش جا گذاشت تا به بهانه آوردن کیف، همراه دوستش فرار کنند و خودشان را به اندیمشک برسانند.هنگام شروع جنگ چند سالتان بود و چطور شد در سنین نوجوانی به جبهه رفتید؟
من متولد ۱۳۴۷ در روستای خطیرکلای قائمشهر در یک خانواده کشاورز هستم. وقتی جنگ شروع شد ۱۲ سال داشتم. بین سه برادر و سه خواهر من بچه اول بودم. عمویی داشتم به نام شهید منوچهر علیپور که کارهای جبهه و جنگ مثل امور آموزشی و... را در منطقه ما انجام میداد. من آموزشهای نظامی را از ایشان یاد گرفتم. آن موقع سوم راهنمایی بودم. بعد از اتمام آموزشی از عمو خواستم کاری کند مرا به جبهه اعزام کنند، ایشان هم گفت اگر خانوادهات اجازه دادند میتوانی بروی. با وساطت عمو توانستم در سن ۱۶، ۱۷ سالگی به جبهه بروم. عمویم هم سال ۶۵ در اشنویه عراق به شهادت رسید.
چه سالی وارد جبهه شدید؟
نیمه اول فروردین ۶۴ در حالی که هنوز ۱۷ سالم نشده بود به جبهه رفتم. در عملیات تکمیلی والفجر ۸، عملیات کربلای ۴، کربلای ۵ و کربلای ۱۰ شرکت کردم که در همین عملیات جانباز شدم. ششم اردیبهشت ۱۳۶۶ آخرین مجروحیتم در جبهه بود.
نحوه جانبازیتان چطور بود و چند درصد جانبازی دارید؟
۷۰ درصد مجروحیت دارم. بیشترین جراحتم ترکش بود که به قلبم اصابت کرد. مغز، ریهها و چشمانم هم آسیب دیده بود که مدتی برای درمان به کشور آلمان رفتم. قلبم را هم در آلمان جراحی کردند. ترکش به عضله قلبم اصابت کرده بود. چون با امکانات آن زمان نتوانستند مرا در ایران عمل کنند، به ناچار به آلمان فرستادند. همان طور که عرض کردم مجروحیت اصلیام که باعث جانبازیام شد، در عملیات کربلای ۱۰ رخ داد که خمپاره ۶۰ کنار ما اصابت کرد و موجب مجروحیت شدیدی شد. فکر میکردم آخر کارم است. از قبل حدس میزدم در شب عملیات اتفاقی برایم میافتد. برای شهادت آماده بودم. بعد از مجروحیت تا مرز کما رفتم. چون احساس میکردم به زودی شهید میشوم، دست از دنیا شسته بودم. بعد از هوش رفتم. از طرفی، چون من در ماووت که داخل خاک عراق بود مجروح شده بودم و خیلی منطقه صعب العبوری بود، بچهها به سختی مرا به خاک ایران آوردند. از آنجا من را به بیمارستان صحرایی و بیمارستان تبریز بردند و مدتی بعد به تهران منتقل شدم. گفتند درمان امکانپذیر نیست و باید به آلمان اعزام شوی. در آلمان مشکل بینایی چشمم تا حدی درمان شد و با عینک بیناییام بهتر شد. البته هنوز ترکشهایی در سرم است که باعث مشکلاتی برای چشمهایم میشوند، اما دکترها صلاح نمیبینند به آنها دست بزنند.
بعد از مجروحیت توانستید به زندگی عادی برگردید؟ مثلاً کاری انجام بدهید یا فعالیت خاصی را دنبال کنید؟
به زندگی عادی که هیچ وقت نتوانستم برگردم، ولی بعد از اتمام دفاع مقدس در وزارت کار و امور اجتماعی مشغول شدم. بعد از مدتی بازنشسته شدم و الان در خانه خودم را با شهدا مشغول میکنم! یعنی به خانوادههای شهدا سرکشی میکنم. گروهی داریم که با بنیاد شهید همکاری میکنیم و به خانواده این عزیزان سر میزنیم.
گویا از روستای شما رزمندگان زیادی به جبهه رفته بودند؟
روستای ما آن موقع حدود ۵۰۰ خانوار جمعیت داشت. خیلی بزرگ بود. تقریباً در هر اعزامی ۱۵ نفر اعزام میشدند و در بیشتر عملیات بزرگ دفاع مقدس شهید دادیم. در عملیات کربلای ۱۰ پنج شهید دادیم. ۱۸ نفر رفتیم، پنج نفرمان شهید شدند. روستای ما ۳۴ شهید، دو آزاده و دو جانباز ۷۰ درصد و حدود ۹۰ رزمنده دارد.
انگیزه شما در سن کم برای اعزام به جبههها چه بود؟
امام خمینی دستور داده بود از کشور دفاع کنیم. من آموزش دیده بودم و به فرمان امام لبیک گفتم. هنوز کارت طرح لبیک را که به جبهه اعزام شدم دارم. واقعاً آن روزها چه حال و هوایی داشت. پر از شور و حال بود.
چه خاطرهای از دفاع مقدس در ذهنتان ماندگار شده است؟
شهیدی داشتیم بهنام شهیدحسن فرجی که اهل روستای ما بود. مادر این شهید سیده بود. خودش لباس برای پسرش پوشاند و او را به سپاه آورد. این مادر شجاع گفت راضیام خودم هم به جبهه بروم. آن شب به خانه همین دوستم شهید فرجی رفتیم. شام که خوردیم مادرش گفت من پسرم را به جبهه میفرستم، ولی آنجا هوای همدیگر را داشته باشید. وقتی به عملیات رفتیم حسن هوای مرا داشت تا اتفاقی برایم نیفتد. هنوز عملیات شروع نشده بود که حسن به من گفت برو داخل سنگر من میروم نماز بخوانم. گفتم میروی نماز بخوانی؟ امشب عملیات است! گفت بله میروم نماز میخوانم زود برمیگردم. دیدم حالش یک جوری است. رو به او کردم و گفتم مادرت سفارش کرده است هوای تو را داشته باشم. هنگام عملیات هرجا بروی من با تو میآیم. خلاصه ایشان آن شب نماز را داخل سنگر خواند و من منتظر شدم برگردد. وقتی عملیات شروع شد دیدم حسن نیست و رفته است. به فرمانده گردان گفتم حسن همراه شماست؟ گفت بله با ما جلو آمد. دیگر حسن را ندیدم تا اینکه شنیدم به شهادت رسیده است. واقعاً محشری برپا بود. از هرطرفی گلوله میآمد. وقتی همه برمیگشتند، از بچهها پرسیدم حسن چه شد؟ هر کسی حرفی میزد، اما همه متفق القول بودند که او شهید شده است. وقتی به خانه برگشتم، مادر حسن از من پرسید پیکر پسرم چرا نیامد؟ نمیدانستم چه پاسخی به او بدهم. فقط گفتم که خط شکن بود و پیکرش هم همانجا ماند. چون شب عملیات پیراهنهایمان را با هم عوض کرده بودیم، پیراهن حسن را یادگاری به مادرش دادم. ایشان بعدها به رحمت خدا رفت، اما پدر حسن هنوز هست و بعدها با پیراهن حسن یک عکس یادگاری انداختیم.
درباره عموی شهیدتان بگویید.
عموی من شهید منوچهر علیپور متولد ۱۳۳۸ بود. اوایل انقلاب وارد سپاه شده بود. همان زمان جنگ بود که ایشان ازدواج کرد و دو فرزند داشت. بیشتر وقتها در جبهه بود و دیگران را هم تشویق میکرد از امام خمینی اطاعت پذیری داشته باشند. عمو یک آدم وارسته و درستی بود. هیچ وقت صدایش برای کسی بلند نمیشد. انسان خوش اخلاقی بود. همیشه به ما برای اقامه نماز سفارش میکرد. به من میگفت سعی کن بلد باشی چطور به جبهه بروی تا سربار گردان نباشی. عمو از نیروهای زبده تیپ کماندویی مالک اشتر و از افتخارات سپاه بود. در یک عملیات سال ۶۵ همراه دوستانش به عمق خاک عراق هلیبرن شده بودند. منطقه دستشان بود. عراق نتوانسته بود از راه زمینی این منطقه را از آنها پس بگیرد. عمو همانجا شهید و مفقود شد. هشت سال بعد پیکرش را آوردند. ایشان در منطقه اشنویه به شهادت رسیده بود. الان بچههای عمو در تهران هستند.
خود شما چه زمانی ازدواج کردید؟
من بعد از اتمام دفاع مقدس و سال ۱۳۶۹ ازدواج کردم.
به نظر شما نوجوانان دفاع مقدس با بچههای نسل حاضر قابل مقایسه هستند؟
هر نسلی را باید با شرایط همان زمان مقایسه کرد. وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد، فضایی به وجود آمد که در آن سازندگی اخلاقی جوانان زیاد بود. کار ما همیشه مرتبط با مسجد بود. آموزشمان در مسجد بود، حتی درسمان هم در مسجد بود. آن موقع مثل الان موبایل و اینترنتی وجود نداشت. ارتباط مردم و حتی دریافت اخبارشان از طریق مسجد بود. یادش بخیر آن روزها ما از صبح تا غروب در مسجد میماندیم. نمیدانم چه قدرتی بود که باعث شده بود جوانان آن زمان ترسی در وجودشان نباشد. امام خمینی جاذبهای داشتند که در دلها نفوذ کرده بودند. نفوذ کلام داشتند. ایشان هر پیام یا دستوری که میدادند در نظر ما یک حکم الهی بود. با چنین روحیهای، برای ما سن و سال مطرح نبود. هر کس که در خودش توانایی احساس میکرد به جبهه میرفت. شاید باور کردنش سخت باشد که من در سن ۱۶ سالگی هشت کیلو بیسیم را ۴۸ ساعت روی دوشم نگه میداشتم. فرمانده عملیات میگفت با این سن خسته شدی چطور میخواهی در عملیات باشی؟ میگفتم نه من خسته نشدم. زمانی خسته میشوم که بیسیم روی شانهام نباشد! دوست داشتم به عملیات بروم و برای گردان مفید باشم.
سخن پایانی.
شهیدی داشتیم بهنام مجید یحییزاده که از دوستانم بود. اوایل که میخواستم به جبهه بروم پدرم اجازه نمیداد. آن موقع عمو به جبهه رفته بود و پدرم میگفت تو فعلاً نرو. دوستم مجید نقشهای کشید و به من گفت کیف مدرسهات را به خانه ما بیاور. بعد به هوای کیف مدرسه و اینکه آن را در خانه دوستم جا گذاشتهام، از خانه بیرون زدم و همراه مجید به اندیمشک رفتیم. بعدها مجید شهید شد. سالها گذشت تا اینکه خالهاش گفت هنوز کیف شما در خانه ماست و من آن را نگه داشتهام.
جنگ فی النفسه دوست داشتنی نیست، ولی خاطراتی دارد که فراموش شدنی نیست.
سایر اخبار این روزنامه
کاری کنید رتبههای برتر معلم شوند
دغدغههای همچنان باقی رهبری در آموزش و پرورش
واردات خودرو آزاد شد
عصبانیاند که دولت معیشت مردم را به برجام گره نزد!
انجمن غوغازیستها یا اسلامی
درسهای به درد نخور!
چانهزدنهای زیادهخواهی امریکا با ایران
شلیک صهیونیستها به مغز خبرنگار فلسطینی
حمایت کنید تا انتخابات هرچه سریعتر برگزار شود
آسیبشناسی با آسیبهای اصلی فوتبال!
به هوای کیف مدرسهام سر از اندیمشک درآوردم!
چرخش ثروت ملی از جیب وارداتچی به سفره ملت
وزیر صمت: مردم از خریدهای هیجانی بپرهیزند
دوباره «شرارت در اربیل» را بمباران کردیم