جنگ روانی روزنامه‌های زنجیره‌ای را به هیچ می‌گرفت!

بار دیگر سالروز رحلت مجاهد نامور، زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ غلامرضا حسنی فرا رسید. از این روی در تبیین و نکوداشت کارنامه آن بزرگ در دفاع از نظام اسلامی و رهبری معظم آن با بانو عفت عربلوی همسر وی به گفتگو نشستیم. امید آنکه عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

نحوه آشنایی و ازدواج‌تان با زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین غلامرضا حسنی چگونه بود؟
من از دوران کودکی و نوجوانی، همراه با مادربزرگم در جلسات مذهبی شرکت می‌کردم. از همان مقطع، علاقه زیادی به مساجد و علما داشتم. وقتی بزرگ‌تر شدم، با جلسات قرآن محله آشنا شدم و هر هفته برای یاد‌گیری قرآن به این مجالس می‌رفتم. در آن روز‌ها دو یا سه جلسه قرآن در خانه مادر شهید امینی و یک جلسه نیز در منزل ما برگزار می‌شد. مهر ۱۳۷۵و بعد از درگذشت همسر دوم حاج آقا حسنی، ایشان از طریق دفترشان به جلسات قرآنی سپرده بودند همسری را به ایشان معرفی کنند! چند نفر را معرفی کرده بودند، اما شرایط آن‌ها مناسب نبود، لذا نهایتاً مرا معرفی کردند. من بعد از ۹ سال زندگی با همسر اولم فرزندی نداشتم، به همین دلیل شرایط من بهتر از گزینه‌های دیگر بود. ابتدا دخترشان «لیلا خانم» به دیدنم آمد و گفت: «همسر دوم حاج آقا مرحوم شده‌اند و همسر اولشان به علت کهولت سن، قادر به اداره امور خانواده نیستند.» خانه حاج آقا در واقع دفتر کار ایشان هم محسوب می‌شد و پر رفت و آمد بود. فردا صبح حاج آقا همراه با محافظانش به خانه ما آمدند. آن‌ها جلوی در منتظر ماندند و ایشان وارد خانه شدند. تا آن زمان، حاج آقا را از نزدیک ندیده بودم. مبهوت چهره ایشان شدم! صلابت و جسارتش مرا مجذوب خودش کرد. با هم صحبت کردیم. حاج آقا گفتند: «من ۱۲ فرزند دارم، ۱۰ فرزندم ازدواج کرده‌اند و تنها دو فرزند ذکور، به سن‌های ۱۰و ۱۲ ساله دارم.» در همان جلسه دو نفر از فرزندانشان به نام‌های آقا روح‌الله از همسر اولشان «آبا» و دختر بزرگشان معصومه خانم هم بودند. بعد‌ها گفتند: «به دو دلیل شما را به همسری خود انتخاب کردم، اولاً: فرزندی ندارید که دغدغه فکری درباره او داشته باشید. ثانیاً: جوان هستید و بهتر از هر کسی می‌توانید در اداره امور خانه و دفتر به من کمک کنید.» در آینده نیز همواره تأکید می‌کردند که زندگی با من نوعی جهاد است. فردای آن روز، تلفنی از دادسرا اجازه گرفتند، چون همسر اولشان در قید حیات بودند. من با ۱۴ سکه‌ای که تعیین کردم، به عقد حاج آقا در آمدم. در عرض سه روز، همه کار‌ها جور شد و من راهی خانه ایشان شدم. چه شد که با وجود اختلاف سنی، همسری زنده‌یاد حسنی را پذیرفتید؟


از کودکی ارادت خاصی به روحانیت داشتم. از علایق دوران خردسالی‌ام، نشستن پای منابر و گوش دادن به نصایح علما بود. طبیعتاً حاج آقا هم از علمای طراز اول آذربایجان و شهر ارومیه بودند. زندگی کنار عالم مبارزی که تمام عمرش صرف مبارزه با ظلم و بی‌عدالتی شده است، برایم افتخارآمیز بود. شرایط زندگی شما با ایشان آن هم در دهه‌های پایانی حیات‌شان چگونه بود؟ ایشان در طول روز، چه برنامه‌هایی داشتند؟
در خانه، همه کار‌ها بر عهده من بود. علاوه بر همسر، منشی و پرستار ایشان نیز بودم. البته اگر من می‌خواستم، این امکان وجود داشت که چند نفر در رسیدگی به امور منزل به من کمک کنند، اما چون جوان بودم، با اشتیاق کار‌ها را انجام می‌دادم. دفتر کار ایشان در منزل واقع شده بود. مسلماً چنین فضایی ایجاب می‌کرد تا به خودی خود در جریان همه امور سیاسی، اجتماعی و اقتصادی منطقه قرار گیرم! حاج آقا بیماری معده و دیابت داشتند. همانند یک پرستار، هر موقع که لازم می‌شد، باید قرص‌ها را می‌آوردم و کنارش می‌نشستم تا مصرف کنند. خودم برایشان انسولین تزریق می‌کردم. دکتر‌ها هم به خاطر علاقه‌ای که به حاج آقا داشتند، مرتباً به عیادتشان می‌آمدند و ایشان را ویزیت می‌کردند. حاج آقا همیشه نزد آنان از من قدردانی می‌کردند که پرستار شبانه‌روز ایشان هستم. آن قدر درگیر مسائل سیاسی و مشکلات مردم بودند که به درمان خودشان فکر نمی‌کردند. مدام قند خونشان را با دستگاه کنترل می‌کردم. با گذشت زمان و بدون نیاز به دستگاه، از روی حالات چهره‌شان متوجه می‌شدم قند خونشان بالا یا پایین است.
ایشان در زندگی، برنامه منظمی برای رسیدگی به امور شخصی و اجتماعی داشتند. نیمه شب برای تهجد بیدار می‌شدند. تا جایی که به یاد دارم، نماز شبشان ترک نمی‌شد. با سوز دعا می‌خواندند و اشک می‌ریختند. گاهی چنان با صدای بلند گریه می‌کردند که تصور نمی‌کردی همان حسنی با ابهت هستند. بعد نماز صبح را به امامت ایشان می‌خواندیم. صبحانه را آماده می‌کردم و داروهایشان را همراه با آن می‌خوردند. به دلیل درد معده، رژیم غذایی مخصوصی داشتند که باید رعایت می‌شد. بعد از خوردن صبحانه، کار‌های اداری را در دفتری که در اتاق دیگر خانه بود، شروع می‌کردند. جلسات سیاسی و رسیدگی و پاسخگویی به مشکلات مردم از اهم کارهایشان بود. صدای اذان ظهر را که می‌شنیدند، حتماً باید نماز اول وقت را بجا می‌آوردند. برایشان فرقی نمی‌کرد با رئیس جمهور جلسه دارد یا با هر فرد دیگری! بعد از صرف ناهار، کمی استراحت می‌کردند. سپس اگر کار اداری و جلسه‌ای نداشتند، به روستای بزرگ آباد می‌رفتند. حتی اگر کسی بعدازظهر، برای کاری به دفتر مراجعه می‌کرد، به روستا می‌رفت و ایشان را مشغول کار کشاورزی می‌دید! دستمزد کارگران را همان روز پرداخت می‌کردند. بعد از برداشت محصولات، ابتدا زکاتشان را پرداخت می‌کردند و بعد حق و حقوق فرزندانش را می‌دادند. روز‌های جمعه برنامه خاصی داشتند. صبح‌ها بعد از نماز صبح، نماز امام زمان (عج) و جعفر طیار را می‌خواندند. سپس صبحانه می‌خوردند، کمی مطالعه می‌کردند و نهایتاً نزدیک ظهر، با هم برای اقامه نماز جمعه به مصلای ارومیه می‌رفتیم. به عنوان همسر زنده‌یاد حسنی، چه ویژگی‌هایی را در شخصیت ایشان بارز قلمداد می‌کنید؟
بسیار رئوف القلب بودند. اکثراً همه از من می‌پرسیدند زندگی با حاج آقا برایت سخت نیست؟ همیشه جواب می‌دادم: «من شخصاً با حاج آقا مشکلی ندارم، اما زندگی با فرد مجاهدی همچون ایشان مشکلات خاص خودش را دارد، با این همه من هم می‌خواهم تا در این زندگی مبارزاتی، نقشی داشته باشم.» زمانی که در حق کسی ظلم می‌شد، خشمگین می‌شدند. وقتی گروه‌های مختلف سیاسی- اداری کشور و همچنین استان به خانه می‌آمدند و سر مسئله‌ای با هم بحث می‌کردند، صدایشان را می‌شنیدم. حاج آقا همیشه در دفاع از مظلوم ساکت نمی‌ماندند و در نهایت شجاعت، از آنان دفاع می‌کردند. فشار عصبی ناشی از کار زیاد، باعث تشدید دیابتشان می‌شد. بعد از رفتن آن‌ها با چهره‌ای مغموم وارد خانه می‌شدند. من از همان روز‌های نخست زندگی پذیرفته بودم که باید در چنین لحظاتی سکوت کنم تا کمی آرام شوند. بعد از گذشت دقایقی، خودشان باب صحبت را باز می‌کردند و زبان به گله می‌گشودند.
ایشان بسیار مهمان نواز بودند. وقتی تلفنی مهمانی را دعوت می‌کردم، به محض اینکه متوجه می‌شدند مهمان داریم، می‌گفتند به فلانی و فلانی هم بگو تا بیایند! در عرض چند دقیقه، شمار مهمانان دو برابر می‌شد. روزی همراه با ایشان به روستای بزرگ آباد رفته بودیم. خار کوچکی در چشمم فرو رفت. چیزی به ایشان نگفتم. شب شد و من دیگر نتوانستم درد را تحمل کنم. به حاج آقا گفتم چشمم خیلی درد می‌کند. ایشان با آن کهولت سن و بیماری که داشتند، شخصاً به مطب دکتر رفتند و او را برای معالجه من به خانه آوردند. هرگز در خانه، زبان تلخ و گزنده‌ای نداشتند. هر وقت کسی مرتکب اشتباهی می‌شد، او را با آیه و حدیث، امر و نهی می‌کردند. کلام معصومین را سرلوحه زندگی‌شان قرار داده بودند. در منزل تا جایی که می‌توانستند، کسی را به زحمت نمی‌انداختند و خودشان کارهایشان را انجام می‌دادند. ساده‌زیستی‌شان، زبانزد عام و خاص بود. در عین سادگی، به آراستگی ظاهرشان اهمیت زیادی می‌دادند. چرا مرحوم حسنی، همواره مسلح بودند؟ راز اسلحه‌ای که همیشه در دست داشتند، چه بود؟
از روز اول ازدواج متوجه شدم که همیشه یک اسلحه کمری را همراه خودشان حمل می‌کنند. در این باره سؤال کردم، گفتند: «من از ۱۲سالگی، اسلحه به دست دارم....» در دوران سیاه رژیم پهلوی، از ستمی که به رعیت می‌شد، خاطرات خیلی بدی داشتند. در آن دوره همیشه در فکر بودند که چگونه با ظلم مقابله کنند و با آن‌ها بجنگند. از همان دوران، به جوانان روستا آموزش اسلحه می‌دادند. آن‌ها را برای یادگیری به کوه «ماه داغی» می‌بردند و عکس شاه را برای تمرین تیراندازی به آنجا نصب می‌کردند و آن را مورد هدف گلوله قرار می‌دادند. بار‌ها مورد سوء قصد گروهک‌های ضد انقلاب قرار گرفتند، اما هیچ کدام از آن‌ها به اهداف پلید خود نرسیدند. ایشان معتقد بودند به دلیل شرایط امنیتی منطقه آذربایجان باید همیشه آماده رویارویی با هر گونه شرارت و هجمه باشیم. در آغاز انقلاب، ایشان همراه تعدادی از علما به حضور امام خمینی - که همیشه از عشق و علاقه خود به ایشان صحبت می‌کردند- می‌رسند. محافظان با مسلح بودن ایشان مخالفت می‌کنند، اما امام خمینی به حاج احمد آقا می‌فرمایند: «بگذارید بیاید، من ایشان را از قبل انقلاب می‌شناسم، همه ما مثل آقای حسنی، باید مسلح باشیم.» حتی موقع خواب هم اسلحه را زیر بالش خود می‌گذاشتند! در مهمانی، کشاورزی و تمام لحظات زندگی، اسلحه همراهشان بود. آن قدر اسلحه به دست گرفته بودند که انگشت دستشان حالت خمیده به خود گرفته بود. نحوه تعامل زنده‌یاد حسنی با دولت‌های وقت چگونه بود و از چه مبنایی نشئت می‌گرفت؟
من اواخر دولت مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی، زندگی مشترک خود را با ایشان شروع کردم. بعد از دولت ایشان، آقای خاتمی با شعار آزادی وارد عرصه انتخابات شد. ایشان اعتقاد داشتند که اینگونه تبلیغ شعار آزادی، ترویج بی‌بند و باری است، به همین دلیل و از همان ابتدا، مخالف شعار‌ها و برنامه‌های او بودند. شناخت خوبی هم نسبت به کابینه‌اش داشتند. در سفر‌های استانی به پیشوازش نرفتند. چند نفر از استانداری و فرمانداری آمدند تا حاج آقا را راضی کنند در مراسم استقبال شرکت کنند، اما آن‌ها هر چه اصرار کردند، ایشان قبول نکردند. طی آن هشت سال، هرگز با او دست ندادند. حتی در آن هشت سال، در جلسات استانداری هم شرکت نمی‌کردند. روزی استاندار وقت دولت خاتمی، اجازه دیدار با حاج آقا را می‌خواست، ایشان اجازه ندادند. بر این باور بودند که دولت خاتمی، دولت افسادات بود نه اصلاحات! در نماز جمعه و سخنرانی‌هایشان با انتقاد از عملکرد دولت می‌گفتند: «شما روی شاه را سفید کردید! ضربه‌ای که با شعار آزادی به کشور و اعتقادات جوانان زدید، جبران ناپذیر است.» به دلیل صراحت بیانی که داشتند، از سوی روزنامه‌های اصلاح‌طلب مورد هجمه شدید قرار می‌گرفتند. در دوره اول ریاست جمهوری آقای احمدی‌نژاد هم همیشه از اقدامات ایشان حمایت می‌کردند، البته تا زمانی که او در خط نظام، امام و رهبری بود. همانگونه که اشاره کردید، زنده‌یاد حسنی در دوران موسوم به اصلاحات، از سوی روزنامه‌های زنجیره‌ای به شدت مورد ترور شخصیت قرار گرفتند. به نظر شما علت این امر چه بود؟
ایشان همیشه حمایت از امام خمینی، رهبر معظم انقلاب اسلامی و ولایت فقیه را تکلیف خود می‌دانستند. هر کس علیه مقدسات نظام مطلب می‌نوشت یا سخنرانی می‌کرد، او را به شدت محکوم می‌کردند. روزنامه صبح امروز با مدیرمسئولی سعید حجاریان، صحبت‌های حاج آقا را به صورت طنز در می‌آورد. آن‌ها با این کارشان قصد تخریب شخصیت سیاسی و اجتماعی ایشان را داشتند! برخی دوستان، روزنامه‌ها را برایم تهیه می‌کردند. خیلی ناراحت می‌شدم و آن‌ها را به ایشان نشان می‌دادم. حاج آقا ناراحت نمی‌شدند و می‌گفتند: «بگذارید هر چه می‌خواهند بنویسند.» ایشان در برابر هجمه‌ها نه تنها از میدان به در نمی‌رفتند، بلکه باز هم در خطبه‌های نماز جمعه، علیه دولت و اقداماتش اعتراض می‌کردند و می‌گفتند: «هر چه از دستتان بر می‌آید، علیه من بنویسید.» زنده‌یاد حسنی با تدبیر خود، حرکتی را که در حمایت از عبدالله اوجالان در ارومیه آغاز شده بود و می‌رفت تا به یک بحران تبدیل شود، فرو نشاندند. از آن ماجرا، چه خاطراتی دارید؟
عبدالله اوجالان رهبر پ ک ک، توسط نیرو‌های امنیتی ترکیه و در سال۱۳۷۷ دستگیر شد. گروه‌های وابسته به آن‌ها شهر ارومیه را به آشوب کشیدند. حتی درگیری‌های مسلحانه در شهر ارومیه شروع شد. در خیابان دانشکده، شیشه‌ها را می‌شکستند و به خانه‌ها حمله می‌کردند. با سنگ به ماشین‌های مردم حمله می‌کردند. سطح آشوب‌ها به حدی رسید که نیرو‌های امنیتی وارد عمل شده بودند. در این اوضاع آشفته، مردم تماس می‌گرفتند و از بی‌تدبیری مسئولان گله می‌کردند. در آن روز‌ها عده‌ای از مردم، جلوی استانداری جمع می‌شوند، اما استاندار وقت با سخنرانی خود، مردم را عصبانی‌تر می‌کند. در این شرایط، خبر به حاج آقا رسید. ایشان به شدت از این اقدام عصبانی شدند و در تخطئه این سخنرانی گفتند: «اوجالان چه ربطی به ما دارد؟ در ترکیه یک مسئله‌ای پیش آمده، چرا شهر ما را به آشوب می‌کشید.» در اولین ظهر روز جمعه، همراه با حاج آقا به نماز جمعه رفتیم. امامت جمعه آن هفته با حاج آقا قرشی بود. ایشان در خطبه‌ها، مختصراً به موضوع اوجالان اشاره کرد. حاج آقا خواستند تا خودشان بین دو نماز صحبت کنند. پشت تریبون نماز جمعه رفتند و گفتند: «هر اتفاقی که در ترکیه افتاده، همانجا باید حل شود و به ما ربطی ندارد. من دیشب تا صبح نخوابیدم، برای چه خیابان دانشکده را بسته‌اند شیشه‌ها را شکسته‌اند. این قضیه هر چه زودتر باید تمام شود.» بعد از برگشت به خانه، رو به من کردند و گفتند عمامه‌ام را کفن کن. من هم آن را باز کرده و از هر دو طرف دوختم. حاج آقا کفن پوش به سمت کنسولگری حرکت کردند. مردم نیز ایشان را همراهی می‌کردند. آشوبگران که «ملاحسنی» را خوب می‌شناختند، حساب کار دستشان آمد. از ترس غائله را پایان داده و فرار کردند. جایگاه زنده‌یاد حسنی در استان آذربایجان غربی و شهر ارومیه از مهم‌ترین مدخل‌ها به شخصیت و کارنامه ایشان است. مناسب است تا در پایان این گفت‌وشنود، در این باره نیز به نکاتی اشاره کنید.
از بارز‌ترین خصلت‌های حاج آقا می‌توان به مردمداری‌شان اشاره کرد. درِ خانه و دفتر ایشان شبانه‌روز به روی مردم باز بود. گاهی نیمه‌های شب، زنگ خانه به صدا در می‌آمد و کسانی که مشکل داشتند، به ما مراجعه می‌کردند. حتی بعضی مراجعات، برای قتل، دیه، طلاق و از این قبیل مسائل بود. اصلاً نمی‌گفتند الان شب است و بعداً بیایید. تا جایی که امکان داشت، در کمک به حل مشکلات مردم کوتاهی نمی‌کردند، ولی بعضی از اوقات نه از دست ما کاری بر می‌آمد و نه قانون. آنگاه غصه آن روی دلمان سنگینی می‌کرد. حاج آقا نه تنها به مشکلات مسلمانان، بلکه به مسائل مسیحیان، آشوریان و... نیز رسیدگی می‌کردند. خاطرم است یک دختر مسیحی، عاشق پسری مسلمان شده بود، اما خانواده دختر مخالف سرسخت این ازدواج بودند. آن‌ها هر کاری کردند که دخترشان منصرف شود، حتی چندین بار او را تهدید به مرگ کردند، اما فایده‌ای نداشت. آن‌ها بعد از اینکه دیدند اصرارشان تأثیر ندارد، از ایران رفتند. دختر مسیحی چند روز در خانه ما مهمان بود تا اینکه مسلمان و عقد ازدواج بین او و پسر مسلمان جاری شد. حاج آقا در تهیه ملزومات ابتدایی زندگی به آن‌ها کمک هم کردند.
حاج آقا خود را یک روحانی کشاورز می‌دانستند. از این راه نه تنها خانواده خود، بلکه سربازان دفاع مقدس و نیازمندان را نیز بهره‌مند می‌کردند. مردی خاص که با مردان روزگار خود، ابداً قابل قیاس نبودند. روحانی مبارزی بودند که در روز‌های نبرد، سوار بر تانک می‌شدند، اسلحه به دست می‌گرفتند و می‌جنگیدند، اما در زمین کشاورزی، با دستان خود نهال می‌کاشتند و گندم درو می‌کردند. مردم در روز تشییع پیکر آن مرد بزرگ و پر صلابت، علاقه خود را به یک عمر مبارزه او نشان دادند.