علی‌اکبرم در مسیر آزادی خرمشهر حسینی شد

«دلواپسی خواب و خوراک را از من گرفته بود. این آخری‌ها به اکبرمی‌گفتم دیگر بس است، به اندازه سهمت رفتی. یک روز بعد از نماز دو زانو جلویم نشست و گفت فروع دین چند تاست؟ گفتم خب ده تا. گفت بشمار! وخودش جلوتر از من شمرد تا رسید به جهاد. بعد گفت: «همانطور که نماز واجب است، جهاد هم واجب است؛ هر دو فروع دین هستند. امروز روز دفاع است و جنگ مثل نماز واجب است.» شهید علی‌اکبر برهانی همه این حرف‌ها را گفته بود تا مادرش را برای اعزام مجددش به جبهه قانع کند. او رفت و مادر آخرین بدرقه‌اش را هرگز از یاد نمی‌برد. علی‌اکبر برهانی در نهایت در عملیات الی‌بیت‌المقدس به شهادت رسید. آنچه درپی می‌آید ماحصل همکلامی ما با اختر برهانی، مادر شهید علی‌اکبر برهانی است.
بچه راهنمایی و سیاست!
سه دختر و سه پسر داشتم و علی‌اکبر متولد ۱۲ بهمن ۱۳۴۱ تهران بود. دوران راهنمایی‌اش با فعالیت‌های انقلاب همزمان شد. پسرم علی‌اکبر با وجود سن کم، در مبارزات خیلی فعال بود. چند بار از طرف مدرسه مرا خواستند. هر بار هم برای خودشان استدلال‌هایی داشتند. آن بار هم گفتند پسر شما بچه‌ها را تحریک می‌کند که پاکت‌های شیر را پرت کنند این طرف و آن طرف و به حکومت بد و بیراه بگویند. روی دیوار هم نوشتند ما نه شیرهای‌تان را می‌خواهیم و نه اعمال خلاف‌تان را. این حرف‌ها برای شما گران تمام می‌شود. چندبار به شما اخطار دادم. بچه راهنمایی را چه به سیاست!
اما علی‌اکبر گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. بعد‌ها با بچه‌های مسجد همکاری می‌کرد و نوار‌های امام را تکثیر و پخش می‌کردند. خوب به یاد دارم که اعلامیه‌ها را شب می‌آورد خانه با دست می‌نوشت و تا صبح نشده به در و دیوار می‌چسباند.


تجلیل از امام خمینی (ره)
شب‌هایی که حکومت نظامی بود، می‌رفت بیرون. یک شب نشسته خوابم برده بود که ناگهان صدای تیر چرتم را پاره کرد. نگاهی انداختم و دیدم که علی‌اکبر سر جایش نیست. پریدم داخل حیاط، اما پیدایش نکردم. شب‌ها حکومت نظامی بود و هر که را می‌دیدند، به رگبار می‌بستند. خیلی از شب‌ها تا صبح نمی‌خوابیدم و نگران منتظرش می‌ماندم.
صدای تیر این‌بار خیلی نزدیک بود. با خودم گفتم نکند به طرف علی‌اکبر شلیک کرده باشند! صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. حتماً خودش بود. از پشت بام می‌پرید داخل مدرسه و روی دیوار‌ها شعار می‌نوشت. وقتی صدای جفت پاهایش را در حیاط شنیدم، خیالم راحت شد. می‌گفت می‌خواستم با آجر بزنم به سر سروانی که محافظ کوچه است. دست بر قضا سایه من را روی زمین دید و به طرفم تیراندازی کرد. از روی دیوار مدرسه فرار کردم و آمدم.
۱۲ بهمن وقتی امام به ایران آمد، علی‌اکبر و محمد صبح زود رفتند و سفارش کردند که همه برویم. به فامیل‌ها هم سپرده بودند. ما هم رفتیم. می‌دانستیم دیدار امام امکانپذیر نیست، اما رفتیم. حتی صدای‌شان را هم نشنیدیم. اکبر می‌گفت حضورتان تجلیل از آقاست، حتماً بیایید.
کمک به جبهه
با شروع جنگ تحمیلی درس را رها کرد و راهی جبهه شد. هنوز به سن سربازی نرسیده بود که در ارتش ثبت‌نام کرد و تکاور شد. ارتش را خیلی دوست داشت. می‌گفت یک بار مردن که حق است، اگر در راه خدا باشد، سعادت دنیا و آخرت‌مان است. اصلاً دستور خدا و پیغمبر (ص) خیر دنیا و آخرت همراهش است.
از جبهه که می‌آمد سرش را روی بالش نمی‌گذاشت. آب خنک نمی‌خورد. نمی‌فهمیدیم حقوقش را چه کار می‌کند. بعد‌ها رسید‌های کمک به جبهه را در وسایلش پیدا کردیم.
از سال ۵۹ تا ۶۱ به جز دوران مجروحیتش به طور مستمر در جبهه بود. علی‌اکبر در کنار شهید چمران دوره تکاوری دیده بود و به خاطر شجاعتی که در عملیات‌ها از خود نشان داد، ترفیع درجه هم گرفته بود. در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس شرکت داشت.
خیلی وقت بود که از علی‌اکبرم بی‌خبر بودیم. وقتی زنگ زد و گفت در شیراز دوره می‌بیند. دلم قرص شد و خدا را شکر کردم. یکی دو ماه گذشت تا اینکه بالاخره به مرخصی آمد. رنگ به‌رو نداشت. استخوان‌هایش بیرون زده بود. با دیدنش خیلی دلم سوخت و گفتم خدا من را مرگ بده مادر، چه به‌روز خودت آوردی! گفت دوره سختی بود، خدا را شکر که تمام شد!
بعد از آن بود که فهمیدم چهار ماه در بیمارستان شیراز بستری بود. پشتش از کمر به پایین بخیه شده بود. به خاطر همین تمام لباس‌هایش را خودش می‌شست تا من متوجه زخمش نشوم.
ازدواج بماند برای بعد از جنگ
پسرم همیشه از زن و بچه حرف می‌زد. خیلی دوست داشت زن بگیرد. بیشتر وقت‌ها دست پر به خانه می‌آمد. گاهی وقت‌ها هم نسیه خرید می‌کرد. گفتم من راضی نیستم خودت را پیش این و آن کوچک کنی و جنس نسیه بگیری..
‌گفت می‌خواهم عادت کنم که دست و دلباز باشم، وقتی زن و بچه‌دار شدم، سختم نباشد و به آن‌ها هم سخت نگیرم.
از موقعیت استفاده کردم و گفتم ان‌شاءالله! من هم خیلی آرزوی دامادی‌ات را دارم. مادرجان! می‌خواهم برایت آستین بالا بزنم. چند تا دختر خوب برایت نشان کردم. کسی چه می‌داند، شاید هم کسی را زیر سر داشته باشی؟ وقتی اشتیاقم را دید، سرش را پایین انداخت و گفت باشد برای بعد از جنگ. هر چیزی به وقتش.
جهاد – فروع دین
دلواپسی خواب و خوراک را از من گرفته بود. این آخری‌ها به اکبر می‌گفتم دیگر بس است، به اندازه سهمت رفتی. یک روز بعد از نماز دو زانو جلویم نشست و گفت فروع دین چند تاست؟ گفتم خب ده تا گفت بشمار! و خودش جلوتر از من شمرد تا رسید به جهاد.
بعد گفت همانطورکه نماز واجب است جهاد هم واجب است؛ هر دو فروع دین هستند. امروز روز دفاع است و جنگ مثل نماز واجب است. پس دیگر، اما و اگر نیارید. شما هم اگه مرد بودی باید می‌آمدی. تکلیف شما این است که پشت جبهه را حفظ کنید و تکلیف ما هم این است که جبهه‌ها را پر کنیم.
بیمارستان ارتش
همسرم در را که باز کرد، پسرم محمد پشت در بود. گفتم این موقع روز اینجا چکار می‌کنی؟ گفت آمدم شما را به مشهد ببرم. پدرش پرسید الآن چه وقت مشهد رفتن است؟
گفت باشد راستش را بخواهی. گفتیم حتماً برای علی‌اکبر اتفاقی افتاده، هر چه است راستش را بگو.
عصر همان روز به مشهد و یک راست به بیمارستان ارتش رفتیم. علی‌اکبر در سالن قدم می‌زد. ما را که دید خیلی ناراحت شد. روبه محمد کرد و گفت حتماً کار تو بوده راه به این دوری مادر و پدر را کشاندی اینجا. من اصلاً راضی به زحمت شما نبودم، فردا مرخصم، مشکلی نیست. پدرش برای دلجویی از محمد گفت اینکه ناراحتی نداره بابا، ما هم آمدیم زیارت امام‌رضا (ع) و هم اینکه شما را ببریم.
موج انفجار پرده گوشش را پاره کرده بود. هر چه اصرار کردیم همین جا برو دنبال معالجه، گفت تهران می‌روم؛ تهران هم فرصت پیش نیامد. از راه نرسیده دوباره راهی شد.
بدرقه برای شهادت
آخرین وداع قبل از عملیات الی‌بیت‌المقدس را از یاد نمی‌برم. یک دستم قرآن بود و دست دیگرم هم کاسه آب، اما علی‌اکبر انگارخیال رفتن نداشت. همین‌طور ایستاده بود و من را نگاه می‌کرد. می‌خواست چیزی بگوید، اما دست‌دست می‌کرد. صدایم درآمد مادر! دستم خشک شد. گفت تا رضایت ندهی از زیر قرآن رد نمی‌شوم. گفتم من که خیلی وقت است راضی شدم. یک سال ونیم است که این راه را می‌روی.
گفت نه باید راضی به شهادتم بشوی. پاهایم شل شد. انگار قلبم را کسی محکم فشار می‌داد. نفسم به سختی بالا می‌آمد. در دلم لاحول ولاقوة الا بالله خواندم و گفتم ان‌شاءالله خدا از تو راضی باشد و مثل دفعه‌های قبل بروی و به سلامت برگردی! بی‌دست و پا نشوی که اسیرت کنند، معلول و مجروح هم نشوی. خندید و گفت باشد مادر! می‌روم نه اسیر می‌شوم ونه مجروح، فقط شهید. گفتم هر چه خدا بخواهد. حرف زدن راحت است، اما عمل کردن خیلی سخت است. سرانجام در ۱۲ اردیبهشت ۶۱ در خرمشهر و در عملیات الی‌بیت‌المقدس به شهادت رسید و به حرفش عمل کرد. همرزمش بعد‌ها برایمان تعریف کرد: «در مرحله‌ای از عملیات بودیم که ترکش خمپاره پایش را زخمی کرده و خونریزی بند نمی‌آمد. امدادگر را صدا کرد. با بستن پانسمان و بند آمدن موقت خون راه افتاد. نمی‌خواست از عملیات عقب بماند، اما آخرین بارترکش سرش را نشانه رفت و پیکرش را در خاک غلتاند.»
آرزو به دل
برادرش ابوالفضل می‌گفت: «وقتی که اطلاع دادند که علی‌اکبر شهید شده و فردا تشییع پیکرش است دلم را خوش کردم که یک بار دیگر صورت ماهش را می‌بینم، اما بعد که فهمیدم، ترکش به سرش خورده است، گفتم آرزو به دل می‌مانم. دیدار آخر را از من دریغ نکرد. از پیشانی به بالا، سرش متلاشی شده بود. آخرین بوسه را بر گونه‌هایش زدم و گفتم دیدارمان به قیامت.»
وصیت نامه شهید
«.. از پدر و مادرم انتظار دارم که از این امتحان با روی سفید بیرون آیند؛ زیرا می‌دانم که خداوند متعال از پدران و مادران در این راه انتظار شکیبایی دارد و شاید این از بزرگ‌ترین امتحانات الهی در مورد شما باشد. سرانجام و عاقبت همه ما خاک است. چرا جسم ما به جای اینکه رفته‌فته به نابودی برسد و بپوسد آن را قبل از پوسیدن با خدا معامله نکنیم.»