۳ یار دبستانی همرزم جبهه‌های جنگ شدیم

مهدی لاریمی یکی از جانبازان سرافراز ایران اسلامی است که وقتی جنگ تحمیلی هشت ساله صدام علیه سرزمین‌مان شروع شد نوجوانی بیش نبود، اما وقتی ندای لبیک خواهی بنیانگذار جمهوری اسلامی را شنید مانند سایر نوجوانان زمان دفاع مقدس درس و مدرسه را رها کرد و داوطلبانه وارد عرصه پیکار شد. حالا بعد از ۳۴ سال که از پایان جنگ می‌گذرد با ما از خاطرات آن زمان می‌گوید که خواندنش خالی از لطف نیست.
شما از رزمنده‌های نوجوان دفاع مقدس هستید، در آن سن کم چه انگیزه‌ای باعث می‌شد نوجوانان به جبهه بروند؟
اهل ساری هستم و سال ۱۳۴۴ در محله شرف‌آباد ساری متولد شدم. شغل مرحوم پدرم کشاورزی بود. سال ۶۱ که تصمیم گرفتم به جبهه بروم ۱۷ سالم بود. در محله‌مان سه نفر بودیم که از کودکی با هم رفاقت داشتیم. من، شهید حسن مفیدیان و سیدحسین فلاح، سه یار دبستانی همرزم جبهه‌های جنگ شدیم. از بین ما سه نفر حسن مفیدیان زودتر از ما به جبهه رفت. معمولاً زمان جنگ اولین بار که به جبهه می‌رفتند رزمندگان را به کردستان می‌بردند. حسن آقا که به جبهه رفت برای ما نامه فرستاد. من و حسین فلاح نامه را خواندیم و منقلب شدیم. گفتیم هر طور است باید به جبهه برویم. هوایی جبهه شده بودیم. دوست‌مان که مرحله اول به ساری آمد سال ۱۳۶۱ بود. من دوم دبیرستان بودم. حسین آقا از من کوچک‌تر بود. می‌خواستیم برای دوره آموزشی جبهه ثبت نام کنیم گفتند آموزشی پر شده است. خیلی این در و آن در زدیم تا بتوانیم جبهه برویم. بالاخره چطور توانستید اعزام بگیرید؟
خیلی‌ها مثل ما اقدام به اعزام کرده بودند. برای ثبت‌نام آموزشی چند مرحله رفتیم گفتند پر شده است. حسین گفت کار دیگری کنیم شما که فامیلی‌تان لاریمی است و یکی از روستا‌های بزرگ جویبار به نام لاریم است برویم جویبار بگوییم ما اعزام مجدد هستیم. آن موقع بحث اینترنت و این مسائل نبود نمی‌توانستند بفهمند که بچه جویبار نیستیم. بالاخره به ما گفتند برای آموزشی ثبت‌نام کنید بگویید اولین بار از ساری اعزام شده‌اید. پادگان آموزشی ما چالوس بود. صبح روزی که قرار اعزام داشتیم من و حسین فلاح باید مدرسه می‌رفتیم و کتاب دستمان بود. رفتیم سر محله‌مان که که یک مغازه بود کتاب را به آقای ابراهیمی مغازه‌دار تحویل دادیم و جیم زدیم. رفتیم جویبار که اعزام شویم. اما من عکسم را فراموش کرده بودم. یکدفعه حسن و حسین گفتند شما عکس نیاوردی برگرد. من رفتم دم در و شروع کردم به گریه و زاری! سال ۱۳۶۱ تازه ۱۷ ساله بودم. دم در سپاه با صدای بلند گریه می‌کردم. با خودم می‌گفتم دوستانم رفتند من جا می‌مانم. یکی از بچه‌های پاسدار آنجا بود. گفت چه شده پسر! گفتم عکسم را جا گذاشتم مرا به جبهه نمی‌برند. گفت سریع برو جویبار عکس بگیر و بیا. یادم است آن موقع تازه می‌خواستند شهر جویبار را آسفالت کنند. هنوز سنگریزی هم نبود. من سریع رفتم به همان آدرسی که آن پاسدار داده بود و عکس گرفتم بدوبدو برگشتم. مینی بوس سوار شدیم و قائمشهر رفتیم، چون جویبار تابع قائمشهر بود. از آنجا ما را به پادگان شهید برکتی بردند. چند روزی آنجا بودیم. برف زیادی باریده بود. چه زمانی خانواده‌تان از اعزام شما مطلع شدند؟


بعد از رفتن ما، پدرم تازه متوجه شده بود که ما به جبهه رفته‌ایم. با پدر سیدحسین فلاح و برادرم که ارتشی بود به جویبار، قائمشهر و رامسر رفته بودند تا ما را پیدا کنند! تقریباً چهار پنج روز در پادگان رامسر ماندیم. آن روز ما را سوار ماشین کردند و به پادگان امام حسن (ع) بردند. در رامسر به پدرم گفته بودند ما را به تهران اعزام کرده‌اند. آن بنده خدا هم مأیوس برگشته بود. ما از تهران به اهواز و به گردان یا رسول رفتیم و بعد گردان منتقم یا امام زمان را تشکیل دادیم. به ما آموزش جنگ شهری دادند تا در والفجر مقدماتی وارد عمل شویم. گفتند هر کس فکر برگشت دارد یک درصد هم به‌فکر نباشد، چون ۹۹ درصد احتمال شهادت وجود دارد. هر کس دوست دارد به عملیات برود دستش را بلند کند. من و حسین فلاح دستمان را بلند کردیم و به گردان رفتیم. ما تا قبل از آن هیچ آموزشی ندیده بودیم و اصلاً نمی‌دانستیم کلاشنیکف چطور باز و بسته می‌شود و تیراندازی چیست؟ چون این گردان را برای آموزش‌های داخل شهری انتخاب کرده بودند آموزش‌های سختی داده بودند. هنگام بازگشت از جبهه واکنش خانواده چه بود؟
۴۵ روز در منطقه رقابیه اهواز منطقه تقریباً کوهستانی که زمستان‌های سردی داشت ماندیم و آموزش‌های سختی دیدیم. بعد از آموزش می‌خواستند برای عملیات والفجر مقدماتی ببرند که ظاهراً عملیات لو رفت. به ما گفتند این عملیات انجام نمی‌شود شما بروید مرخصی! منتها از طریق پیام رادیویی به گوش باشید. به مرخصی آمدیم. من از پدرم می‌ترسیدم به همین دلیل به خانه خواهرم رفتم. خواهرم فاطمه به مادرم اطلاع داد که از جبهه برگشته‌ام. چند عملیات حضور داشتید و در چه عملیاتی دچار مجروحیت شدید؟
در عملیات والفجر یک مجروح شدم و ترکش به سر و پای چپم اصابت کرد. در عملیات والفجر ۴ تیر مستقیم خوردم و در جایی دیگر روی مین افتادم که از ناحیه کمر دچار مشکل شدم. عملیات بعدی عملیات قدس یک بود که با شهید مرادی همرزم بودم. در عملیات گردان مسلم از لشکر ۲۵ کربلا و گردان یا رسول حضور داشتم که فرمانده گردان شهید سبزعلی خداداد بود که جانشینش آقای اکبرنژاد بود. ما قبل از عملیات در هور بودیم و بعد برای عملیات رفتیم. با قایق‌های چوبی تا پاسگاه ابولیله عراق رفتیم. پاسگاه ابوذکر را گردان یا رسول عمل کرد و پاسگاه ابولیله را ما عمل کردیم. اینجا رسیدیم به آبراهی که قایق موتوری‌های عراقی رفت و آمد می‌کردند. گفتند اینجا تا پاسگاه ۷۰۰ متر راه است باید پارو بزنید. یکی از بچه‌ها به نام شهیدعباسی به من گفت چرا پارو نمی‌زنی! همانجا تیر مستقیم به سرش خورد و درجا به شهادت رسید. دشمن با پدافند که برای هواپیما استفاده می‌شد مستقیم برای نفر می‌زد. گاهی پارو که می‌زدیم آنقدر گلوله اطراف‌مان می‌بارید که هر آن احساس می‌کردم به من اصابت کند. با آن وضع جلوی پاسگاه را گرفتیم و توانستیم در مأموریت‌مان موفق شویم. زمانی که جبهه بودید شهادت کدام دوست‌تان را از نزدیک دیدید؟ یا تأثیر زیادی روی شما گذاشت؟
شهید علی مرادی که بچه شیرگاه سوادکوه بود. با او بسیار صمیمی بودم. وقتی در عملیات قدس بعثی‌ها را در پاسگاه ابولیله از بین بردیم و یکسری را هم اسیر کردیم، شب می‌خواستم استراحت کنم که به آقای مرتضی مسکار برادر شهید مسکار گفتم علی مرادی را ندیدی؟ خندید و گفت علی که خوابید. منظورش این بود که به شهادت رسیده است. گویا علی مرادی با لباس غواصی تیر به سرش اصابت کرده و به شهادت رسیده بود. گریه‌ام در آمد. از خانواده شهیدان مرادی دو پسر و پدر در جبهه به شهادت رسیدند که علی مرادی داخل خاک عراق در عملیات قدس یک کنار من به شهادت رسید. چند ماه سابقه حضور در جبهه دارید؟
حدوداً ۴۰ ماه سابقه جبهه دارم. از سال ۶۱ به بعد در جبهه بودم. از ششم دی ماه ۱۳۶۲ هم به عضویت سپاه درآمدم. مدتی در گردان مسلم بن عقیل که فرمانده گردانش شهید ذبیح‌الله عالی بود رفتم. ایشان کسی بود که گردان مسلم را تشکیل داد. بچه روستای کردکلای جویبار و آدم عجیبی بود. ما قبل از عملیات والفجر۴ کامیاران بودیم. بچه‌ها بعد از نماز صبح که بیدار می‌شدند می‌دیدند پوتین‌هایشان واکس زده است. بعداً متوجه شدند شهید عالی پوتین‌هایشان را واکس می‌زد. شهید عالی انسان مظلومی بود. بعد از شهادت مدتی پیکرش در خاک عراق ماند. در کدام عملیات شجاعت رزمنده‌ها برایتان خاطره‌انگیز شد؟
عملیات والفجریک بود. آن شب تا صبح راه می‌رفتیم. اولین بار بود که به منطقه عین خوش فکه می‌رفتم. منطقه رملی بود. با یگان ارتشی ما را ادغام کرده بودند. آن موقع گردان حمزه سیدالشهدا (ع) بودیم. شهید ناصر بهداشت فرمانده گردان بود. سمت چپ ما بشکه‌های نفتی بود و خاکریز نبود. شب باید حرکت می‌کردیم. یک مقدار که جلو رفتیم آنقدر آتش دشمن زیاد بود که قصد داشتیم عقب‌نشینی کنیم. لحظه‌ای که می‌آمدیم در کانال تیر مستقیم دشمن زیاد شده بود. بچه‌ها دستم را گرفتند. وقتی می‌خواستیم عقب بیاییم قدم به قدم شهید بود. مراقب بودیم روی شهدا پا نگذاریم. برای بردن شهدا باید برانکارد می‌آوردند. با آمبولانس‌های قدیمی شهدا را عقب می‌بردند. فکرم پیش رفیقم سیدحسین فلاح بود که چه شد؟ در دلم می‌گفتم وقتی برگشتم جواب خانواده‌اش را چه بدهم. فکرم همچنان پی حسین فلاح بود که دیدم یک آدم خوش صحبت صدایش می‌آید. حسین بود! گفتم کجا بودی؟ گفت رفته بودم جلو و الان برگشتم. بعد گلوله‌ای کنارمان خورد و هر دو مجروح شدیم. همدیگر را بغل کردیم. ما را به دزفول بردند و سوار هواپیما شدیم. مرا به بیمارستان تبریز بردند. اوایل فروردین تبریز خیلی سرد بود. سید حسین فلاح را به بیمارستان مشهد برده بودند. این اولین عملیاتی بود که شرکت کردم. حسین فلاح بچه محله‌مان در شرف‌آباد ساری بود که جانباز شد و از بین ما سه رفیق حسن مفیدیان سعادت شهادت پیدا کرد. سخن پایانی.
خوب است که خاطرات دفاع مقدس جمع‌آوری می‌شود. بیشتر والدین شهدا به رحمت خدا رفتند و شاید اگر سراغشان نرویم خاطرات زیادی از شهدا ثبت نشود. جمع‌آوری خاطرات جنگ تحمیلی برای آیندگان باقی می‌ماند و نسل‌های بعدی متوجه می‌شوند که چگونه این مملکت حفظ شد.