تفریح در کنار خانواده از برنامه‌های همیشگی امام بود

گفت‌و‌شنود پی آمده، شامل خاطراتی ناگفته از سیره امام‌خمینی (ره) است. راوی این یادمان‌ها، بانو اقدس اسلامی تربتی، همسر زنده‌یاد حجت‌الاسلام‌والمسلمین شیخ علی‌اصغر مروارید است که از خردسالی و به دلیل همسایگی با خانواده رهبر کبیر انقلاب اسلامی انس داشته است. امید آنکه تاریخ‌پژوهان و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

سرکار عالی از دیرباز و به دلیل همسایگی با امام‌خمینی و خانواده ایشان، ارتباط نزدیک و صمیمانه داشته‌اید، این مراوده از چه مقطعی آغاز شد؟
من دختر مرحوم حجت‌الاسلام‌والمسلمین حاج شیخ علی‌اکبر اسلامی تربتی از تربت حیدریه هستم. اوایل پدرم در تربت‌حیدریه زندگی می‌کردند و پدرشان هم از روحانیان مبرز و اول منبری در تربت حیدریه بودند؛ به گونه‌ای که هرگاه بنا بود برای مجلسی، از یک منبری دعوت به عمل آید، ابتدا از ایشان دعوت می‌شد. پدربزرگم هم بسیار علاقه‌مند بودند که پسرشان مثل خودشان منبری شود. البته پدرم هم خیلی به این موضوع علاقه‌مند بودند، به همین‌خاطر ابتدا در تربت حیدریه مقداری درس خواندند و بعد برای ادامه تحصیل به مشهد رفتند. ایشان پس از چهار، پنج سال تحصیل در مشهد، همراه با پسرعمه‌شان به قم می‌روند، چون پسرعمه ایشان هم علاقه‌مند به تحصیل علوم دینی بودند و می‌خواستند روحانی شوند. پدرم و پسرعمه‌شان در ابتدای ورود به شهر قم، دو اتاق یک خانه را برای سکونت اجاره می‌کنند؛ یک اتاق برای پدرم و یکی هم برای پسرعمه‌شان. صاحبخانه چهار، پنج دختر دم‌بخت داشت که پسرعمه پدرم با یکی از آن‌ها ازدواج می‌کند و بعد هم به پدرم پیشنهاد می‌دهد که او هم با یکی دیگر از همین دختران ازدواج کنند که آن دختر مادر ما می‌شود. پدر و مادرم در ابتدای زندگی، مدتی در همان منزل ساکن بودند تا اینکه از آنجا به محله یخچال قاضی می‌روند. حضرت‌امام (ره) هم در آن زمان، ساکن محله یخچال قاضی بودند. البته در آن روزها، ما به ایشان «حاج‌آقا روح‌الله» می‌گفتیم. مادرم سه، چهار سال بعد از تولد من بیمار می‌شود و دکتر‌ها ایشان را جواب می‌کنند. بعد از درگذشت مادرم، چون آن زمان سن کمی داشتم، خانم (همسر امام‌خمینی) به من بسیار محبت می‌کردند، لذا اغلب اوقاتم را در منزل ایشان می‌گذراندم. چه خاطراتی از دوران کودکی و حضورتان در منزل امام‌خمینی (ره) دارید؟


در میان فرزندان امام، من و احمدآقا تقریباً هم‌سن بودیم. شاید پنج، شش ماه تفاوت سنی داشتیم. به همین خاطر، ایشان همبازی دوران کودکی من بود. احمدآقا هر روز صبح به خانه ما می‌آمد و دهانش را در جایی که کلید در قفل می‌اندازیم، می‌گذاشت و اسم مرا که اقدس بود با زبان کودکانه صدا می‌زد: «اقدوس»! بعد هم پدرم می‌گفت: «اقدس پاشو، احمد آمده دنبالت، پاشو برو بازی کن.» وقتی هم برای بازی به منزل امام می‌رفتم، گاهی تا دو روز در آنجا می‌ماندم. چون اغلب موقع ناهار و شام مرا در منزل‌شان نگه می‌داشتند، هنگام شب هم مثلاً به خاطر آنکه برف باریده بود، خانم می‌گفتند: «در برف اجازه نمی‌دهم که به خانه‌تان بروی، یک وقت لیز می‌خوری و زمین می‌افتی.» من هم می‌گفتم: آخر پدرم دلواپس می‌شود، خانم جواب می‌دادند: «به پدرت اطلاع می‌دهیم.» بعد هم یکی را می‌فرستادند به منزل‌مان برود و به پدرم خبر دهد که اقدس امشب را در منزل ما می‌ماند. صبح هم که بیدار می‌شدم و چای می‌خوردم، بعد از کمی بازی‌کردن می‌گفتم: «من خسته شدم، می‌روم به خانه خودمان»، اما باز هم همان روال ادامه داشت و عصر دوباره احمدآقا به دنبالم می‌آمد و صدا می‌زد: اقدوس! و من دوباره به منزل‌شان می‌رفتم و احتمالاً شب را هم در آنجا می‌ماندم. باور کنید از مدتی که مادرم فوت کرد تا ۱۷ سالگی که در خانه پدرم بودم، شاید نصف این مدت را در خانه امام گذرانده باشم. در آن دوران که به منزل امام‌خمینی (ره) می‌رفتید، ایشان مبارزات‌شان با رژیم گذشته را آغاز نکرده بودند؟
آغاز مبارزات امام، تقریباً همزمان با ازدواج من با مرحوم آقای مروارید بود. ماجرا‌هایی که نقل می‌کنم مربوط به سال‌ها پیش از آن است. خاطرم است وقتی که هشت سالم بود، روزی پدرم گفت: «اقدس، دیگر نباید با احمدآقا بازی کنی.» پرسیدم: چرا آقاجان؟ ایشان گفت: «چون دیگر تکلیف شده‌ای، برایت پارچه چادری خریده‌ام و داده‌ام آن را بدوزند. از این به بعد آن را سرت می‌کنی و در خانه آقای خمینی هم پیش خانم و دختر‌ها می‌روی. دیگر احمدآقا به تو نامحرم است.» از آن روز به بعد، هر وقت به منزل امام می‌رفتم، نزد خانم و دختر‌ها و عروس‌شان (خانم حاج آقامصطفی)، در اتاق بالا می‌نشستم. همسر امام، خیلی با محبت بودند. ایشان هر وقت که می‌خواستند به مهمانی بروند، صبح خدمتکارشان را به منزل ما می‌فرستادند تا خبر دهند: «به اقدس خانم بگویید: عصر آماده باشد، می‌خواهیم به مهمانی برویم....» خانه امام در بالای کوچه و منزل ما پایین‌تر بود. موقعی که از جلو خانه ما عبور می‌کردند، در خانه ما را هم می‌زدند و من می‌فهمیدم که خانواده امام دارند، می‌روند؛ لذا فوراً به آن‌ها می‌پیوستم. مهمانی هم مثلاً در منزل دختران‌شان یا منزل آیت‌الله بروجردی یا آیت‌الله خوانساری بود. البته عمدتاً به منزل علما رفت و آمد داشتند. آن زمان دو تن از دختران‌شان، با آقایان اشراقی و اعرابی ازدواج کرده بودند. محرم و صفر که دسته عزاداری می‌آمد، باز خانم به دنبال من می‌فرستادند که با هم برای تماشا برویم. روزی هم که خانم کسالت داشتند یا مسئله دیگری بود، عروس‌شان دنبالم می‌آمد و من به آنجا می‌رفتم. وقتی هم که به پدرم می‌گفتم، ایشان فوراً اجازه می‌دادند. پدرم می‌گفتند: «با این خانواده هرجا که بروی، من منعی ندارم، هر چقدر دلت می‌خواهد، به منزل حاج آقا روح‌الله برو....» طبعاً اگر کسانی غیر از خانواده حضرت امام بودند، پدرم اجازه نمی‌دادند که با آن‌ها جایی بروم. می‌گفتند: «این‌ها با ما جور نیستند!» یا مثلاً می‌گفتند: «فلانی خانمش یا دخترش، بی‌حجاب است.» رفتار امام خمینی با شما، در روز‌هایی که به منزل ایشان می‌رفتید، چگونه بود؟
آقا (امام خمینی) هم مثل خانم، بسیار به من محبت می‌کردند. البته خانم محبتش طور دیگری بود و همانطور که گفتم، مرا با خودش بیرون می‌برد. عید‌ها هم همیشه من، برای دیدن آقا و خانم به منزلشان می‌رفتم. البته خانم عیدی نمی‌دادند. فقط یکبار آقا به خانم گفتند: «اقدس که به اینجا می‌آید، به او عیدی می‌دهید؟» خانم هم گفتند: «نه دیگر، اقدس مثل دختر خودم می‌ماند، من به دخترهایم که عیدی نمی‌دهم.» بعد آقا می‌گفتند: «حالا امروز من می‌خواهم به اقدس هم عیدی بدهم...» و دادند. یادم است یک روز که به منزل‌شان رفتم، دیدم که خانم لحاف ملافه می‌کنند. قدیم ملافه‌ها را به لحاف‌ها می‌دوختیم. خانم تا مرا دیدند، گفتند: «اقدس‌خانم آمد، من پا می‌شوم و جایم را به ایشان می‌دهم.» سوزن را به دست گرفتم، اما دستم عرق می‌کرد، آنقدر که سوزن از لحاف در نمی‌آمد، خانم به پایین رفتند تا به آشپز سر بزند و بعد از زمان زیادی، به اتاق آمدند و از من پرسیدند: «چقدر دوختی؟» من تکه کوچکی از لحاف را نشان دادم، خانم گفتند: «همین»، گفتم: آخر دستم عرق می‌کند، نخ خیس می‌شود و از لحاف درنمی‌آید و گره می‌خورد. بعد خانم به شوخی گفتند: «من گفتم: همسایه‌ها یاری کنید تا من شوهرداری کنم، ولی فایده نداشت، همسایه هم به درد نخورد، خودم بشینم بدوزم.» به هر حال دوران شیرین و پرخاطره‌ای بود. ظاهراً ازدواج شما با حجت‌الاسلام والمسلمین شیخ‌علی اصغر مروارید هم با دلالت خانواده امام‌خمینی (ره) بوده است، ماجرا از چه قرار بود؟
۱۷ ساله بودم. روزی خانم حاج آقامصطفی گفت: «آقامصطفی دوستی دارد هم سن و سال خودش که هنوز ازدواج نکرده و ایشان هم به او گفته، دختر آقای اسلامی مورد مناسبی است و پدرش هم خیلی مرد خوبی است. من دختر را ندیده‌ام، ولی خانمم و مادرم می‌گویند خوب است.» بعد هم آقای مروارید مادرش را همراه با یکی از اقوام‌شان به منزل ما فرستادند که مرا ببینند. عقد ما را هم در خانه حاج آقامصطفی گرفتند. چون آن شب فرزندشان حسین آقا بیمار بود و او را به بیمارستان برده بودند، لذا هیچ‌کس در خانه نبود. چون ما خودمان در مجلس حضور نداشتیم، عروس و داماد باید یک نفر را به نیابت از خود معرفی می‌کردند. پدرم امام‌خمینی را معرفی کردند که به نیابت از طرف من باشند. آقای مروارید هم از طرف خودش، مرحوم علامه طباطبایی را معرفی کردند. چون هم به درس علامه می‌رفت و هم خیلی به ایشان علاقه‌مند بود. علامه آن روز به آقای مروارید گفته بودند: «شما که نورید، آقای اسلامی هم که نور هستند، حالا دیگر شد نور علی نور.» امام‌خمینی (ره) درخصوص نحوه و مهارت‌های زندگی مشترک، به شما نصیحتی نکردند؟
نه. تنها یکبار بعد از اینکه خانم به منزل‌مان آمدند، با من خیلی صحبت کردند و گفتند: «اگر یک روزی با آقای مروارید اختلافی داشتی، فوراً قهر نکن که به منزل آقاجانت بروی. خیلی بد است که زن قهر کند. قهر باش ولی در خانه خودت. حرف با شوهرت نزن، ولی پا نشو برو خانه پدرت....» بعد با شوخی ادامه دادند: «مصطفی گفته: آقای مروارید خیلی قُد است، می‌آید دنبالت و بد می‌شود که خودت برگردی و بیایی منزلت، بنابراین هیچ وقت قهر نکن....» ما هم از همان زمان، این حرف را به گوش گرفتیم و هیچ وقت قهر نکردیم. (باخنده) در دوران رفت و آمدتان به منزل امام‌خمینی (ره)، رفتار ایشان با خانواده را چگونه دیدید؟ چقدر برای همسر و فرزندان وقت می‌گذاشتند؟
به یاد دارم روزی برای بازی به منزل امام رفتم. دیدم ایشان همراه با خانم و دختر‌ها بازی می‌کنند! من که از راه رسیدم و خواستم بازی کنم، دختر‌ها گفتند احمد و اقدس نخود تو آتش هستند. آن زمان به کسانی نخود تو آش می‌گفتند که در بازی نبودند. من هم شروع کردم به گریه کردن که دوست ندارم نخود تو آش باشم. بعد آقا من را روی زانو نشاندند و دستی روی سرم کشیدند و گفتند: «دخترم ببین، نخود تو آش خیلی هم خوبه....» گفتم چرا خوبه؟ ایشان گفتند: «من هر وقت آش داریم، نخود و لوبیاهایش را جدا می‌کنم و کنار بشقابم می‌گذارم که آن را آخر بخورم. چون خوشمزه است، تو نخود تو آش را دوست داشته باش....» گفتم: «نه، من نخود تو آش دوست ندارم.» آقا هم به دختر‌ها رو کردند و گفتند: «خب اقدس را هم بازی بدهید.» آقا در خانه، بازی‌های دیگری مثل: الاکلنگ، طناب‌بازی، الک‌دولک را هم با خانم و بچه‌ها انجام می‌دادند. فکر می‌کنم آقا در روز، یک ساعت تا یک ساعت و نیم را برای خانم و بچه‌ها وقت می‌گذاشتند. همه وقت‌شان را به کار‌های روزانه و صحبت با آقایان اختصاص نمی‌دادند. من این فضا را که می‌دیدم، خیلی تعجب می‌کردم. چون پدر خودم را می‌دیدم که دائم مطالعه می‌کنند. یک روز به ایشان گفتم: «آقای‌خمینی با بچه‌ها و خانم‌شان، بازی می‌کنند و وقت می‌گذرانند، اما شما همش درس می‌خوانید.» پدرم گفتند: «آن‌ها درس‌شان را هم می‌خوانند، بازی‌شان را هم می‌کنند، تو درس خواندنشان را نمی‌بینی.» از ارتباط پدرتان با امام‌خمینی (ره)، چه خاطره‌ای دارید؟
پدرم عید که می‌شد، حتماً برای دیدار با امام به منزلشان می‌رفتند. بعد از هفت، هشت روز هم امام برای بازدید پدرم می‌آمدند و با هم می‌نشستند و صحبت می‌کردند. اگر عید هم نبود، باز هم هر چند وقت یکبار پدرم می‌گفت: «دلم برای حاج آقاروح‌الله تنگ شده، یک ساعتی به منزل‌شان می‌روم.» لذا معمولاً در وسط روز، یک ساعت به منزل امام می‌رفتند. امام هم خیلی تقید داشتند که بازدید را پس بدهند. وقتی هم که امام را دستگیر و به ترکیه و سپس عراق تبعید کردند، گفتند: به آقای اسلامی بگویید که روزانه به جای من در منزل بنشینند....» ایشان از پدرم خواسته بودند که هم شهریه طلبه‌ها را بدهند و هم امور روزمره منزل ایشان را اداره کنند؛ لذا پدرم برای انجام این کارها، در منزل امام مستقر بودند تا اینکه یک روز مأموران ساواک، به منزل ما ریختند و پدر و برادرم را دستگیر کردند. البته برادرم را یک شب نگه داشتند و فردایش آزاد کردند، اما پدرم، چون اهل تربت‌حیدریه بود، به آنجا تبعید شد. با توجه به رفت‌و‌آمدی که به منزل امام خمینی (ره) داشتید، شخصیت و منش ایشان را چگونه دیدید؟
حضرت امام عادت داشتند که در زندگی دیگران تجسس نکنند. مثلاً در منزل‌مان، ترک خورده و شکسته بود و می‌خواستیم آن را عوض کنیم. یک در خریده بودیم و کنار حیاط گذاشته بودیم. امام که به منزل‌مان می‌آمدند، اصلاً در مورد آن سؤالی نمی‌پرسیدند که مثلاً می‌خواهید در خانه‌تان را عوض کنید؟ هر چه را که می‌دیدند، در موردش سؤال نمی‌کردند و از کنارش می‌گذشتند. همیشه هم موقع راه رفتن در کوچه، سرشان پایین بود. به خاطر دارم یک روز که در منزل مهمان داشتند و خدمتکارشان در حوض کاهو می‌شست، برگ کاهو‌ها روی آب حوض باقی ماند و دختر کوچکشان لطیفه - که سه سال داشت- تک‌وتن‌ها خم می‌شود که برگ کاهو را از روی آب بگیرد. هیچ‌کس هم در حیاط نبود. خانم‌ها در اتاق بالا بودند و خدمتکار هم رفته بود تا برای کاهو‌ها سکنجبین درست کند. لطیفه هم در حوض آب می‌افتد و خفه می‌شود. برادرم که از من قدری کوچک‌تر است، آن روز سر کوچه ایستاده بود، وقتی آقا رسیدند اول او خبر را بدهد. وقتی آقا می‌آیند، برادرم خوشحال جلو می‌دود و می‌گوید: «سلام حاج‌آقا روح‌الله، می‌دونید لطیفه مرد؟» برادرم می‌گفت: امام همینطور کمی ایستادند گویا حال بدی به ایشان دست داد و بعد رفتند. من هم به او گفتم: مگر خبر خوبی به ایشان داده بودی، که توقع عکس‌العمل دیگری داشتی. رابطه امام‌خمینی (ره) با دیگر همسایه‌ها چطور بود؟
‌امام غیر از دیدار پدرم، به منزل دیگر همسایه‌ها نمی‌رفتند. البته در آن زمان، چند نفر اهل علم از جمله آقای فیض هم در کوچه ما زندگی می‌کردند که آقا با آن‌ها هم گهگاه رفت و آمد داشتند. کلاً امام با همسایه‌های غیراهل علم، رفت‌و‌آمدی نداشتند. مثلاً با آقای آل‌یاسین و اوس‌عبدالله که در کوچه ما می‌نشستند، شاید سلام و علیک هم نداشتند! البته آقایان اهل علم، از جا‌های دور و نزدیک، خیلی دیدن آقا می‌آمدند. طبیعی است پس از تبعید امام‌خمینی (ره) به عراق، ارتباط شما با خانواده ایشان کم می‌شود. با این حال شما در دوره اقامت رهبر انقلاب در نوفل لوشاتو، همراه با آقای مروارید و خانواده به دیدار امام می‌رفتید. از آن سفر چه خاطراتی دارید؟
من همراه سه فرزندم و خانم شهید عراقی، به پاریس رفتیم. البته خانم شهید عراقی، اصلاً دلش نمی‌خواست همراه با من به پاریس بیاید. می‌گفت: «آنجا هم که برویم، باز هم اصلاً عراقی را نمی‌بینم.» من هم به ایشان گفتم: «الان هم که نیایی، باز هم آقای عراقی را نمی‌بینی، پس چه فایده‌ای دارد نیامدنت.» وقتی ما به نوفل‌لوشاتو رسیدیم، روز بعد به دیدار حضرت امام و خانم رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی از خانم پرسیدم کمک نمی‌خواهید. گفتند: «اقدس خانم توچه وقت آمدی؟» گفتم: «دیروز از راه رسیدم، الان هم پیش شما آمده‌ام.» گفتند: «ما کمک می‌خواستیم، اما نمی‌دانستیم که شما هم آمده‌ای....» من در بیشتر روز‌ها برای دیدار با خانم، به خانه‌ای که در اختیار امام قرار داشت، می‌رفتم. یادم است یک روز، وقتی به دیدن خانم رفتم، ایشان گفتند: «لباس شسته‌ایم، ولی کسی نیست که آن‌ها را آب بکشد.» گفتم: «من سریع آن‌ها را آب می‌کشم.» لباس‌ها را آب کشیدم و، چون روی بند جا نبود، آن‌ها را آوردم روی شوفاژ‌ها انداختم. دو تکه از لباس‌ها مانده بود که یکدفعه امام از راه رسیدند و گفتند: «آخ آخ! لباس‌ها را آنجا انداختی؟!» به ایشان گفتم: «آقا مگر آنجا نجس است؟ من در خانه خودمان هم، لباس را روی شوفاژ می‌اندازم.» گفتند: «نه نجس که نیست، ولی من دوست ندارم لباسم را روی شوفاژ بیندازم.» گفتم: «پس می‌روم و دوباره لباس‌ها را آب می‌کشم و روی بند و باقی لباس‌ها می‌اندازم.» در آن زمان، خانم، احمدآقا و عروس‌شان و دو سه نفر دیگر بیشتر در آنجا نبودند. ما هم در هتلی که آقای‌یزدی رزرو کرده بودند، ساکن بودیم. ناهار و شام را هم در داخل چادری که به چادر انقلاب معروف شده و در باغ بود، می‌خوردیم. آقای مروارید در آنجا، دائماً سخنرانی می‌کرد و ما اصلاً نمی‌توانستیم ایشان را ببینیم. شب‌ها در فرودگاه پاریس، برنامه تجمع دانشجویان و سخنرانی در اعتراض به اینکه نمی‌گذارند امام به ایران بیایند، بود. با توجه به اینکه بعد از سال‌ها، دوباره امام خمینی و همسرشان را در نوفل لوشاتو می‌دیدید، ارتباط شما با آن دو چگونه بود؟
البته آن زمان که در نوفل‌لوشاتو بودیم، خانم همیشه به من می‌گفتند: «تو چرا در چادر می‌مانی؟ هیچ‌کس را که نمی‌شناسی، بیا پیش ما، به خانم عراقی هم بگو که به اینجا بیاید.» من هم می‌رفتم و گاهی ناهار یا شام را در کنارشان بودم. البته بچه‌ها همراهم نمی‌آمدند و بیشتر دوست داشتند که در چادر بمانند. چون فضای پرهیجان چادر برای بچه‌ها جذاب‌تر بود. همه در آنجا جمع بودند و شور و حال خاصی حاکم بود. در آنجا که بودیم، دخترم عطیه - که در آن زمان کوچک بود- برای امام شعری خواند، به این ترتیب:‌ای امام‌خمینی جانم به فدایت/ جان خود من هیچ/ جان خواهرم هیچ/ جان‌ها به فدایت!... آقا به شوخی به او گفتند: «عجب، جان خودت را می‌گذاری کنار، جان خواهرت را هم می‌گذاری کنار، جان مردم را به فدای من می‌کنی.» عطیه گفت: «نه، یعنی می‌گویم جان من کم است، جان خواهرم هم کم، همه جان‌ها به فدایتان.» بعد آقا در آن زمان، ۵۰۰ تومان به عطیه جایزه دادند، اما دخترم این پول را نمی‌گرفت، تا اینکه پدرش گفت: «باباجان من که گفتم از دست مردم پول نگیر، منظورم پول آقا نبود. این پول را که رد نمی‌کنند، خرج هم نمی‌کنند، تبرک است، می‌گذاری در کیفت تا برکت کند.» شما و خانواده‌تان به هنگام پرواز انقلاب، در کنار امام‌خمینی (ره) نبودید، علت این امر چه بود؟
ما ۲۰ روز در نوفل‌لوشاتو ماندیم تا اینکه امام تصمیم گرفتند به ایران برگردند. وقتی موضوع بازگشت ایشان مطرح شد، با توجه به حضور جمع کثیری از دانشجویان، آقای مروارید به امام گفتند: «این همه دانشجو به خاطر شما به اینجا آمده‌اند و الان همه آن‌ها می‌خواهند تا همراه با شما سوار هواپیما شوند. معترض هستند که چرا همه روحانیون، همراه با امام سوار هواپیما می‌شوند، ولی از ما کسی با ایشان نمی‌رود؟ من از جانب خودم می‌گویم، من یک نفر نمی‌آیم تا یک نفر از این دانشجو‌ها به جای من برود....» گویا آقای اشراقی هم می‌گویند، من هم نمی‌روم. چون ظاهراً قرار بوده از خانم و دیگر اعضای خانواده آقا مواظبت کنند. منتها دیگران به شیوه آقای مروارید رفتار نکردند. ایشان به نشانه احترام به دانشجویان، با آن پرواز به ایران نیامد. در آن زمان، چون دختر جاری‌ام و همسرش، در لندن تحصیل می‌کردند، ما هم به لندن رفتیم. آقای مروارید می‌گفت: الان زمان خوبی است که به لندن بروید، چون لندن با پاریس نیم‌ساعت فاصله دارد، ولی آنقدر در فرودگاه لندن اذیت‌مان کردند که به گریه افتادیم. علت چه بود؟
مأموران فرودگاه مشکوک شده بودند و می‌گفتند: چرا تا آقای خمینی به ایران رفت، شما به لندن آمدید؟ چرا همراه با آن‌ها به تهران نرفتید یا با همسرتان در نوفل‌لوشاتو نماندید؟ نمی‌دانم چطور متوجه شده بودند که ما در نوفل‌لوشاتو همراه امام بوده‌ایم. اجازه برگشت هم به ما نمی‌دادند و بسیار اذیت می‌کردند. هر روز به فرودگاه می‌آمدیم و چند ساعت معطل می‌ماندیم، ولی مجوز خروج‌مان صادر نمی‌شد و دوباره به منزل دخترجاری‌ام برمی‌گشتیم. با آنکه در آن زمان تهران شور و حال ویژه‌ای داشت، ولی ما مجبور شدیم که یک ماه در لندن بمانیم. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و رحلت امام‌خمینی، ارتباط شما با خانواده ایشان، چگونه تداوم پیدا کرد؟
من پس از پیروزی انقلاب، بسیار به منزل امام می‌رفتم. خانم هر جایی که دعوت می‌شدند، من هم دعوت داشتم. این رفت و آمدها، بعد از رحلت حضرت امام هم بیشتر شد. چون در آن دوره، آقای مروارید به من گفتند: «الان که امام فوت کرده‌اند، بیشتر باید به خانم سر بزنی، چون آن موقع امام بودند و مردم علاقه داشتند که به دیدار خانم هم بروند، آن روز‌ها خانم اطراف‌شان شلوغ بود، اما الان تنها هستند....» در بسیاری از موارد، خود خانم به خادمه‌شان انسیه خانم می‌گفتند: با منزل ما تماس بگیرند و بگویند ناهار به منزل‌شان بروم. من هرچه می‌گفتم: هنوز ناهار منزل خودمان را درست نکردم، باز هم اصرار می‌کردند و می‌گفتند: «ناهار را درست کن و زودتر بیا.» لذا در بسیاری از روزها، به دیدار خانم می‌رفتم. در آن روزها، کمتر کسی به ایشان سر می‌زد و عموماً تنها بودند. یکی از دختران‌شان در قم زندگی می‌کرد. دختر دیگرشان هم در دانشگاه تدریس داشت. عروس‌شان هم همینطور و منزل نبود. فقط دختر بزرگ‌شان صدیقه خانم کاری نداشت که او هم مگر چقدر می‌توانست به دیدن خانم بیاید. این رفت و آمدها، کم و بیش تا اواخر عمر ایشان ادامه داشت. در این اواخر یک روز که برای صرف ناهار، به حرم حضرت امام دعوت شده بودم، خانم را آنجا ملاقات کردم. ایشان گفت: «اقدس‌خانم کم می‌بینمت.» گفتم اتفاقاً آمده‌ام و در جماران ساکن شده‌ام از حالا زیاد یکدیگر را می‌بینیم. ایشان گفتند: «حالا که آنجا هستید، پس یک روز می‌آیم دیدنت.» بعد از دو روز هم تماس گرفتند که فلان روز می‌آیم. البته دیگران هم که متوجه شدند ایشان قرار است به منزل ما بیایند، گفتند: ما هم آن روز به خانه‌تان می‌آییم. هرچند خبر که به خانم رسید، گفت: «ترو خدا شلوغش نکن، مهمان کم دعوت کن که حوصله شلوغی ندارم.» از آنجا هم که خانم در این اواخر، توان کمتری داشتند، از راه که رسیدند، قدری استراحت کردند. این از آخرین دیدار‌های ما بود.