مواضع امام در نوفل‌لوشاتو و قم کاملاً یکسان و مبتنی بر صداقت بود


شما در مقطع آغازین نهضت اسلامی و نیز به تناسب شرایط در سال‌های بعد، با امام خمینی ارتباطی نزدیک و صمیمی داشتید. مناسب است در آغاز این گفت‌وشنود، قدری در باب تفاوت‌های ایشان با مراجع و علمای وقت، سخن بگویید.
البته تفاوت از زمین تا آسمان است! نمی‌شود ایشان را با فق‌های دیگر مقایسه کرد. ایشان از دیرباز، عرصه سیاست ایران را رصد می‌کردند و می‌دانستند در چه دوره‌ای باید نهضت را شروع کنند. علاوه بر این از شجاعت بسیاری نیز برخوردار بودند و ابداً از شاه و حکومتش نمی‌ترسیدند. این خصلتی بود که یا در دیگر آقایان وجود نداشت یا کمتر وجود داشت. ثبات قول و شخصیت و همچنین صداقت ایشان هم بسیار مهم بود. اساساً امام در دوران پیش و پس از انقلاب، هیچ فرقی نکردند. اینکه عده‌ای به دروغ می‌گویند که امام در نوفل‌لوشاتو به مردم وعده یک جمهوری سکولار داد و بعد سخن خود را عوض کرد و دنبال جمهوری اسلامی را گرفت، یاوه می‌گویند! من آنجا بوده و ماجرا را از نزدیک دیده‌ام. هر جا امام از آزادی و دموکراسی سخن می‌گفت، به حدود و مرز‌های آن هم اشاره می‌کرد. هیچ حکومتی تجزیه‌طلبی، اغتشاش، ترور و قانون‌شکنی را تحمل نمی‌کند و طبعاً کردار امام هم از این قاعده عقلی مستثنا نیست. به هرحال اساساً شخصیت‌هایی مانند حضرت امام، در ادوار مختلف تاریخ یک کشور بسیار به ندرت ظهور می‌کنند و معدود هستند. به یاد دارم که حضرت امام در جلسه‌ای خصوصی می‌گفتند: «من در جوانی اسب‌سوار می‌شدم و در حالی که این اسب می‌چرخید، تمرین تیراندازی می‌کردم!...» ایشان از جوانی، روحیه ستیز با ظالمین و خوانین ستمگر را داشتند. همین خصوصیات روحی بود که باعث شد آیت‌الله بروجردی، ایشان را به عنوان یکی از مشاوران اصلی خود انتخاب کنند. اواسط دهه ۲۰، وقتی مرحوم آقای بروجردی بیمار و در بیمارستان فیروزآبادی بستری می‌شوند، در خصوص حضرت امام به یکی دوتن از اطرافیانشان می‌گویند: «این فرد آدم باسوادی است و در کتاب کشف اسرارش با رضاخان درافتاده است، گذشته از فقه و اصول، نظرات ایشان در سیاست هم صائب است...». به همین ترتیب بود که حضرت امام در قم از مشاوران آیت‌الله بروجردی می‌شوند. می‌دانید که آیت‌الله بروجردی، مرجعیت عام و فراگیری داشت و شاه از اینکه ایشان حرکتی انجام دهد، شدیداً می‌ترسید؛ چون پهلوی دوم قصد داشت به دین ستیزی بپردازد. اما یکی از موانع او بندی از قانون اساسی مشروطیت بود مبنی بر اینکه همه مصوبات مجلس باید به تصویب پنج فقیه تراز اول برسد. بار اولی که اصلاحات ارضی مطرح شد، دکتر اقبال از آیت‌الله بروجردی وقت می‌گیرد که در دیداری به توجیه این مصوبه بپردازد. آقای بروجردی به او می‌گویند: «مسئله را با حاج آقا روح‌الله خمینی مطرح کنید.» اقبال هم نزد حضرت امام می‌رود ولی ایشان می‌فرمایند: «این طرح از جهات مختلف با شرع و مصالح جامعه در تعارض است.» حتی یکمرتبه هم وقتی شاه همراه با اسدالله علم به دیدار آیت‌الله بروجردی می‌روند، در بیت ایشان غیر از حضرت امام همه از جایشان بلند می‌شوند! وقتی مبارزات امام آغاز می‌شود، روزی شاه به علم می‌گوید این فرد کیست؟ علم می‌گوید: «به خاطر دارید که روزی به منزل آیت‌الله بروجردی رفته بودیم و همه بلند شدند، جز یک نفر؟ این فرد همان شخص است.» در آغاز سال ۱۳۴۰ که آیت‌الله بروجردی فوت کردند، رژیم به تکاپو افتاد که لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی را به تصویب برساند و قید قسم به اسلام را بزند! رژیم تصور می‌کرد حضرت امام هم یک آخوند معمولی است که دست بالا ممکن است به دادن یک تذکر اکتفا کند، اما ایشان در منزل آیت‌الله حاج آقا مرتضی حائری و برای علما جلسه‌ای می‌گذارند و شرح مبسوطی از اوضاع می‌دهند. در آن جلسه قرار می‌شود که سریعاً برای این مصوبه خلاف اسلام به علمای بزرگ سطح کشور تلگراف بزنند و آن‌ها را در جریان شرایط موجود قرار دهند. شاه پس از یک هفته جواب همه علما را می‌دهد، الا حضرت امام! همین هم باعث می‌شود حضرت امام، مجدداً اعلامیه‌ای صادر کنند. هر کسی که آن اعلامیه را خواند، به یقین دانست که ایشان صلاحیت زعامت جامعه مسلمین را دارند. در همان مقطع بود که من جذب سخنرانی‌های ایشان شدم و ایشان را به عنوان رهبر و مرجع خودم برگزیدم. با عنایت به اینکه شما از اعضای اولیه هیئت‌های مؤتلفه اسلامی هستید، بفرمایید که امام خمینی در ایجاد و سامان دادن به حرکت این هیئت‌ها تا چه میزان دخیل بودند؟
از بدو تصویب لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی، سه گروه مذهبی جدا از هم فعالیت سیاسی می‌کردند. یک گروه من، شهید حاج مهدی عراقی، مرحوم حبیب‌الله عسگراولادی، مرحوم حبیب‌الله شفیق و... بودیم. یک گروه، اصفهانی‌ها بودند. یک گروه هم از شهید سید اسدالله لاجوردی و دوستانش تشکیل می‌شد. پس از لغو لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی، یک شب حضرت امام ما سه گروه را به قم و منزلشان دعوت کردند. ما وقتی به دیدن ایشان رفتیم، دیدیم آن دو گروه دیگر هم هستند. ایشان تشریف آوردند و ما را به اندرون صدا کردند. از آنجا که امام سمبل وحدت بودند، پس از قدردانی از فعالیت‌های ما در لغو آن مصوبه غیرشرعی، فرمودند: «حیف نیست که شما سه گروه مؤمن و متدین از هم جدا باشید، ما به وحدت نیاز داریم، بیایید یکی و با هم مؤتلف شوید.» بعد از بازگشت به تهران، در طول یک ماه چهار جلسه گذاشتیم و نهایتاً قرار شد از هر گروه، چهار نفر انتخاب شوند که یک شورای ۱۲ نفره تشکیل شود. این کار را انجام دادیم و پس از تشکیل شورا، دوباره خدمت حضرت امام رسیدیم و گفتیم آقا امر شما را اطاعت و ائتلاف کردیم، اسم آن را هم هیئت‌های مؤتلفه اسلامی گذاشتیم. حضرت امام خیلی خوشحال شدند و فرمودند: «چند نصیحت به شما می‌کنم، اولاً: این حزبی‌ها را بین خودتان راه ندهید، شما سه گروه مؤمن و مسلمان هستید، این‌ها هرجا منافعشان ایجاب کند شما را رها می‌کنند، شما برای این تشکیلات برادریابی کنید، ثانیاً: سعی کنید در تصمیم‌گیری‌هایتان اقلیت را قانع کنید تا بتوانید در راهی که در پیش دارید، موفق‌تر حرکت کنید...». شما در این تشکل، چه مسئولیتی را برعهده داشتید؟


عمده کار‌هایی که حضرت امام در ارتباط با تجار و بازار و در نگاه کلان‌تر مبارزه و مسائل اجتماعی داشتند، از طریق اعضای مؤتلفه انجام می‌شد. بنده هم که رابط مؤتلفه با ایشان بودم و مرتباً به خدمتشان می‌رفتم. با این همه از آنجا که مأموران ساواک و شهربانی راه‌ها را کنترل می‌کردند، هر وقت به دیدنشان می‌رفتم، از یک راه نمی‌رفتم. یک شب که قرار بود اعلامیه اعتراضی ایشان به لایحه کاپیتولاسیون پخش شود، خدمت حضرت امام رسیدم و گفتم امشب قرار است رأس ساعت ۹ شب، این اعلامیه‌ها در سراسر تهران توضیح شود...، اما از آنجایی که مقداری از آن اعلامیه را هم همراه خود به قم آورده بودم، مرحوم حاج آقامصطفی با دوستی که انبار داشتند، تماس گرفتند و قرار شد آن‌ها را بار الاغ کرده و به آن انبار ببریم. از آنجایی که شب‌های یک‌شنبه مراجع دور هم جمع می‌شدند، حضرت امام در آن جلسه مرا به آقایان معرفی کردند و گفتند: «این جوان از مجاهدین است...». پس از نماز هم من به سمت تهران حرکت کردم. آن شب اعلامیه‌ها، یکپارچه سراسر تهران توزیع شد و الحمدلله هیچ کس هم دستگیر نشد. این حرکت باعث وحشت رژیم شد که چه گروه قدرتمندی وجود دارد که به این شکل یکپارچه حرکت می‌کند و کار را پیش می‌برد. در دوران تبعید امام خمینی به نجف، چگونه با ایشان مرتبط بودید؟ و احیاناً پیام‌ها و پاسخ‌ها از چه طریق و چگونه میان شما رد و بدل می‌شد؟
ما در دوران تبعید حضرت امام، رابط‌هایی داشتیم که به ملاقات ایشان می‌رفتند. البته وقتی رژیم ایشان را به ترکیه تبعید کرد، اعضای هسته اولیه جمعیت‌های مؤتلفه اسلامی، در منزل یکی از اعضای شورای مرکزی، جلسه اضطراری تشکیل دادند. جلسه حدود ۱۸ ساعت و از ساعت ۶ صبح تا ساعت ۱۲ شب بود! در این مجلس، ابعاد مختلف رویداد تبعید امام مورد بررسی قرار گرفت. آخر شب به این جمع‌بندی رسیدیم که در این شرایط، دیگر بیانیه و اعلامیه خاصیتی ندارد و سه نفر از سران رژیم، مفسد فی‌الارض هستند: محمدرضاپهلوی، حسنعلی منصور و تیمسار نعمت‌الله نصیری. اجرای حکم اعدام انقلابی آن‌ها را هم به شاخه نظامی جمعیت مؤتلفه اسلامی سپردیم. برای آنکه حکم شرعی هم داشته باشیم، مرحوم حاج تقی خاموشی را به مشهد و خدمت آیت‌الله سید محمدهادی میلانی فرستادیم. شاخه نظامی پس از ابلاغ حکم، مسیر‌های تردد این سه نفر را زیر نظر گرفت. از بین این سه نفر، حسنعلی منصور از همه مهم‌تر بود. چون او بود که لایحه کاپیتولاسیون را به مجلس برده بود. تیم مراقبت، بار‌ها تردد او به مجلس شورای ملی را زیر نظر گرفته و دیده بود که منصور از درِ آهنی بهارستان داخل مجلس می‌شود. اجرای حکم را هم محمد بخارایی بر عهده گرفت. می‌دانید که محمد بخارایی، کاشانی بود و برخی با ضرب‌المثلی بی‌منطق، می‌گویند کاشی‌ها ترسو هستند! اما این جوان یک دنیا شهامت داشت. قرار بود بعد از اجرای حکم، محمد به طرف مدرسه عالی شهید مطهری (مسجد سپهسالار سابق) برود و بعد گروه پشتیبانی، او را از صحنه خارج کند. وقتی حسنعلی منصور به طرف مجلس آمد، محمد بخارایی اسلحه‌اش را خشاب‌گذاری کرد و در جیب بغلش قرارداد. بعد به سمت منصور رفت و نامه‌ای را که تهیه کرده بود، به دست او داد. این کار برای آن بود که فوراً مأموران احساس خطر نکنند. به محض اینکه منصور پاکت را می‌گیرد، محمد اسلحه را بیرون می‌کشد و دو تیر به گلو و یک تیر به شکم او شلیک می‌کند. قرار بود گروه پشتیبانی با شلیک گلوله، مأموران را گیج کنند و محمد را فراری دهند، ولی به دلیل لغزندگی زمین، او لیز می‌خورد و توسط مأموران دستگیر می‌شود. محمد را به کلانتری ۲ بهارستان می‌برند. تیمسار نصیری از او می‌پرسد تو کی هستی؟ محمد در جوابِ او می‌گوید: تو کی هستی؟... و بعد با دستبند می‌خواهد به او حمله کند! نصیری هم با سرنیزه دستی به دهان محمد می‌زند و او را زخمی می‌کند. این واقعه یک طرف، از طرف دیگر شهید حاج تقی حاج طرخانی که به شدت نگران شرایط حضرت امام در تبعیدگاه ترکیه بود، از یکی از برادران روحانی فارسی زبان - که سال‌ها در لبنان فعالیت انقلاب داشت- می‌خواهد به ترکیه برود و با وکلای مجلس این کشور در خصوص تبعید حضرت امام مذاکره کند. او نیز به ترکیه می‌رود و به وکلای مجلس ترکیه می‌گوید شما برای چه زندانبان امام خمینی رهبر ما شده‌اید؟ نهایتاً اعتراض علما و این نوع واکنش‌ها باعث می‌شود رژیم پهلوی دستور انتقال حضرت امام را به نجف صادر کند. چون تصور می‌کرد که عراق، محیطی غیرسیاسی دارد و به همین دلیل امام در آنجا زمین‌گیر می‌شود! وقتی حضرت امام و حاج آقامصطفی وارد فرودگاه بغداد می‌شوند، تصور می‌کردند که مأموران عراقی برای تحویل گرفتنشان می‌آیند، ولی خبری از مأموران نمی‌شود؛ بنابراین با تاکسی به مسافرخانه جمالی کاظمین می‌روند و دو اتاق اجاره می‌کنند. پس از آن حاج آقامصطفی با مرحوم شیخ نصرالله خلخالی در نجف تماس می‌گیرد که برای امام محل اقامتی را پیش‌بینی کند. جالب است که در آن لحظه، صاحب مسافرخانه که تا آن لحظه امام و فرزندشان را نشناخته بود، از صحبت‌های حاج آقا مصطفی متوجه موضوع می‌شود و منزل شخصی خودش را دربست در اختیار ایشان قرار می‌دهد! آیا امام خمینی در دوران حضور در نجف، به خانواده‌های زندانیان سیاسی در ایران کمک می‌کردند؟ اگر پاسخ مثبت است، این کمک‌ها چگونه ارسال می‌شد؟
یک حاج محمد علمدار اهل یزد بود که بعد‌ها یک پسرش شهید و دیگری جانباز شد. از آنجایی که بسیار متمول بود، یک روز به دیدار حضرت امام در نجف می‌رود. او در آن دیدار، پول زیادی را مقابل حضرت امام می‌گذارد و می‌گوید من از رفقای آقای توکلی‌بینا هستم، این را از من بپذیرید. حضرت امام به محض آنکه این جمله را می‌شنوند، دو دستی این پول‌ها را پس می‌زنند و به علمدار می‌گویند: «این جوان‌ها در زندان هستند، می‌ترسم خانواده‌هایشان متلاشی شود، شما این پول‌ها را بر‌دارید و ببرید تا نیاز خانواده آن‌ها را بر طرف کنید.» در واقع اگر حضرت امام با حرکت ما مخالف بود که این کار را نمی‌کرد. حاج علمدار به امام، بسیار التماس می‌کند و می‌گوید آقا من وضعم خیلی خوب است، شما این پول را بردارید، من می‌روم و به خانواده آن‌ها هم کمک می‌کنم. نهایتاً با التماس و خواهش علمدار، حضرت امام پول‌ها را قبول می‌کنند. بعد از آن هم ایشان همراه با خانواده‌ام، در زندان به ملاقاتم آمد و ماجرا را تعریف کرد. من هم با آقای لاجوردی و چند نفر مشورت و از ایشان تشکر کردیم، ولی خودم کمک حاجی را قبول نکردم. از آنجایی که در بازار حجره داشتم، به همسر و اخوی‌ام گفته بودم هر چه نیاز داشتید، از این فرش‌ها بفروشید. شما به حضور خود در نوفل لوشاتو پس از اقامت امام خمینی اشاره کردید. اقامت ایشان در یک کشور غیراسلامی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟
حضرت امام پس از ممانعت کویت از ورود ایشان، نهایتاً با مشورت مرحوم حاج احمد آقا به پاریس می‌روند، اما رئیس‌جمهور فرانسه با شاه ایران تماس می‌گیرد و نظر او را در مورد اقامت ایشان جویا می‌شود. با توجه به اینکه شاه از بازگشت حضرت امام به ایران واهمه داشت، تصور می‌کند که حضور ایشان در یک کشور مسیحی، نه تنها برای او خطری ندارد، بلکه موجب سردی جریان نهضت هم می‌شود. به همین دلیل هم شاه با حضور حضرت امام در پاریس موافقت می‌کند. در دو سه روز اول هم امام در منزل آقای غضنفرپور در خیابان کشان پاریس ساکن بودند. در آن مدت دولت فرانسه از مراجعات و مصاحبه ایشان جلوگیری می‌کرد؛ بنابراین آقای دکتر عسگری نزد حضرت امام می‌رود و به ایشان می‌گوید: «من ویلایی در حومه پاریس دارم که می‌خواهم در اختیار شما بگذارم.» ابتدا اطرافیان حضرت امام مثل حاج احمدآقا، آقای محتشمی‌پور و... با این مسئله مخالفت می‌کنند. حتی یکی می‌گوید نوفل‌لوشاتو مثل کرج و تهران است و از پاریس تا آن دهکده، ۴۰ کیلومتر راه است. اما حضرت امام وقتی ویلا و آن دهکده سرسبز و خرم را می‌بینند، اقامت در آنجا را می‌پذیرند. اولین دیدار شما با امام خمینی در نوفل‌لوشاتو چگونه انجام شد؟ از نخستین واکنش ایشان نسبت به حضور خود چه خاطره‌ای دارید؟
من بعد از دوسال و اندی که در زندان بودم، آزاد شدم. آن زمان تازه چند روزی بود که حضرت امام به پاریس رفته بودند. در آن شرایط متوجه شدم که اغلب اعضای جبهه ملی - که متعهد به نظر نمی‌رسیدند- به دیدار ایشان می‌روند؛ بنابراین در تماسی به حاج مهدی عراقی گفتم می‌ترسم کسانی که برای ملاقات امام به پاریس می‌روند، نزد ایشان مطالب نادرستی را مطرح کنند، حالا چه می‌گویی؟ ایشان گفت من و تو که پرونده سیاهی در ساواک داریم، به ما پاسپورت نمی‌دهند. به حاج مهدی گفتم وضع تغییر کرده و یکی از افسران اداره گذرنامه که با من آشناست، به من اطمینان داده که اگر مدارکمان را تحویل دهیم، پاسپورتمان را ۲۴ ساعته تحویل می‌دهد! بالاخره پاسپورت آماده شد و من بلیت فرانسه و آدرس حضرت امام را از دوستان گرفتم. وقتی در فرودگاه پاریس هواپیما به زمین نشست، حاج مهدی پرسید خب حالا کجا باید برویم؟ به ایشان گفتم حوصله کن! ابتدا در هتلی که پایین برج ایفل است، مستقر شدیم. بعد با دفتر حضرت امام در خیابان کشان که در واقع منزل یکی از ایرانی‌ها بود، تماس گرفتم. آقای محمد هاشمی (رئیس بعدی تلویزیون)، گوشی تلفن را برداشت. با شوق به او گفتم: «عوام! تو چه‌کاره‌ای که گوشی را برداشته‌ای؟» ایشان خنده‌ای کرد و گفت: «من با ۱۰ دانشجو از امریکا آمدم، یک استیشن دارم و با آن مسافر‌ها را به دهکده نوفل لوشاتو می‌برم، شما هم سریع بیایید که با این ماشین برویم.» غروب با همان ماشین، به نوفل‌لوشاتو رسیدیم. حضرت امام هر شب بعد از نماز جماعت، سخنرانی می‌کردند. وقتی ما رسیدیم و خواستیم در نمازجماعت شرکت کنیم، چون بالا جا نبود، پایین ایستادیم. نماز که تمام شد، رفتیم پشت سر جمعیت تا سخنرانی امام تمام شود. سخنرانی که تمام می‌شد، ایشان به اتاق کوچکی می‌رفتند و با مراجعان صحبت می‌کردند. یکدفعه یک جوان عمامه سیاه آمد و در گوش ما گفت حاج آقا توکلی، شما چه زمانی آمدید؟ به او گفتم من شما را نمی‌شناسم؟ جوان گفت من سیدحسین، پسر حاج آقا مصطفی هستم. بعد هم رفت و ورود ما را به حضرت امام اطلاع داد. ایشان هم فرمودند بگویید که بیایند. آن شب حضرت امام، خیلی به ما و مخصوصاً به شهید عراقی محبت کردند. ایشان دست حاج مهدی را گرفتند و فرمودند: «مهدی! کو آن بازوها؟» شهید عراقی خیلی قوی بود و بعد از ۱۳ سال زندان، تحلیل رفته بود. بعد حضرت امام از ما پرسیدند: «چه زمانی آمدید؟» گفتیم: «ما ساعت ۱۱ صبح رسیدیم.» گفتند: «وسایلتان کجاست؟» گفتیم: «در هتل پاریس است.» حضرت امام با سوابقی که از ما داشتند، فرمودند: «می‌روید آن‌ها را می‌آورید و از حالا اداره اینجا با شما دو نفر است!» ما همان شب، با ماشینی به هتل رفتیم و تسویه حساب کردیم و در آن دهکده، یک اتاق دو نفره گرفتیم. با توجه به مسئولیتی که امام خمینی در نوفل لوشاتو به شما و شهید عراقی سپرده بودند، چه خاطراتی از آن روز‌ها دارید؟
در دورانی که حضرت امام در نوفل لوشاتو حضور داشتند، روزانه بین ۳۰۰ الی ۴۰۰ خبرنگار، از سراسر جهان در نوفل لوشاتو در تردد بودند. چون نوفل لوشاتو به کانون خبری بزرگی در دنیا تبدیل شده بود. از آنجا که اداره آنجا به عهده من و شهیدحاج مهدی عراقی بود، پذیرایی از مراجعان در ظهر و شب به کار مشکلی تبدیل شده بود؛ بنابراین ما سعی کردیم از مراجعان با غذا‌های سنتی و ساده‌ای مثل آبگوشت، تخم‌مرغ آب پز و سیب‌زمینی پخته پذیرایی کنیم. از طرفی در همان روزها، عده‌ای از دانشجویان انجمن‌اسلامی پاریس از شهیدحاج مهدی عراقی خواهش کردند تاریخ مبارزات دینی و ملی ایران معاصر را برای آن‌ها روایت و تحلیل کند؛ بنابراین شب‌ها پس از پخش شام، سر ساعت ۹، یک ماشین ما دو نفر را به پاریس می‌برد و تا اذان صبح با دانشجویان صحبت می‌کردیم. بعد از انقلاب مفاد این جلسات، به نام «ناگفته‌ها» چاپ شد. بعد از نماز جماعت صبح هم فقط سه ساعت می‌توانستیم بخوابیم. چون حضرت امام هر روز ملاقات داشتند و باید آنجا را اداره می‌کردیم. بد نیست این خاطره را هم بگویم. می‌دانید که حمام و دستشویی‌ها آنجا یکی است. روزی حضرت امام به سرویس بهداشتی رفتند ولی بسیار طول کشید! بعد از ساعتی در باز شد و دیدیم که ایشان پاچه شلوار و آستین‌هایشان را بالا زده و حمام را مثل نقره تمیز کرده‌اند. در واقع امام در آن لحظات، عملاً درس بزرگی از نظر اخلاق عملی به ما دادند. در طول مدت اقامت امام خمینی در نوفل لوشاتو، رفتار دولت فرانسه با ایشان چگونه بود؟ ارزیابی شما از آغاز و انجام رویکرد آنان چیست؟
فرانسوی‌ها در آن دوران به ما خدمت، ولی عاقبت مثل گاو ُنه من شیرده رفتار کردند! قوی‌ترین پلیس فرانسه، ژاندارم است؛ بنابراین ۴۰۰ ژاندارم در ۲۴ ساعت و سه شیفت از حضرت امام محافظت می‌کردند. ژاندارم‌ها اگر خبری به دستشان می‌رسید، چون می‌دانستند من و مهدی عراقی مسئول اداره آنجا هستیم، از ما اجازه می‌گرفتند و تا صبح دور خانه امام را با تشکیل حلقه نظامی محافظت می‌کردند. رئیس مرکز امنیتی پاریس را هم من می‌شناختم. این شخص از ۲۴ ساعت، ۱۸ ساعتش را در محل حضور داشت! منزل حضرت امام در آن سوی باغچه‌ای که در آن دیدار می‌کردند یا نماز می‌خواندند، ۶۰ متری بود. وقتی حضرت امام می‌آمدند، ژاندارم‌ها خیابان را برای عبور ایشان می‌بستند! در حالی که در فرانسه، فقط این کار را برای رئیس‌جمهور می‌کنند. در آن روز‌ها شخصیت‌های بسیاری به دیدار امام خمینی می‌آمدند، چه خاطراتی از آن دیدار‌ها دارید؟
بله، در آن روز‌ها سیاستمداران و چهره‌های بسیاری برای دیدار با حضرت امام به نوفل لوشاتو می‌آمدند. من هم مسئول بردن این افراد به داخل اتاق دومتری‌ای بودم که حضرت امام در آن می‌نشستند. از جمله افرادی که برای ملاقات با حضرت امام آمد، رمزی کلارک دادستان اسبق امریکا بود. از آنجا که ما به ابراهیم یزدی و کلاً نهضتی‌ها اعتمادی در خصوص ترجمه این دیدار‌ها نداشتیم، از محمدهاشمی خواستم بعد از دیدار، کلارک را نگه دارند و از او بپرسند در ملاقات با امام خمینی، چه دید و چه نظری نسبت به ایشان پیدا کرده است؟ کلارک کمی فکر کرد و گفت: «او در تاریخ، یک مرد استثنایی است!» علاوه بر این یک روز پنج خانم به نمایندگی از کلیسا‌های جنوب فرانسه برای خوشامدگویی و دیدار با حضرت امام آمده بودند. قبل از اینکه آن‌ها با ایشان ملاقات داشته باشند، امام دستور دادند برای آن‌ها گل و هدیه‌ای تهیه شود. امام بسیار مبادی آداب و خوشفکر بودند. یکی از این خانم‌ها که رئیس جمع بود، جمله‌اش را اینطور آغاز کرد: «ای امام،‌ای کسی که آمده‌ای حاکمیت خدا را در زمین برقرار کنی!...» این جمله زن مسیحی، باعث شد برادران در جلسه اشک شوق بریزند. چون این جمله ما بچه شیعه‌ها بود. فرح پهلوی هم در جایی گفته بود: «نمی‌دانم در سیمای این مرد روحانی چه بود که دنیا را در این روستا به خودش جلب کرد...». به هرحال نفس حضور امام در نوفل لوشاتو، بسیاری را متوجه دین و معنویت کرد.