حس‌کردن شهادت تصویری فراموش نشدنی است

از چه زمانی به نویسندگی علاقه‌مند شدید؟
من اهل روستای آبطویل از توابع بوشهر هستم. مدت‌ها در روستا کشاورزی و چوپانی می‌کردم. از همان کودکی عاشق درس ادبیات بودم و به نوشتن و خواندن کتب علاقه وافری داشتم، به طوری که چند رمان در سنین کودکی نوشتم و متأسفانه به خاطر نداشتن پشتوانه مالی به چاپ نرسیدند. بعد‌ها که به عضویت بسیج درآمدم، یکی از فعالیت‌هایم تهیه نشریه‌ای بود که «مسجد» نام داشت. با انتشار این نشریه نوجوانان و جوانان زیادی جذب مسجد و بسیج شدند، واقعاً این نشریه برای من و دوستان خیر و برکت داشت. حتی چند تن از بسیجی‌های مسجد به تأثیر از این نشریه طلبه شدند و مدارج عالیه را کسب کردند. همینطور نمایشنامه‌های مذهبی می‌نوشتم که پنج سال این نمایشنامه‌ها اجرا می‌شدند و جمعیت مشتاق زیادی را با معارف اهل بیت و زندگی ائمه اطهار آشنا می‌کردند و مورد استقبال قرار می‌گرفتند.
همان حضور در بسیج هم مقدمه اعزام‌تان به جبهه دفاع از حرم شد؟
بله. فعالیت در بسیج مرا به یاد شور و نشاط دوران جنگ و دوران دفاع مقدس می‌انداخت و هنوز هم چنین حسی از حضور در بسیج دارم. با اینکه زمان جنگ نبودم، ولی آن دوران را دوست دارم. کار در بسیج، یعنی عمل خالصانه، بدون چشمداشت، یعنی عمل برای رضای خدا بی‌مزد و منت. بنده از دوران کودکی فعالیتم را در پایگاه «ابوالفضل العباس» آبطویل آغاز کردم.


چه انگیزه‌ای شما را به جبهه مقاومت در سوریه کشاند؟
من همیشه کار جهادی را دوست داشتم، چون احادیث و روایات در مورد جهاد را بسیار مطالعه کرده بودم. همیشه حسرت این را داشتم که‌ای کاش در دفاع مقدس بودم و به شهادت می‌رسیدم. به نیابت از اینکه بتوانم در کربلا حاضر باشم، دوست داشتم فرصتی پیش بیاید و به جهاد بروم تا اینکه بحث دفاع از حرم پیش آمد. هدف من از حضور در سوریه، در درجه اول دفاع از اسلام بود؛ چنانکه امام علی (ع) می‌فرمایند: اگر خلخالی از پای یک زن در سرزمین اسلامی کشیده شود، جا دارد بمیری! دلیل دوم دفاع از حرم آل‌الله بود، خصوصاً حرم بی‌بی زینب (س) و بی‌بی رقیه (س) که ناموس شیعه هستند و دلیل سوم خودسازی بود. به نظر بنده باید هر نفر یکبار برود و از معنویات دفاع از حرم استفاده کند. واقعاً شب‌های حضور در جبهه مدافعان حرم، وصف ناشدنی است و خیلی چیز‌ها را خداوند در آن شب‌ها به بنده‌اش عنایت می‌کند.
چطور خانواده‌تان را برای رفتن به سوریه راضی کردید؟
من همیشه با مادرم در مورد حضرت زینب (س) و صبر ایشان صحبت می‌کردم. از مصیبت‌های حضرت زینب و خاندان رسول الله در کربلا می‌گفتم. مادرم را با مادر شهدا مقایسه می‌کردم و فیلم‌ها و کلیپ‌هایی برای مادرم پخش می‌کردم و اینگونه مقدمات رضایت مادر و خانواده ام را فراهم کردم.
چرا وقتی حرف از جنگ می‌شود، رزمندگان ابتدا از معنویت جبهه می‌گویند؟
معنویات در جبهه و جنگ همراه با جهاد اکبر، فرصت مغتنمی برای تهذیب نفس به وجود می‌آورد، چراکه در حین جهاد اصغر، جهاد اکبر نیز به تحقق می‌پیوندد و درهم می‌آمیزد. عشق به شهادت نیز این معنویت را دو چندان می‌کند، سفر به سرزمین بی‌بی زینب (س) تماماً معنویت بود. حس‌کردن شهادت، تصویری فراموش‌نشدنی است. به یاد روز‌هایی که دوست عزیزم، شهید سعید علیزاده (کمیل) هرشب آرزو می‌کرد می‌خواهم شهید شوم و تمام دست‌نوشته‌هایش حاکی از همین است. واقعاً حس و حال شهادت را می‌شد از چهره‌اش حس کرد. عکس من و کمیل از لحظه‌های فراموش‌نشدنی عمرم است. اعزام من به سوریه در سال ۹۵ و توفیق همرزم بودن با شهید عزیز سعید علیزاده از بهترین خاطراتم در سوریه است.
چند بار توانستید اعزام شوید؟
همیشه می‌گویند بیچاره آنکه حرم ندیده و بیچاره‌تر آنکه یکبار حرم بی‌بی زینب (س) و رقیه (س) را دیده است. من یکبار حرم بی‌بی و خرابه شام را زیارت کرده بودم و آرزو و دعایم این بود که به حرم بروم و افتخار مدافع بودن را داشته باشم. خیلی دست و پا زدم برای رفتن و سال ۹۴ از آذر تا بهمن ماه را در سوریه بودم. تمام حرف‌ها و ذکر‌های من حرم شده بود. اگر یک روز فرشته‌ها بگویند از خدا چه می‌خواهی؟ لب‌هایم را باز می‌کنم و به خواهش و دعا می‌گویم «حرم... حرم... حرم....» خلاصه با التماس از بی‌بی زینب کبری (س) و سه ساله امام حسین (ع) خواستم که مدافع حرم بشوم. شهریور همان سال با مادرم به حرم امام رضا (ع) مشرف شدیم. همانجا از مادرم قول گرفتم که دیگر از من دل ببرد و راضی باشد که بروم و شهید بشوم، مادرم هم قبول کرد. طولی نکشید در ماه محرم، دوم آبان ۹۵ مجدداً اعزام شدم.
مجروحیت‌تان چطور اتفاق افتاد؟
همیشه و شاید هر شب به گلزار شهدا می‌رفتم و آرزو داشتم که شهید شوم. ولی قبل از مجروحیتم و زمانی که در سوریه بودم، در یک سحر از خدا خواستم که اگر مرا شهید نمی‌کند، لااقل جانبازم کند! (همان لحظات هم فیلم از پاریس تا پاریس از تلویزیون پخش می‌شد) گفتم‌ای کاش من جای این یا مثل این جانباز بودم. صبح همان سحر هم جانباز شدم، ولی منتها آرزوی من، کسب مدال افتخارآمیز شهادت است، چون پایان مأموریت بسیجی شهادت است. روزی که مجروح شدم برای انجام مأموریتی به سمت گروه تکفیری- تروریستی داعش رفتیم، پس از انجام مأموریت در راه برگشت برای انجام مأموریت دیگری از موتورسیکلت پیاده شدم. زمین را کمی بررسی کردم و تغییراتی در سطح زمین مشاهده نکردم. ادامه مسیر را که آغاز کردم، ناگهان مین زیر پایم منفجر شد در آن لحظات فقط ذکر یا الله یا زهرا بود که بر زبانم جاری می‌شد... تا به خودم آمدم، دیدم که پای راستم نیست. اطراف را نگاه کردم، اما چیزی جز تکه‌های ریز و از هم پاشیده شده که بین لباس‌های پاره پاره‌ام بود، ندیدم. درد بسیار شدیدی را تحمل می‌کردم و پای چپم نیز پر از ترکش شده بود. دست‌هایم سوخته بودند. از یکسو حدود ۵/۲ کیلومتر با نیرو‌های خودی و ۵/۲ کیلومتر با نیرو‌های دشمن فاصله داشتم و از طرفی هم تنها میان تپه‌ها افتاده بودم. سریعاً خونریزی خود را کنترل کردم و با شالی که مادرم داده بود و همیشه دور گردنم بود، پایم را بستم، درد غیرقابل تحملی بود. لحظاتی به فکر فرو رفتم و با خود نجوا کردم. حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) نیز در شام زجر کشیدند، این پای من هم فدای بی‌بی‌های دمشق. نای راه رفتن نداشتم، هر لحظه بر من ساعت‌ها می‌گذشت. امیدی به زنده ماندن نداشتم؛ توبه کردم و گفتم: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد‌رسول‌الله... در همین احوالات بودم که دیدم دو نفر به سمت من می‌آیند. آن دو نفر مرا کول کردند و به مقر خودی برگرداندند. کسی که مرا برگرداند جانباز مدافع حرم، حاج حسین یوحنا بود.
از چه زمانی به صورت حرفه‌ای اقدام به نویسندگی کردید و تاکنون چند کتاب از شما به انتشار رسیده است؟
سال ۱۳۸۹ با سیدغلامرضا حسینی یکی از روحانیون برجسته ساکن قم به صورت اتفاقی آشنا شدم. ایشان از دانشمندان علوم مذهبی و نویسنده هم هستند و کتاب‌های‌شان در سطوح مختلف حوزه علمیه تدریس می‌شود. ایشان در مورد چگونگی نوشتن کتاب و ضرورت مطالعه و کسب علم، بنده را راهنمایی کردند. من هم دست به قلم شدم و دو کتاب در زمینه شهدا از من به چاپ رسیده است. این کتب را به سبک گروه فرهنگی شهید هادی نوشتم و انتشارات امینان (انتشارات کتب گروه فرهنگی شهید هادی) آن‌ها را چاپ کرد. اولین کتابم به نام «بی قرار وصال» زندگینامه و خاطرات شهید شجاعی است که در سال ۹۴ به چاپ رسید. دومین اثر من نیز با عنوان «با نوای کاروان»، زندگینامه و خاطرات شهید بریدانی است که در سال ۹۵ به چاپ رسید. اکنون نیز در حال نگارش و جمع‌آوری سومین کتاب، زندگینامه و خاطرات شهید زنگویی به نام «خاکی افلاکی» هستم.
گویا زمانی که مجروح بودید حاج قاسم در بیمارستان با شما ملاقاتی داشتند، از آن دیدار برایمان بگویید.
ایشان خیلی سرزده به بیمارستان آمدند و ما اصلاً خبر نداشتیم. حاجی وقتی بالای سرم آمدند، صورتم را بوسیدند و گفتند پایت کجاست؟ گفتم «فرستادم بهشت.» سردار دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت یک کتاب نوشته شده با عنوان پایی که جا ماند. تو هم پایت را فرستادی. پایی که فرستادی بهشت. بعد‌ها یکی از رزمندگان جبهه مقاومت به من گفت یکبار حاج قاسم را دیدم و به ایشان گفتم یکی از دوستانم سال ۱۳۹۵ در سوریه پایش قطع شده بود و شما ایشان را در بیمارستان بقیه‌الله (عج) عیادت کردید. این جمله را که گفتم حاج قاسم یادش آمد. بعد گفتم آن بنده خدا چند وقت پیش نامزد کرده و به زودی ازدواج می‌کند. حاج قاسم در جوابم گفت «یک انگشتر به او هدیه می‌دهم.» من هم گفتم «نه حاجی یک متن یادگاری برایش بنویس تا به دستش برسانم.»
یک دفتر شناسایی داشتم که یک برگ از آن را جدا کردم و به او دادم تا برایش یادگاری بنویسد، حاجی متن یادگاری را اینگونه نوشت: بسمه تعالی- دست مبارک مسعود عزیز را می‌بوسم؛ خصوصاً پایی که قبل از خود به بهشت فرستادی. عروسی‌مبارکتان مبارک باد. برادرت قاسم سلیمانی.