روزنامه جوان
1401/03/25
میگفت در این آب و خاک میمانم و به کشورم خدمت میکنم
شهید احسان قدبیگی عصر روز چهارم خرداد طی سانحهای در یکی از واحدهای تحقیقاتی وزارت دفاع در منطقه پارچین به شهادت رسید. مهندس قدبیگی متولد سال ۱۳۷۱ بود و از نخبگان علمی کشور به حساب میآمد. شهید قدبیگی در رشته مهندسی مکانیک تحصیل کرده و دوران کارشناسیاش را در دانشگاه صنعتی شریف گذرانده بود. الهام قدبیگی، خواهر شهید هنوز شهادت برادرش را باور ندارد و فکر نمیکرد برادرش را به این زودی از دست بدهد. خواهر شهید با ناراحتی و بغض میگوید که الان بهتر به عظمت و بزرگی برادرش پی برده و امید دارد تا با حمایت مسئولان از نخبگان، راه شهید ادامه داشته باشد.مدت زیادی از شهادت برادرتان نمیگذرد. آقا احسان از دوران تحصیل در درس خواندن چگونه دانشآموزی بودند؟
برادرم پنج سال از من بزرگتر و در سال ۱۳۷۱ به دنیا آمده بود. با وجود پنج سال تفاوت سنی، خیلی مراقب من بود و این مراقبت را در حد کمال و به بهترین شکل انجام میداد. الان که این اتفاقات افتاده و دیگر برادرم را کنارمان نداریم تازه میفهمیم چقدر آقا احسان با عظمت و بزرگ بود. از همان کودکی همه احسان را دوست داشتند و متوجه شخصیت بزرگش بودند، ولی الان قدر و عظمتش بیشتر برای همه مشخص شده است. همیشه نه تنها به من که خواهرش بودم و بلکه به اطرافیان و بقیه فامیل و نزدیکان کمک درسی میکرد و مشاوره تحصیلی میداد و تمام این کارها را بدون هیچ چشمداشت مالی انجام میداد. خیلی هم نسبت به موارد درسی حساس بود و پیگیری میکرد که اگر کسی زمان کنکور دادنش است، درسهایش را بخواند. این حساسیتش به قدری زیاد بود که حتی گاهی من به ایشان اعتراض میکردم. اما برادرم به من میگفت تو هم باهوش هستی و اگر درسهایت را بخوانی از من بهتر و موفقتر خواهی شد ولی، چون پشتکار نداری فکر میکنی که این درسها سخت است. شهید قدبیگی خیلی درسخوان بودند؟
پشتکار زیادی داشتند. اصلاً در درس خواندن و یادگیری کم نمیآوردند. اگر جایی به بن بستی میرسیدند بالاخره راهی برای آن موضوع پیدا میکرد. دیدم جایی تیتر زده بودند: «مهندس بودن، یعنی ناممکن را به ممکن تبدیل کنید» دقیقاً چنین تعبیر و جملهای در رابطه با برادرم صدق میکرد. یک بار من نسبت به حساسیتهای ایشان در رابطه با درسهای دیگران اعتراض کردم و گفتم چرا آنقدر برای دیگران وقت میگذاری و به همه درس یاد میدهی، ایشان خیلی زیبا به من گفت که زکات علم در یاددادن و آموزش به دیگران است. الان این حرفش را یادم میآید، میبینم چقدر حرف درستی گفته است. هر کسی از شهید چیزی یاد گرفته و بهرهای برده آن موضوع در تحصیل و زندگیاش سودمند بوده است و واقعاً چه چیزی در دنیا از این بهتر که بتوانی دست دیگران را بگیری و کمکشان کنی. خیلیها هستند که خیلی هم نخبه بودهاند ولی، چون آموزشی به کسی ندادهاند علم و دانششان را با خودشان به آن دنیا بردهاند. اما برادرم انقدر بزرگ و بزرگوار بود، نه تنها من که خواهرش هستم، بلکه تمام اطرافیان و نزدیکان از علم ایشان بهرهای بردهاند.
از همان زمان کنکور نسبت به آیندهشان هدفگذاری کرده بودند؟
بله، برنامهریزی دقیقی در رابطه با آیندهشان داشتند. حتی الان دفتر برنامهریزیهایش هست و همیشه طبق برنامهریزی کارهایش را پیش میبرد. به من هم این برنامهریزی کردن را یاد میداد و همیشه مراقب بود که من هم طبق برنامه کارهایم را پیش ببرم. میگفت از شب قبل که میخواهی بخوابی برای روز بعدت برنامهریزی کن. یک چیز دیگری که میگفت و به نوعی تکیه کلامش به حساب میآمد این بود که نوک بینی و جلوی پایت را نگاه نکن و برای ۱۰ سال آیندهات هم برنامه داشته باش. ما نمیدانستیم حتی شهید برای رفتن از پیش ما هم برنامهریزی داشت. به قول عمویم آنقدر انسان بزرگی بود که انگار برای شهادتش هم برنامهریزی کرده بود. در روز شهادت امام صادق (ع) شهید شد و چهلمش با شهادت امام باقر (ع) مصادف میشود. وقتی آدم در زندگی دقیق و با برنامه باشد قطعاً رفتن و آسمانی شدنش هم با برنامه خواهد بود. زمانی که خبر قبولیشان در دانشگاه صنعتی شریف آمد، چه واکنشی داشتید؟
تمام خانوادهمان خیلی خوشحال شدیم، چون میدانستیم چقدر برای این موضوع زحمت کشیده و قطعاً لیاقت چنین جایگاهی را دارد. آقا احسان سال ۱۳۹۱ در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف با رتبه ۱۰۱ قبول شد. چون ازدواج کرده بود برای ارشدش خیلی نتوانست درس بخواند با این حال در دانشگاه امام حسین (ع) قبول شد. در دوران ارشد پروژههای خوبی را ارائه کرده بود و نمرات بالایی داشت و به خوبی در حال پیش رفتن بود که شهادتش اتفاق افتاد.
برادرتان چه سالی ازدواج کرده بودند؟
کمتر از دو سال پیش عقد کردند و حدود یک سالی میشد که ازدواج کرده بودند. بعد از ازدواج زمانی که به خانهشان برای مهمانی میآمدیم میدیدیم که ساعت ۸ شب از سرکار به خانه میآمد و ساعت ۶ صبح دوباره به سرکار میرفت. با این وجود اصلاً ذرهای از خستگی در وجودش نمیدیدید و باز هم در کارها کمک همسرش میکرد. مثلاً ظرفها را میشست و وقتی ما میگفتیم که تو خستهای و نیاز به انجام این کارها نیست، میگفت با این کارها خسته نمیشوم و همین کار کردن و دور هم بودن بیشتر از هر چیزی ارزش دارد. به قول پدرم، شهید از همان اول آسمانی بود و ما درکش نمیکردیم. همسرشان نسبت به فعالیت و مشغلههای زیاد شهید گلایهای نداشتند؟
همسر شهید هم روحیه قویای دارند و سعی میکردند در تمام لحظات شهید را درک کنند و همراهشان باشند. اخلاق همسرشان به گونهای نبود که بخواهد سختگیری کند که چرا صبح زود میروی و شب دیر میآیی. از شب قبل برای برادرم صبحانه و غذا آماده میکرد و همراه خوبی برای شهید بود. همسر شهید کاملاً سختیهای کار برادرم را درک میکرد و سعی داشت با همراهیشان از سختیهای کارشان بکاهد. چون خانواده هر دو در اراک ساکن بودند فقط اگر فرصتی پیدا میکردند به اراک میآمدند و به خانوادههایشان سر میزدند. آقا احسان از زمانی که دانشگاه قبول شد به تهران آمد و ساکن همین شهر شد و سربازیاش نیز در همین شهر گذشت. در مسائل اعتقادی و میهن پرستانه چه عقیدهای داشتند؟
خیلی عاشق وطن بود. همیشه آهنگهایی که درباره وطن هست را گوش میکرد. در ماشین هم چنین آهنگهایی گوش میداد و میگفت من این آهنگها را خیلی دوست دارم میگفت من در این آب و خاک زندگی کردهام و اگر بتوانم میخواهم در این آب و خاک بمانم و کار کنم. این چیزی بود که پدرم به هر دوی ما یاد داده بود و میگفت تا جایی که میتوانید اول برای خودتان بعد خانوادهتان و بعد برای کشورتان مفید باشید. شهید هم همیشه با قاطعیت میگفت این آب و خاک برایم زحمت کشیده و من هم میخواهم به همین آب و خاک خدمت کنم. آقا احسان خیلی آدم از جان گذشتهای بود. در اکثر مواقع در زمان کمک کردن آسیب میدید، ولی اصلاً درد را به روی خودش نمیآورد و چیزی نمیگفت. فقط دوست داشت به دیگران کمک کند و مفید باشد و اصلاً کار را سخت نمیگرفت. خیلی روحیه بالا و قویای داشت. روزی که خبر شهادت برادرتان را شنیدید چه احساسی داشتید و چه واکنشی نشان دادید؟
من و برادرم با وجود پنج سال اختلاف سن خیلی به همدیگر وابسته بودیم. روزی که این اتفاق افتاد ما میخواستیم به تهران بیاییم. ما را مهمان کرده بود و میگفت چند وقتی میشود به خانهمان نیامدهاید و ما را به خانهاش دعوت کرده بود. یک ساعت قبل از شهادتش به پدرم زنگ زد و، چون پدرم در حال نماز خواندن بود من گوشیاش را جواب دادم. گفت راه افتادهاید، من به آقا احسان گفتم عجله نکن، ما میخواهیم راه بیفتیم. در راه که داشتیم میآمدیم، ناگهان بغضی من را گرفت و چشمهایم اشکآلود شد. خیلی از این حال خودم تعجب کردم و گفتم چرا ناگهان چنین حالی به من دست داد. امروز که یادم میافتد، به خودم میگویم حتماً آن لحظهای که برادرم شهید شده آن احساس هم به من دست داده است. وقتی به تهران رسیدیم، به پدرم زنگ زدند و گفتند پای آقا احسان زخم شده و برای عیادتش به درمانگاه بیایید. پدرم گفت، گوشی را به آقا احسان بدهید تا با خودش صحبت کنیم که گفتند الان بیهوش است و نمیتواند صحبت کند. آن لحظه به ذهنم آمد در دوران خواستگاریاش پایش به خاطر کارش زخم شده بود و در این باره با کسی صحبت نمیکرد پس چرا این بار اینطور گفتند. خیلی نگران شده بودم که نکند اتفاق خاصی افتاده باشد. وقتی به درمانگاه رسیدیم، دیدیم جمعیت زیادی جمع شدهاند تا خبر شهادت را به ما بدهند. جمعیت جلویمان آمدند و ما فقط میگفتیم چه شده که آخر سر به ما گفتند آقا احسان شهید شده است. این را که گفتند من تا دو، سه ساعت زبانم بند آمده بود و میلرزیدم و اصلاً نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده است. فقط به در خانهاش نگاه میکردم و میگفتم برادرم الان از این در بیرون میآید و تمام این حرفها شوخی است. من هنوز هم منتظر آمدن برادرم هستم و چشم به در دارم که روزی دوباره او را ببینم. اصلاً انتظار شنیدن چنین خبری نداشتم و از دست دادن ایشان برایمان فوقالعاده سخت بود. فقط امیدوارم که من و بقیه جوانان راهش را ادامه بدهیم و کشورمان هم بتواند به جوانان نخبه و با استعداد بها بدهد و آنها را حمایت کند.
سایر اخبار این روزنامه
دارو را درد دوم بیمار نکنید
توربین ایرانی راه را بر واردات بست
میراثخواران یک قطعنامه سفارشی
آلمان باز هم حرف هاشمی را نقض کرد!
روحانی قصد بازنشستگی سیاسی ندارد
اعتماد اجتماعی اجارهای نیست
گروکشی امریکا برای احیای برجام
بازیگری فؤاد حسین در سناریوی اسرائیلی - امریکایی
سینمای ایران نماد پشت صحنه خودش است نه آیینه جامعه!
سینمای ایران نماد پشت صحنه خودش است نه آیینه جامعه!
میگفت در این آب و خاک میمانم و به کشورم خدمت میکنم
جواب بد، جواب رد، جواب سرد میدهند، اما تو گرم باش
نقشه دلالها برای نیمکت تیم ملی