روزنامه کيهان
1401/03/29
سردار گمنام و بیادعا با خدمات کمنظیر در جبهه
خلوص و ایمان بالا برجستهترین ویژگی اوست و ترکیب هوش سرشارش با ایمان الهی از او انسانی برجسته ساخته. اما او در عین نخبه بودن، گمنام است؛ گمنامی خودخواسته و ارادی. او نه شیفته نام و نشان است و نه به دنبال تشویق و درجه. چنانکه دوستان و همرزمانش نیز این را میدانند و نمیخواهند خلاف خواسته او عمل کنند. اما تنها چند نمونه از رشادتها و تدبیرهایش در جبهه کافی است تا بدانیم شهید سردار حاج اکبر محمدزمانی که بود. شاید این چند حرف کوتاه، چراغ راه کسانی باشد که در خانه دل نشستهاند و آنان را همین حرف بس باشد.
سفر امروز صفحه فرهنگ مقاومت به شهر رفسنجان کرمان، شهر سردار بزرگ ایران زمین است. سردار محمدزمانی همرزم و یار دیرین سردار سلیمانی است. رضا کلانتریپور خواهرزاده شهید سردار حاج اکبر محمدزمانی از دایی شهیدش برایمان میگوید؛ از شهیدی که الگوی او در زندگی اش شده. رضا، دایی شهیدش را ندیده اما از جان، او را دوست دارد و به همین دلیل در هر فرصتی از دوستان، خانواده و همرزمانش پیگیر سیره زندگی شهید بوده و هست. در ادامه، روایت وی از دایی شهیدش را میخوانید...
سید محمد مشکوهًْ الممالک فعالیت قبل و بعد از انقلاب
شهید زمانی در روستای علی آباد نوق شهرستان رفسنجان در سال 1328 به دنیا آمد و در سال 1365 به شهادت رسید. او که فرزند دوم خانواده بود پس از گذراندن دوران دبستان و راهنمایی با دوستانی که در مبارزات انقلابی شرکت داشتند آشنا شده و به بزرگان وصل میشوند. آنها در سیر انقلاب نامهها و اعلامیههایی که از طرف بزرگان علیه شاه میآمد را توزیع میکردند و گاهی هم اعلامیهها را به بندرعباس میبردند. دوستش تعریف میکرد که هیچکس جرأت نداشت اعلامیه بردارد و به بندرعباس ببرد. او خودش این کار را میکرد. میگفت: من برای امتم که رهبری چون امام دارد خونم را هم میدهم.
پس از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ، از طریق لشکر 41 ثارالله کرمان به عنوان بسیجی وارد جبهه میشود. در آن زمان به گفته دوستانش در گردانهای 410، 412 و 418 رفسنجان، در چند واحد از جمله واحد تخریب، اطلاعات و غواصی فعالیت میکرد و به گفته دوستانش آچارفرانسه بود.
خصوصیات شهید
دوستانش میگفتند: شهید از خودگذشتگی و ایثار داشت. هیچ وابستگی به مال دنیا نداشت. خانوادههای زیادی بودند که وضعیت مالی مناسبی نداشتند. ایشان با توجه به ارتباطاتی که داشت، اگر حقوق یا پاداشی دریافت میکرد، این را به کسانی که نیازمند بودند میداد. اینها متعلق به این دنیا نبودند. مدام در حال پرواز بودند. شهید به دیگران کمک میکرد، ادعایی هم نداشت. در زمان جبهه این طور نبوده که بگویند فلانی فرمانده است، دنبال این نبوده. همیشه وقتی ناهار یا چاشت میدادند، رو به آسمان میکرده و میگفته خدایا این رزق شهادت من است؟ این را بخورم به شهادت میرسم؟
مخلص بود. بارزترین خصیصهای که شهید را به این مقام رسانده خاکی و خالص بودن است. او دنبال شهادت بود. دنبال جایگاه دنیایی نبود. هیچ گاه خودش نخواست که در ایران زبانزد عام و خاص شود. مادر شهید همیشه نماز امام زمان(عج) میخواند. یک بار شهید مادرش را در حال خواندن این نماز میبیند، اشاره میکند که در نماز از امام بخواه که من شهید شوم. نکته خاصی که داشته این بوده که همیشه دوست داشته کارهای دیگران را انجام دهد. اگر میفهمیده فلان شخص در روستا دیوار خانهاش خراب شده، هر طور بوده آن دیوار را میساخته. نمیگذاشته آن دیوار روی زمین بماند. روحیه جهادی داشته.
من اصلا ایشان را ندیدم، فقط براساس شنیدهها اینها را میگویم: ایشان فرزندی داشتند و همسرشان اهل بندرعباس بودند. فرزند شهید دو سال و نیمه بوده که مادرش را از دست میدهد. بعد از فوت مادر، او در بندرعباس با خانواده مادری زندگی میکرده. شهید مدام در جبهه بوده و هر زمان که میتوانسته میرفته به او در بندرعباس سر میزده، رسیدگی میکرده؛ ولی اجازه نمیداده که فرزندش متوجه نسبتشان شود. الان هم در بندرعباس زندگی میکند. تعبیرم این است که شاید نمیخواسته به هم وابسته شوند و این وابستگی مانع راهش شود.
زغال داغ
من در آن زمان نبودم اما یکی از دوستان شهید که از اهالی روستای علی آباد نوق بود و نسبت فامیلی هم با او داشت میگفت: از او پرسیدم؛ اکبر برای چه به جبهه میروی؟ برای چه میخواهی شهید شوی؟ او هم با لبخند پاسخم را میداد و میگفت: که برای هدف بزرگی میرود. تا اینکه به شهادت رسید و من در عالم خواب او را دیدم. در خواب هم با او بحث کردم و گفتم: دیدی گفتم؛ میروی شهید میشوی. دیدی خبری نبود. شهید اکبر گفت: آیا میخواهی بدانی که شهدا زندهاند یا نه؟ گفتم: این حرفها را نزن. آن زمان خانهها را با زغال گرم میکردند. او با انبر تکه زغالی را برداشت و گذاشت پشت دست من. از خواب پریدم و دیدم دستم سوخته است. رفتم به مزار شهید و به او گفتم: حلالم کن، من فهمیدم که چه راهی را طی کردی. آن شخص هنوز زنده است و آثار سوختگی روی دستش باقی مانده است.
هر شهیدی شاخصهای داشته و به او لقبی میدادند. در مورد شهید محمدزمانی هم لقبهای مختلفی شنیده ام. گاهی به او میگفتند حاج اکبر. میگفتند هر کس همراه حاج اکبر برود هیچ اتفاقی برایش نمیافتد. چون گاهی برای اطلاعات و شناسایی میرفتند. به او حاجی، مخلص و یا اکبر یا حاجی زمانی میگفتند.
تدبیر برای عبور اژدرها از آب
خاطره دیگری که برایم تعریف کردهاند این است که قرار بوده در عملیات از یک سری اژدر استفاده کنند. اژدر موشکهایی بوده که اگر در آب میافتاد، منفجر میشد و اگر هم عمل نمیکرد، نمیتوانستند از آن استفاده کنند.
باید اژدرها را از مسیری عبور میدادند که به محل مورد نظر برسانند. در این جریان حاج قاسم، سردار باقری، آقای قالیباف و تعدادی از سردارها حضور داشتند. مانده بودند چه کنند که شهید زمانی از راه میرسد. از او میپرسند چه کنیم. او میگوید: یک طناب و یک لوله به من بدهید. من اژدرها را عبور میدهم. میگویند: توضیح بده که میخواهی چه بکنی؟ میگوید من دوطرف لولهها را داغ میکنم و اژدرها را از آن عبور میدهم، بعد دو طرفشان را پلمب میکنم. با طناب اینها را به هم میبندم و غواصی میکنیم و اژدرها را عبور میدهیم. این کار را انجام داده، اژدرها را عبور میدهند و عملیات با موفقیت انجام میشود.
نفوذ به دل دشمن
خاطره بعدی این است که برای عملیات کربلای 4 باید یک سری کارها را انجام میدادند. گویا قبل از عملیات باید سردار سلیمانی و سردار حاج باقری یک جایی را تک میزدند؛ اما نمیدانستند چطور گرا بگیرند. شهید زمانی میگوید 6 ساعت به من فرصت بدهید. من میروم، اگر گرای مکان را پیدا کردم که میآیم و به شما اطلاع میدهم، اگر نیامدم قطعا بدانید اتفاقی برایم افتاده یا اسیر شده ام. در این صورت، حتما آنجا را بزنید که نتوانند از من هم اطلاعات بگیرند.
دوستانش میگفتند 4 ساعت گذشت دیدیم خبری نشد. به حاج قاسم گفتیم: نیامد. چه کنیم؟ بزنیم یا نه؟ حاجی میگفت: صبر کنید. 5 ساعت و نیم گذشت باز هم خبری نشد. مدتی گذشت، یک نفر را از دور دیدیم. گفتیم: حاجی یک نفر دارد میآید؛ اما نمیتوانیم او را شناسایی کنیم. لباس عراقی هم به تن دارد. گفت: صبر کنید. بعد هم با دوربین نگاه کرد و گفت: بگذارید بیاید. وقتی رسید دیدیم حاج اکبر است. گفت: این گرا. فرماندهان هم گرا را دریافت کردند و منطقه را زدند.
پارکینگ در جبهه!
به عملیات کربلای 4 میرسیم که برای رفتن نقشه میریزند و به گفته همرزمان شهید و خود سردار سلیمانی اصلا قرار نبوده او را همراه ببرند؛ چرا که شهید زمانی خیلی برایشان باارزش بوده. این خاطره را هم از سردار سلیمانی شنیدم و هم سردار مرتضی حاج باقری که در قید حیات هستند. میگفتند: از او اصرار بود و از ما انکار. هنوز هم یک هفته تا عملیات باقی مانده بود. گفتیم: ما یک سری ادوات و سیستم داریم اگر بتوانی برای اینها پارکینگ بسازی ما تو را میبریم. قبول کرد و گفت: یک لودر که در تک زده اید به من بدهید. لودر را به او دادیم و او شروع به کار کرد. ما میدیدیم که او شبانهروز زمین را حفر میکند. گفتیم: چرا اینقدر زمین را میکند. یک بار او را صدا زدیم و گفتیم: چرا زمین را میکنی؟ گفت: مگر شما پارکینگ نمیخواهید؛ پس صبر کنید و نتیجه را ببینید. حدود 100 متر زمین را کند و از خاکهای آن دیوار درست کرد. محوطه بزرگی را کنده بود و شبها در همان چالهها نماز شب میخواند و میخوابید و استراحت میکرد.
بعد از چند روز گفت: من تعدادی نخل و چادر میخواهم. گفتیم: باشد به تو میدهیم. نخلها را آوردیم. از آنها به عنوان تیرچه استفاده کرد و چادرها را هم به عنوان سقف روی آنها نصب کرد. مقداری خاک روی چادرها ریخت و کلا پارکینگ را محو کرد. تمام سیستمها و ماشینآلات را برد و در آنجا پارک کرد. اذان صبح شبی که قرار بود برای عملیات آماده شویم، پارکینگ را تحویل داد. گفتیم: اینجا که چیزی نیست. ما را با موتور برد و داخل پارکینگ گرداند و گفت: دیگر دشمن نمیتواند این را ببیند و متوجه نمیشود که شما اینجا ماشین آلات دارید.
آخرین نامه
شهید همیشه نامه میفرستاد و یکی از اهالی روستا میرفت و نامه را برای خانواده میخواند. آخرین تماسش هم نامهای بوده که در آن از حال خوب خودش میگوید. اواسط نامه میگوید: مادر عزیزم، خواهر عزیزم، شما را تنها گذاشتم، خیلی سالها. علیرغم اینکه پدرمان را در جوانی از دست دادیم، شما هم برایمان هم پدر بودی و هم مادر. برای من دعا کنید در این روزهایی که دوری از شما سخت و دشوار است. در این راهی که ما قدم گذاشته ایم، تنها کسی که میتواند دعا کند که ما به مقام شهادت برسیم شما هستید. خواهش میکنم اگر فرزند خوبی برایت بودهام، اگر فرزند صالحی برایت بودهام و اگر صلاح میدانی دعا کن که پیش حضرت زهرا سلاماللهعلیها شهادت من را بگیری.
مدتی پس از این نامه، خبری از او نمیشود. چهار، پنج ماه میگذرد و هیچ نامهای دریافت نمیکنند. در جست و جوی او بودند. تا اینکه یک نفر از اهالی خبر شهادتش را میآورد. دایی دیگرم هم اسیر شده بوده که خانواده فکر میکردند او هم شهید شده است.
عنایت شهدا
خانم اسکندری یکی از آشناها و مشاور هستند. ایشان با چند تا از مددجوهایش میرود گلزار شهید. یکی از اینها گرفتاری خاصی داشته. خانم اسکندری به او میگوید هر چه میخواهید از این شهید بگیرید. او کسی را رد نمیکند. او هم به شهید متوسل میشود. او میگفت: چند روز گذشت و این مددجوی ما آمد و گفت: خانم اسکندری من را کجا بردی؟ من آن چیزی را که میخواستم گرفتم.
همه شهدا مقام بالایی نزد خدا دارند.ای کاش ما به این باور و اعتقاد برسیم که اگر در مسیر شهدا حرکت کنیم به هدف میرسیم. با کمک خود شهدا قطعا تمام مشکلاتی که گریبانگیر کشور است حل میشود. مسئولین توجه کنند؛ آن کسی که خوب است بهتر شود و آنکه مشکل دارد اصلاح شود. شهدا جملات خیلی زیبایی دارند، اگر ما تابلویی بالای میز کارمان داشته باشیم و جملات شهدا را روی آن بنویسیم و بدانیم که شهدا ناظر بر کار ما هستند، قطعا شهدایی کار میکنیم. شاید به مقام شهادت نرسیم اما شاید بتوانیم مانند شهدا کار کنیم.
شهادت
شهید محمدزمانی در جریان عملیات کربلای 4 به شهادت رسید. گویا او در آب بوده که ترکش به گلوی او برخورد میکند و از پیشانیاش خارج میشود. سالها پیکر شهید مفقود بود. او را سال 65 همراه با شهدای کربلای 5 آوردند و در رفسنجان تشییع کرده و به روستای علی آباد بردند و دفن کردند.
دیدار با حاج قاسم و روایت سردار از شهید محمدزمانی
شهید سلیمانی به منزل بسیاری از خانوادههای شهدا میرفت. حاج قاسم هر سال در بیتالزهرا(س) مراسم میگرفت. ما هیچگاه با حاج قاسم ارتباط نداشتیم تا اینکه سال 94 در ایام فاطمیه ایشان را دیدم. ما بر این باور بودیم که شهدایمان براساس اعتقاد خودشان رفتهاند و خونشان به نظام اسلامی، خداوند و دین اسلام هدیه شده است. قرار نبود از شهید برای خودمان استفاده کنیم. تا اینکه در سال 94 به کرمان رفتم. گفتم من باید خیلی چیزها را بفهمم. از صبح ساعت 7، به بیتالزهرا رفتم و جلوی بیت منتظر ماندم. خیلیها میآمدند و میرفتند. من تصویر داییام را نشان میدادم و میگفتم: من باید حاج قاسم را ببینم، ایشان همرزم حاج قاسم بوده. داییام الگوی من است؛ اما هیچ چیزی از او نمیدانم. یک نفر گفت: حاجی میآید؛ اما باید صبر کنی. گفتم: صبر میکنم. تا نزدیک اذان مغرب در خیابان نشستم. دوستانی از سیرجان با برادر حاجی آمدند، به آنها هم گفتم: میخواهم حاجی را ببینم. گفتند: باید صبر کنی. گفتم: شما که با برادر حاجی آشنا هستید، واسطه شوید که من وارد بیت شوم. رفتم داخل بیت و منتظر نشستم تا ایشان بیاید. یک باره دیدم حاجی با یک سمند سفید آمد. من در عالم خودم فکر میکردم الان حاجی با سه تا لندکروز و دنیایی از محافظان وارد میشود. طوری هم او را میآورند که کسی متوجه نشود؛ اما دیدم خیلی ساده آمد سر کوچه از ماشین پیاده شد و تنها آمد. پسرش هم همراهش بود. من او را نمیشناختم. وقتی حاجی رسید، به سمتشان دویدم و تصویر داییام را به ایشان نشان دادم. گفتم: او را میشناسی؟ گفت: بله. و نسبتم با شهید را پرسید. گفتم: من خواهرزادهاش هستم. و آمدهام در مورد او بدانم. محافظش گفت: با حاجی کاری نداشته باش. حاجی گفت: همه بروید کنار، من با این جوان کار دارم. در گوشهای از بیت ایستادیم. گفتم: حاجی من نیامدهام از شما پول و مقام و کار و پست بخواهم؛ من فقط آمدهام ببینم دایی من در جبهه چکاره بوده، او چه کسی بوده؟ اگر دوست داری به من بگو و اگر هم دوست نداری نگو؛ انتخاب با شماست. من دیگر هیچ توقعی از شما ندارم. من اشک میریختم و اینها را میگفتم. با لبخند زیبایی گفت: نیروی خیلی با ارزشی بود، از بچههای اطلاعات بود و نمیخواستیم او را از دست بدهیم. در خیلی از عملیاتها نقش داشت. در والفجر 8 هم بود. حضرت آقا هم در آن عملیات حضور داشتند. پلی که روی آب ساخته شد، کار شهید محمدزمانی و تعدادی از رزمندهها بود. کارهای خیلی بزرگی برای ما انجام داد. گفتم: چرا در این سالها یادش نکردید. جمله خیلی زیبایی گفت که هیچگاه آن را به خانواده نگفتم. گفت: شهید همیشه میگفت، اگر یک روزی شهید شدم، دلم نمیخواهد در این دنیا از من مایه بگذارید، من را بزرگ کنید و از من حرف بزنید.
وقتی سردار این جمله را گفت خیلی بههم ریختم. گفتم: مادر شهید نامهای داده که آن را به دست شما برسانم. خیلی به من نگاه میکرد. گفت: بده. تصویر شهید را هم از من گرفت و در جیبش گذاشت. در عکس تعدادی از شهدا هستند و یک ستون که حاجی به آن تکیه داده.
گفتم: من میخواهم با شما به سوریه بیایم گفت: رضایت مادرت شرط است. گفتم: تماس میگیرم، با او صحبت کنید. چند دقیقه با مادرم صحبت کرد. بعد به من گفت: اینجا به شما بیشتر نیاز دارند، ما آن طرف هستیم. شما نگران این طرف باش. من این جمله حاجی را اصلا درک نکردم. از دست او ناراحت شدم و گفتم: حاجی شما خیلیها را با خودت میبری، هر که آمده به او نه نگفتهای، در ابتدا هم به من گفتی چه میخواهی، من این را میخواهم. گفت: بهتر است که همینجا بمانی.
سردار با مادر شهید هم تماس گرفته و با او صحبت کرده بود. گفته بود من فرزندت حاج قاسم هستم.
سردار به مادربزرگم گفته بود: مادر حلالم کن. به محض اینکه فرصت کنم میآیم پیشت. شما من را حلال کن. مادربزرگم هم گفته بود: من از تو توقعی ندارم. من هر روز دعاگویت هستم و میگویم خدا حفظت کند که پای این انقلاب ایستادهای. خدا به تو عمر دهد.
مادر شهید نزدیک 42 سال در منزل ما زندگی میکرد؛ چون وقتی مادرم دوساله بود، پدربزرگم از دنیا رفت.
بعد از شهادت حاج قاسم، مدام میرفتم سر مزارش و میگفتم: چرا من را نبردی. تا اینکه چند وقت پیش در عالم خواب صدایی را شنیدم. هیچ تصویری هم نمیدیدم. آن صدا گفت: اینقدر پافشاری نکن، علتش را مادرت میداند، از او سؤال کن. من بیدار شدم و از شنیدن آن صدا در خواب، خیلی جا خوردم. آن روز چیزی نگفتم. رفتم کرمان و زیارت کردم و بعد رفتم سر مزار مادربزرگ و داییام و درددل کردم. وقتی به منزل برگشتم از مادرم پرسیدم آن روز که با حاج قاسم صحبت کردی به او چه گفتی؟ گفت: من فقط یک جمله از صحبتها را میگویم. گفتم: فرزندم وقف شما و نظام و مملکت؛ ولی او را از من دور نکنید. سرباز شما و ولایت باشد؛ اما از من دورش نکنید. همان لحظه فهمیدم که وقتی حاج قاسم به من گفت باید اینجا باشید، به همین علت است.
خادم خانوادههای شهدا
پایگاه حضرت ولیعصر(عج) شهرستان رفسنجان در مسجد امام خمینی(ره) را به من سپردند. نام قدیم این مسجد، سقاخانه و پایگاه انقلاب بوده است. عالم بزرگی مثل مرحوم حاج شیخ عباس پورمحمدی این مسجد را اداره میکرد، که حضرت آقا تعبیر خاصی از ایشان دارند. ازجمله فرزندان ایشان حاج اصغر آقاست که مدیر شبکه 3 سیما و قائممقام وزارت ارشاد بودند و الان هم معاون وزیر صمت هستند. خروجی این پایگاه دکتر سیدمحمد حسینی است که الان معاون ریاست جمهوری است. شهید رحمانی که مفقودالاثر است عضو این پایگاه بوده. شهدا و بزرگان زیادی از این پایگاه رفتهاند.
من عهد کردم نوکری خانوادههای شهدا را بکنم. دنبال مادیات هم نیستم و به امید خدا نخواهم بود. شکر خدا در این چند سال که این مسئولیت را دارم مراسمی را برگزار کردیم که از آن هدف داشتیم. با بچههای پایگاه صحبت کردیم که در جبهه فرهنگی چه کنیم. به قول رزمنده دفاع مقدس حاج قاسم یوسفی که 8 سال اسیر بود: ما آرزوی شهادت داشتیم، هر کس باید سیمش به یک شهید وصل شود. ما گفتیم شهدای معروف را که همه میشناسند، همه شهید میرافضلی را در رفسنجان میشناسند، ابراهیمهادی را میشناسند؛ اما برخی ناشناس هستند و خودشان هم خواستهاند که شناخته نشوند. ما مراسمی برگزار کنیم که یاد این شهدا را زنده نگهداریم؛ چنانکه حضرت آقا میفرمایند: زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. حداقل در نسل چهارم انقلاب دِینمان را به این شهدا ادا کنیم. قرار شد یک روز را در هفته به شهدا اختصاص دهیم. با امام جماعت مسجد آقای پورمحمدی هم صحبت کردیم، ایشان خیلی از این مسئله استقبال کرد. گفتیم اول هفته این برنامه را اجرا کنیم و نام آن را شنبههای شهدایی گذاشتیم. یعنی ما هر هفته یک شهید از شهدای دفاع مقدس را معرفی میکنیم. درواقع اینها از طریق جوانان و نوجوانانی که از اقوام و آشنایان شهدا هستند معرفی و شناخته میشوند. بچهها میروند در مورد سیره شهدا تحقیق میکنند و حاصل کار را برای دیگران بازگو میکنند. چه بسا همین کار باعث شود که نوجوانان و جوانان به شهدا وصل شوند و از طرفی فن بیانشان قوی شود. آنها پشت همان تریبونی قرار میگیرند که حضرت آقا و سردار سلیمانی ایستاده و صحبت کردهاند، علمای ما صحبت کردهاند. به بچهها میدان میدهیم و این میداندهی باعث افزایش روحیه آنها میشود. این عنایت شهدا بود که تا قبل از شیوع کرونا، هم با خانوادههای شهدا دیدار داشته باشیم و هم این مراسمها را برگزار کنیم. هدف ما این بود که نیروی انسانی تراز اول انقلاب تربیت کنیم که در آینده سربازان این نظام باشند. ما با خانوادهها ارتباط میگرفتیم و اطلاعات شهید را دریافت میکردیم. با کمک همان فرد محقق، یک متن خوب تنظیم میشد، او چند بار تمرین میکرد و در مقابل سایرین مورد شهید صحبت میکرد. در این طرح از نوجوان 12 ساله تا جوان
30 ساله فعالیت داشتند. از همرزمان شهدا هم دعوت میشد که بیایند و خاطراتشان را بگویند.
کار دیگری که ما انجام دادیم این بود که پایگاه را به یک سینمای کوچک تبدیل کردیم. همه میتوانند بروند به سینما فیلم ببینند و بگو و بخند داشته باشند؛ اما فضای سینمای ما با توجه به فرهنگی که ما داریم قابل قبول نیست و آلوده شده است. دشمن با جنگ نرمی که راه انداخت، این کار را کرد. الان همه بچهها به تکنولوژی روز وصل هستند. به بچهها گفتیم: شما بیایید این فیلمها را همینجا ببینید، اشکالی ندارد. میگویید در منزل بدون سانسور میبینیم و اینجا نمیشود؛ اشکالی ندارد، بیاورید اینجا، ما خودمان در کنار شما هستیم. فیلم را با سانسور پخش میکردیم و در کنار آن اساتید تحلیل فیلم را دعوت میکردیم. در مورد فیلم توضیح میدادند که سناریوی فیلم بر چه اساس نوشته شده است. علامتی که در این فیلم آمده است نشان چیست. این فیلم چه تاثیری در خانواده و جامعه ما دارد. اینها باعث میشد دیدگاه بچهها تغییر کند. یک هفته هم فیلم ارزشی خودمان را پخش میکردیم. تفاوت فیلمها را به آنها نشان میدادیم. این کار جاذبه خوبی داشت.
ما به بچهها سخت نمیگرفتیم که آقا شما حتما باید تسبیح و انگشتر به دست داشته باشید. موهایتان اینطور باشد. یکی از همرزمهای حاج قاسم هم همین را به من گفتند؛ نگاهت نگاه تلخ و خشکی نباشد، فکر نکنی که در این جایگاه قرار گرفتهای که بگیری، ببندی، بزنی و بکوبی. دلت باید دریا باشد، در دریا همه چیز هست. از جمله حاج قاسم برداشت میشود که خوب یا بد، بدحجاب و باحجاب، همه فرزندان من هستند. تو با خدا معامله کن. اگر من عیبت را گفتم عیبت را رفع کن. اگر مانع جلوی پایت میگذارم، تو با خدای خودت مشورت و مانع را برطرف کن.
سایر اخبار این روزنامه
بر عهد خود با مردم در مبارزه با فقر، فساد و تبعیض وفاداریم
چرا غرب در حوزه تمدنی سقوط کرد؟(یادداشت روز)
اخبار ویژه
6 غافلگیری حزبالله لبنان برای اسرائیل
رشد 33 درصدی تولید برق از نیروگاه اتمی بوشهر
گپ و گفت صمیمانه سیدعباس صالحی و حسین شریعتمداری در مؤسسه کیهان
یاوهگویی پمپئو علیه ایران و زندگی ذلتبار زیر سایه وحشت از انتقام
اجرای حماسی سرود «سلام فرمانده» در زنجان با حضور پرشور دههنودیها و اقشار مختلف مردم
تأکید قالیباف بر رفع مشکل روستاها و مناطق دچار تنش آبی و تدوین سند حکمرانی آب
تجار روس زندگی در شرایط تحریم را از ایرانیان میآموزند
سردار گمنام و بیادعا با خدمات کمنظیر در جبهه
بنیاد برکت به 2700 نقطه روستایی کشور آبرسانی میکند
بایدن: نه با بن سلمان دیدار میکنم نه پرونده خاشقجی بسته شده است
بر عهد خود با مردم در مبارزه با فقر، فساد و تبعیض وفاداریم
بر عهد خود با مردم در مبارزه با فقر، فساد و تبعیض وفاداریم