روزنامه جوان
1401/04/09
او حسینی شهید شد تا من زینبی تربیت شوم
«روله الیکوه» تنها نام یا عنوان یک کتاب در مورد زندگی شهید ارسلان حبیبی و روایت مجاهدتهایش در جبهه نیست، بلکه حکایت خواندنی مردان عشایری است که با شجاعت، شهامت و ایثار حماسه آفریدند و تقدیم بیش از ۱۱ هزار شهید عشایر گواه این مدعی است.برگزاری کنگره شهدای جامعه عشایری در استان چهارمحالوبختیاری بهانهای شد تا با زهرا حبیبی فرزند سردار شهید ارسلان حبیبی که از شهدای شاخص این استان است، همکلام شویم و از سیره زندگی فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۱۷ علیبنابیطالب (ع) بیشتر بدانیم. اهل کدام استان هستید؟ خانواده پدرتان چطور با امام خمینی (ره) و آرمانهای انقلاب آشنا شدند؟
پدرم سال ۱۳۳۵در روستای آلیکوه از توابع شهرستان اردل استان چهارمحالوبختیاری به دنیا آمد. ایشان به همراه مادرم مدتی در اصفهان و مدتی هم به همراه چند تن از همشهریهایمان در نجفآباد زندگی میکردند. پدرم نوارهای صوتی صحبتهای امام و عکسهای ایشان را اولین بار آنجا میبیند و با امام آَشنا میشود و فعالیتش را با پخش اعلامیهها و شبنامهها در نجفآباد آغاز میکند. انتقال اعلامیهها به شهرکرد و توزیع آنها در شهر با همکاری مادرم باعث شد هر دوی آنها مورد تعقیب ساواک قرار بگیرند و چند نوبت خانهمان از سوی مأموران ساواک بازرسی شود، کار به جایی رسید که پدرم مجبور شد به کویت سفر کند، اما چند اعلامیه همراهش دردسرساز و در فرودگاه کویت بازداشت شد.
شغل ایشان چه بود؟
پدرم طی سالهای قبل و بعد از پیروزی انقلاب در شرکتهای مختلفی کار میکرد، ایشان در شرکت فلور فرانسه و شرکت سیامپی اصفهان که در کار استخراج نفت بود، به عنوان حسابدار و مسئول کارگزینی مشغول بود. او عربی را هم مدتی که در کویت بود، آموخت. ایشان درد محرومان جامعه، مخصوصاً دردکشیدگان منطقه زادگاهش را به خوبی درک میکرد، به گونهای که بیش از نیمی از حقوق ماهانه خود را به مستمندان انفاق میکرد. پدرم همیشه سعی داشت فقر فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی را به نحوی از مردمش دور کند.
برسیم به موضوع دفاع مقدس، چطور راهی شد؟ در خانه کسی مخالف رفتنش به جبهه نبود؟
اصولاً عشایر شرکت در جنگ را وظیفه ملی و دینی خود میدانستند و از بذل هیچ گونه فداکاری حتی از جان و مال خود دریغ نمیکردند. تسلیح عشایر و تشکیل بسیج عشایری از همان ابتدای جنگ از جنبه روانی فوقالعاده حائز اهمیت بود، مخصوصاً عشایر بختیاری که اغلب آنان با اسلحه عجین هستند و آشنایی کامل با مهارتهای سوارکاری و تیراندازی دارند. آنها در جبههها و عملیاتها نقش بیبدیلی ایفا کردند. تیپ ۴۴قمر بنیهاشم (ع) استان چهارمحالوبختیاری که جوانان غیور بختیاری در آن سازماندهی شدند، جزو خطشکنان جبههها بودند.
خانواده پدربزرگم به خاطر داشتن روحیه انقلابی، حس وطندوستی و غیرت ایلی و عشایری مخالفتی با حضور بچهها در جبهه نداشتند. پدرم برای اعزام به جبهه با خانوادهشان صحبت کرد، تا حدودی مادرشان مخالف بودند، اما مادرشان را راضی کردند و راهی شدند.
با توجه به اینکه در آن زمان استان چهارمحالوبختیاری سپاه نداشت، نیروهای استان از طریق لشکر امام حسین (ع) اصفهان و تیپ علیبنابیطالب (ع) قم اعزام شدند که پدرم مدتی در لشکر امام حسین اصفهان و مدتی هم به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات تیپ علیبنابیطالب (ع) قم اعزام شد.
پدرم در شهرکرد کاراته را آموزش دید و در رشته ورزشی کاراته صاحب کمربند سبز شد. او بارها توانسته بود عناوین قهرمانی را از آن خود کند. ایشان ابتدا به عنوان مربی رزمی در سپاه مشغول خدمت شدند و به علت رشادتهایی که از خود نشان دادند و مسلط به چند زبان زنده دنیا از جمله انگلیسی، عربی، آلمانی و فرانسوی بودند، به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات به کارگیری شدند. یکی از کارهای ایشان در خط مقدم این بود که با نصب بلندگو اقدام به پخش تکبیر و سرودهای انقلابی میکردند که همین مسئله سردرگمی و گمراهی دشمن را باعث میشد تا جایی که تصور میکردند نیروهای ایرانی قابل شمارش نیستند.
شهید ارسلان حبیبی ۱۴ دی ماه ۱۳۶۰ در سن ۲۵ سالگی با سمت فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۱۷ علیبنابیطالب (ع)، به فیض شهادت نائل شد.
چطور در جریان شهادت ایشان قرار گرفتید؟
خبر شهادت پدرم را سپاه بروجن به خانواده داد. شنیدن خبر شهادت آنها را شوکه کرده بود، اما او قبل از شهادت همه اعضای خانواده را برای شهادتش آماده کرده بود. به مادربزرگم گفته بود: «من این بار به جبهه میروم و ۱۵ روز دیگر خبر شهادتم را برای شما میآورند. بعد از شنیدن خبر شهادتم گریه و زاری نکنید. من میخواهم همچون مولایم امام حسین (ع) به شهادت برسم. همان طور هم شد. بدنش پر از ترکش بود و ناحیه سروگردنش به شدت آسیب دیده بود.»
تعدادی از فامیلها خودشان را به بیمارستان شوش رساندند. جلوی بیمارستان شلوغ بود. رزمندههایی که خبر شهادتش را شنیده بودند، آمده بودند به این امید که خبر شهادت درست نباشد، اما خبر درست بود. پیکر پدرم را بعد از بیمارستان شوش به سردخانه اهواز انتقال دادند. یک هفته بعد پیکر مطهرش به شهرکرد منتقل و از صبح تا عصر در شهرهای بروجن، بلداجی، ناغان و اردل تشییع شد و روز چهارشنبه، هفتم بهمن ماه۱۳۶۰ از مقابل مقر سپاه تا میدان انقلاب با شرکت اقشار مردم شهیدپرور تشییع و در زادگاهش روستای الیکوه از توابع شهرستان اردل به خاک سپرده شد.
زمان شهادت پدرتان شما سن کمی داشتید، شناخت شما از ایشان چطور شکل گرفت و او را چگونه انسانی میبینید؟
من زمان شهادت پدرم تنها ۱۰ ماه داشتم. تمام شناختم از پدرم در خاطرات دوستان، خانواده و همرزمانش خلاصه میشود. میدانم که پدرم مقید، مکتبی، شوخطبع، اهل ورزش، مطالعه و کار بود. او بسیار دغدغه جوانان را داشت، وقتی در روستا حضور داشت، پیگیر مشکلات اهالی روستا، خصوصاً جوانان اهل روستا بود. برای مادرم همسری مهربان، همراه و با مسئولیت و دلسوز بود. مادرم میگوید: «همیشه سفارش تو را به من میکرد و میگفت من که شهید میشوم، ولی مواظب دخترم باش و او را زینبگونه تربیت کن تا در مکتب اسلام پرورش یابد.»
مادربزرگم میگفت: «به ارسلان گفتم پسرم نمیخواهد به جبهه بروی، خطرناک است. حرف امام را پیش کشید که فرموده بودند اگر صدامیان به داخل خاک ما بیایند، با ناموس کشور ما چه میکنند. بعد گفت، من به جبهه میروم و شهید میشوم تا اسلام به رهبری امام زنده و پایدار بماند.»
یکی از دوستان پدرم میگفت: «شهید حبیبی تازه از جبهه برگشته بود. او را در یکی از میهمانیهای فامیلی دیدیم. دور هم نشستیم و جلسه خوبی تشکیل شد. ایشان در آن جلسه شروع کرد به تشریح نقش امام (ره) در انقلاب و چرایی آغاز جنگ تحمیلی، او از حملات صدام ملعون به کشورمان و همراهی استکبار و ابرقدرتهای مخالف با نظام جمهوری اسلامی صحبت کرد. ایشان در ادامه برای جوانان از ضرورت حضور در جبههها گفت. شهید حبیبی همیشه از رشادتها و افتخارآفرینی جوانان و رزمندههای جبهه صحبت میکرد و مشوق جوانان و دوستان برای حضور در جبهه بود. در انتهای جلسه و زمان برگشت به خانه چند نفری آمدند و از ایشان درباره چگونگی ثبتنام و اعزام به جبهه پرسیدند.»
همرزم شهید: محسن یارایی
- خطبه «همام»
آقای محسن یارایی اهل شیراز و از دوستان صمیمی پدر بود. خاطرهای جالب از پدرم برایم روایت کرد که برایتان میگویم: «یک شب همراه پدرت برای شناسایی رفتیم. باید مدتی در گودال و چاله منتظر میماندیم. ارسلان گفت بیا درباره سؤال آن برادر که در آن شب شناسایی از ما پرسید، حرف بزنیم (ما چند روز قبل برای گشتزنی رفته بودیم. آن زمان عراقیها در کرخه مستقر بودند. ما تا خود سایت رفتیم و دقیقاً تمام جادهها را شناسایی کردیم. همان شب یکی از بچهها پرسید، تقوا چیست و متقی کیست؟! ارسلان گفت: مگر خطبه همام حضرت علی (ع) را نخواندید؟ وقتی فهمید حتی اسم این خطبه هم به گوشمان نخورده است، گفت: یادمان باشد در یک فرصت باهم این خطبه را بخوانیم.)
آن شب انگار وقتش شده باشد، یاد آن سؤال افتاد و شروع کرد به خواندن خطبه «همام»، طوری روان و سلیس میخواند که انگار یک قطعه شعر فارسی میخواند: "فَاِنَّ اللّهَ سُبْحانَهُ وَ تَعالى خَلَقَ الْخَلْقَ حینَ خَلَقَهُمْ غَنِیّاًعَنْ طاعَتِهِمْ، آمِناً مِنْ مَعْصِیَتِهِمْ، لاِنَّهُ لاتَضُرُّهُ مَعْصِیَةُ مَنْ عَصاهُ، وَ لاتَنْفَعُهُ طاعَةُ مَنْ اَطاعَهُ. فَقَسَمَ بَیْنَهُمْ مَعایِشَهُمْ، وَ وَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْیا مَواضِعَهُمْ. فَالْمُتَّقُونَ فیها هُمْ اَهْلُ الْفَضائِلِ، مَنْطِقُهُمُ الصَّوابُ، وَ مَلْبَسُهُمُ الاْقْتِصادُ، وَ مَشْیُهُمُ التَّواضُعُ.
اما بعد، خداوند پاک و برتر مخلوقات را آفرید، در حالی که از اطاعتشان بینیاز و از گناهشان ایمن بود، زیرا عصیان عاصیان به او زیان نمیرساند و طاعت مطیعان او را سود نمیدهد، پس روزی آنان را در میانشان تقسیم کرد و هر کس را در دنیا، در جایی که سزاوار بود قرار داد. پرهیزکاران در این دنیا اهل فضائلند، گفتارشان صواب، پوشاکشان اقتصادی و رفتارشان افتادگی است.»
ارسلان پشت سرهم و سطر به سطر میخواند و ترجمه میکرد و اشک میریخت. من مات و مبهوت نگاهش میکردم که چقدر مسلط خطبه را ترجمه و تفسیر میکند. وقتی تمام شد، انگار سبک شده بود. آن شب خیلی گریه کرد. من ساکت بودم و فقط گوش میدادم.»
شهادت «روله الیکوه»
قرار بود عدهای از برادران لشکر۲۱ حمزه برای شناسایی منطقه به منطقه شوش و چنانه بروند. شهید حبیبی عهدهدار این مسئولیت بود و راهنمای آنها شد. من در قرارگاه ماندم و همراه آنها نرفتم. پیش از ظهر بود، یکییکی بچهها آمدند، اما هر کدام تا من را میدیدند سریع نگاهشان را میدزدیدند و رد میشدند. یکی از بچهها آمد و گفت محسن قرارتان با ارسلان به هم خورده است (میدانست قرارمان ساعت۱۱ بود.) ارسلان کمی مجروح شده، به من گفت تا به شما اطلاع دهم. مدتی گذشت. بین بچهها صحبت از شهادت بود. میگفتند: «ما به جبهه نیامدیم که برگردیم. عصر بود. یکی از بچهها حرف آخر را زد و گفت: از این به بعد برادر محسن یارایی مسئول ما شده است. امروز صبح مولایمان امام حسین (ع) صدایشان زد. دنیا برای ارسلان کوچک شده بود. این حرفها نشان از شهادت ارسلان میداد، ولی من باورم نمیشد. دوست داشتم همچنان که در این دنیا یک لحظه از هم جدا نبودیم، زمان رفتن هم باهم باشیم. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، معنای آن گریههای شبانه را میفهمیدم.»
سایر اخبار این روزنامه
مدیریت منافع در عشقآباد
مسئولیت سنگین حفظ امنیت روانی جامعه
فساد در شبکه تأمین دارو به جنایت رسید!
باروری ابرها زیر بارانی از تحریمها
بازگشت امریکا به وین از دوحه!
ساعی عنوان بهترین مربی آسیا را از من گرفت!
فرهنگسازی ایرانی با مربیان لژیونر
کارگران و کارمندان دو برابر صنوف مالیات میدهند
ارتش امریکا پشت بازیهای ویدئویی
اعتراض جامعه معلولان به «جوکر» علیخانی
نبایدهای محل کار را بشناسیم
گفتگو برای اعدام منصور تحت پوشش «سؤال حدیثی» انجام شد!
اعتراض دوباره به آزاد بودن عاملان حادثه «سینا اطهر»
غیورمرد ایل بهارلو در «والفجر۲» به آرزویش رسید
او حسینی شهید شد تا من زینبی تربیت شوم