امام محمد باقر(ع) و تئوريزه كردن اصول فكري تشيع

عظيم محمودآبادي
عصر پنجمين امام از ائمه شيعه را بايد سرآغاز مرحله‌اي تازه در امامت شيعه دانست. چراكه تا پيش از دوران امام باقر(ع) تلاش ائمه معطوف و متمركز بر حفظ اسلام ولو در حد صيانت از ظواهر شريعت بود.  با ارتحال پيامبر اسلام و ممنوعيت نقل احاديث‌شان در دوران خلفا و منزوي كردن اهل‌بيت ايشان به عنوان تنها منبع مشروع مرجعيت ديني، انحراف در دين آخرين پيامبر كليد خورد تا اينكه به تدريج منجر به قدرت گرفتن بني‌اميه شد؛ كساني كه از بيست‌وسه سالِ نبوت، حدود بيست‌ويك سالش را با آن در ستيز گذراندند و تنها دو سال مانده به پايان عمر پيامبر(ص)، لاجرم در جريان فتح مكه، تسليم شدند و حالا بر منبر پيامبر خدا به گزاف تكيه زدند و خود را «خليفه‌الله» ‌خواندند. آري پس از رحلت نبي مكرم اسلام (ص)، فقط 30 سال زمان لازم بود كه «طلقا» - آزاد‌شدگان فتح مكه به دستور پيامبر- به عنوان جانشينانِ حضرتش بر امت اسلام سيطره بيابند و به نام ايشان حكمراني كنند.  به قدرت رسيدن دشمن‌ترين دشمنان پيامبر در جامعه اسلامي، البته حاصل همان انحرافي بود كه در نخستين ساعات پس از رحلت ايشان آغاز و به تدريج عميق و عميق‌تر شد. لذا چهار امام نخست از اهل‌بيت پيامبر(ص) ناگزير از آن بودند كه بيشتر همت خود را معطوف كنند به صيانت از اصل اسلام در برابر انحرافي كه از خط رسالت ايجاد شد. 
صورتبندي استراتژي ائمه شيعه
شهيد صدر از استراتژي ائمه شيعه يك صورتبندي كلي ارايه مي‌دهد و نهايتا آن را به سه مرحله تقسيم مي‌كند؛ مرحله اول كه به آن اشاره شد دوران امامت چهار امام نخست - اميرالمومنين(ع)، حسنين (عليهماسلام) و امام سجاد(ع) - را شامل مي‌شود.  اما مرحله دوم مشخصا ناظر به ايجاد چارچوب ويژه‌اي براي شيعيان آل‌محمد(ص) است. دوره‌اي كه با امامت امام باقر(ع) شروع مي‌شود و تا آغاز امامت امام رضا(ع) ادامه مي‌يابد. طبق صورتبندي شهيد صدر نهايتا مرحله سوم استراتژي ائمه، با امامت حضرت رضا(ع) آغاز مي‌شود و تا عصر غيبت ادامه مي‌يابد كه هدف ائمه در اين دوره بستر‌سازي براي تشكيل حكومت است. البته اشاره به اين نكته نيز ضروري است كه اين صورتبندي از نقش متفاوت ائمه به معناي آن نيست كه در هر يك از اين مراحل، لزوما هدف قبلي كنار گذاشته شده باشد يا نسبت به اهداف بعدي بي‌اعتنايي وجود داشته باشد؛ بلكه معناي اين صورتبندي آن است كه ائمه در هر مرحله ضمن توجه به اهداف ديگر، اهتمام ويژه‌ خود را متمركز بر هدف خاصي مي‌كردند كه اقتضاي آن مرحله به خصوص بود و آن هدف به كانوني‌ترين محور سياست‌گذاري‌ها و فعاليت‌هاي ايشان تبديل مي‌شد. 
امام باقر(ع) و آغاز مرحله دوم امامت شيعه


اما موضوع اين مقاله، معطوف به همان مرحله دوم است كه با امامت حضرت باقر(ع) آغاز مي‌شود.  در اين دوره، امت اسلام با درايت چهار امام نخست شيعه از مرحله اول عبور كرده و با همه انحرافاتي كه در دين حق به وجود آمد، اما اصل پيام نبي خاتم حفظ و از تحريف آن جلوگيري شد. لذا با پشت سر گذاشتن اصلي‌ترين خطري كه دين حق را تهديد مي‌كرد، فرصتي مهيا شد تا خط امامت، چارچوب‌هاي عقيدتي، فكري و فقهي خود را براي پيروان اهل بيت(ع) ترسيم كند. (1)  اما جايگاه امام باقر(ع) در جامعه عصر خود، در وضعيتي متناقض و پارادوكسيكال قرار داشت؛ از سويي ايشان به عنوان فردي از اهل بيت پيامبر شناخته مي‌شد كه داراي مقامي بي‌نظير در علم دين است و براي عموم امت اسلام شخصيتي به غايت محترم بود اما از سوي ديگر اهل بيت به عنوان يك مكتب اصيل در فهم دين، كم‌تر مورد توجه قرار مي‌گرفتند. به بيان ديگر متن جامعه اسلامي، براي امام باقر به عنوان يك شخص احترام بالايي قائل بود اما اين جايگاه صرفا وابسته به فضيلت فردي و موقعيت علمي ايشان بود و جامعه معاصر ايشان اساسا براي اهل بيت به عنوان مجموعه‌اي كه تداوم خط رسالت در آنها به ظهور و بروز رسيده كم‌ترين توجهي قائل نبود و چنين چارچوبي را به رسميت نمي‌شناخت! وجود همين رويكرد البته در مورد هر يك از سلف صالح امام نيز از ديگر ويژگي‌هاي جامعه عصر امام باقر است. به بيان ديگر جامعه اسلامي در اواخر قرن اول و اوايل قرن دوم براي هر يك از ائمه شيعه احترام خاصي قائل بود. اين احترام به ويژه در مورد امام حسين (ع)، از مرتبه بسيار بالايي برخوردار بود. اما منشأ آن احترام، اين نبود كه امام حسين(ع) را جزئي از رويكرد عام اهل بيت پيامبر و به عنوان پيشواي دين بدانند كه داراي برنامه‌ و استراتژي روشن است. بلكه از نظر آنها سيدالشهدا صرفا به عنوان يك فرد، كسي بود كه مخلصانه براي اسلام جنگيده و در اين راه مظلومانه به قتل رسيده است. حالا امام باقر در وضعيتي قرار دارد كه لازم مي‌داند اين تلقي عمومي را تغيير و نشان دهد اهميت عاشورا در اين بود كه قيام جدشان از كانوني‌ترين نقاط برنامه جانشينان واقعي پيامبر يعني ائمه شيعه بوده است. (2) 
اينكه چرا در دوره امام باقر بر خلاف ادوار قبلي چنين نگاه مستقلي به هر يك از ائمه به وجود آمد و اساسا جامعه آن روزگار در هيچ سطحي حجيت و مشروعيت ايشان را به عنوان يك مجموعه منسجم به رسميت نمي‌شناسد، ريشه در يك مبناي فكري جديد داشت كه در ميان جامعه معاصر امام باقر(ع) پايه‌هاي آن گذاشته و بدعتي تازه بود كه به بدعت‌هاي گذشته اضافه شد. اين مبناي فكري جديد عبارت بود از مرجعيت يافتن صحابه يا صحابه و تابعين. (3) 
مساله مرجعيت ديني
چنانكه مي‌دانيم پيامبر اكرم مرجعيت ديني و سياسي را در خاندان خود منحصر كرد اما با تحولات پس از رحلت ايشان اين مرجعيت در ميان قاطبه امت، ناديده و ناشنيده گرفته شد. در حوزه سياسي البته وضعيت تا حدودي روشن بود و در آخرين دهه‌هاي منتهي به عصر امام باقر، كساني كه بر مسند پيامبر نشسته بودند، به واسطه شهرت دشمني‌‌هاي ديرينه‌شان با اسلام، لازم نمي‌ديدند كه حتي به ظواهر شرع، ملتزم باشند و بدون ‌رودربايستي آنچه مي‌خواستند را انجام مي‌دادند. چنانكه در بحث تعيين حاكم نيز نيازي نمي‌ديدند حتي به سيره خليفه دوم و مبتني بر شورا عمل كنند بلكه قدرت را همانند حكوت‌هاي سلطنتي از شاخه سفياني به شاخه مرواني دست به دست و از پدر به پسر منتقل مي‌كردند.  اما در مورد مرجعيت ديني وضعيت به اين سادگي نبود. هرچند پس از رحلت پيامبر با اصل قرار دادن اهداف سياسي و توسعه حكومت از طريق فتوحات و همچنين سرازير شدن ثروت‌هاي هنگفت به مدينه‌النبي و روبه‌راه شدن وضعيت اقتصادي بسياري از صحابه، دغدغه‌هاي ديني و شرعي به حاشيه رفته بود و حتي در برابر بدعت در مناسك و عبادات از سوي صاحب منصبان رسمي نيز كم‌ترين حساسيتي وجود نداشت. اما چنانكه اشاره شد با تلاش چهار امام نخست شيعه در مرحله اول، از اضمحلال اصل دين و تباه شدن اساس شريعت جلوگيري و اين وضعيت تا حدود زيادي بازسازي شد. اما بازسازي حساسيت‌هاي ديني در جامعه، طبعا وجود مرجعيت ديني را اقتضا مي‌كرد كه در اختلاف فهم ديني بتواند محل رجوع آحاد باشد و اين مرجعيت، نمي‌توانست از آنِ حاكمان و امرا باشد. چراكه اساسا خلفا چنين جايگاهي را در نزد عامه نداشتند و البته خود آنها نيز چنين ادعايي را مطرح نكرده بودند. از طرف ديگر مردم براي فهم دين چه به لحاظ اعتقادي و چه به لحاظ فقهي نيازمند رجوع به كساني بودند كه قول‌شان حجت شرعي باشد. اين همان چيزي بود كه رسول خدا پيش‌بيني‌اش را كرده و برايش تدبيري انديشيده بود كه در مسير بازگشت از حجه‌الوداع آن را به گوش عموم امت خود رساند.  اما امت به هر دليل بر كنار نهادن آن تدبير اجماع كردند. هرچند تدبير پيامبر كه بنابر اعتقاد شيعه مبتني بر دستور خداوند و صراحت وحي بود - «يا أيُّها الرسُولُ بلِّغْ ما أُنْزِل إِليْك مِنْ ربِّك  وإِنْ لمْ تفْعلْ فما بلغْت رِسالتهُ  واللهُ يعْصِمُك مِن الناس؛ اى پيامبر، آنچه از جانب پروردگارت به سوي تو نازل شده، ابلاغ كن؛ و اگر نكني پيامش را نرسانده‌اي. و خدا تو را از [گزند] مردم نگاه مي‌دارد» (4) - ناديده انگاشته شد اما صورت مساله پاك نشد و همچنان به قوت باقي بود؛ آن صورت مساله عبارت بود از اينكه فهم چه كسي در آموزه‌هاي پيامبر و تفسير قرآن حجت است؟ خلفا كه مطلقا از چنين استحقاقي برخوردار نبودند و چنان كه اشاره شد خودشان نيز چنين جسارتي نكردند كه مدعي مرجعيت ديني باشند. منصوبان پيامبر (ائمه اطهار) هم كه شديدا در انزوا قرار داشتند و جامعه از بهره‌مندي نظر ايشان محروم شده بود و البته حاكمان و امرا نيز از مطرح شدن نام ايشان به عنوان اوصيا و وارثان علم نبي(ص) شديدا احتراز مي‌كردند. در اين شرايط وقتي اختلافي پيش مي‌آمد در فهم فلان حكم از شرع يا تفسير آيه‌اي از قرآن، مشخص نبود كه معيار كجاست و سخن چه كسي حجت است؟
مساله حجيت صحابه
بنابراين علي‌رغم نيازي كه در جامعه براي رجوع به ائمه وجود داشت اما اين امكان ازغالب امت اسلام سلب شد. لذا در جامعه اسلامي خلأيي به وجود آمد كه توده‌هاي مردم را در فهم دين و كلام خدا، دچار ترديدهاي انباشته و سردرگمي‌هاي طاقت‌فرسا كرد. 
اين وضعيت در ادامه براي حل مساله، از سوي كساني كه مرجعيت ديني اهل بيت را به رسميت نمي‌شناختند، به ابتكاري منجر شد كه در واقع مي‌توان از آن به عنوان بدعتي كلامي ياد كرد؛ اينكه سخن و عمل صحابه و تابعين حجت است. البته توجه به اين نكته ضروري است كه ميان اهل عامه، مفهوم «صحابه»، وسعت بسيار وسيعي دارد و لزوما محدود به مهاجران و انصار نيست بلكه هر كسي كه در عصر پيامبر اسلام آورده و ايشان را ديده باشد مي‌تواند در جرگه صحابي رسول قرار بگيرد ولو آن فرد در آخرين روز حيات ايشان تسليم شده باشد. لذا طبيعي بود بني‌اميه هم كه بيست و يك سال با نبي مكرم در ستيز بودند به يمن همان تسليم اجباري‌شان در ماجراي فتح مكه، حالا به عنوان صحابي رسول شناخته شوند و سخن‌شان حجت شرعي باشد! تابعين هم در واقع نسل بعدي هستند كه پيامبر را نديدند اما صحابه - به همان مفهومي كه آمد- را ديده‌اند. جالب اينكه در نسل‌هاي بعدي بحث حجت بودنِ تابعينِ تابعين نيز مطرح شد. حتي در مواردي كه ميان عمل خود صحابه يا تابعين اختلاف به وجود مي‌آمد نيز برخي از علماي عامه، حكم به حجت بودن اهل مدينه دادند! در واقع اين مساله ناشي از آن بود كه امت اسلامي با عصر پيامبر فاصله زماني معناداري پيدا كرده بود و ديگر كسي در جامعه وجود نداشت تا دست‌كم پيامبر را ديده و سخنان ايشان را مستقيما از خودشان شنيده باشد كه نظرش بتواند براي امت حجت باشد.  اين همان عارضه‌اي بود كه البته پيامبر(ص) پيش‌بيني‌ و راهكارش را تعيين كرده بود. راهي كه ايشان در حديث مشهور «ثقلين» -كه مورد وثوق فريقين است - تضمين و قرآن و اهل‌ بيت را در كنار هم به عنوان اركان هدايت معرفي كردند. اما با درگذشت پيامبر، كساني «حسبنا كتاب‌الله» را شعار خود قرار دادند و اين تلقي - كه از قضا ريشه در قرآن‌ناشناسي‌شان داشت – را جا انداختند كه با وجود قرآن براي هدايت به چيز ديگري احتياج نيست! اما با گذشت زمان، فاصله گرفتن از دوران حيات پيامبر، توسعه يافتن مرزهاي جهان اسلام و ظهور نسل‌هايي كه پيامبر را نديده بودند و از سوي ديگر اختلاف افتادن در فهم دين ميان فقها و علماي جماعت، روشن شد كه كتاب خدا كافي نبود و پيش‌بيني پيامبر و راهبرد ايشان نسبت به آينده امت دقيق‌تر از ديگران بود چراكه: «اللهُ أعْلمُ حيْثُ يجْعلُ رِسالتهُ؛ خدا بهتر مي‌داند رسالتش را قرار دهد» (5) .
  البته اين مبنا براي پر كردن آن حفره عقيدتي كافي نبود و لذا به تعبير مرحوم ميرزاي ناييني به يك «متممِ جعل» نيز نياز داشت. چنانكه ناييني در «دروس في علم‌الاصول» مي‌گويد اين متممِ جعل، همان مساله اجتهاد و راي بود. بر پايه همين مبنا بود كه بعدها بزرگان عامه به ايجاد مكاتب قياس، استحسان و مصالح مرسله و ... پرداختند كه در واقع تشكيل فقه اهل سنت را بايد بر پايه همين مباني دانست.(6)  نكته‌اي كه اينجا حائز اهميت است اينكه تقيه در دوره دوم ائمه تنها در برابر حاكمان نبود بلكه ائمه و پيروان‌شان در مقابل آحاد امت نيز ناگزير از تقيه بودند و اين اصل نه فقط عقايد كلامي و جهت‌گيري‌هاي سياسي بلكه به تعبير شهيد صدر حلال و حرام‌هاي فقهي را نيز شامل مي‌شد. در واقع فاصله درك ديني جامعه از اهل بيت طهارت، در دوره صادقين عليهمالسلام آنقدر بود كه شهيدصدر صراحتا مي‌گويد: «من معتقدم كه امامان عليهم‌السلام در برابر ذهنيت افكار عمومي بيشتر تقيه مي‌كردند تا در برابر خلفاي جور و ستم».(7) 
فتنه غلات و مرزبندي ائمه با آنها
اما تلاش ائمه براي چارچوب‌سازي تشيع در تقابل با درك ناصواب از دين در جبهه فكري اهل سنت تنها يك سوي ماجرا بود. سوي ديگر ماجرا آن بود كه ائمه ناگزير از آن بودند تا يك مرزبندي دروني (درون تشيع) نيز داشته باشند كه به لحاظ اهميت به هيچ‌وجه كمتر از سويه قبل نبود. اين مرزبندي دروني در برابر سنت سيئه غلات شيعه بود كه از چند دهه پيش در ميان شيعيان پديد آمد و به تدريج نضج گرفت و فربه شد و از دوران امام باقر(ع) به بعد تبديل به يكي از بزرگ‌ترين معضلات دروني جامعه شيعه شد. بر اساس منابع شيعي ظاهرا جمعيت‌هاي اوليه غلات از زمان امامت امام حسن مجتبي(ع) و در دوران امام سجاد(ع) به‌طور جدي شروع به فعاليت كردند.(8) مقابله با اين فرقه ضاله كه برخي جريان‌هاي آنها تحت تاثير انديشه‌هاي مسيحي، گنوسي و مانوي به نوعي قائل به شرك درباره ذات باري شدند از مهم‌ترين و كانوني‌ترين محورهاي فعاليت صادقين عليهمالسلام در اين دوران بود. در كتب حديثي اماميه از جنبه‌هاي مختلف مي‌توان به وفور، احاديثي را نشان داد كه ناظر به عقايد انحرافي غلات شيعه است. اين احاديث، از لعن و طرد شخصيت‌ها و متكلمين غالي را شامل مي‌شود تا رواياتي كه در ردّ انديشه‌هاي آنان از سوي ائمه اماميه به ويژه امامان باقر و صادق عليهمالسلام صادر شده است. چنانكه شيخ مفيد در «امالي» (مجلس اول، حديث ششم)، روايتي را از ابوحمزه ثمالي نقل مي‌كند كه امام باقر(ع) فرمودند: «قال أخْبرنِي أبُو جعْفرٍ مُحمّدُ بْنُ علِي بْنِ الْحُسينِ بْنِ بابويهِ رحِمهُ‌الله عنْ أبِيهِ عنْ مُحمّدِ بْنِ الْحسنِ الصّفّارِ عنْ أحْمد بْنِ مُحمّدِ بْنِ عِيسى عنْ علِي بْنِ النُّعْمانِ عنْ عامِرِ بْنِ معْقِلٍ عنْ أبِي حمْزه الثُّمالِي قال قال أبُو جعْفرٍ مُحمّدُ بْنُ علِي الْباقِرُ (ع): «يا أبا حمْزه لا تضعُوا علِياً(ع) دُون ما رفعهُ‌الله و لا ترْفعُوا علِياً فوْق ما جعلهُ‌الله كفى علِياً(ع) أنْ يقاتِل أهْل الْكرّه و أنْ يزوِّج أهْل الْجنّه؛ ‌اي اباحمزه! علي را پايين‌تر از مقام رفيعي كه خداوند قرار داده قرار ندهيد و نيز او را بالاتر از جايگاهي كه خداوند براي او مقرر فرموده، ننهيد. براي علي همين بس است كه با مرتدان جنگيد و با بهشتيان ازدواج كرد».(9) 
كيسانيه و اهل غلو
اين همان دوره‌اي است كه فتنه غلات در حال نيرو گرفتن بود و در عراق مغيره‌بن سعيد عجلي از نخستين رهبران اين فرقه در حال جولان بود. وي ابتدا خدمت امام باقر رسيد و از ايشان خواست به نوعي وي را تاييد كنند اما توسط ايشان طرد شد. سپس به سراغ ابوهاشم عبدالله بن محمد حنفيه - فرزند محمد حنفيه و نوه اميرالمومنين(ع) و از رهبران كيسانيه – رفت اما نوشته‌اند او نيز مغيره را با ضرب و شتم از خود راند. (10) پس از ابوهاشم اما نزد عبدالله بن حسن (نفس زكيه) رفت و او كه مردي آرام بود، سكوت كرد و مغيره اين سكوت را به معناي تاييد، تبليغ و اعلام كرد نفس زكيه همان مهدي موعود و قائم آل محمد است و ... .
البته در مورد خود ابوهاشم نيز حرف و حديث‌هاي زيادي وجود دارد. برخي از محققان از جمله شهيد صدر معتقدند ابوهاشم با خط اهل بيت(ع) ارتباط روشن و منسجمي نداشته است. اموري كه درباره پدرش محمدحنفيه وجود داشت نهايتا به شكل يك مذهب درآمد و ابوهاشم نيز از اين فرصت استفاده كرد و داده‌هاي امامان را پس از تحريف و واژگون‌سازي به آن مذهب افزود.(11)  اساسا از همان آغاز پس از مرگ محمد حنفيه، عده‌اي درباره او سخنان ناروا و ناوارد گفتند و همين سرآغاز فرقه جديدي در تشيع شد. چنانكه حسن‌بن موسي نوبختي (متلكم امامي مذهب قرن‌هاي سوم و چهارم) در كتاب «فرق‌الشيعه» خود مي‌نويسد: «گروهي گفتند كه محمدبن حنفيه مهدي موعود است و علي عليه‌السلام او را بدين نام خوانده است و او نمرده و نخواهد مرد و نيز نشايد كه بميرد، بلكه ناپديد شده و دانسته نيست در كجا باشد. به زودي بازگردد و زمين از آن او شود و بر جهانيان پادشاهي كند، و امامي پس از ناپديد شدن او نيايد مگر تا خود او بازگردد». (12)  در بين غلات البته به تدريج گروه‌هايي نيز شكل گرفتند كه پا را از اين هم فراتر گذاشته و براي ائمه، شأن الوهي قائل شدند.  آسيب‌هاي غلو براي مذهب شيعه البته به همينجا ختم نشد بلكه در مواردي، غاليان زمينه‌ساز انشعابات مختلفي بودند كه در ميان پيروان اهل بيت رقم خورد.  چنانكه نوبختي از شان الوهي محمد حنفيه نزد پيروانش خبر مي‌دهد كه نهايتا به لعن امام باقر(ع) و اعلام برائت ايشان از آن جماعت انجاميد: «حمزه بن عماره بربري [كه مورد لعن امام صادق(ع) قرار گرفت] از مردم مدينه از اين دسته بود، ولي از آنان جدا گشته دعوي پيغمبري كرد و گفت كه محمدبن حنفيه خداوندگار بزرگ والاست، و حمزه امام است و به وسيله هفت چيز كه از آسمان بروي فرودآيد زمين را بگشايد و جهان از آن او گردد. پس گروهي از مردم مدينه و كوفه از وي پيروي كردند، ولي ابوجعفر محمدبن علي‌بن الحسين [الباقر] او را لعنت كرده و از وي بيزاري جست و وي را دروغگو شمرد و شيعيان [اماميه] نيز از او بيزاري جستند». (13) 
غلات و مساله اباحه
نكته ديگري كه اينجا بايد به آن توجه داشته باشيم اينكه در ميان غلات بودند فرقه‌هايي كه اهل اباحه بودند و عمل به واجبات و ترك محرمات را تنها مربوط به دوره پيش از حصول معرفت امام مي‌دانستند. لذا به گمان آنها معرفت امام موجب برداشته شدن حدود شرعي مي‌شود. چنانكه در پاره‌اي متون رفتارهاي عجيبي به آنها نسبت داده شده كه نه تنها اهل صوم و صلوه نبودند بلكه از شرب خمر تا ازدواج با محارم را نيز براي خود جايز مي‌دانستند چنانكه نوبختي مي‌نويسد همين حمزه ‌بن عمار، دختر خود را به زني گرفت و ... ! (14)  آنچه با مطالعه درباره احوال و عقايد غلات شيعه به دست مي‌آيد، يادآور آرا و رفتارهاي برخي از فرق صوفي و عارفان از قبيل ملامتيه و ديگران است كه در سده‌هاي بعدي در ميان اهل سنت پديدار شد و نضج گرفت.  لذا شايد تاكيدات موكد ائمه - به ويژه صادقين عليهمالسلام - در مورد انجام فرائض، ترك محرمات و عمل صالح، بي‌ارتباط نباشد با آنچه مي‌گذشت در ميان گروه‌هايي كه به نوعي منتسب به تشيع بودند و به واسطه معرفت امام - يا كساني كه آنها را ابواب ائمه مي‌دانستند - خود را ملزم به رعايت شريعت نمي‌پنداشتند. در واقع استراتژي ائمه در مواجهه با اين عارضه، تاكيد بر عمل صالح، تقوا و التزام به انجام فرائض و ترك معاصي بود.  چنانكه شيخ كليني در «اصول كافي» فصلي را تحت عنوان «باب‌الطاعه و التّقوي» تدوين كرده كه هشت روايت از صادقين عليهمالسلام آورده و همه آنها ناظر به بحث فوق است و ما اينجا تنها به دو مورد از آن بسنده مي‌كنيم؛ 
1- علِيُّ بنُ إِبْراهِيم عنْ أبِيهِ عنْ أحْمد بْنِ مُحمّدِ بْنِ أبِي نصْرٍ عنْ مُحمّدٍ أخِي عُرامٍ عنْ مُحمّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عنْ أبِي جعْفرٍ [الباقر] عليه السلام قال: لا تذْهبْ بِكُمُ الْمذاهِبُ فواللّهِ ما شِيعتُنا إِلّا منْ أطاع‌الله عزّ و جلّ؛ اين مذهب شما را از دين بيرون نبرد كه به خدا سوگند جز كسي كه از خداوند فرمانبري مي‌كند، شيعه ما نيست.(15) 
2- أبُو علِيٍّ الْأشْعرِيُّ عنْ مُحمّدِ بْنِ سالِمٍ و أحْمد بْنِ أبِي عبْدِ‌الله عنْ أبِيهِ جمِيعاً عنْ أحْمد بنِ النّضرِ عنْ عمرِو بنِ شمرٍ عنْ جابرٍعنْ أبي جعْفرٍ عليه السلام قال قال يا جابِرُ أ يكْتفِي منِ انْتحل التّشيُّع أنْ يقُول بِحُبِّنا أهْل الْبيْتِ فواللّهِ ما شِيعتُنا إِلّا منِ اتّقي‌الله و أطاعهُ و ما كانُوا يُعْرفُون يا جابِرُ إِلّا بِالتّواضُعِ و التّخشُّعِ و الْأمانه و كثره ذِكرِ‌الله و الصّوْمِ و الصّلاه و الْبرِّ بالْوالِدينِ و التّعاهدِ لِلْجيرانِ من الْفقراءِ و أهلِ الْمسكنه و الْغارِمِين و الْأيْتامِ و صِدْقِ الْحدِيثِ و تِلاوه الْقُرْآنِ و كفِّ الْألْسنِ عنِ النّاسِ إِلّا منْ خيْرٍ و كانُوا أُمناء عشائِرِهِمْ فِي الْأشْياءِ قال جابِرٌ فقُلْتُ يا ابن رسولِ‌الله ما نعرِفُ الْيوْم أحداً بِهذِهِ الصِّفه فقال يا جابِرُ لا تذْهبنّ بِك الْمذاهِبُ حسْبُ الرّجُلِ أنْ يقُول أُحِبُّ علِيّاً و أتولّاهُ ثُمّ لا يكُون مع ذلِك فعّالًا فلوْ قال إِنِّي أُحِبُّ رسُول‌الله فرسُولُ‌الله صل علي عليه و‌الله و سلم خيْرٌ مِنْ علِيٍّ عليه السلام ثُمّ لا يتّبِعُ سِيرتهُ و لا يعْملُ بِسُنّتِهِ عهُ حُبُّهُ إِيّاهُ شيْئاً فاتّقُوا‌الله و اعْملُوا لِما عِنْد‌الله ليْس بيْن‌الله و بيْن أحدٍ قرابه أحبُّ الْعبادِ إِلي‌الله عزّ و جلّ و أكْرمُهُمْ عليْهِ أتْقاهُمْ و أعْملُهُمْ بِطاعتِهِ يا جابرُ و‌الله ما يتقرّبُ إِلي‌الله تبارك و تعالي إِلّا بِالطّاعه و ما معنا براء‌ ه مِن النّارِ و لا علي‌الله لِأحدٍ مِنْ حُجّه منْ كان لِلّهِ مُطِيعاً فهُو لنا ولِيٌّ و منْ كان لِلّهِ عاصِياً فهُو لنا عدُوٌّ و ما تُنالُ ولايتُنا إِلّا بِالْعملِ و الْورعِ؛ جابر گفته است: حضرت باقر عليه‌السلام به من فرمود: ‌اي جابر! آيا كسي كه ادعاي تشيع دارد، كافي است كه فقط به دوستي ما معتقد باشد؟ به خدا سوگند جز كسي كه از خدا پروا كرده، فرمانبري كند، شيعه ما نيستند. و‌اي جابر آنان اين را جز به سبب فروتني و هراس و امانت و ذكر بسيار و ياد خدا و نماز و نيكي به پدر و مادر و رسيدگي به نيازمندان و بيچارگان و بدهكاران و يتيمان همسايه و راستگويي و خواندن قرآن و جز به خير زبان نگشودن در برابر مردم و امانتدار خويشان شدن در امور نمي‌فهمند. جابر گفته است من عرض كردم: ‌اي پسر رسول خدا ما امروز كسي را به اين صفات نمي‌شناسيم. حضرت فرمودند: ‌اي جابر اين مذاهب تو را از راه بيرون نبرد. آيا بس است كه مردي بگويد: من علي را دوست مي‌دارم و از او پيروي مي‌كنم، سپس برايش عمل نكند؟ او اگر بگويد: من رسول خدا - درود خدا بر او و خاندانش كه برتر از علي(ع) است - را دوست دارم، سپس از شيوه‌اش پيروي نكرده، به سنّتش عمل نكند، دوستي‌اش به او سودي نمي‌رساند. پس از خدا پروا كرده براي آنچه نزد خدا است عمل كنيد. ميان خدا و هيچ كسي خويشاوندي‌اي نيست. محبوب‌ترين بندگان در نزد خداوند عزتمند و [و گرامي‌ترين‌شان در بارگاه او] پرهيزگارترين و فرمانبردارترين آنان هستند.‌اي جابر به خدا سوگند هيچ كس جز با اطاعت، به خداوند پاك و والا نزديك نمي‌گردد. ما برات دوري از دوزخ به همراه نداريم و هيچ كس نزد خدا بهانه‌اي ندارد. هر كس مطيع خدا بود، دوست ما است و هر كس از او نافرماني مي‌كرد، دشمن ما. ولايت و دوستي ما جز با عمل و پرهيزگاري به دست نمي‌آيد».(16)  بنابراين ائمه اماميه در مرحله دوم - بنا بر صورتبندي شهيد صدر - در برابر چنين وضعيتي قرار داشتند. از سويي مرجعيت ديني در ميان اهل جماعت، تقليل يافته بود به حجت بودن قول و فعل صحابه، تابعين يا اهل مدينه به اضافه آن متمم جعل كه پيش‌تر مورد اشاره قرار گرفت. از سوي ديگر در درون خود شيعه نيز نحله‌ها و فرقه‌هايي پديد آمدند با محوريت غلو درباره ائمه يا برخي صحابه كه امامان باقر و صادق عليهمالسلام ناگزير از طرد و لعن‌شان بودند. چراكه عقايد آنها علاوه بر اينكه تصوير اعتقادي تشيع را در ميان اهل جماعت مخدوش مي‌ساخت، حاوي انحرافات عميق و گمراه‌كننده‌اي نيز بود كه آسيب آن نيز به هيچ‌وجه كم‌تر از آنهايي نبود كه مرجعيت ديني اهل بيت را نپذيرفته بودند. 
لذا امام باقر(ع) نخستين امامي بود كه با اوج اين هر دو عارضه بيروني و دروني تشيع مواجه شد؛ هرچند ريشه‌هاي آن چنانكه اشاره شد از خيلي پيش‌تر و شايد زمان امام حسن مجتبي(ع) شكل گرفته بود اما در زمان پنجمين امام شيعه به بحراني جدي تبديل شد و البته در دوره امام صادق نيز شايد بر شدت آن نيز افزوده شد.  آري تئوريزه كردن عقايد تشيع به عنوان مذهب پيروان اهل بيت پيامبر توسط امام باقر كليد خورد. نقشي كه با تهديدهاي بيرون از جامعه شيعه از سويي و انحرافات دروني فرقه‌هاي منسوب به تشيع، اهميتي بسيار بالا و خطير داشت. اين نقش براي نخستين‌بار توسط امامي از ائمه اهل بيت ايفا شد كه سال‌ها قبل پيامبر اسلام بشارت ديدار او را به يكي از صحابه خود داده بودند؛ جابربن عبدالله انصاري اوصاف امام باقر را از رسول‌الله شنيد و حامل سلامي از جانب ايشان بود كه در آخرين روز حياتش به شكافنده علم نبوت رساند. (17) 
منابع؛ 
1- امامان اهل بيت مرزبانان حريم اسلام، شهيد آيت‌الله سيدمحمدباقر صدر، ترجمه رضا ناظميان و حسام حاج مومن، انتشارات‌دار الصدر، ص584.
2- همان، ص591.
3- همان، ص593.
4- قرآن كريم، ترجمه محمدمهدي فولادوند، سوره مائده، آيه67. 
5- همان، سوره انعام، آيه124. 
6- امامان اهل‌بيت مرزبانان حريم اسلام، شهيد آيت‌الله سيدمحمدباقر صدر، ترجمه رضا ناظميان و حسام حاج مومن، انتشارات‌دار الصدر، ص595، به نقل از ناييني، دروس في علم‌الاصول، حلقه سوم، صص 258-259. 
7- همان، 596. 
8- حيات فكري سياسي امامان شيعه، رسول جعفريان، انتشارات علم، چاپ سوم؛ 1393، ص367. 
9- الامالي، شيخ مفيد، ترجمه: طه طرزي، انتشارات تهذيب، چاپ اول؛ 1396، صص16و19.
10- حيات فكري سياسي امامان شيعه، رسول جعفريان، انتشارات علم، چاپ سوم؛ 1393، ص367. 
11- امامان اهل بيت مرزبانان حريم اسلام، شهيد آيت‌الله سيدمحمدباقر صدر، ترجمه رضا ناظميان و حسام حاج‌مومن، انتشارات‌دار الصدر، ص601. 
12- فرق‌الشيعه، حسن‌بن موسي نوبختي، ترجمه و تعليقات محمدجواد مشكور انتشارت علمي و فرهنگي، چاپ پنجم؛ 1396، ص29. 
13- همان، 30. 
14- همان.
15- اصول كافي، ثقه‌الاسلام محمد كليني، جلد سوم، ترجمه صادق حسن‌زاده، انتشارات قائم آل محمد (عج)، چاپ ششم؛ 1393، حديث 1612، ص167.
16- همان، حديث 1614، صص 167و168. 
17- الارشاد، شيخ مفيد، جلد دوم، ترجمه و شرح سيدهاشم رسولي محلاتي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چاپ سيزدهم؛ 1396، ص227. 
    شهيد صدر از استراتژي ائمه شيعه يك صورت‌بندي كلي ارايه مي‌دهد و نهايتا آن را به سه مرحله تقسيم مي‌كند؛ مرحله اول كه به آن اشاره شد دوران امامت چهار امام نخست - اميرالمومنين(ع)، حسنين (عليهماسلام) و امام سجاد(ع) - را شامل مي‌شود. اما مرحله دوم مشخصا ناظر به ايجاد چارچوب ويژه‌اي براي شيعيان آل‌محمد(ص) است. دوره‌اي كه با امامت امام باقر(ع) شروع مي‌شود و تا آغاز امامت امام رضا(ع) ادامه مي‌يابد. طبق صورتبندي شهيد صدر مرحله سوم استراتژي ائمه، با امامت حضرت رضا(ع) آغاز مي‌شود و تا عصر غيبت ادامه مي‌يابد كه هدف ائمه در اين دوره بستر‌سازي جهت تشكيل حكومت است.
    جايگاه امام باقر(ع) در جامعه عصر خود، در وضعيتي متناقض و پارادوكسيكال قرار داشت؛ از سويي ايشان به عنوان فردي از اهل‌بيت پيامبر شناخته مي‌شد كه داراي مقامي بي‌نظير در علم دين است و براي عموم امت اسلام شخصيتي به غايت محترم بود اما از سوي ديگر اهل بيت به عنوان يك مكتب اصيل در فهم دين، كمتر مورد توجه قرار مي‌گرفتند. به بيان ديگر متن جامعه اسلامي، براي امام باقر به عنوان يك شخص احترام بالايي قائل بود اما اين جايگاه صرفا وابسته به فضيلت فردي و موقعيت علمي ايشان بود و جامعه معاصر ايشان اساسا براي اهل بيت به عنوان مجموعه‌اي كه تداوم خط رسالت در آنها به ظهور و بروز رسيده كمترين توجهي قائل نبود و چنين چارچوبي را به رسميت نمي‌شناخت!