معمای کوچ بی بازگشت سامان و فاطمه

سیما فراهانی _ شهروند آنلاین؛  این خانواده پنج سال پیش از ایران به صورت قانونی به ترکیه رفتند. از آنجا نیز با قایق عازم یونان شدند. ولی تا الان هیچ اطلاعی از آنها در دست نیست. مادر دیگر رمقی ندارد، از بس اشک ریخته و چشم انتظار پسرش بوده است. چشمانش سویی ندارد. ولی هنوز امید در دل این خانواده زنده است. هنوز نوری در دلشان روشن است که سامان و فاطمه و بچه هایشان جایی در این کره خاکی نفس می کشند. احتمالا شاید شرایطشان سخت باشد، ولی هنوز هم امید دارند که در باز شود، تلفن زنگ بخورد و یا پیامی ارسال شود که ما زنده ایم.

آغاز مهاجرت

دی ماه سال 95 بود، نزدیک سال نوی میلادی. سامان و همسرش به همراه دو پسر خردسالشان که آن زمان چهار و هشت ساله بودند، راهی ترکیه شدند. تصمیم گرفتند زندگی جدیدی در آنجا آغاز کنند. هدف های بزرگی در سر داشتند. هدف هایی برای آینده بهتر؛ مخصوصا برای محمدرضا و امیرعطا؛ آنها زندگیشان را جمع کردند و کوچ آغاز شد.



خواهر سامان در گفتگو با خبرنگار “شهروند” از آن روزها می گوید: «خیلی خوشحال بودند. برادرم کابینت ساز بود. در شرق تهران زندگی می کردند. ولی دخل و خرجش جور نبود. نمی توانست زندگی خوبی برای خانواده اش فراهم کند. مرتب مشکل مالی داشت. از طرفی چند نفر از دوستانش به ترکیه رفته بودند و آنجا زندگی خوبی داشتند. آنها هم مرتب او را وسوسه می کردند که به ترکیه برود و در آنجا کار کند. این شد که برادرم تصمیم گرفت زندگی اش را جمع کند و به ترکیه برود. او و خانواده اش به صورت قانونی به آنجا رفتند.»

آخرین تماس

سامان و خانواده اش به شهر نوشهیر ترکیه رفتند. در آنجا سامان سرکار رفت. همان کار کابینت سازی را از سر گرفت. ولی باز هم بد شانسی آورد. نتوانست کار درست و حسابی پیدا کند. زندگی اش در ترکیه هم به مشکلات زیادی برخورد: «برادرم چند ماه در آنجا کار کرد. ولی حقوقش را به او پرداخت نکردند. او را از کار بیرون کردند. سرش کلاه گذاشتند. حتی دوستانش هم در آنجا پشتش را خالی کردند.

چند روز اول در خانه دوستانش می ماند. ولی بعد خانه ای اجاره کرد و بدون پول ماند. چندین ماه در ترکیه از جیبش پول خورد. ولی دیگر طاقت نیاورد. یک روز تماس گرفت و گفت که کسی را پیدا کرده که می تواند آنها را به یونان بفرستد. فکر می کنم حدود 40 میلیون تومان به آن فرد که اسمش علی افغان بود، پول داد. آخرین تماس او با ما هنگام سوار شدن به قایق برای رفتن به یونان بود. قرار بود ساعاتی بعد وقتی رسیدند زنگ بزنند ولی هیچ خبری از آنها نشد. هیچ اطلاعی از آنها نداریم. من شماره علی افغان را داشتم. چند بار با او تماس گرفتم. می گفت آنها را رسانده به یونان و دیگر خبری ندارد. بعد از مدتی هم شماره مرا بلاک کرد و دیگر از او هم خبری ندارم.»

پنج سال بی خبری و چشم انتظاری

خانواده سامان و فاطمه از این مرد شکایت کردند. اما او از سوی پلیس ترکیه تبرئه شد. چراکه ادعا می کرد این خانواده را طبق برنامه به جزیره ای در یونان برده و آنها را پیاده کرده است. ولی الان پنج سال است که هیچکس خبری از این خانواده ندارد. خواهر سامان درباره وضعیت خانواده اش می گوید: «مادرم در طی این پنج سال از بس گریه کرده و چشم انتظار بوده چشم هایش درست نمی بیند. چند بار چشم هایش را عمل کردیم. ما از همه تقاضای کمک داریم تا فقط خبری از آنها داشته باشیم. که بدانیم چه بلایی بر سر آنها آمده است. انتظار خیلی دردناک است. پنج سال است که زندگی نداریم. با هر تماس و هر پیام از جا می پریم، به این امید که شاید از بچه ها خبری شده باشد. به هرکجا که فکرش را بکنید رفتم و پیگیری کردم. به پلیس اینترپل رفتم و پیگیر هستم. چشم انتطاري خیلی بد است.

مرتب فكرهاي بد به سر آدم می زند. اعصابمان بهم ريخته است. مادرم حالش بد است. مرتب از ما سراغ می گیرد. هر روز که از خواب بیدار می شود می گوید امروز کجا می روید برای پیگیری؛ نمی دانیم باید چکار کنیم. توكل به خدا كرديم. از آن طرف کسی را نداریم. در خارج از کشور کسی را نداریم. در اینجا هم قدرت مالی زیادی نداریم که بخواهیم وکیل بگیریم تا او بتواند پیگیر این ماجرا شود. حتی می خواستیم خودمان جمع و جور كنيم و به یونان و ترکیه برویم و در آنجا دنبال بردارم بگردیم. ولی پلیس اينترپل گفت کار اشتباهی است. تا الان به اداره تشخيص هويت، وزارت امور خارجه، دادسراي ناحیه ٣٠ رفتم. شكايت كردم. ولی آن مرد یعنی علی افغان ادعا می کند که برادرم و خانواده اش را در جزیره ای به نام خیوس در یونان پیاده کرده است.»

به ما کمک کنید

این زن ادامه می دهد: «از مردم، مسئولان، دستگاه قضایی و پلیس درخواست داریم که هر اطلاعی دارند به ما بگویند. بیشتر پیگیر این پرونده باشند. حداقل بتوانیم یک رد یا نشانه از آنها پیدا کنیم. ما امیدمان را از دست ندادیم. مرتب با خودمان می گوییم آنها زنده هستند. ولی دیگر از چشم انتظاری خسته شدیم. از دلتنگی خسته شدیم. ما کسی را نداریم. در این سال ها تنها بودیم.»